افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۱۹ ب.ظ

سرگشته (قسمت هشتم)

او فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود. 
 اکنون نوبت حکیمه بود، که راهی خانه  بخت شود، اما ماجرای او با جمشید، پسرجوانی که با قول ازدواج به حکیمه نزدیک شده بود، و بعد از اینکه رابطه آنها سر زبانها افتاده بود، زیر قول خود زده بود، مانع از خواستگاری دیگران می شد.
 حکیمه بعد از آن ماجرا که مردم یک کلاغ، چهل کلاغ کردند، با خودش عهد کرد، به هیچ مردی اعتماد نکند، و سعی میکرد، دور از جنجال حرف مردم، گوشه گیری را اختیار کند. امان از حرف مردم...
 حکیمه اوایل که از دوستی افسانه و شریف با خبرشد، خیلی کوشید او را از این کار بر حذر دارد، چرا که خود، طعم تلخ  زخم زبان مردم را چشیده بود، اما وقتی علاقه آنها را به هم دید، با حالتی حسرت بار، به خاطر فرجام تلخ رابطه خود با جمشید، برای آنها آرزوی خوشبختی کرد. مادر افسانه گفته بود: تا زمانی که شریف در آن کرخانا کار می کند، جای  شما آنجا  نیست. بعد از حرفهای آذر، که هیچ کس به غیر از خود او،  و مادر افسانه از آنها خبرنداشت، مادر افسانه تصمیم گرفته بود، اجازه ندهد، دخترانش در کرخانا ای که شریف آنجا کار می کند، کار کنند. اسرار ارباب هم هیچ فایده ای نداشت.
 در این چند روز که افسانه و حکیمه سر کار نرفته بودند، شریف  نتوانسته بود، خبری از افسانه بگیرد. هر روز ساعت پنج بعد از ظهر که کرخانا تعطیل می شد، شریف در سرمای شدید زمستانی، درکوچه های دلگیر روستا، پرسه می زد، تا شاید بتواند، برای یک لحظه  هم که شده، از دور افسانه را ببیند، اما مادر افسانه، او را از رفتن به بیرون از خانه هم منع کرده بود. شریف ده ها بارکوچه پس کوچه های قدیمی روستا را بالا و پایین می رفت، تا وقتی که همه روستائیان، راهی خانه هاشان می شدند. و او نا امید از دیدن افسانه راهی خانه می شد. او وقتی به خانه می رسد، دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.

کوچه پس کوچه های خلوت روستا، یخ زده از سرمای دی ماه ، با برف سنگین به جای مانده از بارش چند روزگذشته، بر روی درختان بلورین، سوسوی چراغ های غروب روستایی، عابرانی که در میان مه و سرمای سوزنده، فرو رفته در لاک خود، تماشاگر دختری سرگشته ای بودند، که  برای گرفتن خبری از دلباخته خود، سربه کوچه و بیابان گذاشته بود.

 چه بر سرت آمده که در میان یخ و سرما آواره کوچه های مه گرفته شده ای؟
 به چه می اندیشی که یخ زدن پاهای عریانت را از یاد برده ای؟

 افسانه کفشهایت کو؟
صدای مادر آذر بود، که نگاه افسانه را به سوی پاهای عریانش کشاند. خاله زهرا مادر آذر، رنج دیده از سختی روزگاران گرانی نان، با چهره سوخته از گرمای خورشید در میان مزارع گندم، با دیدن دختر جوان پی به ماجرا برد. چرا که در چند ماه گذشته، حرفهای مردم به گوش او هم رسیده بود. خاله زهرا افسانه را مثل آذر دوست داشت. صداقت افسانه تحسین خاله زهرا را برمی انگیخت. او وقتی افسانه را با دختر خودش مقایسه می کرد، فرق بین آنها را به درستی درک می کرد. خاله زهرا با تمام مهر مادری که نسبت به آذر داشت، گاهی افسانه را به آذر ترجیح می داد، افسانه دوست صمیمی آذر، بیشتر وقتها خانه آنها بود، و خاله زهرا بدون اینکه خود بخواهد، حرفهای او را که در باره شریف، به آذر می گفت، را می شنید. وقتی غروب آن روز افسانه با بغض گرفته، وارد خانه کاهگلی آنها شد، خاله زهرا داشت، جای چراغ نفتی را که تازه روشن کرده بود، بر روی کرسی هموار می کرد. صدای خشک در چوبی خانه، نگاه خاله را به طرف در کشاند، اما در تاریکی خانه، تنها سایه شکسته ای را دید که نای ایستادن نداشت.  خاله زهرا دستپاچه چراغ نفتی را رها کرد، به سرعت خود را پایین اتاق رساند، و سایه ای که در حال افتادن بود، گرفت. پاهای افسانه از بلور یخهای کوچه زخمی شده بود، طوری که گرمی خون، برفک های چسبیده به انگشتان پا را آب می کرد.
افسانه کفشهایت کو دخترم؟
ترکیدن بغض گلو، مجال گویش را از دختر درمانده گرفته است. هق هق گریه، آذر خوابیده در چال کرسی گرم را هم بیدار کرد. کیه ننه، چی شده؟
 پا شو بیا کمک کن افسانه نمی تواند، پاهایش را زمین بگذارد.
 افسانه به کمک آذر و مادرش به کنار کرسی گرم آورده شد.

 چه غریبانه می گرید، افسانه از درد تنهایی، که درد زخمها را از یاد برده است.
 دستان نوازشگر خاله عقده های تلنبار شده در چند روز گذشته را می گشاید. خاله زهرا هم به درماندگی افسانه می گرید.
. چی شده دخترم؟ این موقع، تو این سرما؟
 شرم افسانه اجازه نمی دهد، عقده دل گشاید. آذر در گوش مادر آهسته یک اسم را زمزمه می کند. شریف !! خاله زهرا به بهانه چائی درست کردن، خلوت دو دوست را فراهم می کند.
 آذر خیلی بی معرفتی، تو این چند روز که ننه اجازه نمی داد، من بیرون بیام، تو چرا یه توک پا سری به ما نزدی؟ باور کن افسانه منم منتظر جمعه بودم، بیام خونه تون، چون کرخانا دیر وقت تعطیل می شد، فرصت نمی کردم بیام
. گرمای کرسی به تن افسانه مخیده است. نگاه پرسشگر افسانه، درد شدید انگشتان دست و پا را، در گرمای کرسی از یاد برده است.
 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت هشتم)

جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۱۹ ب.ظ

او فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود. 
 اکنون نوبت حکیمه بود، که راهی خانه  بخت شود، اما ماجرای او با جمشید، پسرجوانی که با قول ازدواج به حکیمه نزدیک شده بود، و بعد از اینکه رابطه آنها سر زبانها افتاده بود، زیر قول خود زده بود، مانع از خواستگاری دیگران می شد.
 حکیمه بعد از آن ماجرا که مردم یک کلاغ، چهل کلاغ کردند، با خودش عهد کرد، به هیچ مردی اعتماد نکند، و سعی میکرد، دور از جنجال حرف مردم، گوشه گیری را اختیار کند. امان از حرف مردم...
 حکیمه اوایل که از دوستی افسانه و شریف با خبرشد، خیلی کوشید او را از این کار بر حذر دارد، چرا که خود، طعم تلخ  زخم زبان مردم را چشیده بود، اما وقتی علاقه آنها را به هم دید، با حالتی حسرت بار، به خاطر فرجام تلخ رابطه خود با جمشید، برای آنها آرزوی خوشبختی کرد. مادر افسانه گفته بود: تا زمانی که شریف در آن کرخانا کار می کند، جای  شما آنجا  نیست. بعد از حرفهای آذر، که هیچ کس به غیر از خود او،  و مادر افسانه از آنها خبرنداشت، مادر افسانه تصمیم گرفته بود، اجازه ندهد، دخترانش در کرخانا ای که شریف آنجا کار می کند، کار کنند. اسرار ارباب هم هیچ فایده ای نداشت.
 در این چند روز که افسانه و حکیمه سر کار نرفته بودند، شریف  نتوانسته بود، خبری از افسانه بگیرد. هر روز ساعت پنج بعد از ظهر که کرخانا تعطیل می شد، شریف در سرمای شدید زمستانی، درکوچه های دلگیر روستا، پرسه می زد، تا شاید بتواند، برای یک لحظه  هم که شده، از دور افسانه را ببیند، اما مادر افسانه، او را از رفتن به بیرون از خانه هم منع کرده بود. شریف ده ها بارکوچه پس کوچه های قدیمی روستا را بالا و پایین می رفت، تا وقتی که همه روستائیان، راهی خانه هاشان می شدند. و او نا امید از دیدن افسانه راهی خانه می شد. او وقتی به خانه می رسد، دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.

کوچه پس کوچه های خلوت روستا، یخ زده از سرمای دی ماه ، با برف سنگین به جای مانده از بارش چند روزگذشته، بر روی درختان بلورین، سوسوی چراغ های غروب روستایی، عابرانی که در میان مه و سرمای سوزنده، فرو رفته در لاک خود، تماشاگر دختری سرگشته ای بودند، که  برای گرفتن خبری از دلباخته خود، سربه کوچه و بیابان گذاشته بود.

 چه بر سرت آمده که در میان یخ و سرما آواره کوچه های مه گرفته شده ای؟
 به چه می اندیشی که یخ زدن پاهای عریانت را از یاد برده ای؟

 افسانه کفشهایت کو؟
صدای مادر آذر بود، که نگاه افسانه را به سوی پاهای عریانش کشاند. خاله زهرا مادر آذر، رنج دیده از سختی روزگاران گرانی نان، با چهره سوخته از گرمای خورشید در میان مزارع گندم، با دیدن دختر جوان پی به ماجرا برد. چرا که در چند ماه گذشته، حرفهای مردم به گوش او هم رسیده بود. خاله زهرا افسانه را مثل آذر دوست داشت. صداقت افسانه تحسین خاله زهرا را برمی انگیخت. او وقتی افسانه را با دختر خودش مقایسه می کرد، فرق بین آنها را به درستی درک می کرد. خاله زهرا با تمام مهر مادری که نسبت به آذر داشت، گاهی افسانه را به آذر ترجیح می داد، افسانه دوست صمیمی آذر، بیشتر وقتها خانه آنها بود، و خاله زهرا بدون اینکه خود بخواهد، حرفهای او را که در باره شریف، به آذر می گفت، را می شنید. وقتی غروب آن روز افسانه با بغض گرفته، وارد خانه کاهگلی آنها شد، خاله زهرا داشت، جای چراغ نفتی را که تازه روشن کرده بود، بر روی کرسی هموار می کرد. صدای خشک در چوبی خانه، نگاه خاله را به طرف در کشاند، اما در تاریکی خانه، تنها سایه شکسته ای را دید که نای ایستادن نداشت.  خاله زهرا دستپاچه چراغ نفتی را رها کرد، به سرعت خود را پایین اتاق رساند، و سایه ای که در حال افتادن بود، گرفت. پاهای افسانه از بلور یخهای کوچه زخمی شده بود، طوری که گرمی خون، برفک های چسبیده به انگشتان پا را آب می کرد.
افسانه کفشهایت کو دخترم؟
ترکیدن بغض گلو، مجال گویش را از دختر درمانده گرفته است. هق هق گریه، آذر خوابیده در چال کرسی گرم را هم بیدار کرد. کیه ننه، چی شده؟
 پا شو بیا کمک کن افسانه نمی تواند، پاهایش را زمین بگذارد.
 افسانه به کمک آذر و مادرش به کنار کرسی گرم آورده شد.

 چه غریبانه می گرید، افسانه از درد تنهایی، که درد زخمها را از یاد برده است.
 دستان نوازشگر خاله عقده های تلنبار شده در چند روز گذشته را می گشاید. خاله زهرا هم به درماندگی افسانه می گرید.
. چی شده دخترم؟ این موقع، تو این سرما؟
 شرم افسانه اجازه نمی دهد، عقده دل گشاید. آذر در گوش مادر آهسته یک اسم را زمزمه می کند. شریف !! خاله زهرا به بهانه چائی درست کردن، خلوت دو دوست را فراهم می کند.
 آذر خیلی بی معرفتی، تو این چند روز که ننه اجازه نمی داد، من بیرون بیام، تو چرا یه توک پا سری به ما نزدی؟ باور کن افسانه منم منتظر جمعه بودم، بیام خونه تون، چون کرخانا دیر وقت تعطیل می شد، فرصت نمی کردم بیام
. گرمای کرسی به تن افسانه مخیده است. نگاه پرسشگر افسانه، درد شدید انگشتان دست و پا را، در گرمای کرسی از یاد برده است.
 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۰
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۶ میر حسین دلدار بناب

وای چه نثری شده است!

راستی این مخیدن را از کلیدر وام نگرفتی؟

واقعا عالی است.

پیراللهی با آن میدان انباشته باتپاله های گاوهای محبوس در طویله در حصار زمستان...

پسر تو چه کارها می کنی...

... و خاکستر تنورهای نان روستایی...  

پاسخ:

 این نظر لطف شماست. مخیدن که سهل است. من نمام زندگی ام را وام دار کلیدر هستم. کلیدر برای من فقط یک رمان نیست. کلیدر برای من یک خاطره است. کلیدر دنیای من است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">