افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد. احمد به هر یک از آنها سیگاری داد.  فندک طلایی را روشن کرد. اول سیگار شریف و امیر علی را روشن کرد. سپس سیگار خود را آتش زد. پکی عمیق به سیگار زد. دود را بالا فرستاد. و نگاه خود را از میان دود به تماشای پیاده روی که رهگذران از آن عبور می کردند، دوخت. دختر بچه ای که دست مادرش را می کشید، از پشت شیشه به احمد خندید. احمد با شکلک او را خنداند. مادرش دست او را کشید. دخترک زمین خورد. یک نفر وارد کتاب فروشی شد. و کتاب راز همسرداری را خواست. امیرعلی رو به شریف گفت: اگر راز همسرداری را  می خواندیم، به این روز نمی افتادیم. شریف گفت: شرمنده آقا نداریم. مشتری پرسید: در این زمینه ها چیزی ندارید؟ شریف جواب داد، نه متاسفانه چیزی در این زمینه نداریم. مشتری باز گفت: کتابهای شما در چه زمینه ای است؟ شریف گفت: رمان. مشتری گفت: من قبلا از این جا کتاب خانواده موفق را خریده بودم، خیلی مفید بود. امیرعلی به زبان طنز با گفتن اینکه کتابهای اینجا کلا از رده خارج شده اند، به درد خواندن نمی خورند. به قائله پایان داد. شریف با خنده به مشتری گفت: راست می گوید، از وقتی که پای این دو نفر  به این کتاب فروشی باز شده. نسل کتابهای مفید منقرض شده. مشتری که گیج شده بود، پرسید: حالا این رمانهایی که گفتی به درد خور هست؟ امیر علی گفت: نه هر کس این کتابها  را خوانده عقلش را از دست داده. و اشاره کرد به احمد که داشت، به حرفهای امیر علی به دقت گوش می کرد. یکیش همین. این بچه سر به راهی بود، از وقتی که این کتابها را خوانده، پاک خراب شده. تازه این خوبه، ببین سر آن یکی چه بلایی آمده، پاک عقلش را از دست داده. مشتری گفت: مثل اینکه هیچ کدام حال درست و حسابی ندارید. خدا شفا بده. و از کتاب فروشی بیرون رفت. شریف گفت: خیالتان راحت شد؟ احمد گفت: حیف از این رمانها نیست، که همه بخوانند. امیرعلی گفت: حیف از رمان نیست، حیف از آن بنده خدا بود، که مثل شما دو تا خل و چل می شد. شریف گفت: مثل اینکه خودش علامه دحره. اگر عقل داشتی می رفتی، پیش زن و بچه ات گل می گفتی، گل می شنیدی. نه اینکه دم به دم بهانه درست کنی، از خانه بزنی بیرون.

 بحث ادامه داشت. تا اینکه وقت قهوه خانه رفتن شد. شریف گفت: این هم از کاسبی امروز، پاشین راه بیفتین تا شما برسید، من هم می بندم، پشت سر شما میام. امیرعلی گفت: یعنی ما این همه راه را پیاده بریم؟ شریف گفت: میخواین شما با موتور برید من پیاده بیام؟ احمد گفت: بد فکری نیست. اما سه تایی با موتور بریم بهتراست. کتاب فروشی را بستند. هر سوار موتور شدند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود. خیابان شریعتی شلوغ بود. بیشتر مغازه ها تازه چراغهای خود را روشن کرده بودند. اکثر مردم خریدهای خود را این موقع از روز انجام می دادند. احمد در حالی سعی می کرد، در باد موتور به گوش شریف برسد، گفت: تازه مردم خرید می کنند، اما تو کتاب فروشی را تعطیل کردی. شریف گفت: ای بابا کتاب فروشی یک بهانه است، که ما جایی برای نشستن داشته باشیم، والا کی تو این دور زمانه کتاب میخواند. امیر حسین که وسط دو نفر نشسته بود، گفت: آنها که اهل کتاب هستند، هر جوری شده کتابهای خودشان را پیدا می کنند. آنها هم که میانه ای با مطالعه ندارند، حتی اگر کتاب را دم در خانه شان ببری، بر می گردانند. حد فاصل کتاب فروشی . قهوه خانه صاحبار زیاد نبود. از سربالایی خیابان پروین اعتصامی که بالا می آمدی، به خیابان تختی می پیچیدی، به طرف مسجد المهدی کی رفتی، روبروی ساندویچی هاشمی قهوه خانه ی صاحبار بود، که ده تا پله پایین می رفت. عرض قهوه خانه سه متر و نیم بود. اما طولش بیش از پانزده متر می شد. انگار یک کوچه فرعی را قهوه خانه کرده بودند. اما محیطی که در همان قهوه خانه باریک صاحبار به قهوه خانه نشینان فراهم کرده بود، خیلی از آنها را از نقاط دور شهر به آنجا می کشاند.

 سرکار استوار،  مردی که همیشه خدا زنبیلی پر از میوه از باغ خود برای قهوه خانه نشیان به قهوه خانه می آورد، و تا به همه میوه نمی داد، روی صندلی نمی نشست. دست و دلبازی سرکار استوار زبان زد، خاص و عام بود. او باغ میوه ای داشت، که فکر می کرد، برکت باغش به خاطر بذل و ببخش اوست.

 آقای سلوکی مسئول کتابخانه عمومی مرند. مرد آرام و خوش برخوردی که هر وقت فرصت می کرد، نیم ساعتی از کتابخانه بیرون می زد، و به قهوه خانه صاحبار که در چند قدمی کتابخانه بود، می آمد. او می گفت: قهوه خانه نیز مانند کتابخانه دنیایی از حکمت و معرفت در خود دارد.

دیهیم، بازنشسته آموزش و پرورش که او را به نام پاساژی که ساخته بود، و برای خودش دم و دستگاهی درست کرده بود می شناختند.

حبیب، پیرمردی شوخ طبعی که ابا نداشت، دیگران به او لقب خر داده بودند. او اکثر وقت خود را در قهوه خانه صاحبار سپری می کرد. شغل خاصی نداشت. اما دیهیم به خاطر شوخ طبعی اش او را به عنوان نگهبان پاساژ خودش استخدام کرده بود، تا کمکی به زندگی او کرده باشد. هیچ کس از نیش کنایه ی حبیب خر در امان نبود، در عین حال همه او را دوست داشتند.

مشدعلی عمواوغلی، مرد میان سالی که جلوی در قهوه خانه بساط می کرد، و برای رفع خستگی بساط خود را گاهی به قهوه خانه می آورد. جواب مشدعلی عمواوغلی  به همه ی کسانی که به او یاالله می گفتند، و یا حال او را جویا می شدند، یا قیمت جوراب را از او می پرسیدند، فقط یک کلمه بود. (گوزلره قوربون)

اکثر کسانی که به قهوه خانه صاحبار می آمدند. معلمان آموزش و پرورش بودند. شاید به خاطر نزدیکی اداره آموزش و پرورش به قهوه خانه بود، که معلمان آنجا را انتخاب کرده بودند. اما به هرحال محیط قهوه خانه ی صاحبار به برکت همین معلمها محیط فرهنگی شده بود. گرچه خود صاحبار هم دست کمی از فرهنگیان نداشت.

شاید به خاطر همین هم احمد و امیر علی قهوه خانه ی صاحبار را برای کشیدن قلیانی انتخاب کرده بودند. چون هر دو معلم بودند. در این میان با اینکه شریف معلم نبود، و حتی سواد درست و حسابی نداشت، اما دوستی او با احمد و امیر علی باعث شده بود، در محیط فرهنگی قرار بگیرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۲۷
علی ابراهیمی راد

                                                        

وقتی نوشتن نامه تمام شد، شریف آن را در داخل پاکت گذاشت. یک بار دیگر نگاهی آرزومند به اطراف انداخت. آرزوی بودن، در کنار کسی که تازه وارد زندگی او شده بود. شاید بیش از دو ساعت آنجا مانده بود. اما احساس می کرد، چند دقیقه بیشتر نیست، که به آنجا آمده است.  او راه آمده را به طرف کوچه باغ اصلی باز گشت. احساس می کرد، سرزمین آشنایی را پشت سر می گذارد. وقتی موتور را روشن کرد، تا به طرف کتاب فروشی برود، نگاهی به ساعت کرد. ساعت نزدیک 6 بود. شاید تا حالا احمد و امیر علی به کتاب فروشی آمده باشند. امیر علی کلید کتاب فروشی را داشت. اما معمولا باز نمی کرد، تا خود شریف برسد. شریف  احساس سبکی می کرد. رازی که سالها برای او سر بسته مانده بود، امروز گشوده شده بود. کسی که سالها در انتظار آمدن او بود، همسایه  دیوار به دیوارشان بود. در چند ماه گذشته در یک اتاق و در یک متری او کار کرده بود. ذهن آدمی چه دالانهای تو در تویی دارد. حس آدمی چه قدرت خارالعاده ای دارد. چه نیرویی آنها را هدایت می کند، که راه صد ساله را در یک چشم به هم زدنی می پیماید. شریف به یاد آورد اولین نگاه ناهید را که چه جستجوگرانه بود. شاید ناهید زودتر از او به راز نگاه شریف پی برده بود. شاید شریف نشانه ای داشت، که بویی از سعید را می داد. و این تنها ناهید بود، که بوی سعید را حس کرده بود. اکنون گذشت زمان نشان می داد، که چه رشته های نامریی بین آدم ها ممکن است، وجود داشته باشد، که دیدنشان با چشم دل می خواهد. شریف غرق در افکار خود تمام راه را پیموده بود، و بدون اینکه متوجه شده باشد،  به کتاب فروشی رسیده بود. او دنبال کلید می گشت، که در کتاب فروشی را باز کند، در صورتی که احمد و امیر علی در داخل کتاب فروشی از پشت شیشه او را تماشا می کردند. وقتی در از داخل باز شد، تازه شریف متوجه حضور آنها در داخل کتاب فروشی شد. امیر علی گفت: غلط نکنم، عاشق شدی اخوی. شریف جا خورد. احمد گفت: حتما افسانه باز گشته است. شریف گفت: آره آیدا برگردد، افسانه هم بر می گردد. امیرعلی گفت: خوش به حالتان که افسانه و آیدا را دارید، که با آنها خوش باشید.  من بینوا نفهمیدم جوانی کی آمد وکی شد. احمد گفت: عجله نکن رفیق. لیاقتش را داشته باشی عشق به سراغ  تو هم می آید. امیر علی گفت: دیگر از ما گذشته، اگر آمدنی بود، تا حالا آمده بود. شریف گفت: مگر نشنیدی که میگن، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد. احمد نگاه معنی داری به شریف انداخت و گفت:  باز هم؟ بابا دست راست ات را به سر این بنده خدا هم بکش. شریف خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید: از چایی چه خبر؟ مثل این که من نباشم، این چایی آماده نمی شود. احمد با اشاره به سماور برقی گفت: مگرنمی بینی سماور جوش آمده است. امیرعلی گفت: وقتی ما دو نفر به این بزرگی را در پشت شیشه مغازه  نمی بیند، انتظار داری سماور به این کوچکی  را ببیند؟  احمد نگاهی به امیرعلی انداخت، و گفت: تو که تو باغ نیستی. بد درد یه، درد عاشقیت، خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. شریف با اعتراض به بحث پیش آمده گفت: شما دو تا امروز سرتان به یک جایی خورده حتما. و بعد خود را مشغول آماده کردن چایی کرد. چایی دم شده، روی سماور برقی گذاشته شد. سه تا استکان کمرباریک در یک سینی کوچک استیل روی میز چوبی قرار گرفت. بوی طعم چایی تازه دم احمد را به یاد سیگار اندخت. جعبه سفید سیگار را که شش نخ سیگار خارجی در داخل آن بود، از جیب پیراهن خود بیرون آورد. احمد در کیف کوچک چرمی قهوه ای رنگ را باز کرد. رمز قفل کیف تاریخ تولد آیدا بود. 1347 . فندک ظریفی را که یادگار آیدا بود، از کیف بیرون آورد. نگاهی حسرت بار به فندک انداخت. روزی را به یاد آورد، که آیدا به مناسبت تولد او فندک  داده بود.

  در یک بعد از ظهر نسبتا خنک بهاری، در نیمه های خرداد ماه  سال 1367.  احمد مثل همیشه در بوستان حافظ در شهر ارومیه  بر روی نیمکت چوبی نشسته بود. او مثل همیشه منتظر آیدا بود. آیدا همیشه دیر سر قرار می آمد. بر عکس احمد که همیشه به موقع  سر قرار بود. احمد تکیه بر نیمکت داده، پای راست خود را روی پای چپ انداخته و دست راستش را ستون سر کرده بود. او عابرانی را که در گذر نگاه او شباهتی به آیدا داشتند، به دقت دنبال می کرد. که شاید این یکی آیدا باشد. وقتی نزدیکتر می شدند، و او اطمینان پیدا می کرد، آیدا نیست، دو باره نگاه خود را به دور دستها می دوخت و منتظر پیدا شدن آیدا می ماند. با تمام سختی که لحظات انتظار برای او داشت، احمد انتظارکشیدن را شیرین ترین لحظات عمر خود می دانست. درآن لحظات، ثانیه ها به کندی می گذشت. او به انتظار کشیدن عادت کرده بود. انتظار قسمتی از زندگی او شده بود. او با اینکه می دانست، همیشه آیدا ساعتی دیرتر سر قرار می آید، اما زودتر از وقت سر قرار حاضر می شد. چشمان خود را به دور دستها می دوخت. بدون اینکه متوجه اطراف خود باشد، ساعتی در همان حال می نشست. او گاهی چنان غرق در نگاه خود می شد، که حتی آمدن آیدا را هم نمی دید. آیدا با شیطنتی که داشت، گربه وار از پشت سر احمد می آمد. دستان خود را از پشت سر به روی چشمان او می گذاشت. و تا احمد دستان آیدا را در دست نمی گرفت، آیدا حرفی نمی زد. آن روز هم مثل روزهای دیگر احمد در انتظار آیدا بود. بعد از ساعتی انتظار بلاخره آیدا با مانتوی کرم و شال صورتی در حالی که یک شاخه گل زر سرخ با روبان سبز روشن تزئین شده در دست داشت، از دور پیدا شد. چه با وقار و طمانینه قدم برمی داشت آیدا، گویی ساعتها راه رفتن را تمرین کرده است. هرچه نزدیکتر می شد، تبسمی که بر لب داشت، آشکارتر می شد. احمد بر خلاف روزهای قبل این بار چون شکارچی ماهر غرق در تماشای غزال وحشی بود. او تصویر صحنه های ماندگار را به عمق خاطرات خود می سپرد. احمد چنان مبهوت منظره زیبا ی رسیدن شده بود، که وقتی آیدا رسید و گل سرخ را در مقابل چشمان او قرار داد و گفت تولدت مبارک. او هنوز غرق در زیبایی راه رفتن آیدا بود. آیدا در کنار احمد نشست. گل رز سرخ را به او داد. یک جعبه کوچک کادو شده از کیفش در آورد. دو دستی تقدیم احمد کرد و گفت: قابل تو را ندارد، تولدت مبارک. احمد خود نمی دانست، آن روز، روز تولد اوست. دستهای آیدا را گرفت. نگاه خود را به چشمان سیاه او دوخت و گفت: خودم نمی دانستم روز تولدم هست. خودت گلی آیدا.

 آیدا بدون اینکه معطل کند، جعبه کادو شده را که با یک روبان قرمز بسته شده بود، باز کرد. یک فندک طلایی از داخل جعبه بیرون آورد، و در مقابل صورت او فندک را روشن کرد و گفت مبارکت باشد. احمد فندک را گرفت و گفت: ممنون آیدا از لطف ات اما من که سیگار نمی کشم. آیدا نگاه معنی داری به احمد کرد و گفت: بلاخره یک روز  می کشی. 

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۰۶
علی ابراهیمی راد

کوچه باغهای سر سبز محله (میناخور) زیر چرخهای موتور هندا  برای پیدا کردن، مکانی دنج وخلوت برای نوشتن نامه و شاید روزی خلوت کردن با ناهید، پیموده می شد. چه بسیار بودند، مکانهایی سرسبز که آب روانی زیر سایه درختان چند ده ساله اش جاری بود، و صدای شرشر آب با نجوای پرندگان در هم می آمیخت. اما شریف به دنبال جایی خلوتی بود، که ساعتی به دور از چشم مردم آنجا بنشیند، و یا روزی بنشاند. پیدا کردن چنین جایی آسان نبود، و فرصتی که با آسودگی خیال همه جا را زیر پا بگذارد، و میعاد گاه حضور را قبلا در نظر بگیرد. شریف در کوچه باغهای اصلی و فرعی ساعتی گشت. در میان باغهای بزرگ آب راه باریکی را دید، که بیش از یک نفر نمی تواست،  از آن عبور کند. شریف پایه موتور را زد. از آن پیاده شد. وارد دالانی شد که گیاهان وحشی با قد بلند خود آنجا را آراسته بودند. شریف وقتی در آن دالان جلو می رفت، فاصله دو متری خود را نمی دید. در انتهای دالان که حدودا  صد متری با کوچه باغ اصلی فاصله داشت، بهشت کوچک گم شده ای بود، که جای جای آن می توانست، خلوتگاهی برای کسانی باشد، که مثل شریف سرگشته کوچه باغهای میناخور شده بودند. با اینکه چندین ساعت به غروب آفتاب مانده بود، اما سایه درختان تنومند، با برگهای سبزشان راه نور خورشید را سد کرده بودند. شریف با خود گفت: چرا قبل از این به چنین جایی نیامده بودم. گیاهان سر سبز با عطر گلهای بهاری، بستر پاکی بودند، که بسان فرش سبز در زیر هر درختی آماده پذیرایی از مهمان ناخوانده بودند. آرامش وسکوت صدای نفس کشیدن را هم گوش به می رساند. صدای آبی که ازجویبار نزدیک باغ جاری بود، با نغمه پرندگانی که در لابلای برگ درختان آواز سر داده بودند، در هم می آمیخت. گویی پرندگان با موسیقی جویبار آواز عشق  می خواندند. کاش اینجا بودی افسانه. کاش نمی دیدم ات ناهید. کاش نمیشناختم ات ناهید. شریف تکیه بر درختی روی علفها نشست. پاهای خود را دراز کرد. بستر نرم علفها به شکل اندام او جایگاه هم اندازه او فراهم کردند. کاغذ سفید نامه از داخل پاکت آن که قبلا گرفته بود، بیرون آورده شد. دفتر شصت برگ  در زیر کاغذ نامه قرار گرفت. خودکار آبی رنگ در میان سه انگشت روی کاغذ لغزید.                                                                                                       

 سلام.  

نمی دانم به چه نامی بخوانم تورا. نمیدانم چگونه سخن آغاز کنم با تو. توکه نگاهت هزاران پرسش بود، زبانت ساکت. نمی دانم، اکنون که  این نامه را. می نویسم، به چه می اندیشی. از وقتی بچه بودم، نام فاطمه برایم مقدس بود. پس تو را فاطمه می نامم، تا قداست نام ات حریمی باشد،  بین ما. نام خودت را نمی گویم، چون از حرف مردم می ترسم. ترسم از آن است، که روزی کارم به رسوایی کشد. چرا که پایان راه از آغازش پیداست. فاطمه جان  نمی دانی از وقتی که نام سعید را از زبانت  شنیده ام، چه حالی پیدا کرده ام. راز  نگاه هایت کلماتی بود، که امروز به زبان راندی. با حرفهایت خرابم کردی. پرسش ات جسورانه بود. نگاهت جسورانه تر. جسارتم را ببخش، اگر حرمت رفاقت را شکستم. سعید نزدیکترین آشنایم بود، در دیار غربت. اگر نمی گویم رفیقم بود، دلیلش شرمی است، از شکستن حریم رفاقت، که امروز شکستم. و احساس می کنم، با گفتن این کلمات بیشتر از پیش وارد حریمی می شوم، که می دانم نباید می شدم. سعید بارها و بارها از تو با من سخن گفته بود. اما تا نام او را بر زبان نیاورده بودی، نمی دانستم، دلربای سعید کیست. اقرار می کنم، سعید حق داشته در سرزمین خون و آتش شب و روزش را با یاد تو سر کند. او یک عاشق رزمنده بود، نه یک رزمنده عاشق. حیف از آرزویی که بر باد شد. آرزویی که رسیدن به تو بود. اما دیگر  فقط یاد و خاطره  ای از او مانده است. حال که دست سرنوشت دلربای سعید را در سر راه من قرار داده است، در مانده شده ام. نام سعید این اجازه را از من گرفته است، که حریم یادگار او را بشکنم. فاطمه، کاش نمی دیدم ات. کاش نمی شناختم ات.

شاید درد مشترک ما را به این وادی کشانده باشد. شاید تصویر خیال سعید در نگاه هایمان، ما را  آشنا ی هم کرده باشد.  فاطمه از روزی که دیدمت احساس کردم نگاهت آشناست.

 برق نگاهت ماه هاست،  فکرم را مشغول خود کرده است. راز نگاهت را نمی دانستم. اما می دانستم آشناست. در این چند ماه به فکر روزی بودم، تا اسرار نگاهت را آشکار کنی، و امروز کردی. در این چند ماه اتفاقی که امروز افتاد، بارها در خواب دیده بودم.  و هر بار بدون اینکه تو را شناخته باشم، آرزوی به وقوع پیوستن خوابهایم را داشتم. اما امروز وقتی نام سعید را بر زبان راندی،  از خوابهایم هم، شرمنده شدم. به هم ریخته ام. چرا که سالهاست امانت دار توام، بدون اینکه شناخته باشم ات. امانتی سنگین از عزیزی که سراغش را از من می گرفتی. امانت خونین از مسافرخونین بال،که برای من هم عزیز بود. 

فاطمه در سرزمین غربت سعید از همه برایم آشناتر بود. شاید او هم مرا آشنای خود می دانسته، که نامه تو را به دست من سپرده بود. نامه ای که با خونش آن را لاک و مهر کرده است. آن نامه سالهاست در صندوق اسرار من مانده است. اگر قول بدهی بر احساس خود غلبه کنی، امانت تو را به خودت باز می گردانم. به شرطی که پس از خواندن پیش خود نگه نداری. گر چه ممکن است، نوشته های آن را خون سعید پوشانده باشد. نا نوشته های آن نامه بیش از نوشته هایش است. چرا که کلمات نمی توانست، احساس سعید را نسبت به تو ترجمه کنند. اگر مرا لایق امانت داری بدانی، قول می دهم، امانت دار خوبی برایت باشم. شاید نامه سعید راه گشای زندگی ات باشد. فاطمه شاید باور نکنی، اما من دل بسته آن نامه اسرار آمیز شدم. رمز و راز نامه را باز کن، اما آن را از من نگیر. آن نامه قسمتی از گذشته من است. قسمتی از وجود من است. آن نامه کلید در خاطرات من است. من با آن نامه به دنیایی باز می گردم، که همه اخلاص بود. همه گذشت بود. در آنجا مردان بزرگ صداقت و اخلاص خود را با خونشان به اثبات می رساندند. آنجا از تزویر و ریا خبری نبود. شاید کسانی که آن راد مردان را به حقیقت رهنمون می کردند، خود عاری از آن بوده باشد. اما آنها با اخلاص می جنگیدند. آن نامه یادگار یکی از آن راد مردان است. آن نامه یادگار کسی است، که حتی در همگام جان باختن، به فکر نجات دیگران بود. نوشته نامه مال توست. متعلق به توست. اما به پاس امانت داری چندین ساله ام،  نامه را به امانت به من برگردان. در آخر از اینکه حرفهایم را پوست کنده بیان کردم، انتظار بخشش دارم.                                                         1372/5/15     شریف.                                                         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۸:۴۲
علی ابراهیمی راد

گفتم: مگر می شود، کسی عاشق کسی شده باشد، اما بتواند تا آخر عمر او را فراموش کند. بعد از گذشت سالها هنوز احمد به درستی نمی دانست، چرا آیدا  چنین حرفی به او زده است. مسیر زندگی از مسیر عشق جداست. هستند کسانی که ده ها سال در کنار هم زندگی می کنند، اما فرسنگها از هم دورند. و هستند کسانی که فرسنگها از هم دورند، اما لحظه ای از یاد هم غافل نیستند. آنها که در زندگی زناشویی عاشق هم هستند، آنها زندگی نمی کنند، عاشقی می کنند. کسی که بویی از عشق نبرده است، چگونه درک کند، رنجاندن معشوقی را  به دست عاشق. شریف می دانست، که ناهید به هزار دلیل برای او مثل یک میوه ممنوعه است.  نگاه های ناهید، نگاه های روزهای قبل نبود. هر از چند گاهی که فرصت پیدا می کرد، چشمان خمارش را به شریف می دوخت. شریف هم به دور از چشم آذر با تبسمی جواب نگاه او را می داد. دیگر آن پرده ای که باعث می شد، خواسته نهانی، نهان بماند، از میان برخواسته بود. اکنون انبار باروتی منتظر جرقه ای بود. شریف با خود فکر می کرد، چگونه میتواند، رابطه ای را که روزی باید برقرار می شد، به سمت و سویی هدایت کند، که به بیراهه نرود. ناهید با تمام صداقتی که در عشق داشت، هنوز درک درستی از آن نداشت. برای ناهید هنوز مرز بین عشق و زندگی آشکار نبود. برای همین در درون خود جدال بین عشق و زندگی در جریان بود. شریف هم که همسال ناهید بود، چنین اندیشه ای داشت. اما تجربه چند سال زندگی با آذر و عشق با افسانه او را کمک کرده بود، مرز میان عشق و زندگی را بشناسد. شریف هنوز به فکر نامه ای بود، که باید یک روزی به دست صاحب اصلیش می رسید. او نمی دانست،  ناهید تحمل دیدن خونی را دارد، که سالهاست روی پاکت آن خشک شده است؟ سعید چه حرفهایی ممکن بود، در نامه نوشته باشد، که سفارش کرده باشد، صاحب نامه خودش برای گرفتن نامه بیاید؟ شریف تا کنون چند بار خواسته بود، نا امید از پیدا شدن صاحب نامه، آن را باز کند. اما خون سعید مثل لاک و مهری بود، که روی آن خورده باشد. هر بار با دیدن خون روی نامه مثل اسماء متبرکه نامه را با احترام در داخل جعبه گذاشته بود، و از باز کردن آن منصرف شده بود. شریف تصمیم گرفت، قبل از اینکه نامه را به ناهید بدهد، تحمل او را در مواجهه با آن بسنجد. چون دقیقا نمی دانست، نامه خون آلود عزیزی که سالهاست زیر خاک خوابیده است، چه شوکی ممکن است، به او وارد کند. اما این کار نیاز به زمان کافی داشت، که به دور از چشم دیگران در یک جایی با ناهید خلوت کند. کاش می شد، به دور از چشم نامحرمان ساعتی در گوشه خلوتی تمام حرف ها را بی پرده به زبان آورد. اگر می توانست، به طریقی قراری با ناهید بگذارد، که او به راحتی بتواند سر قرار بیاید، خیلی بهتر می شد. اما چگونه؟ کجا؟ کی؟ در شهر کوچکی که اکثر آدمها هم دیگر را می شناسند. چگونه می توان به دور از چشم مردم ساعتی خلوت کرد. مردم چه میگویند. امان از حرف مردم. این مردم از جان هم چی می خواهند. چرا در کار هم فضولی می کنند. این مردم کیستند، که همه از دست آن مینالند، اما هیچ کس نمی گوید. من هم جزیی از آن هستم. آن روز برای هر سه زودتر از دیگر روزها ظهر شد. برای آذر که کار به خوبی پیش نمی رفت، تا آمد به خود بجنبد، ساعت یک ظهر شد. شریف و ناهید هم اصلا نفهمیدند، کی ظهر شده است. وقتی رادیو گفت: ساعت 13 اینجا تبریز است صدای جمهوری اسلامی ایران، این آذر بود، که گفت: شریف نمی خواهی امروز کار را تعطیل کنی؟ و شریف تازه فهمید، وقت ناهار است. کاش نمی شد. کاش امروز ظهر نمی شد. چگونه هیجده ساعت صبر کنم، تا فردا صبح دو باره سر کار بیایم. حرفهایی که ناهید هنگام رفتن در دل می گفت. اما چاره ای نداشت. باید می رفت. و رفت، و نگاه شریف را با حسرت به دنبال خود کشید. بعد از رفتن ناهید، شریف به صندوقخانه ای  که در انتهای اتاق قرار داشت، رفت. تا یک بار دیگر نامه سعید را نگاه کند. به آرامی در صندوقچه را باز کرد. در داخل صندوقچه یک  سنگ به اندازه دو انگشت کوچک به رنگ خاکستری، آغشته به خون پای افسانه، یک پلاک شناسایی حک شده با زنجیراز دوران جنگ، یک چپیه و پاکت نامه رنگین از خون سعید، یک انگشتر عقیق و یک ساعت از کار افتاده، یادگار پدر، و یک مهر و جانماز سوغاتی افسانه از سفر مشهد بود. صنوقچه برای شریف حکم گنجینه ای را داشت، که باارزش ترین دارایی هایش را در آن گذاشته باشد. نامه سعید را یک بار دیگر برداشت. هر وقت به پاکت  نگاه می کرد، تمام خاطرات آن روز را که سعید شهید شده بود، در جلوی چشم او مجسم می شد. کارخانه نمک ، سه راهی مرگ، زرهپوشی که آمبولانس را بر روی زمین می کشید، زخمیهایی که روی خاک افتاده بودند، دستی که آخرین لحظه از پشت سر برای دادن نامه در مقابل چشم او قرار گرفته بود. خواست  نامه را باز کند. اما دستش لرزید. فکر کرد، باز کردن نامه خیانت به امانتی است، که سالها در انتظار پیدا شدن صاحبش بوده است. نامه را در جای خود گذاشت. تصمیم گرفت، فرصتی پیدا کند. نامه ای به ناهید بنویسد. و در نامه ماجرا را شرح دهد. درآن لحظه نمی دانست، چگونه باید نامه را به ناهید بدهد. تنها به فکر نوشتن آن بود. آن روز بعد از ظهر ساعتی زودتر از هر روز از خانه بیرون رفت. چون باید نامه را در یک جای خلوت و قبل از قرار هر روزشان با احمد و امیر علی می نوشت. در چند ماه گذشته قرارشان این بود، که احمد و امیرعلی هر روز ساعت شش به کتاب فروشی می آمدند. چایی دم می کردند. سیگاری روشن می کردند. دو سه ساعتی دور هم می نشستند. از هر دری سخن می گفتند. هنگام غروب به قهوه خانه صاحبار می رفتند. یک ساعتی دور هم قلیان می کشیدند. با هم  می گفتند، می خندیدند. آخر سر هر کدام به خانه خودشان می رفتند. آن سه نفر چنان به قرار هر روزشان تعهد نشان می دادند، گویی استانداران چند استان درمحل وزرات کشور با وزیر جلسه کشوری دارند. اگر یکی از آنها ده دقیقه تاخیر می کرد. دو نفر دیگر اعتراضشان در می آمد، که چرا به قرارشان اهمیت نمی دهد. برای همین باید شریف وقت خودش را طوری تنظیم می کرد، تا به موقع سر قرار برسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۳
علی ابراهیمی راد