افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۱ ب.ظ

هانیه

 

هانیه خیلی بهم ریخته بود. در کلاس حواسش به درس نبود. چند بار استاد به خاطر حواس پرتی اش تذکر داده بود. لعیا نمی توانست غم را در چهره اش ببیند. طعم تلخ تنهایی را می فهمید. تنهایی، هانیه را از درون ویران می کرد. لعیا دلش می خواست، یک کاری برای او بکنم. در این مدتی که با نعیم اشنا شده بود، مسیر زندگی اش به کلی تغییر کرده بود. انگار تازه به دنیا امده بود. تمام گذشته اش و کابوسهای که گریبانش را گرفته بود، جای خود را به رویای شیرینی داده بود، که دلش می خواست در آن غرق شد. فکر می کرد، هانیه نیز مثل او نیاز به کسی دارد، که از این تنهایی رهایش کند. انتخاب برایش بس دشوار بود. نعیم از هیچ چیز خبر نداشت. خیلی فکر کرد، تا راه حلی پیدا کند. اما هر بار به بن بست می رسید. تجربه تلخ گذشته، تنش را می لرزاند. روزها با خود جنگید. هر بار که می خواست، تصمیم خود را با نعیم در میان بگذارد، به عاقبت کار که فکر می کرد، پشیمان می شد. تا اینکه فکری در ذهنش جرقه زد. با خود فکر کرد، امتحانش ضرری ندارد. تصمیم گرفته بود، مشکل هانیه را با نعیم در میان بگذارد. می دانست نعیم می تواند، کمکش کند. اما دلش نمی خواست، هانیه از این موضوع بویی ببرد. چون با روحیه ای که هانیه داشت، قبول نمی کرد. هنوز هانیه نمی دانست، لعیا با نعیم آشنا شده است. هیچ کس از این موضوع خبر نداشت. چرا که فاصله زیاد او با نعیم باعث می شد. آنها هیچ گاه هم دیگر را ملاقات نکنند. آرزوی هر دوی آنها  یک دیدار ساده بود. اما به دلیل فاصله ی زیاد این دیدار غیر ممکن می نمود. رابطه ی آنها یک رابطه دور ا دور بود. آن دو دلباخته ی یک صدا شده بودند. اما همان یک صدا دنیایشان را عوض کرده بود. لعیا موضوع هانیه را با نعیم در میان گذاشت. قرار شد، همان سایتی که آنها عضو هستند، هانیه را هم عضو کنند. با این وسیله هانیه و نعیم با هم ارتباط بر قرار می کردند. هدف او  روحیه دادن به هانیه از طریق نعیم بود. آن روز فکر نمی کرد، همین روحیه دادن ممکن است، هانیه را وابسته ی نعیم کند.

لعیا گفت، نباید هانیه از آشنایی ما با خبر شود.

او هم با توضیحاتی که از احوال هانیه داده بود، نعیم را قانع کرده بود. قرار بر این شد،  فردای آن روز  لعیا با هانیه حرف بزند.

-: هانیه می دانم تنهایی برایت زجر آور است. می دانم در چه شرایط سختی به سر می بری. برای همین یک پیشنهاد برایت دارم.

: چه پیشنهادی؟

-: من در یک سایتی عضو هستم، عضویت در آن می تواند، تو را از این وضعیت رها کند. آنجا هر کسی می تواند، دوستانی برای خود پیدا کند، که از تنهایی در بیاید.

هانیه نگاهی از روی عجز به او  کرد. انگار تازه فهمیده بود، لعیا چرا در این آواخر با روحیه ی بهتری سر کلاس حاضر می شود. سکوت هانیه علامت رضایت او بود.

 مدرسه ها تازه تعطیل شده بود. آنها روزها بیکار بودند. هوا داشت به شدت گرم می شد.  فصل خرما پزان فرا رسیده بود. ماه رمضان بود. روزها نمی شد با زبان روزه از خانه بیرون رفت. شبها تا دیر وقت بیدار می ماندند. بعد از افطار هانیه به خانه ی آنها رفت. پشت کامپیوتر نشستند. هانیه عضو سایت شد. چند مطلب از حال و هوای خود در صفحه خود گذاشت.  نعیم هم در سایت حضور داشت. یک ساعت طول نکشید، آنها با هم آشنا شدند. هانیه از نعیم شماره تلفن خواست. او هم شماره همراه خود را داد. همان لحظه لعیا خود  را بازنده احساس  کرد. چون نه می توانست. با هانیه از اشنایی با نعیم حرف بزند. نه می توانست، راه آمده را باز گردد. چشمانش را بست. خود را به دست  سرنوشت سپرد. چیزی در دلش فرو ریخت. از آن شب به بعد ارتباط آنها دچار دگرگونی شد. چرا که هانیه گوشی مبایل داشت. هر لحظه می توانست، با نعیم در ارتباط باشد. اما لعیا گاه گداری می توانست، وارد اینترنت شود. احساس می کرد. به عقب برگشته است. هانیه با شرایطی که داشت، هر روز خود را به نعیم نزدیک می کرد. نعیم در شرایط دشواری قرار گرفته بود. از یک طرف احساس می کرد. کار هر روز بیشتر دشوارتر می شود، و اگر موضوع را با هانیه در میان بگذارد، یا دست رد به سینه ی او بزند، روحیه ی او بیشتر تخریب می شود. از طرفی دیگر پای لعیا در میان بود. شبها نعیم با او حرف می زد. دلداری می داد. لعیا چند بار خواست تمام واقعیت را به هانیه بگوید. اما نعیم مانع این کار می شد. چرا که فکر می کرد، ممکن است، هانیه دچار بحران روحی شود. بیشتر حرفهای آنها مربوط هانیه و رابطه ای که هر روز بغرنج تر می شد، بود. گاهی لعیا پشت کامپیوتر بی اختیار گریه می کرد. لعیا می دانست، حال نعیم بهتر از او نیست. همیشه خود را مقصر می دانست. هر روز هانیه از نعیم برای او حرف می زد. روزها با خود جنگید. خون دل خورد. کارش به جایی رسیده بود، که باید آشنایی خود را با نعیم از هانیه پنهان می کرد. گاهی فکر می کرد، بازنده ی اصلی خود اوست. گویی در یک قمار نا کرده هستی اش را باخته است. هر روز که می گذشت، بیشتر به این نتیجه می رسید، که باید برود.

یک روز گفت: نعیم من شاید برای همیشه بروم.

نعیم گفت: تو همچین غلطی نمی کنی.

 نعیم باورش نمی شد، به این راحتی ترکش کند.

-: خواستگار دارم .

 خواست، قانعش کند. راه دیگری نبود. آن شب سخت ترین شب زندگی اش بود....



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

هانیه

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۱ ب.ظ

 

هانیه خیلی بهم ریخته بود. در کلاس حواسش به درس نبود. چند بار استاد به خاطر حواس پرتی اش تذکر داده بود. لعیا نمی توانست غم را در چهره اش ببیند. طعم تلخ تنهایی را می فهمید. تنهایی، هانیه را از درون ویران می کرد. لعیا دلش می خواست، یک کاری برای او بکنم. در این مدتی که با نعیم اشنا شده بود، مسیر زندگی اش به کلی تغییر کرده بود. انگار تازه به دنیا امده بود. تمام گذشته اش و کابوسهای که گریبانش را گرفته بود، جای خود را به رویای شیرینی داده بود، که دلش می خواست در آن غرق شد. فکر می کرد، هانیه نیز مثل او نیاز به کسی دارد، که از این تنهایی رهایش کند. انتخاب برایش بس دشوار بود. نعیم از هیچ چیز خبر نداشت. خیلی فکر کرد، تا راه حلی پیدا کند. اما هر بار به بن بست می رسید. تجربه تلخ گذشته، تنش را می لرزاند. روزها با خود جنگید. هر بار که می خواست، تصمیم خود را با نعیم در میان بگذارد، به عاقبت کار که فکر می کرد، پشیمان می شد. تا اینکه فکری در ذهنش جرقه زد. با خود فکر کرد، امتحانش ضرری ندارد. تصمیم گرفته بود، مشکل هانیه را با نعیم در میان بگذارد. می دانست نعیم می تواند، کمکش کند. اما دلش نمی خواست، هانیه از این موضوع بویی ببرد. چون با روحیه ای که هانیه داشت، قبول نمی کرد. هنوز هانیه نمی دانست، لعیا با نعیم آشنا شده است. هیچ کس از این موضوع خبر نداشت. چرا که فاصله زیاد او با نعیم باعث می شد. آنها هیچ گاه هم دیگر را ملاقات نکنند. آرزوی هر دوی آنها  یک دیدار ساده بود. اما به دلیل فاصله ی زیاد این دیدار غیر ممکن می نمود. رابطه ی آنها یک رابطه دور ا دور بود. آن دو دلباخته ی یک صدا شده بودند. اما همان یک صدا دنیایشان را عوض کرده بود. لعیا موضوع هانیه را با نعیم در میان گذاشت. قرار شد، همان سایتی که آنها عضو هستند، هانیه را هم عضو کنند. با این وسیله هانیه و نعیم با هم ارتباط بر قرار می کردند. هدف او  روحیه دادن به هانیه از طریق نعیم بود. آن روز فکر نمی کرد، همین روحیه دادن ممکن است، هانیه را وابسته ی نعیم کند.

لعیا گفت، نباید هانیه از آشنایی ما با خبر شود.

او هم با توضیحاتی که از احوال هانیه داده بود، نعیم را قانع کرده بود. قرار بر این شد،  فردای آن روز  لعیا با هانیه حرف بزند.

-: هانیه می دانم تنهایی برایت زجر آور است. می دانم در چه شرایط سختی به سر می بری. برای همین یک پیشنهاد برایت دارم.

: چه پیشنهادی؟

-: من در یک سایتی عضو هستم، عضویت در آن می تواند، تو را از این وضعیت رها کند. آنجا هر کسی می تواند، دوستانی برای خود پیدا کند، که از تنهایی در بیاید.

هانیه نگاهی از روی عجز به او  کرد. انگار تازه فهمیده بود، لعیا چرا در این آواخر با روحیه ی بهتری سر کلاس حاضر می شود. سکوت هانیه علامت رضایت او بود.

 مدرسه ها تازه تعطیل شده بود. آنها روزها بیکار بودند. هوا داشت به شدت گرم می شد.  فصل خرما پزان فرا رسیده بود. ماه رمضان بود. روزها نمی شد با زبان روزه از خانه بیرون رفت. شبها تا دیر وقت بیدار می ماندند. بعد از افطار هانیه به خانه ی آنها رفت. پشت کامپیوتر نشستند. هانیه عضو سایت شد. چند مطلب از حال و هوای خود در صفحه خود گذاشت.  نعیم هم در سایت حضور داشت. یک ساعت طول نکشید، آنها با هم آشنا شدند. هانیه از نعیم شماره تلفن خواست. او هم شماره همراه خود را داد. همان لحظه لعیا خود  را بازنده احساس  کرد. چون نه می توانست. با هانیه از اشنایی با نعیم حرف بزند. نه می توانست، راه آمده را باز گردد. چشمانش را بست. خود را به دست  سرنوشت سپرد. چیزی در دلش فرو ریخت. از آن شب به بعد ارتباط آنها دچار دگرگونی شد. چرا که هانیه گوشی مبایل داشت. هر لحظه می توانست، با نعیم در ارتباط باشد. اما لعیا گاه گداری می توانست، وارد اینترنت شود. احساس می کرد. به عقب برگشته است. هانیه با شرایطی که داشت، هر روز خود را به نعیم نزدیک می کرد. نعیم در شرایط دشواری قرار گرفته بود. از یک طرف احساس می کرد. کار هر روز بیشتر دشوارتر می شود، و اگر موضوع را با هانیه در میان بگذارد، یا دست رد به سینه ی او بزند، روحیه ی او بیشتر تخریب می شود. از طرفی دیگر پای لعیا در میان بود. شبها نعیم با او حرف می زد. دلداری می داد. لعیا چند بار خواست تمام واقعیت را به هانیه بگوید. اما نعیم مانع این کار می شد. چرا که فکر می کرد، ممکن است، هانیه دچار بحران روحی شود. بیشتر حرفهای آنها مربوط هانیه و رابطه ای که هر روز بغرنج تر می شد، بود. گاهی لعیا پشت کامپیوتر بی اختیار گریه می کرد. لعیا می دانست، حال نعیم بهتر از او نیست. همیشه خود را مقصر می دانست. هر روز هانیه از نعیم برای او حرف می زد. روزها با خود جنگید. خون دل خورد. کارش به جایی رسیده بود، که باید آشنایی خود را با نعیم از هانیه پنهان می کرد. گاهی فکر می کرد، بازنده ی اصلی خود اوست. گویی در یک قمار نا کرده هستی اش را باخته است. هر روز که می گذشت، بیشتر به این نتیجه می رسید، که باید برود.

یک روز گفت: نعیم من شاید برای همیشه بروم.

نعیم گفت: تو همچین غلطی نمی کنی.

 نعیم باورش نمی شد، به این راحتی ترکش کند.

-: خواستگار دارم .

 خواست، قانعش کند. راه دیگری نبود. آن شب سخت ترین شب زندگی اش بود....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۱
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

بیچاره لعیا بیچاره نعیم چه دردی خدا کمکشون کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">