افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۵ مطلب با موضوع «داستانک ها» ثبت شده است

 


چند وقتی بود، که بی خبر رفته بود. همیشه مثل کسی که دنبال گمشده ای می گردد، دنبالش می گشتم. یک روز دیدم، یک نفر در سایت برای من نظر گذاشته. رفتم تو پروفایلش. عکس یک پسر بچه ی پنج شش ساله بود. عکس خودش را نمی گذاشت. دفعه ی قبل هم عکس یک گربه را گذاشته بود. گفتم مگر تو گربه ای که عکس گربه گذاشتی؟

گفت: آره دیگه فداتشم، همه ی زنها رگه ای از گربه دارند، نازشان کنی برات لوس میشن اذیت کنی چنگ می زنن.

-: تو چرا چنگ نمی زنی؟

 -: تو که منو اذیت نکردی فداتشم.

 تو پروفایلش نوشته بود، زهرا شیبانی متولد 1374 ساکن بوشهر. در یک رابطه.

 حس کردم می شناسمش . انگار بوی آشنا شنیده بودم. چند تا از شعرهای فروغ را گذاشته بود.

 یک متنی را هم گذاشته بود، که همه اش حرف از رفتن بود.

چه کنم که غم دوریت سخت است، خیلی سخت.

از آنچه که فکر می کردم سخت تر است.

نمی دانم چه کنم که تاب آورم غم دوریت را...

نمی دانم چه کنم که این دل مدام خود را به در و دیوار سینه ام نکوبد.

 و نام تو را فریاد نزند.

نمی دانم چه کنم، تو راهی نشانم ده، قبل از آنکه چشمه ی اشکم خشک شود.

قبل از اینکه دلم از پای بیفتد.

 قبل از اینکه رسوا شوم...

  هر روز برایش پیام می گذاشتم. اوهم جوابم را می داد.

 یک روز گفتم: انگار از دوری کسی می نالی. نامزدت بفهمه طلاقت میده.

 گفت: همین جوری گذاشتم.

 پرسیدم، تو لعیا هستی؟

 گفت: نه، چطور؟

فهمیدم خود اوست. چون زود لحنش عوض شد. از نوشتن خاب و خاهر قبلا فهمیده بودم.

 -: شما بوشهری ها همه تان خواب را خاب، خواهر خاهر می نویسید؟

 -: اره دیگه ...

 آن روزها زیاد نمی گفت دوست دارم. فداتشم. می گفت نامزد دارم.

 -: اسم واقعیت چیه؟

 -: در شناسنامه زهراست

-: بالا بری پایین بیای تو لعیا هستی.

-: به خدا  در شناسنامه زهراست.

-: حالا من با چه نامی تو را صدا بزنم؟

-: هر نامی که دوست داری.

-: کلی با لعیا حرف زدم. دلم می خواهد تو را لعیا صدا بزنم.

 -: چی بهم می گفتین؟

-: خیلی چیزها، هزاران حرف به هم زدیم.

 معلوم بود کنجکاو شده. می خواست، ببیند من تا چه اندازه پایبند عهد خودم مانده ام.

 چند روزی با من بازی موش و گریه راه انداخته بود.

 یک روز گفتم: لعیا دیگه همه چیز را فهمیدم. نمیخواد خودتو از من پنهان کنی. فقط بگو چرا؟

 می خواستم خودش را لو بدهد.

 -: از کجا فهمیدی؟

 -: محمد پور برات تبریک گفته بود. از آنجا فهمیدم.

 -: این که دلیل نمیشه.

 -: آخه خودش همه چیز را به من گفت.

محمد پور یکی از بچه های سایت بود. گاهی با هم حرف می زدند.

-: محمد پور چی گفته مگه؟

 گفت: زهرا همان لعیاست.

 فقط بگو چرا؟ مگر من چه هیزم تری بهت فروخته بودم.

 مدام پشت سر هم حرف زدم. حرف زدم. دیگر باورش شد، که من همه چیز را می دانم. یک لحظه خودش را لو داد.

 نعیم منو بخش. غلط کردم. اشتباه کردم. فکر می کردم، می توانم تحمل کنم. اما هر کاری کردم، نشد.

 تو یاهو بودیم. صبر کردم، تا خودش را خالی کند. خالی کرد. از روزهایی گفت که گذاشته و رفته بود. کلی حرف زد. من همین طور به صفحه ی مانیتور نگاه می کردم.

 بغض گلویم را گرفته بود. خودش هم انگار داشت گریه می کرد. دلم می خواست همان لحظه زنگ بزنم صدایش را بشنوم. اما ترسیدم کسی دیگه ...

 نعیم با این که میدونم دادن شماره تلفن خانه کار درستی نیست اما ...

گفتم: دیگه احساس غریبی نکن هر چی بوده تمام شده. 

 -: مگر غریبه نیستم؟

هر وقت نمی گفت فداتشم، می فهمیدم دلش از چیزی یا کسی گرفته.

-: تو را خدا مرا ببخش. تو آشناتر از هر آشنایی برای من.

-: دیوانه .

 هر وقت زوق می کرد، می گفت، دیوانه.

چند وقتی گذشته بود، که گفت: نعیم باید خبر بدی را بهت بدم.

 -: چه خبری؟

 -: باید با خاهرم و شوهر خاهرم مشهد برم.

 -: خاک تو سرت کنم. طوری گفتی خبر بد که فکر کردم درد بی درمان گرفتی.

 -: فداتشم من که گوشی ندارم. اگر برم مشهد تا چند روز نمی توانیم با تو حرف بزنم.

-: خدا بزرگ است. بلاخره یک راهی پیدا میشه. حتما یک حکمتی در کار است.

-: نعیم وقتی حرف می زنی دلم آروم میشه. از پس دلم گرفته بود، که دوست داشتم برم بخوابم.

 -. اخه الاغ آدمها هر وقت ناراحتی دارند، خواب از کله شان می پره. آن وقت تو هر وقت دلت می گیره، میری می خوابی؟

  -: من که آدم نیستم.

-: تو یک فرشته ای.   

باز همان شب زنده داریها. شبها تا دیر وقت پشت کامپیوتر می نشستیم. تا نزدیکی های اذان صبح با هم حرف می زدیم. معلوم نبود، چی بهم دیگر می گوییم. اما وقتی خدا حافظی می کردیم، کلی حرف برای گفتن داشتیم.

 گفتم: بریم خصوصی؟

گفت: فداتشم تو هر جا منو ببری باهات میام.

 -: حالا خوبه همه چیز مجازی هست.

 -: اگر واقعی هم باشه باهات میام.

 -: میخوام ببرم خصوصی ...

 -: من که از خدامه فداتشم .

 -: تو که منو از نزدیک ندیدی فقط چند تا عکس...

-: یک روزی بلاخره هم را می بینیم.

فردای آن روز گفت: نعیم مژده بده خاله ام مبایلش را می خواد بهم بده. اما جلوی خاهرم نمی تونم بهت پیام بدم. خیلی خوشحال بود. انگار دنیا را بهش داده بودند. شیفته ی اخلاقش شده بودم. چند روز بعد به اتفاق خانواده خواهرش به مشهد رفتند. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۲
علی ابراهیمی راد

 

هانیه خیلی بهم ریخته بود. در کلاس حواسش به درس نبود. چند بار استاد به خاطر حواس پرتی اش تذکر داده بود. لعیا نمی توانست غم را در چهره اش ببیند. طعم تلخ تنهایی را می فهمید. تنهایی، هانیه را از درون ویران می کرد. لعیا دلش می خواست، یک کاری برای او بکنم. در این مدتی که با نعیم اشنا شده بود، مسیر زندگی اش به کلی تغییر کرده بود. انگار تازه به دنیا امده بود. تمام گذشته اش و کابوسهای که گریبانش را گرفته بود، جای خود را به رویای شیرینی داده بود، که دلش می خواست در آن غرق شد. فکر می کرد، هانیه نیز مثل او نیاز به کسی دارد، که از این تنهایی رهایش کند. انتخاب برایش بس دشوار بود. نعیم از هیچ چیز خبر نداشت. خیلی فکر کرد، تا راه حلی پیدا کند. اما هر بار به بن بست می رسید. تجربه تلخ گذشته، تنش را می لرزاند. روزها با خود جنگید. هر بار که می خواست، تصمیم خود را با نعیم در میان بگذارد، به عاقبت کار که فکر می کرد، پشیمان می شد. تا اینکه فکری در ذهنش جرقه زد. با خود فکر کرد، امتحانش ضرری ندارد. تصمیم گرفته بود، مشکل هانیه را با نعیم در میان بگذارد. می دانست نعیم می تواند، کمکش کند. اما دلش نمی خواست، هانیه از این موضوع بویی ببرد. چون با روحیه ای که هانیه داشت، قبول نمی کرد. هنوز هانیه نمی دانست، لعیا با نعیم آشنا شده است. هیچ کس از این موضوع خبر نداشت. چرا که فاصله زیاد او با نعیم باعث می شد. آنها هیچ گاه هم دیگر را ملاقات نکنند. آرزوی هر دوی آنها  یک دیدار ساده بود. اما به دلیل فاصله ی زیاد این دیدار غیر ممکن می نمود. رابطه ی آنها یک رابطه دور ا دور بود. آن دو دلباخته ی یک صدا شده بودند. اما همان یک صدا دنیایشان را عوض کرده بود. لعیا موضوع هانیه را با نعیم در میان گذاشت. قرار شد، همان سایتی که آنها عضو هستند، هانیه را هم عضو کنند. با این وسیله هانیه و نعیم با هم ارتباط بر قرار می کردند. هدف او  روحیه دادن به هانیه از طریق نعیم بود. آن روز فکر نمی کرد، همین روحیه دادن ممکن است، هانیه را وابسته ی نعیم کند.

لعیا گفت، نباید هانیه از آشنایی ما با خبر شود.

او هم با توضیحاتی که از احوال هانیه داده بود، نعیم را قانع کرده بود. قرار بر این شد،  فردای آن روز  لعیا با هانیه حرف بزند.

-: هانیه می دانم تنهایی برایت زجر آور است. می دانم در چه شرایط سختی به سر می بری. برای همین یک پیشنهاد برایت دارم.

: چه پیشنهادی؟

-: من در یک سایتی عضو هستم، عضویت در آن می تواند، تو را از این وضعیت رها کند. آنجا هر کسی می تواند، دوستانی برای خود پیدا کند، که از تنهایی در بیاید.

هانیه نگاهی از روی عجز به او  کرد. انگار تازه فهمیده بود، لعیا چرا در این آواخر با روحیه ی بهتری سر کلاس حاضر می شود. سکوت هانیه علامت رضایت او بود.

 مدرسه ها تازه تعطیل شده بود. آنها روزها بیکار بودند. هوا داشت به شدت گرم می شد.  فصل خرما پزان فرا رسیده بود. ماه رمضان بود. روزها نمی شد با زبان روزه از خانه بیرون رفت. شبها تا دیر وقت بیدار می ماندند. بعد از افطار هانیه به خانه ی آنها رفت. پشت کامپیوتر نشستند. هانیه عضو سایت شد. چند مطلب از حال و هوای خود در صفحه خود گذاشت.  نعیم هم در سایت حضور داشت. یک ساعت طول نکشید، آنها با هم آشنا شدند. هانیه از نعیم شماره تلفن خواست. او هم شماره همراه خود را داد. همان لحظه لعیا خود  را بازنده احساس  کرد. چون نه می توانست. با هانیه از اشنایی با نعیم حرف بزند. نه می توانست، راه آمده را باز گردد. چشمانش را بست. خود را به دست  سرنوشت سپرد. چیزی در دلش فرو ریخت. از آن شب به بعد ارتباط آنها دچار دگرگونی شد. چرا که هانیه گوشی مبایل داشت. هر لحظه می توانست، با نعیم در ارتباط باشد. اما لعیا گاه گداری می توانست، وارد اینترنت شود. احساس می کرد. به عقب برگشته است. هانیه با شرایطی که داشت، هر روز خود را به نعیم نزدیک می کرد. نعیم در شرایط دشواری قرار گرفته بود. از یک طرف احساس می کرد. کار هر روز بیشتر دشوارتر می شود، و اگر موضوع را با هانیه در میان بگذارد، یا دست رد به سینه ی او بزند، روحیه ی او بیشتر تخریب می شود. از طرفی دیگر پای لعیا در میان بود. شبها نعیم با او حرف می زد. دلداری می داد. لعیا چند بار خواست تمام واقعیت را به هانیه بگوید. اما نعیم مانع این کار می شد. چرا که فکر می کرد، ممکن است، هانیه دچار بحران روحی شود. بیشتر حرفهای آنها مربوط هانیه و رابطه ای که هر روز بغرنج تر می شد، بود. گاهی لعیا پشت کامپیوتر بی اختیار گریه می کرد. لعیا می دانست، حال نعیم بهتر از او نیست. همیشه خود را مقصر می دانست. هر روز هانیه از نعیم برای او حرف می زد. روزها با خود جنگید. خون دل خورد. کارش به جایی رسیده بود، که باید آشنایی خود را با نعیم از هانیه پنهان می کرد. گاهی فکر می کرد، بازنده ی اصلی خود اوست. گویی در یک قمار نا کرده هستی اش را باخته است. هر روز که می گذشت، بیشتر به این نتیجه می رسید، که باید برود.

یک روز گفت: نعیم من شاید برای همیشه بروم.

نعیم گفت: تو همچین غلطی نمی کنی.

 نعیم باورش نمی شد، به این راحتی ترکش کند.

-: خواستگار دارم .

 خواست، قانعش کند. راه دیگری نبود. آن شب سخت ترین شب زندگی اش بود....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۱
علی ابراهیمی راد

 


همه چیز از یک نامه ی ساده شروع شد.

از یک جمله ی کوتاه.

 (حالی از ما نمی پرسی)

آن روز هم که به پیشوازش می رفتم. فکر نمی کردم، کار به اینجا بکشد.

لعیا گفت: نعیم ما از مشهد حرکت کردیم. شوهر خاهرم گفته از راه شمال میریم تهران مرقد امام .

گفتم: لعیا چرا خواهر را اشتباهی می نویسی خاهر؟

 ببخشید فداتشم

 این تکیه کلامش بود. انگار خدا این دختر را آفریده بود، که فقط بگوید فداتشم، چشم

 نه قهری. نه حسادتی. نه انتظاری. و نه حتی کوچکترین اعتراضی.

هر وقت از چیزی ناراخت می شد. می گفت: فداتشم اجازه میدی بخابم؟

گفتم، لعیا تو چرا خواب را اشتباهی می نویسی خاب؟

گفت: تو اگه تو بخوای من خاب را می نویسم خواب فداتشم

-: لعیا تو بلد نیستی به کسی بگی نه؟

-: نه فداتشم بلند نیستم

-: خاک تو سرت کنم اگر کسی از تو ...

-: نمی توانم حرف شو رد کنم فداتشم.

سر هر جمله می گفت: فداتشم. کجایی فداتشم. چکار می کنی فداتشم . چشم فداتشم.

گفتم: الاغ انقدر نگو فداتشم. میفتی نفله میشی.

-: چشم دیگه نمیگم فداتشم.

 صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز هوا تاریک بود. به ساعت نگاه کردم. خیلی مانده بود آفتاب بزند. شب خیلی دیر خوابیده بودم. شوق دیدارش مرا بی قرار کرده بود.

بعد از ماه ها به آرزوی خودم می رسیدم.

 گفتم: لعیا هر جور شده یک روزی تو را از نزدیک میبینم.

 گفت: وقتی تو میگی می بینم، حتما هم دیگر را می بینیم فداتشم.

 همان روزهای اول که شناختمش، گفتم لعیا شماره مبایل تو بهم بده، می خوام زنگ بزنم.

 -: مبایل ندارم قربونت برم.

گفتم: مگه میشه تو این دور زمانه دختری به سن و سال تو مبایل نداشته باشه؟

 -: به خدا ندارم نعیم.

روزها سپری می شد. هر روز بیشتر از روز قبل وابسته اش می شدم. شبها تا ساعت سه بعد از نصف شب با هم حرف می زدیم. معلوم نبود چه حرفهایی بین ما رد و بدل می شد. اما گذشت زمان را احساس نمی کردیم. یک مرتبه متوجه می شدیم ساعت از سه گذشته است.

حرف زدن در پشت کامپیوتر برای ما یک نیاز شده بود. ارتباط ما فقط از طریق اینترنت بود. ساعتها پشت کامپیوتر حرف می زدیم. گاهی بی هوا می رفت. چشمم به صفحه ی مانیتور خشک می شد.

کجا رفتی بی خبر؟

ببخش فداتشم داداشم صدام زد. مجبور شدم بروم.

گفتم: لعیا نباید بی خبر بری.

گفت: اگر یک روزی بی خبر رفتم، چکار می کنی نعیم؟

 -: تو همچین غلطی نمی کنی.

-: اما شاید مجبور باشم بروم.

تنم لرزید. بغضم گرفت. سکوت کردم. در این دو ماه اتفاقات زیادی افتاده بود که خیلی چیزها را عوض کرده بود. می دانستم چرا چنین حرفی می زند. سکوتم همه ی حرفهایم بود. او منظور مرا دریافت.

گفت: پس میگی من چکار کنم؟

گفتم: تقصیر خودت بود. تو نباید پای هانیه را به رابطه ما باز می کردی.

گفت: رفتن من هیچ ربطی به هانیه ندارد.

می دانستم این حرف، حرف دلش نیست.

گفتم: اگر صبر داشته باشی، زمان همه چیز را حل خواهد کرد. تو داری عجله می کنی. کاش نمی رفتی.

-: خواستگار برایم آمده. پدرم راضی شده. شاید در همین روزها جواب قطعی بدهند.

-: خودت چی؟ خودت هم راضی هستی؟

 -: نظر من چه اهمیتی دارد. خودشان تصمیم گرفتند. من هم باید قبول کنم.

می دانستم همه ی اینها یک بهانه است. رفتن او علت دیگری داشت. در این دو ماه اخلاق او دستم آمده بود. او برای دیگران هر کاری می کرد. باز سکوت کردم. او دیگر چیزی نمی نوشت. چشمم به صفحه ی مانیتور دوخته شده بود. حس می کردم گریه می کند. می دانستم آن دور دورها یک نفر در شرایط بغرنجی گرفتار شده است، که نه راه برگشتن دارد. نه راه رفتن.

گفتم: می دانستم یک روزی باید بروی. اما فکر نمی کردم، آن روز به این زودی برسد.

گفت: ناگزیر به رفتنم.

گفتم: پس فقط یک عکس برایم بفرست. من که هنوز چهره ات را ندیدم.

چند دقیقه بعد تصور دختری با چشمان قهوه ای با نگاهی معصوم که مثل صدایش بود، در صفحه ی مانیتور نگاهم را به خود گرفته بود. چه ساده و صمیمی بود نگاهش.

گفتم: لعیا باورم شد که می روی. چرا که نگاهت، نگاه کسی است، که آهنگ رفتن دارد.

گفت: آن عکس مال چند ماه پیش است.

گفتم: چه فرقی می کند. شاید روزی که این عکس را می گرفتی، برای امروز من می گرفتی.

باز سکوت بود، که بین ما حکم فرما بود. لحظه ها سنگین شده بودند. حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم، اما هیچ کدام جرات نمی کردیم، بر زبان آوریم. ساعت از سه نصف شب گذشته بود. حس می کردم این آخرین شبی است، که لعیا با من شب زنده داری می کند. اما رفتن اش را باور نداشتم.

فردای آن شب طبق معمول به سایت سر زدم. پیام گذاشتم. منتظر ماندم. ساعتها گذشت. خبری نشد. با خودم گفتم، حتما شب می آید. شب شد باز نیامد. روزهای قبل از تلفن خانه شان به من زنگ می زد. من قطع می کردم. دو باره شماره را می گرفتم. صدایش آرامم می کرد. آن روز زنگ هم نزد.

گفتم: لعیا میشه شماره تلفن خانه تان را بدی؟

گفت: می دانم شاید یک روزی پشیمان بشم، اما باشه شماره را بهت میدم.

گفتم: قول می دهم، تا زمانی که خودت رنگ نزدی به خانه تان زنگ نزنم.

همان روزهای اول بود. هنوز با شک و تردید به من نزدیک می شد.

معلوم بود دل خوشی از جنس مخالف ندارد. می دانستم، در گذشته ضربه ی سنگینی از جنس مخالف خورده است. هنوز دو دل بود. گفتم: من فاصله ی زیادی با تو دارم. به این راحتی دستم بهت نمی رسد. پس انقدر تردید نکن. تازه  تو را نمی شناسم. لازم نیست بترسی. من فقط می خواهم با تو حرف بزنم. اگر حرفهایم تو را ناراحت کرد، می توانی قطع کنی.

هر روز که از آشنایی ما بیشتر می گذشت، او بیشتر خود را به من نزدیک می کرد. روزها و هفته ها سپری می شد. در این دو ماهی که از آشنایی ما می گذشت، حتی یک بار از هم نرنجیده بودیم. اما اتفاقاتی افتاده بود، که بر رابطه ی ما تاثیر عمیقی گذاشته بود.

شب تا ساعت سه منتظرش شدم. او نیامد. از آن روز کارم شده بود، نشستن پشت کامپیوتر و چشم دوختن به صفحه ای که تنها وسیله ی ارتباطی ما بود. روز ها به سختی می گذشت، شبها سخت تر. روزها و هفته ها منتظر ماندم باز خبری از او نشد. دیگر نا امید شده بودم. نمی توانستم به خانه شان زنگ بزنم. قول داده بودم. تا خودش نخواهد، من زنگ نزنم. چند بار وسوسه شدم، زنگ بزنم. اما هر بار یاد حرفش می افتادم، که گفته بود. شاید یک روزی پشیمان بشم. نمی خواستم، کوچکترین رنجشی از من داشته باشد. گاهی از هانیه حالش را می پرسیدم. هانیه دوست همکلاسی اش بود. او جواب درست و حسابی به من نمی داد. دیگر رفتنش را باور کرده بودم. تا این که یک روز...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۵
علی ابراهیمی راد



در اتاق را به روی خود بسته بود. تنها صدای کولر بود، که در اتاق می پیچید. نگاهش به گنجه ی کتاب ها افتاد. هم اش کتابهای درسی. همه اش یک نواختی. چند عروسک خرس و خرگوش، به گوشه و کنار اتاق آویزان بود. عروسکهای دیگر هم، در پشت شیشه های ویترین بربر نگاه اش می کردند. اما هیچ کدام برایش تازگی نداشت. برای به دست آوردن هر یک از آنها کلی آرزو کرده بود. اما دریغ از یک خواهش.

چرا که شخصیت او اجازه نمی داد، چیزی را از کسی بخواهد، یا برای به دست آوردن آن خواهش یا التماس کند. حتی اگر آن کس، پدر و مادرش باشند. نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز بی جان. همه چیز بی روح. گاه گداری صدای تلویزیون از هال می آمد. اما هیچ مفهومی برای او نداشت. نور اتاق کم بود. اصلا رقبتی به روشنایی در خود احساس نمی کرد. گاهی نگاهی به صفحه ی کامپیوتر می انداخت. دست به موس می برد. روی گزینه ای کلیک می کرد. اما دو باره برگشت می زد. مدتها بود، گوشی مبایل را کنار گذاشته بود. وقتی گوشی مبایلش خراب شد، هیچ اصراری نکرد، دو باره پدرش آن را ببرد تعمیرش کنند.

 برادر بزرگش چند بار گفته بود: لعیا مبایلت را بده ببرم درستش کنند.

اما او گفته بود: نیازی به مبایل ندارم.

 برادر با نگرانی و تعجب به او نگاه کرده بود. چرا این دختر با دیگران فرق دارد؟ چرا مثل دیگران لباس نمی پوشد؟ چرا مثل دیگران به ظاهرش اهمیت نمی دهد؟ چرا اینقدر گوشه گیر شده است؟

 یک درد پنهان در چهره اش وجود دارد، که برادر معنی آن را نمی فهمد. دردی از دوران کودکی. دردی که گاهی او را تا مرز جنون پیش می برد. ساعتها در خلوت خود آرام گریه می کند. اما خود نیز نمی دا اند، چه بلایی به سرش آمده است.

او هیچ انگیزه ای برای هیچ کاری ندارد. از وقتی که خود را شناخته است، هیچ کس او را آن طور که باید نشناخته است. هر کسی با ظن خود یار او شده است. هر کس که به او نزدیک بوده است، با یک هدفی نزدیک بوده است. هر چه فکر می کند، معنی رفتار دیگران را درک نمی کند. انگار همه غریبه اند.

لعیا چشمانش را می ببندد. راستی من از زندگی چه می خواهم؟ چرا نمی توانم، دیگران را درک کنم؟ من از آدمها چه انتظاری دارم؟ آدمها باید چگونه باشند. آیا رفتار من غیر طبیعی است، یا رفتار دیگران؟ همه اش ریا. همه اش چاپلوسی. همه اش دروغ. رفتارهای تصنعی. غرورهای بی جا. انگار همه برای هر کاری دنبال یک نفعی برای خود هستند. همه فکر می کنند، من بچه ام. همه فکر می کنند، عقلم نمی رسد.

چشمانش را باز می کند. خسته است. خسته از تکرارها. خسته از آدمهایی که دور و برش را گرفته بودند. خسته از زندانی که خانه نام داشت. سختگیری های بی مورد. ایرادهای بنی اسرائیلی.

لعیا نمازت را سر وقت بخوان. لعیا بیرون میروی حجابت را رعایت کن.

 لعیا خانه ی همسایه میروی چادرت را سرت کن. دختر باید سنگین و رنگین باشد. لعیا پیش دیگران بلند نخند. این چه جور رو سری سر کردن است. این چه رنگی است، برای خودت انتخاب کردی.

همین چند روز پیش بود، که پدرش به خاطر هیچ و پوچ زیر باد کتک گرفته بود.

خشم پدر از چشمانش پیداست. او دنبال بهانه می گردد، تا زهراش را بریزد. چرا تو خونه روسری سرت نمی کنی دختر؟

لعیا سرش را پایین می اندازد. او می داند، پدر منتظر بهانه است. سعی می کند، بهانه دست پدر ندهد. اما پدر اصرار دارد، بهانه را به دست آورد.

پدر فریاد می زند. مگر با تو نیستم؟ زود باش جواب بده.

پدر بهانه را به دست خواهد آورد.

صدای لعیا می لرزد. با ترس و نفرت کلمات به زبان رانده می شود.

 من تو خونه هم نمی توانم، راحت بگردم.

هنوز آخرین کلمه از دهان لعیا بیرون نیامده است، که کشیده محکم به صورتش نواخته شده است.

چرا دیروز که می رفتی خانه ی همسایه مانتو نپوشیدی؟ کشیده ای دیگر.

مهم نیست، چه جملاتی بر زبان پدر رانده می شود. اصلا پدر در قید و بند کلماتی نیست، که بر زبان می راند. چرا که هدف او کتک زدن است، نه حرف فهماندن.

مادر خود را به پای پدر می اندازد.

مراد تو را خدا بس کن. چرا اعصاب خودت را خراب می کنی.

جواهر برو کنار. این دخالت های بی جای تو باعث شده، این دختر اینقدر پر رو بار بیاید.

مادر به لعیا اشاره می کند، تا خود را از چشم پدر دور کند. او خود را به اتاقی که درش قفل و کلید ندارد، می اندارد. پشت در می نشیند. آرام گریه سر می دهد. نه از درد کتک های پدر. که از درد تنهایی. صدای بنلد پدر که آرام آرام دور  می شود، و از در هال به حیاط می رود. همچنان در گوش او پیچیده است.

لعیا؟ دخترم از پشت در برو کنار.

صدای مادر که سعی دارد، او را تسکین دهد، از پشت در به گوش او می رسد. صدای آرام گریه ی لعیا دل مادر را به درد آورده است. او می داند، دخترش هیچ تقصیری ندارد. اما پیش شوهر طوری باید حرف بزند، که او احساس نکند، مادر طرف دختر را گرفته است.

-: آقا مراد به بزرگی خودت ببخش. جوان است. نمی فهمد. من خودم با او حرف می زنم. تو خودت را ناراحت نکن. دنیا که به آخر نرسیده. در خانه که غریبه رفت و آمد نمی کند. با سختگیری که مشکل حل نمی شود.

-: اگر از حالا ولش کنیم، از فردا که بزرگ شد، نمی توانیم جلوش در بیایم.

-: من که نگفتم به امان خدا رهایش کنیم. اما اگر زیاد سختگیری کنی، بیشتر از ما فاصله می گیرد.

مرد خشم خود را فرو خورده است. نگاهی به زنش می اندازد. سیگاری روشن می کند. از خانه بیرون می زند. مادر خود را به پشت در اتاق لعیا می رساند. هق هق گریه های دختر از پشت در شنیده می شود. با اصرار مادر، لعیا از پشت در کنار می رود. مادر وارد اتاق می شود. لعیا سر خود را میان دو دست گرفته و در گوشه ای کز کرده است.

صد بار بهت گفتم، جلوی پدرت این طوری نگرد. حرف که گوش نمی کنی. خدا منو بکشد، تا از دست شما راحت بشم. مگر تو نمی دانی آن شمر زلجوشن چه اخلاقی دارد. چرا خون به دلم می کنید، پدر و دختر.

لعیا دست از صورت بر می دارد. سرش را بالا می گیرد. مادر چهار زانو گوشه ی اتاق نشسته است. نگاه مادر به چهره غمبار دختر می افتد.

 جای کشیده، روی پوست سفید صورت باقی مانده است. جواهر با دیدن صورت سرخ لعیا توان از دست می دهد. خود را جلو می کشد. سر او را در آغوش می گیرد.

دستش بشکند. چطور دلش آمد.

هیچ حرفی برای گفتن نیست. لعیا هر چی فکر می کند، معنی رفتار پدر را درک نمی کند.

 اما مادر می داند، آب از کجا سر چشمه گرفته است. او طعم تلخ خشونت های شوهر را سالها قبل کشیده است. وقتی جوان بود. وفتی آبی زیر پوست داشت. وقتی هنوز لعیا به دنیا نیامده بود. وقتی هنوز لطیف دو سه سال بیشتر نداشت. آن روزها جواهر معنی رفتارهای شوهر را درک نمی کرد. آن روزها مراد به هر بهانه ای زن جوانش را زیر باد کتک می گرفت. مراد فکر می کرد، همه آدمها به زنش نظر دارند. او این اخلاق را از پدر بزرگش به ارث برده بود. دست خودش هم نبود. تا وقتی که زنش بر و رویی داشت، او به همه شک داشت. اما بعد ها که بچه ها یکی پس از دیگری به دنیا آمدند و بزرگ شدند، و لعیا روز به روز استخوان ترکاند، نظر پدر از مادر به دختر برگشت. او هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، که قد کشیده بود. مثل مادر که قد بلندی داشت. وقتی چهارده ساله شد، هم قد مادر شد. پدر سعی می کرد، دختر جوانش کمتر از خانه بیرون برود. اما درس و مدرسه را که نمی شد به خانه اورد. پدر احساس می کرد، کنترلی روی دختر ندارد. لعیا هر روز از دنیایی که پدر ساخته بود، فاصله می گرفت. و پدر او را نمی فهمید.

پدر گاهی به بهانه های مختلف او را به زیر بار کتک می گرفت. و او صبورانه تحمل می کرد. چاره ای جز تحمل نداشت. طوری به  رفتارهای پدر عادت کرده است، که اگر رفتاری به غیر از آن می دید، تعجب می کرد.

اکنون او خسته است. گویی از صبح تا شب کوه کنده است. از وقتی مدرسه ها تعطیل شده بود، تا لنگ ظهر می خوابید. بیدار که می شد، حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشت. در آن چله ی تابستان که نه حال بیرون رفتن را داشت، و نه حال کار کردن در را. و اگر کاری هم انجام می داد، با غر زدن های مادر بود. انگار یک چیزی در زندگی کم داشت. خودش نمی دانست چی کم دارد. اما جای کسی یا چیزی در زندگی اش خالی بود.

با این که شب بود، اما هوا دم کرده بود. فصل خرما پزان بود. وقتی به بیرون قدم می گذاشتی، انگار به سونای بخار قدم می گذاری. این که شبش بود، وای به حال روزها.

صدای یکنواخت کولر گازی خواب را در چشمها می چرخاند. گاهی پلکها پایین می افتاد، و با کوچکترین صدایی دو باره بالا می رود.

لعیا بی حوصله دست به موس برد. بی هدف روی اینترنت کلیک کرد. از وقتی برادر بزرگش لطیف اینترنت گرفته بود، او هم گاهی پشت کامپیوتر می نشست، سری به اینترنت می زد. از این سایت به آن سایت. از شعر یا مطلبی که خوشش می آمد می خواند. تا اینکه احساس خواب می کرد. خواب برای او تنها همدمی بود، که هر وقت دوست داشت، می توانست، با او هم آغوش باشد. او تنها در خواب بود، که زندگی می کرد. چون در خواب بود، که آزادانه به هر جا که دوست داشت، قدم می گذاشت. با هر کس که دلش می خواست حرف می زد. از وقتی در دنیای مجازی قدم گذاشته بود، فکر می کرد، دنیای مجازی هم مثل خواب می تواند، او را به هر جا که می خواهد ببرد. روی هر واژه ای کلیک می کرد، در عرض چند ثانیه لیستی از آن واژه با عنوانهای مختلف پیش چشمش ردیف می شد.

گفتم غم تو دارم. گفتا غمت سر آید.

 با وارد کردن یک جمله انگار به دنیای تازه ای قدم گذاشت. روی جمله کلیک کرد. غزل حافظ رو به روی نگاهش قرار گرفت.  روی کلید پخش کلیک کرد. یک نفر با سه تار، غزل را دیکلمه می کرد. لعیا گوش سپرد. غزل خوانده شد. غزل بعدی. باز هم غزلی دیگر. انگار یک نفر پیدا شده بود، با او حرف بزند. انگار نوری در دل تاریک او تابیده بود. انگار حافظ با غزل هایش راه روشنی را در پیش روی او قرار داده بود. گویی غزلیات حافظ مثل آینه ای بود، که او خود را در آن می دید. آن شب لعیا با نوای سه تار و با اشعاری که با آن دیکلمه می شد، به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که بیشتر به رویا می مانست. حس غریبی داشت. از آن شب به بعد تا فرصت پیدا می کرد، پشت کامپیوتر می نشست. همان آدرس را در اینترنت پیدا می کرد. غزلیات حافظ را که به صورت تکنوازی پخش می شد، گوش می کرد. تا خواب او را می ربود. در همان روزها بود، که از طریق همان صحفه عضو یک سایت شد، که مسیر زندگی او را بکلی عوض کرد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۲۱
علی ابراهیمی راد

خدا بیامرزد عمو قدرت را . چه آدم ساده ای بود. یک نیسان قدیمی داشت، که باهاش کار می کرد. دور و بر نیسان پر بود، از نوشته های اخلاقی و مذهبی. انگار بدنه ماشین دیوار مسجد محله بود. عمو قدرت خیلی مقرراتی بود. شاید در طول عمرش بیش از چند بار جریمه نشده بود. او یک خانه ی کوچکی داشت، که ماشین نیسان داخل نمی رفت. برای همین شب ها مجبوربود، نیسان را در سر کوچه پارک کند. هر از چند گاهی یک برگ جریمه جلوی شیشه ماشینش می دید، که زیر برف پاک کن گذاشته شده. بنده خدا سواد نداشت. برگه را بر می داشت. می برد، بانک ملی سر خیابون پرداخت می کرد. روزی که شنیدم، به شدت مریض شده. دلم نیومد ازش حلالیت نخواهم. دو کیلو میوه گرفتم رفتم ملاقاتش. در زدم. دختر بزرگش در را برایم باز کرد. با حجب و حیا در حالی که فقط یک چشمش از چادر بیرون بود، به آرامی سلام داد. با تعارف زن پیرش که دم در منتظر ایستاده بود، وارد اتاق شدم. عمو قدرت در رختخواب دراز کشیده بود. تا منو دید خنده در چشمان بی رمقش هویدا شد. کم مونده بود، از فرط خوشحالی اشک از چشمانش جاری شود. دو زانو در کنارش نشستم. چند دقیقه بعد دخترش سینی چایی را آورد. سرم پایین بود. خود عمو قدرت یک استکان چایی برای من برداشت. بعد از این که چایی را خوردم، با خجالت مبلغ 27500 تومان از جیبم در آوردم .بهش گفتم حلالم کن عمو قدرت. یک نگاه چپ چپ بهم انداخت، و پرسید: این چه پولی هست؟ گفتم بدهی من به شما. گفت: من که بهت پول نداده بودم. گفتم: تمام آن جریمه ها که از زیر برف پاک کن ماشینت برداشتی و بردی پرداخت کردی، جریمه های ماشین من بود، که می گذاشتم روی شیشه ماشین تو . گفت: پولها را بذار جیبت. من همون روزها که جریمه را پرداخت می کردم، حلالت کردم، چون میدونستم، مال توست. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. پرسیدم پس چرا پرداخت می کردی؟ گفت: چون میدونستم تو وضع مالی خوبی نداری. سرم را پایین انداختم. دست بی رمقش دستم را گرفت. با چشمان کم سو نگاهی به من انداخت و گفت: من که پسر ندارم. تو به جای پسر من بعد از مرگم این پول را در راه خیر خرج کن. از آن روز عمو قدرت را مثل پدرم دوست داشتم. وقتی به رحمت خدا رفت، اولین نفری بودم، که در مجلس ترحیمش دم در مسجد ایستاده بودم. بعد از سالها بازم خودم را مدیون راد مردی عمو قدرت میدانم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۱۷:۳۰
علی ابراهیمی راد