افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «فرهنگی و اجتماعی :: داستان سرگشته» ثبت شده است

. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد. آذر می گفت: شریف را اینجوری نگاه نکن، تا آخر جنگ  مدام کار و زندگی شو ول می کرد، می رفت جبهه، وقتی (مارش) جنگ پخش می شد، و رادیو اعلام می کرد، عملیات شده، شریف همان روز می رفت بسیج، عازم می شد جبهه، و بعد از چهل، چهل و پنج روز دیگه برمی گشت خانه، وقتی از او می پرسیدیم چه خبر از جبهه؟ جواب می داد: هیچی بابا بخور بخواب بود، خبری نیست. می گفتیم: اگه خبری نیست، پس تو چرا رفته بودی؟ آنجا چکار میکردی؟ این همه شهید و مجروح از کجا میارن؟ می گفت: من که برای استراحت رفته بودم، شهید و مجروح ها هم باید خودشان جواب بدهند، من که وکیل آنها نیستم. اما دوستانش وقتی می آمدند دیدنش، می گفتند: او راننده واحد تخریب است، کار واحد تخریب، خنثی کردن مینها، و باز کردن معبر در میدان مین است. هر بار که مارش جنگ از رادیو پخش می شد. دلم هری می ریخت، چون می دانستم شریف باید برود. نمیدانی در طول هشت سال جنگ، چی کشیدم. یک بار گفتم: شریف مگر خودت نمیگی، عملیات انجام شده؟ پس برای چی تو میری جبهه ای که تا تو برسی آنجا، همه چی آروم شده؟ گفت: خوب معلوم میرم هوا خوری. اما دوستان شریف که بعضی از آنها قبلا جبهه بودند، می گفتند: ارتش عراق بد از عملیات پاتک هائی می زند که صد رحمت به شب عملیات، گاهی تعداد تانکها آنقدر زیاد است که نمی شود شمرد. قسمت عمده کار عملیات بعد از شب اول حمله است، و بیشتر کار واحد تخریب هم در مقابله با پاتکها بعد از حمله است. چون مسیر تانکها باید هر چه سریعتر مینگذاری شود، تا آنها به راحتی نتوانند پاتک بزنند، طبیعی است که برای بردن مین های ضد تانک، افراد نمی توانستند، خودشان مین ها را کول بگیرند ببرند، چون مین های ضد تانک خیلی سنگین است، پس وظیفه راننده تدارکات تخریب، ایجاب می کرد، با تسلط و مهارت مین ها را به خط مقدم برساند.  چرا که تکان بیش از اندازه ماشین ممکن بود، باعث انفجار مین ها شود.

 ناهید هرچه دقت می کرد،  قیافه عکس نشان نمی داد، این همه کار از او بر بیاید. اصلا عکسی که در دیوار بود، نشان نمی داد صاحب اش، آدم خشنی باشد، یا بخواهد به طرف کسی تیراندازی کند. شاید برای همین بود که شریف رانندگی را انتخاب کرده بود.
آذر از زبان دوستانش نقل می کرد، که شریف در واحد تخریب، هم راننده آمبولانس است، هم راننده تدارکات، وقتی عملیات می شود اولین کار تخریبچی ها جمع آوری مین ها ست که رزمند گان اشتباهی روی مین نروند. برای این کار یک روبان قرمز در دور میدان های مین می کشند. و راه های عبور را از وسط میدانها علامت گذاری می کنند. بعد در هر میدان چند نفر به فاصله زیاد از هم، مشغول خنثی سازی انواع مین ها می شوند. تا اگر در هنگام خنثی سازی پای کسی اشتباهی روی مین رفت دیگران دچار حادثه نشوند. معمولا در نزدیکی میدان مین آمبولانس تخریب با دو نفر از امداد گران آماده باش می ایستد. تا در هنگام انفجار خود را به مصدوم برسانند. اگر کسی که روی مین رفته، شهید شده باشد، جنازه را به حال خود رها می کنند، تا سر فرصت جنازه را به پشت جبهه انتقال دهند، که گاهی هم قبل از انتقال، عراقیها پاتک میزنند، وجنازه شهدا را جمع می کنند، ودر گورهای دسته جمعی خاک می کنند، و اگر انفجار مین باعث زخمی شدن تخریبچی شده باشد، که معمولا موجب قطعی دست یا پا آنها می شود، امداد گران رزمنده زخمی را به آمبولانس می رسانند. و اینجاست که نقش راننده آمبولانس حساس می شود، چرا که رساندن مجروحی که قسمتی از بدن خود را از دست داده، به بیمارستانهای امداد صحرائی، در پشت خط مقدم، آن هم زیر آتش سنگین دشمن کار آسانی نیست. شریف با تجربه ای که در جبهه کسب کرده بود، با طمانینه، وظیفه خود را به عنوان یک راننده آمبولانس، انجام می داد. و به سرعت زخمی ها را به پشت خط مقدم انتقال می داد. وقتی بچه های تخریب در میدان مین نبودند، او مشغول تدارک مهمات و آب و غذا می شد. حتی یک بار هم گفته بودند، ماشین (شی، میم، ر) که همان واحد خنثی سازی بمب های شیمیائی است را رانندگی کن، و او هم داوطلبانه قبول کرده بود. خودش به ندرت از جبهه حرف می زد، مگر از دوستان قدیمی اش دور هم باشند، چند کلمه ای، به شوخی از زیر زبانش در برود.
ناهید با نگاه کردن به عکس احساس می کند، در نگاه عکس نوعی انتظار جواب از کسی که به او نگاه می کند، وجود دارد. اما ناهید جواب او را نمی داند، اصلا معلوم نیست، عکس چه سئوالی را پرسیده که سالهاست منتظر جواب مانده است، شاید هنوز کسی جواب، سئوال سخت او را نمی داند، یا شاید میداند، اما نمی خواهد پاسخ بدهد.
 ناهید خود نیز مملو از سئوال است، تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده، شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف باشد، هرچی باشد سعید هم در جائی شهید شده بود که شریف هم آنجا بوده بود. چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۲

 شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش. با موتور می روی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، گفتم: حالا خوبه یک ماه نشده با هم دوست هستیم، گفت: از روزی که شناختم ات دوست ات داشتم، گفتم : خودتو لوس نکن اگر داشتی، یک اشاره ای می کردی. گفت: به خدا خجالت می کشیدم، تو هم که انگار نه انگار، خود تو به کوچه علی چپ می زدی، وقتی صدای موتورت از (باغ یولی) می آمد، با عجله می آمدم کنار راه می ایستادم، تا یک لحظه ببینم ات، اما تو هیچ اعتنائی نمی کردی، با تبسم نگاهی به چشمان آهو وارش کردم، سرش را پائین انداخت، دیگه حرفی نزد، در جاده کنار دریاچه ارومیه، با موتور به طرف پلان های کنار دریا می رفتیم، سهراب ترک موتور اسماعیل نشسته بود. من آهنگهائی را که تا شب دیر وقت گوش داده بودم، زمزمه می کردم، ماشین های کوچک و بزرگ در کنار باغهای سیب که به لبه خاکی جاده چسبیده بود، نگهداشته بودند، مسافران تابستانی در کنار ماشینهایشان بساط صبحانه را پهن کرده بودند و صبحانه می خوردند، یک پیکان سفید رنگ با سرعت زیاد از موتورهای ما سبقت گرفت، از پشت سر  من راننده را دیدم، که سرش را خم کرده  و مشغول جا به جا کردن کاست پخش ماشین بود. ماشین به طرف سمت راست جاده که ماشینها ایستاده بودند،  منحرف شد، و به یک ماشین سواری دیگر که درکنار جاده، پشت سر یک کامیون نگهداشته بود، ومسافرین آن، در بین دو خودرو صبحانه می خوردند، برخورد کرد. ماشین سواری پارک شده، به شدت به طرف کامیون جلوئی حرکت داد، در یک لحظه گرد و خاک از بین ماشین ها بلند شد، جیغ  بچه ها و زنها، از داخل گرد و خاک می آمد،  ماشین هائی که  نزدیک  صحنه تصادف بودند، ترمز کردند. چند ماشین از پشت سر به هم خوردند، صدای جیغ و داد زنها و بچه ها، با صدای برخورد، ماشین ها همراه با ترمز شدید از میان گرد وخاک صحنه قیامت را در ذهنم تداعی می کرد، به سختی موتورها را نگهداشتیم. من قبل از همه به میان مصدومین، که در وسط دو ماشین گیر کرده بودند، رسیدم،  یک دختر بچه چهار پنج ساله را که  زخم مختصری برداشته بود،  واز ترسش جیغ می کشید، از قسمت پایین کامیون بیرون کشیدم، سر دو نفر که بلندتر از دیگران بودند، بین سپرهای دو ماشین له شده بود، زنها در میان گرد و خاک جنازه ها را بغل کرده بودند و جیغ می کشیدند، ناصر، ناصر؟ تو را خدا پاشو،  من داد می زدم اسماعیل، اسماعیل کمک کن اینها را در بیاریم ، اما اسماعیل صدای منو نمی شنید،  به کمک یک نفر دیگر، جنازه را از دست زنها و بچه ها بیرون کشیدم، ، باورم نمی شد، او مرده است، هنوز سر له شده اش روی سینه ام بود، اسماعیل گفت: شریف او دیگه مرده ولش کن، سرش داد زدم، شاید زنده مونده باشد، اما اسماعیل جنازه را، به کمک  سهراب از دستم گرفت، روی آسفالت کنار جاده دراز کرد، سیب زردی که نصفی از آن خورده شده بود و نصف دیگه اش خون آلود شده بود، کنار جناره زمین افتاد، تمام لباسم خونی بود، لخته خونی که روی شلوار لی ریخته بود، هیچ وقت پاک نشد، مادر گفت: خون آدمیزاد به این راحتی پاک نمی شود،  هر وقت خون می بینم ، یاد حرف آقای یوسیفی می افتم (آری شود ولیک به خون جگر شود) اسد پرسید، آقا اجازه؟ میشه معنی شعرو بگین، آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید، آقای غلامی که بغض، گلویش را گرفته بود، آمد سر کلاس. به زور جلوی گریه اش را گرفته بود، گفت: بچه ها آقای یوسفی دیگر نمیاد، اسد دستش را بلند کرد و پرسید: آقا اجازه؟ مگه هنوز خوب نشده؟ آقای غلامی گفت: بچه ها دیگه چیزی در مورد، آقای یوسفی نپرسید، همه بچه ها به هم نگاه کردند، چند دقیقه سکوت کلاس را گرفت، آقای غلامی گفت، بچه ها بی سر و صدا، برین خانه هایتان، از فردا معلم جدید میاد.

 پاهای شریف او را بی اختیار به مکانی می برد، که در آن غروب بهاری پیمان مهر بسته شده بود. او احساس می کرد، تنها پناهگاه، در این لحظات دشوار، همان جاست. رد پای شریف،  بر روی برف سنگین چند روز گذشته، که تا زانو فرو می رفت، و خط کج ومعوجی به جا می گذاشت، و هر بیننده ای می توانست، حدس بزند رونده راه تعادل جسمی و روحی  ندارد، به جا می ماند. بلاخره درخت تنومند بید که زیر بار سنگین برف چند شاخه ی آن شکسته بود، دیده شد.
 چه خلوت کرده بود، درخت پیر، با شاخه های شکسته اش که از جور زمستان تن رنجورشان در زیر بار زمستان کمر خم کرده بودند. گرچه جسم زخم خوردشان، دل از پیرمراد نمی کندند، و چه سکوتی حکمفرما کرده بود زمهریر زمستانی بعد از قلع و قمع برگهای هزار رنگ پاییزی،
 چه بی رحم  است، رسم زمانه، که حسرت خوردن یک سیب را، بر دل کسی که به پایان راه رسیده باشد، می گذارد، و جای دندانهای خونین اش را بر تن یک سیب  به عبرت می کشید، نیمه خونین سیب، در کنار جنازه افتاده بود، چه نزدیک است فاصله مرگ  و زندگی، حتی کمتر از زمان خوردن نیمه یک سیب
 ترسیم صحنه آن روز هم در کنار درخت بید پیر، و رنجی که در آن روز زمستانی بر شریف رفته بود، جواب سئوال او را نمی داد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی او باز شده بود؟/////

صدای بلند زنگ در حیاط، آذر را از خواب طولانی شبانه بیدار کرد،  نور کمی که در هوای ابری به اتاق می تابید، ساعت دیواری را نشان می داد، آذر با کمی دقت، ساعت 30 : 6 را تشخیص داد، تکان خوردن آذر، شریف را هم از خواب بیدار کرد.
شریف در این مدتی که به خواندن کتاب عادت کرده بود، معمولا ساعتی دیرتر از آذر می خوابید و صبحها هم دیرتر بیدار می شد، و ناهید این دختر رسیده، که در گذشته برای خود افسانه ای بوده بود، از وقتی که بوی آشنا به مشامش خورده بود، شبها با رویای شیرین دخترانه به خواب می رفت، و صبحها با اشتیاق، به بهانه کار، اما در واقع، برای دیدار، غریب آشنا، زودتر از همه بیدار می شد، و با حرکت گربه وارش، بی سر وصدا مختصر ناشتائی می خورد، و بدون اینکه کسی متوجه شود، در حیاط را به آهستگی می بست، گرچه مادر در داخل رختخواب خود، حرکات او را زیرنظر داشت. شریف به محض رفتن آذر، برای باز کردن در، خود را به پشت پنجره می رساند، و گوشه ای از پرده را کنار می زد، تا آمدن کسی را تماشا کند، که تا کنون کلامی،  به غیر از حرفهای روزمره، از زبان هم نشنیده بودند، گرچه نگاه آشنای هم را، از همان اول دریافته بودند. چه خرامان خرامان راه می رفت، آن غزال، چه زیرکانه گوشه چشمش را به طرف پنجره ای می کشاند، که نگاه دزدانه را بدزدد، ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود، آیا شریف هم برای افسانه تکرار دیگری بود؟ آذر و ناهید طول حیاط را پیمودند. ناهید قدم به اتاقی می گذارد که، دار قالی در گوشه آن بر پاست. تا شریف و آذر ناشتائی بخورند و آماده شوند، ناهید روی تخته بند می نشیند، ارتفاع تخته بند، به اندازه یک صندلی چوبی بلند است، وتکیه گاه صندلی، قالیچه ی در حال بافت، ناهید به قالیچه تکیه می دهد، و پاهای خود را از تخته بند آویزان می کند. عکس جوانی شریف، از دوران جنگ، با ریش بلند، که یک (آر پی جی)  به دست گرفته، در دیوار رو به رو، خود را به رخ می کشد. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۵

 

هر کلامی از زبان آذر،  نیشتری بود، بر دل شریف، دیگر شریف صدای آذر را نمی شنید. چرا که چند جمله اول آذر، ابر تیره ای را در مقابل چشمان او قرار داده بود. سرگیجه شدید، توام با تهوع، توان هر واکنشی را از او گرفته بود. گرمائی که از سوختن هیزمهای بخاری، به صورت شریف میزد، حال او را بدتر می کرد، به سختی خود را روی چهار پایه چوبی نگهداشته بود. یک لحظه احساس کرد، باید از این محیط مسموم خود را رها کند، اگر می توانست خود را سر پا نگهدارد، بیرون می رفت، وجود آذر نوعی نیروی منفی به او می تاباند، که هر لحظه ممکن بود، او را از پا درآورد. تا دیگران شکستن اش را ندیده اند، باید باقی مانده نیروی خود را به کار می بست و خود را قبل از آمدن قالیبافان کوچک و بزرگ از کرخانا بیرون می برد. چشمان خود را باز کرد، نگاهی به آذر انداخت، بدون هیچ کلامی بلند شد، تلو تلو خوران به طرف درکرخانا رفت. خود را به هر زحمتی بود، به هوای آزاد رساند، صدای آذر از پشت سر می آمد،
 کجا میری شریف؟ مگه نمی خوای امروز کار کنی؟
 اما شریف به تنها چیزی که فکر نمی کرد، کار کردن بود. بخاری که از سر عرق کرده اش در هوای سرد بیرون می زد، نشان ازدرونی پریشان  داشت.

گویی ذره بین بزرگ شیشه ای، در مقابل چشمان شریف قرار گرفته بود، که شیاء را کج و کوله نشان می داد،  دیوار خانه ها جلو و عقب می رفتند،  عرض و طول کوچه، با چرخش مدور، بزرگ و کوچک می شدند، سر عابرانی که از رو به رو می آمدند، به قدری به صورت شریف نزدیک می شدند، که او را مجبورمی کرد، سرش را عقب بکشد، بچه های قالیباف سرهای بزرگشان را جلو می آوردند و به چشمان  او زل می زدند، بعد سرشان را عقب می کشیدند، به راه خود ادامه می دادند، افکار دور و نزدیک در مغز شریف رژه می رفتند.....

چرا آقای یوسفی بعد از چند روز به مدسه نیامده بود؟  آقای غلامی ناظم مدرسه می گفت: آقای یوسفی مریض شده، شاید به این زودی خوب نشود، آقای یوسفی که تا همین دیروز سالم بود، نکند او هم مثل عمه پری مریض شده باشد؟ بعضی از بچه ها یواشکی تو گوش هم می گفتند:  مثل اینکه آقای یوسفی جاسوس بوده، میامده از بچه ها جاسوسی می کرده، مدیر مدرسه فهمیده بیرونش کرده، آقای یوسفی می گفت: درس خواندن چه ربطی به انقلاب  سیاه و سفید دارد.....
 مادر داد میزد، شریف مواظب باش درخت داره میفته، درخت چنار کم مانده بود رو سرم  بیفته، زود خودم را کنار کشیدم، خدا رحم کرد، والا تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم، پدر ترسید چنار بیفته روی من، طناب را ول نمی کرد،  درخت چنار، پدر را با خودش می کشید، اگر جیغ مادر نبود، من متوجه آمدن چنار نمی شدم، پدر داد زد: سارا آب بیار سوختم.....
چرا رنگ خون از کاسه پاک نمی شد، مادر می گفت: خون آدمیزاد،  به این زودی پاک نمی شود..... مادر راست می گفت: شلوار( لی) من هم که ازخون جنازه ناصر در آن تصادف  آلوده شده بود، هیچ وقت پاک نشد. هر چه مادر می شست جای لکه خون نمی رفت. در تصادف جاده کنار دریاچه ارومیه، شلوارم خونی شده بود.
 من و اسماعیل، شوهر خواهر افسانه، با موتور به ارومیه رفته بودیم، غروب که رسیدیم، رفتیم خانه  سهراب، دوست دوران سربازی اسماعیل، شب از هر دری حرف می زدیم، اسماعیل منو به سهراب معرفی کرد و گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن کوچک ما شده، سهراب نگاهی از روی ترحم به من کرد و گفت: خدا به دادش برسد، با این سن کم، فهمیدم که سهراب هم درد کشیده است. چون با حسرت حرف می زد. گفت: آقا شریف می دانم نمی توانی، اما اگر زیاد دیر نشده برگرد. سرم را پائین انداختم. گفت: مثل اینکه دیر شده است.
سهراب یک نوار کاست روی ضبط صوت گذاشت، از آن آهنگ های اصیل ترکی استانبولی قدیمی، نه از این آهنگها یی که در کوچه و خیابون  با صدای بلند از ماشینها  پخش می شود و اعصاب رهگذران را خرد می کند،  از آن نوع که روح آدم را جلاء می دهد، شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش با موتور میروی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۴۰


 زمهریر صبحگاهی مانع از بیرون آوردن دست بچه ها از جیب (آرخالق)شان برای پاک کردن دماغ است و آب دماغ تا لبهای کبودشان می رسد که گاهی بچه ها با نوک زبان از پیشروی آب بینی به طرف دهان جلو گیری می کنند. بچه هائی که برای رفتن به کرخانا عجله داشتند، مجبور بودند راه خود را با تنه  زدن به بچه های دیگر، در کوچه های  برف گرفته، باز کنند، که معمولا با اعتراض   روبرو می شدند. چه خبرته مگه سر میبری؟

راه برو دیگه، طوری راه میره انگار( کاسب اوینه گلین گدیر) عروس به خانه فقیر می رود.
این آذر است، که  با عجله راه خود را برای  زود رسیدن به کرخانا باز می کند، تا فرصتی باشد، حرفهایی که از سر شب در ذهن خود تمرین کرده بود، به شریف بگوید. او می دانست شریف در این چند روزی که افسانه به کرخانا نیامده، زود تر از همه سر کار می آید، تا شاید خبری از افسانه بگیرد
.

آذر وقتی به کرخانا رسید، شریف به تنهائی روی یک چهار پایه چوبی کوتاه و درکنار بخاری هیزمی نشسته و به هیزم های گداخته در بخاری زل زده بود. شریف با صدای در بزرگ کرخانا که با فنر بسته می شد، نگاهش را برگردند. اما دو باره نگاهش را به سوختن هیزم ها متوجه کرد. آذر سلامی داد، و کنار بخاری ایستاد. گرچه بر خلاف هر روز احساس سرما نمی کرد.
او دلش می خوست هر چه زودتر به کرخانا برسد، تا قبل از رسیدن دیگران سر حرف را باز کند اما نمی دانست چگونه و از کجا شروع کند.  شریف سایه سنگین آذر را در پشت سرخود احساس می کرد. او بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت: امروز زودتر اومدی خبریه؟ آذر احساس کرد، شریف پی به ماجرا برده، و مثل پرنده بی دفاع در چنگال عقابی اسیر شده است.
 
 
 گاهی یک حس درونی، اتفاقی را پیش بینی می کند، که هنوز خبری از آن اتفاق نداری.
گاهی تپش قلبی خبر از اتفاق ناگوار می دهد، که هنوز نیافتاده است.
چگونه ممکن است عضوی به آن کوچکی راه خود را هزاران کیلو متر دورتر از مکان خود پیموده باشد و با کوبش خود، باعث نگرانی تو شود.
حس غریبی، به شریف می گفت: آماده کن خود را که سایه قاصدک شوم،  برسرت فرود خواهد آمد. تا آذر قدم به کرخانا گذاشته بود، تپش قلب شریف شروع شده بود. شریف دست به سینه برد، چشمان خود را بست، چند ثانیه جان کندن پرنده ای را احساس کرد، که خود را به در و دیوار قفس تنگ سینه می کوبید.
چه برسرت آمده که چنین بیقرارت کرده؟
 تو از کجا میدانی جدائی در راه است؟
 کاش می توانستی آزاد کنی خود را از این قفس سینه. کاش می توانستی مثل پرنده ای به پرواز در آیی و فاصله جدایی را در چشم بهم زدنی طی کنی. 
آذر سکوت را شکست.
دیشب افسانه خانه ما آمده بود، خیلی به هم ریخته بود،  مثل دیوانه ها حرف می زد، مادرش اجازه نمی دهد، بیاد کرخانا کار کند، خودش هم نمی داند، چکار کند، درمانده شده، می گفت: بین شریف و خانواده ام گیر کردم، نه می توانم خانواده ام را نا دیده بگیرم، نه شریف را می توانم فراموش کنم. از من خواست با تو حرف بزنم، می گفت: اگه سربازی شریف نبود، می زدیم به سیم آخر، مادرش گفته،  هنوز سن تو کوچک است، هنوز شریف سربازی نرفته، هنوز حکیمه تکلیفش روشن نشده، از حرف زدنش معلوم بود، که در چند روز گذشته فشار روحی زیادی را تحمل کرده است.
 حرفهای آذر حسی را به شریف القاء می کرد، که انگار افسانه برای رضایت شریف است، که می خواهد، رابطه اش را  با شریف ادامه دهد، اما شریف باور نمی کرد افسانه به این زودی خسته شده باشد.

تضاد بین شنیده ها و باورها، شریف را به طرف یک تقابل ذهنی می کشاند. چگونه ممکن است، افسانه چنین کلماتی را بر زبان رانده باشد؟ چگونه ممکن است، افسانه صبور من چنین صبر از کف داده باشد؟ 
 آذر با ترکیب ماهرانه جملات، از زبان افسانه و مادرش، و برداشتی که از حالت افسانه ارائه می کرد،  خود را بی طرف جلوه می داد، و در عین حال فکر می کرد، در صورت رو به رو شدن، افسانه و شریف، هیچ دروغی در بین نباشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۵

 

 گرمای کرسی با وجود شب شره، در شبهای طولانی زمستان، کام شب نشینان را شیرین تر می کرد. خصوصا که طعم چائی  تازه دم، در فضای طنبی پیچیده باشد.
حکیمه به دستور سورا خالا، شب شره را برای  شب نشینان آماده کرد، و خود نیز در چالی که افسانه و آذرنشسته بودند، نشست.
 ساعتی از هر دری سخن گفته شد، تا به قول خودشان (قئیزیم سنه دئییرم گلینیم سنه آندیریرام) به در گفتند تا دیوار بشنود.  اما کو گوش شنوا ؟ بعد از شب نشینی مختصر خاله زهرا و آذر با بدرقه حکیمه تا دم در حیاط  راهی خانه خودشان شدند، و سایه ای که ساعت ها درکوچه پس کوچه های یخ زده، پرسه زده بود، با رفتن مادر و دختر، به داخل کوچه باریک (سیدلر)  نا امید از دیدن افسانه راهی خانه شد.
آن شب، برای شریف و افسانه و آذر،  شب سرنوشت سازی بود، و هر کدام به فردای خود می اندیشیدند، فردائی که مسیر طولانی سالهای زندگی از آن فردا می گذشت.
 شب وقتی آذر چشمانش را می بست، به حرفهایی فکر می کرد، که فردا باید از طرف افسانه به شریف بگوید. او حتی نحوه گویش کلمات را چندین بار در ذهن خود تمرین کرد، تا راحت تر بتواند، رشته های پیوند دو دلباخته را پاره کند.
 نحوه بیان کلمات و آهنگ گویش واژه ها می تواند، در تصمیم شنونده موثر باشد، و آذر به خوبی از این موضوع اطلاع داشت. زبان میرزا  قاسم پدر آذر مار را از لانه اش بیرون می کشید، و آذر نحوه بیان را از پدرش و او هم از مادرش به ارث برده بودند.
صدای خروس لاری خاله زهرا اولین صدائی بود، که خواب پریشان آذر را به بیداری تبدیل کرد، چشمان آذر نیز، مثل چشمان مرغ خاله زهرا، با صدای خروس باز و بسته می شد، چرا که خستگی شبانه از بد خوابی، اجازه نمی داد، خواب از سرش بپرد، اما خروس سمج دستبردارنبود، تا جائی که آذر با بی میلی از زیر کرسی ولرم صبحگاهی بیرون خزید، وگفت: (موردار اولموش قویمادی یاتاخ)
 بمیری که خواب از سرم پراندی. خاله زهرا که قبل از آذر بیدار شده بود، با چادر سفید سر سجاده نماز نشسته بود، و دعای بعد از نمازش را میخواند، او با نگاهی به آذر سر خود را تکان داد و گفت: یک روز هم که به موقع برای نماز بلند شدی، بد اخلاقی نکن، پاشو نماز تو بخوان.
آذر کلافه از صدای خروس، خود را از چال کرسی بیرون کشید، و قدم به حیاطی گذاشت، که سرمای سوزنده آن با بوی دودی که ازاجاق خاله، به مشام می رسید. هنوز تاریکی شب، بر روشنائی صبح غلبه داشت، اما  هر لحظه روشنایی صبگاهی خود را بر تاریکی شب تحمیل می کرد.
 او درکنار باغچه ای نشست، که گلهای آن، زیر بار سنگین برف زمستانی کمر خم کرده بودند.
 آفنابه مسی با آبی که از کوزه بزرگ سفالی در داخل اتاق پر شده بود، زمین گذاشته شد.
 وضو برای نمازی که بیشتر برای رضایت مادر بود، تا دستور خدا. خنکای آب، باقی مانده خواب را از سر او پراند. آب وضو در داخل برفهای باغچه فرو رفت و سوراخی به قطر لوله آفتابه در وسط برفها به جای گذاشت. صدای خروسهای محله که انگار جواب یکدیگر را می دادند، به گوش می رسید. آذر با عجله آفتابه را که دسته آن  از سرمای شدید، به دست خیس او می چسبید، برداشت، و به سرعت در حالی که  بخار از دست و صورتش بلند می شد، به داخل طنبی چپید. آفتابه را در کنار کوزه های آب زمین گذاشت و قبل از اینکه نماز بخواند به زیر کرسی رفت، تا سرمای بیرون را از تن به در کند، اما کرسی ولرم تن سرما زده او را گرم نمی کرد. از زیر لحاف، در حالی که دندان هایش به هم می خورد، گفت: ننه چرا این کرسی یخ زده؟
 تا تو نماز بخوانی منقل را می آورم.
با فاصله چند دقیقه خاله زهرا در حالی که گرمای اخگرهای منقل بر صورتش  میزد، از در اتاق وارد شد. لحاف یک طرف چال کرسی را  بالا زد. آذر در چال دیگر کرسی از سرما مچاله شده بود، سرمای طنبی با بالا رفتن لحاف در زیر کرسی پیچید و آذر با دیدن آتش منقل که قسمتی از آن بیرون از خاکستر مانده بود، دستان سرد خود را بر روی هرم آن نزدیک کرد. با گرم شدن کرسی حالت خلسه بر او مسلط شد، اما دیگر فرصت دو باره خوابیدن نبود. یادی از حرفهای دیشب افسانه ذهن او را مشغول کرده است. با بی میلی خود را از زیر کرسی بیرون کشید. سجاده مادر هنوز منتظر نماز آذر است. آذر نماز را به یاد حرفهای افسانه می خواند. دعای آخر نماز او پار شدن پیوند دو دلداده است. مادر آشی که در داخل (گوودوش) در حال جوشیدن است، از سر اجاق بر داشت، و قوری چینی را که (چینی بند) دور آن را چند دور بند زده بود، برای دم کشیدن چائی کنار آتش اجاق قرار داد.
بوی آش رشته ای که روی اجاق پخته بود، فضای اتاق را پر کرد.
ناشتائی مختصر با آش داغ و یک فنجان چای کرختی تن آذر را از بین برد.
اکنون نوبت رفتن است، باید زود برود، تا کرخانا زیاد شلوغ نشده، گرچه در این چند روز هم، زودتر از دیگران به کرخانا می رسد، چرا که دوست داشت، در خلوت صبح کرخانا سر سخن باز کند با شریفی که در این چند روز حال خوشی ندارد. جورابهای پشمی، دست بافت مادر، و شال گردنی که همگون جوراب هاست، تحمل سرمای بیرون را آسانتر می کند.
 مادر مثل همیشه نگران تنها دخترش است. مواظب باش سرما نخوری.
 مواظبم ننه نگران نباش.
کرخانا تعطیل شد، زود بیای خانه، دیر نکنی، خانه کسی نری، هوا زود تاریک می شود، تا روشن است، خانه باشی. صدای مادر که رفته رفته دور می شود، همچنان تا سر کوچه پیچید است. درکوچه های مه گرفته در صبح زمستانی، قالیبافان کم سن و سال به طرف کرخانا می روند.
تک توک عابرانی که در لاک خود فرو رفته، و مردان مسنی که نان خود را به دستمال کتانی بسته راهی قهوه خانه های (قره واش دیبی) هستند، تا  ناشتائی را با چای شیرین قهوه خانه حاج اسماعیل سلوکی بخورند، و در کنار هم پالکی های خود داد سخن دهند. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۳۸



پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی. اما دیگر دیر شده است، چون پدر افسانه به صدای خاله زهرا ، سرش را از در (طنبی) بیرون آورده است.

 مشد حسین عمواوغلی مهمان نمیخوای؟
مشدی حسین پدرافسانه بدون اینکه مهمان را بشناسد، می گوید: مهمان هر کس باشد، روی چشم ما جا دارد. سورا خالا از درون خانه می پرسد، کیه مشدی؟
خاله زهرا دیگر طول حیاط را پیموده است، و قدم به طنبی بزرگی می گذارد، که زمانی محفل گرم بزرگانی بود، که  حاج باقر را به خاطر اندیشه های بلندش می پرستیدند.
 طنبی،  اتاق بزرگی که بیش از پانزده متر طول و بیش از پنج مترعرض داشت، روزنه ای به قطر بیست سانتیمتر، به ازای هر پنج متر طول، درپشت بام کاهگلی، برای نورگیری و تهویه طنبی، وگاهی دریچه های مشبک چوبی رو به باغچه ای که سرسبزی آن، در طول سال زینت بخش طنبی بود. تاقچه هایی که برای چیدن اثاثه روزمره در فاصله های منظم، در داخل، دیوارهای به زخامت یک متر طنبی، کار گذاشته می شد، بالای هر تاقچه ( رف ) به فاصله  سی سانتیمتر به موازات تاقچه، با همان عمق، برای سرکه و ترشیجات،.
طنبی ها محل برگذاری مرسم هائی مانند جشن عروسی و عزا ، و دید و بازدید اعیاد ملی، مذهبی بودند، که اکثر بزرگان و ریش سفیدان روستا داشتند، و حاج باقر بزرگ خانواده، بزرگترین طنبی محله را داشت، که هنوز آثار نخ ها، ( برای آویزان کردن خوشه های انگور) در سقف دود گرفته آن، بر جای مانده بود.
سورا خاله باشنیدن صدای خاله زهرا، به سختی خود را از کرسی می کند، چرا که پاهایش مدتهاست،  یاریش نمی کنند. حکیمه و افسانه به اتفاق آذر، در یک چال کرسی می نشینند، پریسا خواهر کوچک افسانه هم با مادرش در چال دیگر کرسی نشسته است، چال بالای کرسی مخصوص بزرگ خانواده است، که کسی حق نداشت در بودنش، درآن چال بشیند. چپق بزرگی که با کیسه توتون در داخل مجمع قرار داشت، کاسه سفالی آبی که برای یخ نزدن روی کرسی گذاشته شده بود، چند کوزه کوچک و بزرگ آب که در پشت در ورودی طنبی کنار هم چیده شده بودند، و آفتابه مسی که در کنار کوزه ها بود، موقعی خود را نشان دادند، که چشمان تازه وارد ها به تاریکی عادت کردند.
حرف از هر دری، تا نوبت به موضوعی میرسد، که وجود مهمان را توجیه کند.
خاله زهرا از دوران جوانی اش می گوید، تا به رفتار سنت شکنانه جوانان امروز برسد.
هی سورا باجی ما کی همچین کارهائی میکردیم؟
من دوازده سالم بود، که پدر خدا بیامرزم، به خاطر یک لقمه نان مرا به خانه شوهر فرستاد. آن موقع  من اصلا معنی شوهر را نمیدانستم، بدون اینکه از من چیزی بپرسند، پدر و مادرم مرا به میزا قاسم خدا بیاموز دادند، میزا قاسم اقلا بیست سال از من بزرگتر بود، و هم سن پدرم بود. اما پدرم به بهانه اینکه او صاحب شغل است، و یک نان خور از سر سفره ما کم می شود، مرا به عقد میرزا در آورد، آنهم با دویست تومان مهریه، البته آن زمان با دویست تومان می شد، یک خانه خرید. اما حالا دور و زمانه عوض شده، جوانها دیگه به حرف بزرگترها نیستند، خودشان می برند، خودشان هم میدوزند، ما ها هم موقعی خبردار می شویم، که کار از کار گذشته و فقط بله گفتن ما مانده است، تازه خدا پدرشان را بیامرزد، که جای بله گفتن را برای ما می گذارند. من می ترسم چند سال دیگر، یک روز بیایند و بگویند، ما ازدواج کردیم، وقت کردید، یک سری به خانه ما بزنید.
سورا خالا به تائید حرفهای خاله زهرا، سر خود را تکان داده و می گوید: آی باجی آخرالزمان شده ، حالا سنگ از آسمان نمی بارد، جای شکرش باقیست، ما کی جرات می کردیم، جلوی پدر و مادر، پایمان را دراز کنیم.
مشد حسین که می بیند، بحث زنانه دارد، بالا می گیرد، به بهانه سر زدن به چند تا گوسفندی که از آن گله گوسفندان باقی مانده است، از طنبی بیرون می رود.
با بیرون رفتن مشد حسین، سورا خالا خطاب به خاله زهرا می گوید، من هنوز به مشدی نگفتم این دختر چکار کرده، والا پدرش بفهمد، بدنش را سیاه و کبود می کند.
دخترها به هم نگاه می کنند، و افسانه غرق در افکار خود، به نور چراغ (گرد سوز) یادگار پدر بزرگ زل زده است.

 او به تنها چیزی که فکر نمی کند، حرفهای مادر است.
آن شب با تمام سنگینی اش در حال سپری شدن بود، تا فردا روز، روز آذر باشد.
در خانه های بزرگ روستائی، خصوصا خانه بزرگ حاج باقر بساط پذیرائی همیشه  فراهم بود.

شب شره ، شامل برگه زرد آلو، مغزبادام، سنجد، مغزگردو، تخم کدو یا خوشه انگوری که خود روستائیان از دیرک های طنبی آویزان می کردند، می شد.

شب شره، در هر خانه روستایی پیدا نمی شد. اما در خانه هایی مانند خانه حاج باقر که درآن، به روی همه باز بود، شب شره همیشه فراهم بوده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۴۸



 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟
 آذر نگاهی به چشمان سرخ شده از گریه ی افسانه می اندازد، هزاران کلمه  از ذهنش عبور می کنند. چگونه تعریف کند، از شریف که مثل اسپند روی آتش آرام و قرار ندارد.
 چه بگوید از غروبها که (کیشی کوچه سی) تا (قوشا داشلار) را صدها بار بالا و پایین می رود. تا لحظه ای بتواند، افسانه را ببیند.
 به چه زبانی بگوید: شریف در این چند روز، به اندازه چند سال شکسته شده است. شریفی که  با وجود افسانه گذر زمان را  از یاد می برد، اکنون زمان بر او چیره شده بود.
نگاه افسانه منتظر کلامی از زبان آذر است، اما آذر حسابگر، دنبال راهی است، تا کار نیمه تمام را تمام کند. چرا حرفی نمی زنی آذر؟
آذر به یاد حرفهائی می افتد، که به مادر افسانه گفته است.
(سورا خالا)  نمیدانی در کرخانا پشت سر افسانه چی می گن!
چی می گن آذر؟ مگر افسانه چکار کرده؟ حرف بزن
تو را خدا اسم من وسط نباشه ، آخه افسانه بفهمه خیلی بد می شه.
همه می گن افسانه و شریف با اون سن و سال شون همه را پشت سرگذاشتن. از صبح تا غروب درکرخانا با هم می گن، میخندن، غروبها هم  (باغلار باشی) قرار هر روزشونه، میگن حکیمه بس نبود، حالا نوبت افسانه شده .
هرکلمه از زبان آذر زهری برجان مادر افسانه ، چهره او بر افروخته می شود. سورا خالا  سر آذر فریاد می کشد: تو چرا زودتر به من نگفتی؟
می ترسیدم بگم شما فکر کنین میخوام دو به هم زنی کنم، الان هم با دلهره اومدم، هر لحظه ممکنه افسانه سر برسه . مادر افسانه خشم خود را می خورد.
خیلی خوب تو برو من خودم میدونم با افسانه چکار کنم، دختره بی چشم و رو، بلایی به سرش بیارم که اسمش یادش بره.
آذر دیگر کار خودش را انجام داده ، باید منتظر نتیجه کارش بماند. و اکنون که نتیجه کارش درماندگی افسانه است، دنبال کلماتی می گردد، تا افسانه را آرام کند و فرصتی داشته باشد تا بتواند با خیال آسوده نقشه خود را عملی کند.
افسانه جان، تو خودت را نا راحت نکن، من فردا با شریف حرف می زنم.
چرا فردا؟ مگه امروز نمی تونی؟
دیگه شب شده، دیر وقته، کوچه ها تاریک شده، تازه ننه اجازه نمی دهد، این موقع شب بیرون برم، اما قول می دم فردا صبح تو کرخانا باهاش حرف بزنم.
خاله زهرا سینی چائی را می آورد و روی کرسی می گذارد، چند فنجان سفالی را که دور قوری مسی چیده است، روی سینی بر می گرداند.کمی چائی آلبالوئی رنگ از قوری کوچک چینی با نقش، گل سرخ به فنجان ها ریخته می شود. بخار آب جوش از لوله قوری با صدای شرشری که به صدای آب (کورچشمه) می مانست، افسانه را به یاد روزهای خوش گذشته می اندازد. آهی از سرحسرت می کشید . خاله زهرا مهربانانه می گوید: دخترم خودت را ناراحت نکن همه چیز درست می شه، الان هم یک چایی بخور بدنت گرم بشه .
 افسانه میخواهد راه آمده را باز گردد. اما خاله زهرا اجازه نمی دهد افسانه کوچه های وهم آلود را به تنهایی برگردد. به مادرت گفتی میای خونه ما؟
آره خاله گفتم باید زود برگردم، دیر کنم ننه نگران می شه.
حالا که گفتی یک لقمه شام می خوریم، ما هم از تنهایی تو این خونه حوصله مون سر رفته، با هم می رویم خانه شما، بهانه ای برای رساندن افسانه.
تا شما دو تا،  یک چایی بخورید، من یه لقمه شام آماده می کنم.
 بوی پیاز سرخ شده برای پختن (شوربای قورما) با رشته ای که خاله  در فصل پاییز از خمیر درست می کند و مقداری از آن را تفت میدهد، تا با آن شوربا درست کند، یا  با برنج شب عید دم بگذارد، با دو عدد تخم مرغی که  از تنها مرغ خانه ذخیره کرده است، شامی ست، که در عرض چند دقیقه آماده می شود. سفره نانی که چند قرص نان، از دست پخت نان های خاله درآن هست، روی کرسی گسترده می شود و چراغ نفتی در وسط آن قرار داده می شود که  نور آن  دور خود را سایه انداخته است.
 افسانه گم شده در خیال خود به سفره زل زده است.
چرا شروع نمی کنی دخترم؟ اشتها ندارم خاله.
 خاله زهرا نگاهی از روی کنجکاوی  به چهره دختر جوان می اندازد.
 سایه های تیره دور چشم، نشانه ی درد و رنج سنگینی است، که در چند روز گذشته  بر او رفته است.
اگر تو نخوری، از گلوی ما هم پایین نمی رود.
دستان سرد افسانه به طرف سفره دراز می شود، با بی میلی شام خورده می شود.
کفش های کهنه آذر به پای افسانه تنگ است، اما چاره ای نیست، پاهای زخمی بیش از این توان سرما را ندارند.
صدای خرد شدن لایه  نازک یخهایی که از هنگام غروب، روی برفاب ها بسته شده است، در زیر پای خاله زهرا سکوت کوچه های خلوت روستا را می شکند. راه باریکی که از وسط برف های کوچه باز شده است، اجازه عبور بیش از یک نفر را نمی دهد. خاله زهرا جلوتر از دخترها قدم  برمی دارند و افسانه و آذر پشت سر اوحرکت می کنند. در زیر نور مهتاب که به سفیدی برفها می تابد، گاهی از دور سایه رهگذری، خود را به رخ می کشد. افسانه با خود می گوید، شاید شریف باشد،
 آذر در دل خدا خدا می کند، که شریف این موقع شب بیرون نیاید.
 وقتی خاله زهرا به کوچه بن بستی می پیچد، که خانه قدیمی حاج باقر، پدر بزرگ افسانه کوچه را به نام خود ثبت کرده است، افسانه برای آخرین بار پشت سر خود را نگاه می کند، سایه نزدیک تر می شود. چرا وایستادی افسانه، کجا را نگاه می کنی؟ هیچی  فکر کردم شریف دنبال ماست. این موقع شب شریف زیر کرسی گرم لم داده، همه که مثل تو دیوانه نیستند. اینطوری حرف نزن آذر دلم می گیره.
پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۴۹

او فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود. 
 اکنون نوبت حکیمه بود، که راهی خانه  بخت شود، اما ماجرای او با جمشید، پسرجوانی که با قول ازدواج به حکیمه نزدیک شده بود، و بعد از اینکه رابطه آنها سر زبانها افتاده بود، زیر قول خود زده بود، مانع از خواستگاری دیگران می شد.
 حکیمه بعد از آن ماجرا که مردم یک کلاغ، چهل کلاغ کردند، با خودش عهد کرد، به هیچ مردی اعتماد نکند، و سعی میکرد، دور از جنجال حرف مردم، گوشه گیری را اختیار کند. امان از حرف مردم...
 حکیمه اوایل که از دوستی افسانه و شریف با خبرشد، خیلی کوشید او را از این کار بر حذر دارد، چرا که خود، طعم تلخ  زخم زبان مردم را چشیده بود، اما وقتی علاقه آنها را به هم دید، با حالتی حسرت بار، به خاطر فرجام تلخ رابطه خود با جمشید، برای آنها آرزوی خوشبختی کرد. مادر افسانه گفته بود: تا زمانی که شریف در آن کرخانا کار می کند، جای  شما آنجا  نیست. بعد از حرفهای آذر، که هیچ کس به غیر از خود او،  و مادر افسانه از آنها خبرنداشت، مادر افسانه تصمیم گرفته بود، اجازه ندهد، دخترانش در کرخانا ای که شریف آنجا کار می کند، کار کنند. اسرار ارباب هم هیچ فایده ای نداشت.
 در این چند روز که افسانه و حکیمه سر کار نرفته بودند، شریف  نتوانسته بود، خبری از افسانه بگیرد. هر روز ساعت پنج بعد از ظهر که کرخانا تعطیل می شد، شریف در سرمای شدید زمستانی، درکوچه های دلگیر روستا، پرسه می زد، تا شاید بتواند، برای یک لحظه  هم که شده، از دور افسانه را ببیند، اما مادر افسانه، او را از رفتن به بیرون از خانه هم منع کرده بود. شریف ده ها بارکوچه پس کوچه های قدیمی روستا را بالا و پایین می رفت، تا وقتی که همه روستائیان، راهی خانه هاشان می شدند. و او نا امید از دیدن افسانه راهی خانه می شد. او وقتی به خانه می رسد، دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.

کوچه پس کوچه های خلوت روستا، یخ زده از سرمای دی ماه ، با برف سنگین به جای مانده از بارش چند روزگذشته، بر روی درختان بلورین، سوسوی چراغ های غروب روستایی، عابرانی که در میان مه و سرمای سوزنده، فرو رفته در لاک خود، تماشاگر دختری سرگشته ای بودند، که  برای گرفتن خبری از دلباخته خود، سربه کوچه و بیابان گذاشته بود.

 چه بر سرت آمده که در میان یخ و سرما آواره کوچه های مه گرفته شده ای؟
 به چه می اندیشی که یخ زدن پاهای عریانت را از یاد برده ای؟

 افسانه کفشهایت کو؟
صدای مادر آذر بود، که نگاه افسانه را به سوی پاهای عریانش کشاند. خاله زهرا مادر آذر، رنج دیده از سختی روزگاران گرانی نان، با چهره سوخته از گرمای خورشید در میان مزارع گندم، با دیدن دختر جوان پی به ماجرا برد. چرا که در چند ماه گذشته، حرفهای مردم به گوش او هم رسیده بود. خاله زهرا افسانه را مثل آذر دوست داشت. صداقت افسانه تحسین خاله زهرا را برمی انگیخت. او وقتی افسانه را با دختر خودش مقایسه می کرد، فرق بین آنها را به درستی درک می کرد. خاله زهرا با تمام مهر مادری که نسبت به آذر داشت، گاهی افسانه را به آذر ترجیح می داد، افسانه دوست صمیمی آذر، بیشتر وقتها خانه آنها بود، و خاله زهرا بدون اینکه خود بخواهد، حرفهای او را که در باره شریف، به آذر می گفت، را می شنید. وقتی غروب آن روز افسانه با بغض گرفته، وارد خانه کاهگلی آنها شد، خاله زهرا داشت، جای چراغ نفتی را که تازه روشن کرده بود، بر روی کرسی هموار می کرد. صدای خشک در چوبی خانه، نگاه خاله را به طرف در کشاند، اما در تاریکی خانه، تنها سایه شکسته ای را دید که نای ایستادن نداشت.  خاله زهرا دستپاچه چراغ نفتی را رها کرد، به سرعت خود را پایین اتاق رساند، و سایه ای که در حال افتادن بود، گرفت. پاهای افسانه از بلور یخهای کوچه زخمی شده بود، طوری که گرمی خون، برفک های چسبیده به انگشتان پا را آب می کرد.
افسانه کفشهایت کو دخترم؟
ترکیدن بغض گلو، مجال گویش را از دختر درمانده گرفته است. هق هق گریه، آذر خوابیده در چال کرسی گرم را هم بیدار کرد. کیه ننه، چی شده؟
 پا شو بیا کمک کن افسانه نمی تواند، پاهایش را زمین بگذارد.
 افسانه به کمک آذر و مادرش به کنار کرسی گرم آورده شد.

 چه غریبانه می گرید، افسانه از درد تنهایی، که درد زخمها را از یاد برده است.
 دستان نوازشگر خاله عقده های تلنبار شده در چند روز گذشته را می گشاید. خاله زهرا هم به درماندگی افسانه می گرید.
. چی شده دخترم؟ این موقع، تو این سرما؟
 شرم افسانه اجازه نمی دهد، عقده دل گشاید. آذر در گوش مادر آهسته یک اسم را زمزمه می کند. شریف !! خاله زهرا به بهانه چائی درست کردن، خلوت دو دوست را فراهم می کند.
 آذر خیلی بی معرفتی، تو این چند روز که ننه اجازه نمی داد، من بیرون بیام، تو چرا یه توک پا سری به ما نزدی؟ باور کن افسانه منم منتظر جمعه بودم، بیام خونه تون، چون کرخانا دیر وقت تعطیل می شد، فرصت نمی کردم بیام
. گرمای کرسی به تن افسانه مخیده است. نگاه پرسشگر افسانه، درد شدید انگشتان دست و پا را، در گرمای کرسی از یاد برده است.
 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۱۹
علی ابراهیمی راد


کسی که ازسر اراده در پی خوسته ای باشد، نیمه سخت راه  را برای رسیدن  به مقصود طی کرده است،گاهی آدمها در دیگری تکرارمی شوند و گاهی درخود، ناهید تکرار افسانه دیگری برای  شریف بود، یا شاید تکرارآزمون دیگری، ازطرف قدرتی که عشق را در وجود آدمی نهادینه کرده است، و شاید، تکرار راهی که،کسانی به غفلت ازآن منحرف شده اند، اما ادامه آن خواست درونی آنهاست. رشته های نامرئی، دلهای کسانی را به هم پیوند می دهند، که هیچ کسی را یارای پاره کردنشان نیست،گرچه سالها زمان و هزاران کیلومتر فاصله بینشان انداخته باشد.
 ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود. اما آیا شریف هم تکرار دیگری برای ناهید بود؟
 آیا آتشی که در زیر خاکسترهای جنگ و جبهه، در درون شریف پنهان شده بود، با پایان جنگ و جبهه درحال بیرون آمدن از زیر خاکسترها ی آن بود؟ عشق مردن درجبهه جنگ، عشق دوست داشتن را در دلها خاموش می کند، اما نمی تواندآن را از بین ببرد، همزمانی سالهای پس از پایان جنگ، با آشنائی شریف و احمد از یک طرف، وآمدن ناهید، به زندگی شریف از طرف دیگر، دوران تازه ای را در پیش روی شریف قرار می دادکه او مدام حسرت عمر از دست رفته خود را می خورد. دمخور شدن با کسانی که چندی قبل غریبه محسوب می شدند وگوش کردن به نوعی از موسیقی که یادآور، دوران نوجوانی او بود ،گرچه آن دوران با تمام جذابیتی که برایش داشت، درک عمیقی ازآن نوع موسقی نداشت و غرق شدن در دریائی از  فرهنگ و ادبیاتی جدیدی که در رمان های معروف وجود داشت و تا آن زمان شریف با آنها غریبه بود، او را به سمت اندیشه هائی می برد،که او برخلاف آنچه که درگذشته  به آن اندیشیده بود، می اندیشید.
 شریف دیگرآن شریف قبلی نبود، افکار و اندیشه اش، نوع بیانش،رفتار و کردارش، جور دیگری شده بود. هر روزکه می گذشت ،کسانی را می شناخت که قبلا به راحتی از کنارشان رد می شد، اما نمی دید، یا با کسانی احساس دوری می کردکه چندی قبل خود را نزدیک به آنها احساس می کرد. نوعی باز گشت به خویشتن خویش،یا باز بینی راهی که در تاریکی پیموده شده باشد .
شریف تو چرا ایجوری شدی؟ ... چه جوری شدم؟
 به من بی اعتنائی می کنی، مثل غریبه ها شدی. شریف از روی کنجکاوی نگاهی به آذرمی کند.
 انگار تازه او را دیده است. چقدر غریبه است این آذر؟
 به سرعت سئوالی در ذهن شریف شکل می گیرد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی من باز شد؟ آذری که دوست نزدیک افسانه بود. نگاه پرسشگرانه شریف، آذر را متعجب می کند. چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ چیزی شده؟ اما شریف دیگرآنجا نیست، تا جواب آذر را بدهد. شریف اصلا  صدای آذر را نمی شنید. ذهن او در یک لحظه سالهای  زیادی را پشت سر گذاشته است.
زندگی کجاست؟ آنجاست که فکر آدمی آنجاست؟ یا جائی که جسم آنجاست؟ اگر انسان با اندیشه و فکرزنده هست، باید زندگی جائی باشد که ذهن و فکرآنجاست. مرگ انسان مرگ جسم اوست، زندگی بعد از مرگ، زندگی اندیشه و روح است، و چه شیرین است زندگی روحانی، زندگی ای که جسم مانع رفتن نیست، زندگی ای که فاصله زمان و مکان از بین می رود، نه اینکه روح و ذهن پروازکند، جسم نتواند خود را از زمین بکند، بودن درجائی، زندگی درجائی دیگر، شریف پیش آذربود، اما فکرش جائی  بودکه خودش نبود.
 افسانه چند روزی بود که خبری از شریف نداشت و هیچ وسیله ای که بتواند، با او ارتباط برقرارکند. زمان برای او به کندی می گذشت، مثل مرغ سرکنده خود را به آب و آتش میزد، تا خبری از شریفش بگیرد. مادرش گفته بود: اگریک بار دیگرسراغ شریف بروی، پوست از سرت می کنم، توهنوز بچه ای، درست نیست با وجود خواهربزرگت، تودنبال یللی تللی باشی، حکیمه خواهر بزرگ افسانه خود جواب مادر را داده بود:
 چکار با من داری؟ من نمی خواهم ازدواج کنم، افسانه چکارکنه؟
 مادرگفته بود: مردم چی میگن؟ وافسانه در دل گفته بود:گورپدرمردم،
افسانه چهارمین دختر، از پنج دختر خانواده ای بود، که از داشتن  فرزند پسر محروم بودند. پروین بزرگتر از حکیمه بود، که چند سالی می شد که به خانه، شوهرش اسماعیل رفته بود. و بزرگتر از پروین که فاصله سنی بیشتری با پروین داشت، نساء بود، که دخترش پروانه همسن کوچکترین دختر سورا خالا یعنی پریسا بود. نام شوهر نساء شاطر محمد بود، که فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود.  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۵۸
علی ابراهیمی راد

 ششی که تنباکوی سر قلیانش رو به پایان بود، با صدای بلندگفت: ممد دیروز پای منبر بودیم، جان مادرت پاشو این سر قلیان ما را عوض کن، یک چائی هم  بیارکه گلومون خشک شد.

 علی کچل که معمولا با ششی در یک میز می نشست، درجواب ششی گفت:
 دروغ میگه، من و ششی بس که به مسجد نرفتیم، اگه کسی ما را درحال بیرون آمدن از مسجد هم ببیند فکر می کند، یا برای دزدیدن کفش دیگران به مسجد رفتیم، یا برای رد گم کردن مشروب مونو بردیم مسجد بخوریم تا کسی شک نکند.
 احمد، عاشق شخصیتهائی چون ممد قهوه چی و علی کچل بود و هنگام سخن گفتن آنها به دقت گوش می کرد و از ته دل می خندید، چرا که با زبان ساده و درکوتاه ترین جملات، دنیائی از حکمت را به طنز می کشیدند. شاید آن روز مثل روزهای دیگر بود، اما از آن روز، مسیر زندگی شریف، بکلی تغییر کرد. هر روز که از آشنایی آنها می گذشت، شناخت شریف از احمد و زندگی خصوصی او بیشترمی شد، در این میان نقش امیرعلی که مدتها قبل با احمد آشنائی داشت، بیشتر بود،گاهی امیرعلی به شوخی از وجود دختری در زندگی احمد حرف می زد،که دیگر نبود، اما خود احمد خیلی کم درباره او حرف می زد و اگر هم چیزی می گفت از سرشوخی می گفت.
 شریف که خود تجربه ای از یک عشق نا فرجام در دوران نوجوانی داشت، حال  احمد را می فهمید. حرفهایی که برای  امیرعلی یک شوخی ساده تلقی می شد ، برای شریف نمکی بود، که به زخم کهنه اش پاشیده می شد ، شریف سعی می کرد، جزئیات ماجرا را از زبان خود احمد بشنود، اما  احمد لام تا کام حرف نمی زد. شریف دریافته بود، که او هم برای خود افسانه ای را درخاطرات خود داشته است. که گاهی با زبان طنز از او یاد می کند. یاد آوری نام آیدا از زبان احمد، شریف را به یاد افسانه  می آورد، اما دیگر برای شریف دیر شده بود، که فیلش یاد هندوستان کند.
  گاهی شریف برای جوانی از دست رفته خود، آهی از سر حسرت می کشید، اما مگرمی شود زمان را به عقب برگرداند؟ شریف دقیقا نمی دانست که احمد از این همه کتابهای رمان، فیلم، موسیقی، شعر، و شخصیتهایی که خالق چنین آثار ماندگاری بودند، و به نوعی مثل خود او فکرمی کردند، چی می خواهد. اما می دانست همه آنها، مسافران  راهی هستند،که خودش تازه در آن راه  قدم گذاشته است.  راهی که در گرد و غبار آتش و خون جنگ گم شده بود، راهی که او را به شهر خاطره های گمشده اش می برد. وقتی شریف درآن شهر  قدم گذشت، درکوچه پس کوچه های آن، رنگ و بوئی از افسانه را می دید. رد پای افسانه، شریف را، درآن کوچه ها به دنبال شخصیت هائی می برد که گاهی سرنوشتی شبیه او داشتند،گرچه او به دنبال  خود می گشت، غافل ازاین که هیچ کس مثل دیگری نیست و سرنوشت هیچ کس مثل هم نیست.
   سرنوشت انسانها مثل بازی شطرنج، هزاران بارتکرار می شوند، اما هیچ گاه مثل هم بازی نمی شوند. چند ماهی از آشنائی شریف با احمد نگذشته بود، که کتابها، تاثیرات عمیق خود را بر روحیه و شخصیت شریف گذاشت، وآذر به خوبی تغییر را درشریف احساس میکرد. شریف دیگر آن شریف سابق نبود. با چنین افکاری بود، که ناهید وارد زندگی شریف شد.

آن روز  وقتی شریف در خانه  امیر علی را برای رفتن به قهوه خانه ( صاحبار) که قرار هر روزه شان بود، به صدا  درآورد، امیر علی به محض دیدن شریف، با شوخی گفت:  اخوی امروز خیلی سرکیفی، چه خبر؟  شاید آن لحظه خود شریف هم نمیدانست دلیل سرحال بودنش چیست.
گاهی دلگیری اما نمیدانی چرا؟ گاهی سرخوشی اما علت آن را نمیدانی.
 شاید خلوتگاه ذهن آدمی روزهای تلخ و شیرینی را درگوشه خلوت خود، به یادگار داشته باشدکه تکرارآنها  نا خودآگاه آدمی را به دلتنگی و  وجد وادارد، گرچه خود، ازآن  بی خبر باشد. نشانه های کوچک از خاطرات دور به راحتی قابل درک نیستند، اما ذهن تودرتوی آدمی به درستی آنها را به هم پیوند میدهد و جسم و جان را به واکنش فرامیخواند.
 شاید ناهید برای شریف تکرار افسانه ای دیگر بود،که ذهن او به درستی آن را  دریافته بود و علت سرخوشی او، پیوند رشته ای بود که سالها پیش به ظاهر برای شریف پاره شده بود.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۶
علی ابراهیمی راد