افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «فرهنگی و اجتماعی :: داستان سرگشته» ثبت شده است

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد. احمد به هر یک از آنها سیگاری داد.  فندک طلایی را روشن کرد. اول سیگار شریف و امیر علی را روشن کرد. سپس سیگار خود را آتش زد. پکی عمیق به سیگار زد. دود را بالا فرستاد. و نگاه خود را از میان دود به تماشای پیاده روی که رهگذران از آن عبور می کردند، دوخت. دختر بچه ای که دست مادرش را می کشید، از پشت شیشه به احمد خندید. احمد با شکلک او را خنداند. مادرش دست او را کشید. دخترک زمین خورد. یک نفر وارد کتاب فروشی شد. و کتاب راز همسرداری را خواست. امیرعلی رو به شریف گفت: اگر راز همسرداری را  می خواندیم، به این روز نمی افتادیم. شریف گفت: شرمنده آقا نداریم. مشتری پرسید: در این زمینه ها چیزی ندارید؟ شریف جواب داد، نه متاسفانه چیزی در این زمینه نداریم. مشتری باز گفت: کتابهای شما در چه زمینه ای است؟ شریف گفت: رمان. مشتری گفت: من قبلا از این جا کتاب خانواده موفق را خریده بودم، خیلی مفید بود. امیرعلی به زبان طنز با گفتن اینکه کتابهای اینجا کلا از رده خارج شده اند، به درد خواندن نمی خورند. به قائله پایان داد. شریف با خنده به مشتری گفت: راست می گوید، از وقتی که پای این دو نفر  به این کتاب فروشی باز شده. نسل کتابهای مفید منقرض شده. مشتری که گیج شده بود، پرسید: حالا این رمانهایی که گفتی به درد خور هست؟ امیر علی گفت: نه هر کس این کتابها  را خوانده عقلش را از دست داده. و اشاره کرد به احمد که داشت، به حرفهای امیر علی به دقت گوش می کرد. یکیش همین. این بچه سر به راهی بود، از وقتی که این کتابها را خوانده، پاک خراب شده. تازه این خوبه، ببین سر آن یکی چه بلایی آمده، پاک عقلش را از دست داده. مشتری گفت: مثل اینکه هیچ کدام حال درست و حسابی ندارید. خدا شفا بده. و از کتاب فروشی بیرون رفت. شریف گفت: خیالتان راحت شد؟ احمد گفت: حیف از این رمانها نیست، که همه بخوانند. امیرعلی گفت: حیف از رمان نیست، حیف از آن بنده خدا بود، که مثل شما دو تا خل و چل می شد. شریف گفت: مثل اینکه خودش علامه دحره. اگر عقل داشتی می رفتی، پیش زن و بچه ات گل می گفتی، گل می شنیدی. نه اینکه دم به دم بهانه درست کنی، از خانه بزنی بیرون.

 بحث ادامه داشت. تا اینکه وقت قهوه خانه رفتن شد. شریف گفت: این هم از کاسبی امروز، پاشین راه بیفتین تا شما برسید، من هم می بندم، پشت سر شما میام. امیرعلی گفت: یعنی ما این همه راه را پیاده بریم؟ شریف گفت: میخواین شما با موتور برید من پیاده بیام؟ احمد گفت: بد فکری نیست. اما سه تایی با موتور بریم بهتراست. کتاب فروشی را بستند. هر سوار موتور شدند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود. خیابان شریعتی شلوغ بود. بیشتر مغازه ها تازه چراغهای خود را روشن کرده بودند. اکثر مردم خریدهای خود را این موقع از روز انجام می دادند. احمد در حالی سعی می کرد، در باد موتور به گوش شریف برسد، گفت: تازه مردم خرید می کنند، اما تو کتاب فروشی را تعطیل کردی. شریف گفت: ای بابا کتاب فروشی یک بهانه است، که ما جایی برای نشستن داشته باشیم، والا کی تو این دور زمانه کتاب میخواند. امیر حسین که وسط دو نفر نشسته بود، گفت: آنها که اهل کتاب هستند، هر جوری شده کتابهای خودشان را پیدا می کنند. آنها هم که میانه ای با مطالعه ندارند، حتی اگر کتاب را دم در خانه شان ببری، بر می گردانند. حد فاصل کتاب فروشی . قهوه خانه صاحبار زیاد نبود. از سربالایی خیابان پروین اعتصامی که بالا می آمدی، به خیابان تختی می پیچیدی، به طرف مسجد المهدی کی رفتی، روبروی ساندویچی هاشمی قهوه خانه ی صاحبار بود، که ده تا پله پایین می رفت. عرض قهوه خانه سه متر و نیم بود. اما طولش بیش از پانزده متر می شد. انگار یک کوچه فرعی را قهوه خانه کرده بودند. اما محیطی که در همان قهوه خانه باریک صاحبار به قهوه خانه نشینان فراهم کرده بود، خیلی از آنها را از نقاط دور شهر به آنجا می کشاند.

 سرکار استوار،  مردی که همیشه خدا زنبیلی پر از میوه از باغ خود برای قهوه خانه نشیان به قهوه خانه می آورد، و تا به همه میوه نمی داد، روی صندلی نمی نشست. دست و دلبازی سرکار استوار زبان زد، خاص و عام بود. او باغ میوه ای داشت، که فکر می کرد، برکت باغش به خاطر بذل و ببخش اوست.

 آقای سلوکی مسئول کتابخانه عمومی مرند. مرد آرام و خوش برخوردی که هر وقت فرصت می کرد، نیم ساعتی از کتابخانه بیرون می زد، و به قهوه خانه صاحبار که در چند قدمی کتابخانه بود، می آمد. او می گفت: قهوه خانه نیز مانند کتابخانه دنیایی از حکمت و معرفت در خود دارد.

دیهیم، بازنشسته آموزش و پرورش که او را به نام پاساژی که ساخته بود، و برای خودش دم و دستگاهی درست کرده بود می شناختند.

حبیب، پیرمردی شوخ طبعی که ابا نداشت، دیگران به او لقب خر داده بودند. او اکثر وقت خود را در قهوه خانه صاحبار سپری می کرد. شغل خاصی نداشت. اما دیهیم به خاطر شوخ طبعی اش او را به عنوان نگهبان پاساژ خودش استخدام کرده بود، تا کمکی به زندگی او کرده باشد. هیچ کس از نیش کنایه ی حبیب خر در امان نبود، در عین حال همه او را دوست داشتند.

مشدعلی عمواوغلی، مرد میان سالی که جلوی در قهوه خانه بساط می کرد، و برای رفع خستگی بساط خود را گاهی به قهوه خانه می آورد. جواب مشدعلی عمواوغلی  به همه ی کسانی که به او یاالله می گفتند، و یا حال او را جویا می شدند، یا قیمت جوراب را از او می پرسیدند، فقط یک کلمه بود. (گوزلره قوربون)

اکثر کسانی که به قهوه خانه صاحبار می آمدند. معلمان آموزش و پرورش بودند. شاید به خاطر نزدیکی اداره آموزش و پرورش به قهوه خانه بود، که معلمان آنجا را انتخاب کرده بودند. اما به هرحال محیط قهوه خانه ی صاحبار به برکت همین معلمها محیط فرهنگی شده بود. گرچه خود صاحبار هم دست کمی از فرهنگیان نداشت.

شاید به خاطر همین هم احمد و امیر علی قهوه خانه ی صاحبار را برای کشیدن قلیانی انتخاب کرده بودند. چون هر دو معلم بودند. در این میان با اینکه شریف معلم نبود، و حتی سواد درست و حسابی نداشت، اما دوستی او با احمد و امیر علی باعث شده بود، در محیط فرهنگی قرار بگیرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۲۷
علی ابراهیمی راد

                                                        

وقتی نوشتن نامه تمام شد، شریف آن را در داخل پاکت گذاشت. یک بار دیگر نگاهی آرزومند به اطراف انداخت. آرزوی بودن، در کنار کسی که تازه وارد زندگی او شده بود. شاید بیش از دو ساعت آنجا مانده بود. اما احساس می کرد، چند دقیقه بیشتر نیست، که به آنجا آمده است.  او راه آمده را به طرف کوچه باغ اصلی باز گشت. احساس می کرد، سرزمین آشنایی را پشت سر می گذارد. وقتی موتور را روشن کرد، تا به طرف کتاب فروشی برود، نگاهی به ساعت کرد. ساعت نزدیک 6 بود. شاید تا حالا احمد و امیر علی به کتاب فروشی آمده باشند. امیر علی کلید کتاب فروشی را داشت. اما معمولا باز نمی کرد، تا خود شریف برسد. شریف  احساس سبکی می کرد. رازی که سالها برای او سر بسته مانده بود، امروز گشوده شده بود. کسی که سالها در انتظار آمدن او بود، همسایه  دیوار به دیوارشان بود. در چند ماه گذشته در یک اتاق و در یک متری او کار کرده بود. ذهن آدمی چه دالانهای تو در تویی دارد. حس آدمی چه قدرت خارالعاده ای دارد. چه نیرویی آنها را هدایت می کند، که راه صد ساله را در یک چشم به هم زدنی می پیماید. شریف به یاد آورد اولین نگاه ناهید را که چه جستجوگرانه بود. شاید ناهید زودتر از او به راز نگاه شریف پی برده بود. شاید شریف نشانه ای داشت، که بویی از سعید را می داد. و این تنها ناهید بود، که بوی سعید را حس کرده بود. اکنون گذشت زمان نشان می داد، که چه رشته های نامریی بین آدم ها ممکن است، وجود داشته باشد، که دیدنشان با چشم دل می خواهد. شریف غرق در افکار خود تمام راه را پیموده بود، و بدون اینکه متوجه شده باشد،  به کتاب فروشی رسیده بود. او دنبال کلید می گشت، که در کتاب فروشی را باز کند، در صورتی که احمد و امیر علی در داخل کتاب فروشی از پشت شیشه او را تماشا می کردند. وقتی در از داخل باز شد، تازه شریف متوجه حضور آنها در داخل کتاب فروشی شد. امیر علی گفت: غلط نکنم، عاشق شدی اخوی. شریف جا خورد. احمد گفت: حتما افسانه باز گشته است. شریف گفت: آره آیدا برگردد، افسانه هم بر می گردد. امیرعلی گفت: خوش به حالتان که افسانه و آیدا را دارید، که با آنها خوش باشید.  من بینوا نفهمیدم جوانی کی آمد وکی شد. احمد گفت: عجله نکن رفیق. لیاقتش را داشته باشی عشق به سراغ  تو هم می آید. امیر علی گفت: دیگر از ما گذشته، اگر آمدنی بود، تا حالا آمده بود. شریف گفت: مگر نشنیدی که میگن، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد. احمد نگاه معنی داری به شریف انداخت و گفت:  باز هم؟ بابا دست راست ات را به سر این بنده خدا هم بکش. شریف خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید: از چایی چه خبر؟ مثل این که من نباشم، این چایی آماده نمی شود. احمد با اشاره به سماور برقی گفت: مگرنمی بینی سماور جوش آمده است. امیرعلی گفت: وقتی ما دو نفر به این بزرگی را در پشت شیشه مغازه  نمی بیند، انتظار داری سماور به این کوچکی  را ببیند؟  احمد نگاهی به امیرعلی انداخت، و گفت: تو که تو باغ نیستی. بد درد یه، درد عاشقیت، خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. شریف با اعتراض به بحث پیش آمده گفت: شما دو تا امروز سرتان به یک جایی خورده حتما. و بعد خود را مشغول آماده کردن چایی کرد. چایی دم شده، روی سماور برقی گذاشته شد. سه تا استکان کمرباریک در یک سینی کوچک استیل روی میز چوبی قرار گرفت. بوی طعم چایی تازه دم احمد را به یاد سیگار اندخت. جعبه سفید سیگار را که شش نخ سیگار خارجی در داخل آن بود، از جیب پیراهن خود بیرون آورد. احمد در کیف کوچک چرمی قهوه ای رنگ را باز کرد. رمز قفل کیف تاریخ تولد آیدا بود. 1347 . فندک ظریفی را که یادگار آیدا بود، از کیف بیرون آورد. نگاهی حسرت بار به فندک انداخت. روزی را به یاد آورد، که آیدا به مناسبت تولد او فندک  داده بود.

  در یک بعد از ظهر نسبتا خنک بهاری، در نیمه های خرداد ماه  سال 1367.  احمد مثل همیشه در بوستان حافظ در شهر ارومیه  بر روی نیمکت چوبی نشسته بود. او مثل همیشه منتظر آیدا بود. آیدا همیشه دیر سر قرار می آمد. بر عکس احمد که همیشه به موقع  سر قرار بود. احمد تکیه بر نیمکت داده، پای راست خود را روی پای چپ انداخته و دست راستش را ستون سر کرده بود. او عابرانی را که در گذر نگاه او شباهتی به آیدا داشتند، به دقت دنبال می کرد. که شاید این یکی آیدا باشد. وقتی نزدیکتر می شدند، و او اطمینان پیدا می کرد، آیدا نیست، دو باره نگاه خود را به دور دستها می دوخت و منتظر پیدا شدن آیدا می ماند. با تمام سختی که لحظات انتظار برای او داشت، احمد انتظارکشیدن را شیرین ترین لحظات عمر خود می دانست. درآن لحظات، ثانیه ها به کندی می گذشت. او به انتظار کشیدن عادت کرده بود. انتظار قسمتی از زندگی او شده بود. او با اینکه می دانست، همیشه آیدا ساعتی دیرتر سر قرار می آید، اما زودتر از وقت سر قرار حاضر می شد. چشمان خود را به دور دستها می دوخت. بدون اینکه متوجه اطراف خود باشد، ساعتی در همان حال می نشست. او گاهی چنان غرق در نگاه خود می شد، که حتی آمدن آیدا را هم نمی دید. آیدا با شیطنتی که داشت، گربه وار از پشت سر احمد می آمد. دستان خود را از پشت سر به روی چشمان او می گذاشت. و تا احمد دستان آیدا را در دست نمی گرفت، آیدا حرفی نمی زد. آن روز هم مثل روزهای دیگر احمد در انتظار آیدا بود. بعد از ساعتی انتظار بلاخره آیدا با مانتوی کرم و شال صورتی در حالی که یک شاخه گل زر سرخ با روبان سبز روشن تزئین شده در دست داشت، از دور پیدا شد. چه با وقار و طمانینه قدم برمی داشت آیدا، گویی ساعتها راه رفتن را تمرین کرده است. هرچه نزدیکتر می شد، تبسمی که بر لب داشت، آشکارتر می شد. احمد بر خلاف روزهای قبل این بار چون شکارچی ماهر غرق در تماشای غزال وحشی بود. او تصویر صحنه های ماندگار را به عمق خاطرات خود می سپرد. احمد چنان مبهوت منظره زیبا ی رسیدن شده بود، که وقتی آیدا رسید و گل سرخ را در مقابل چشمان او قرار داد و گفت تولدت مبارک. او هنوز غرق در زیبایی راه رفتن آیدا بود. آیدا در کنار احمد نشست. گل رز سرخ را به او داد. یک جعبه کوچک کادو شده از کیفش در آورد. دو دستی تقدیم احمد کرد و گفت: قابل تو را ندارد، تولدت مبارک. احمد خود نمی دانست، آن روز، روز تولد اوست. دستهای آیدا را گرفت. نگاه خود را به چشمان سیاه او دوخت و گفت: خودم نمی دانستم روز تولدم هست. خودت گلی آیدا.

 آیدا بدون اینکه معطل کند، جعبه کادو شده را که با یک روبان قرمز بسته شده بود، باز کرد. یک فندک طلایی از داخل جعبه بیرون آورد، و در مقابل صورت او فندک را روشن کرد و گفت مبارکت باشد. احمد فندک را گرفت و گفت: ممنون آیدا از لطف ات اما من که سیگار نمی کشم. آیدا نگاه معنی داری به احمد کرد و گفت: بلاخره یک روز  می کشی. 

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۰۶
علی ابراهیمی راد

کوچه باغهای سر سبز محله (میناخور) زیر چرخهای موتور هندا  برای پیدا کردن، مکانی دنج وخلوت برای نوشتن نامه و شاید روزی خلوت کردن با ناهید، پیموده می شد. چه بسیار بودند، مکانهایی سرسبز که آب روانی زیر سایه درختان چند ده ساله اش جاری بود، و صدای شرشر آب با نجوای پرندگان در هم می آمیخت. اما شریف به دنبال جایی خلوتی بود، که ساعتی به دور از چشم مردم آنجا بنشیند، و یا روزی بنشاند. پیدا کردن چنین جایی آسان نبود، و فرصتی که با آسودگی خیال همه جا را زیر پا بگذارد، و میعاد گاه حضور را قبلا در نظر بگیرد. شریف در کوچه باغهای اصلی و فرعی ساعتی گشت. در میان باغهای بزرگ آب راه باریکی را دید، که بیش از یک نفر نمی تواست،  از آن عبور کند. شریف پایه موتور را زد. از آن پیاده شد. وارد دالانی شد که گیاهان وحشی با قد بلند خود آنجا را آراسته بودند. شریف وقتی در آن دالان جلو می رفت، فاصله دو متری خود را نمی دید. در انتهای دالان که حدودا  صد متری با کوچه باغ اصلی فاصله داشت، بهشت کوچک گم شده ای بود، که جای جای آن می توانست، خلوتگاهی برای کسانی باشد، که مثل شریف سرگشته کوچه باغهای میناخور شده بودند. با اینکه چندین ساعت به غروب آفتاب مانده بود، اما سایه درختان تنومند، با برگهای سبزشان راه نور خورشید را سد کرده بودند. شریف با خود گفت: چرا قبل از این به چنین جایی نیامده بودم. گیاهان سر سبز با عطر گلهای بهاری، بستر پاکی بودند، که بسان فرش سبز در زیر هر درختی آماده پذیرایی از مهمان ناخوانده بودند. آرامش وسکوت صدای نفس کشیدن را هم گوش به می رساند. صدای آبی که ازجویبار نزدیک باغ جاری بود، با نغمه پرندگانی که در لابلای برگ درختان آواز سر داده بودند، در هم می آمیخت. گویی پرندگان با موسیقی جویبار آواز عشق  می خواندند. کاش اینجا بودی افسانه. کاش نمی دیدم ات ناهید. کاش نمیشناختم ات ناهید. شریف تکیه بر درختی روی علفها نشست. پاهای خود را دراز کرد. بستر نرم علفها به شکل اندام او جایگاه هم اندازه او فراهم کردند. کاغذ سفید نامه از داخل پاکت آن که قبلا گرفته بود، بیرون آورده شد. دفتر شصت برگ  در زیر کاغذ نامه قرار گرفت. خودکار آبی رنگ در میان سه انگشت روی کاغذ لغزید.                                                                                                       

 سلام.  

نمی دانم به چه نامی بخوانم تورا. نمیدانم چگونه سخن آغاز کنم با تو. توکه نگاهت هزاران پرسش بود، زبانت ساکت. نمی دانم، اکنون که  این نامه را. می نویسم، به چه می اندیشی. از وقتی بچه بودم، نام فاطمه برایم مقدس بود. پس تو را فاطمه می نامم، تا قداست نام ات حریمی باشد،  بین ما. نام خودت را نمی گویم، چون از حرف مردم می ترسم. ترسم از آن است، که روزی کارم به رسوایی کشد. چرا که پایان راه از آغازش پیداست. فاطمه جان  نمی دانی از وقتی که نام سعید را از زبانت  شنیده ام، چه حالی پیدا کرده ام. راز  نگاه هایت کلماتی بود، که امروز به زبان راندی. با حرفهایت خرابم کردی. پرسش ات جسورانه بود. نگاهت جسورانه تر. جسارتم را ببخش، اگر حرمت رفاقت را شکستم. سعید نزدیکترین آشنایم بود، در دیار غربت. اگر نمی گویم رفیقم بود، دلیلش شرمی است، از شکستن حریم رفاقت، که امروز شکستم. و احساس می کنم، با گفتن این کلمات بیشتر از پیش وارد حریمی می شوم، که می دانم نباید می شدم. سعید بارها و بارها از تو با من سخن گفته بود. اما تا نام او را بر زبان نیاورده بودی، نمی دانستم، دلربای سعید کیست. اقرار می کنم، سعید حق داشته در سرزمین خون و آتش شب و روزش را با یاد تو سر کند. او یک عاشق رزمنده بود، نه یک رزمنده عاشق. حیف از آرزویی که بر باد شد. آرزویی که رسیدن به تو بود. اما دیگر  فقط یاد و خاطره  ای از او مانده است. حال که دست سرنوشت دلربای سعید را در سر راه من قرار داده است، در مانده شده ام. نام سعید این اجازه را از من گرفته است، که حریم یادگار او را بشکنم. فاطمه، کاش نمی دیدم ات. کاش نمی شناختم ات.

شاید درد مشترک ما را به این وادی کشانده باشد. شاید تصویر خیال سعید در نگاه هایمان، ما را  آشنا ی هم کرده باشد.  فاطمه از روزی که دیدمت احساس کردم نگاهت آشناست.

 برق نگاهت ماه هاست،  فکرم را مشغول خود کرده است. راز نگاهت را نمی دانستم. اما می دانستم آشناست. در این چند ماه به فکر روزی بودم، تا اسرار نگاهت را آشکار کنی، و امروز کردی. در این چند ماه اتفاقی که امروز افتاد، بارها در خواب دیده بودم.  و هر بار بدون اینکه تو را شناخته باشم، آرزوی به وقوع پیوستن خوابهایم را داشتم. اما امروز وقتی نام سعید را بر زبان راندی،  از خوابهایم هم، شرمنده شدم. به هم ریخته ام. چرا که سالهاست امانت دار توام، بدون اینکه شناخته باشم ات. امانتی سنگین از عزیزی که سراغش را از من می گرفتی. امانت خونین از مسافرخونین بال،که برای من هم عزیز بود. 

فاطمه در سرزمین غربت سعید از همه برایم آشناتر بود. شاید او هم مرا آشنای خود می دانسته، که نامه تو را به دست من سپرده بود. نامه ای که با خونش آن را لاک و مهر کرده است. آن نامه سالهاست در صندوق اسرار من مانده است. اگر قول بدهی بر احساس خود غلبه کنی، امانت تو را به خودت باز می گردانم. به شرطی که پس از خواندن پیش خود نگه نداری. گر چه ممکن است، نوشته های آن را خون سعید پوشانده باشد. نا نوشته های آن نامه بیش از نوشته هایش است. چرا که کلمات نمی توانست، احساس سعید را نسبت به تو ترجمه کنند. اگر مرا لایق امانت داری بدانی، قول می دهم، امانت دار خوبی برایت باشم. شاید نامه سعید راه گشای زندگی ات باشد. فاطمه شاید باور نکنی، اما من دل بسته آن نامه اسرار آمیز شدم. رمز و راز نامه را باز کن، اما آن را از من نگیر. آن نامه قسمتی از گذشته من است. قسمتی از وجود من است. آن نامه کلید در خاطرات من است. من با آن نامه به دنیایی باز می گردم، که همه اخلاص بود. همه گذشت بود. در آنجا مردان بزرگ صداقت و اخلاص خود را با خونشان به اثبات می رساندند. آنجا از تزویر و ریا خبری نبود. شاید کسانی که آن راد مردان را به حقیقت رهنمون می کردند، خود عاری از آن بوده باشد. اما آنها با اخلاص می جنگیدند. آن نامه یادگار یکی از آن راد مردان است. آن نامه یادگار کسی است، که حتی در همگام جان باختن، به فکر نجات دیگران بود. نوشته نامه مال توست. متعلق به توست. اما به پاس امانت داری چندین ساله ام،  نامه را به امانت به من برگردان. در آخر از اینکه حرفهایم را پوست کنده بیان کردم، انتظار بخشش دارم.                                                         1372/5/15     شریف.                                                         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۸:۴۲
علی ابراهیمی راد

گفتم: مگر می شود، کسی عاشق کسی شده باشد، اما بتواند تا آخر عمر او را فراموش کند. بعد از گذشت سالها هنوز احمد به درستی نمی دانست، چرا آیدا  چنین حرفی به او زده است. مسیر زندگی از مسیر عشق جداست. هستند کسانی که ده ها سال در کنار هم زندگی می کنند، اما فرسنگها از هم دورند. و هستند کسانی که فرسنگها از هم دورند، اما لحظه ای از یاد هم غافل نیستند. آنها که در زندگی زناشویی عاشق هم هستند، آنها زندگی نمی کنند، عاشقی می کنند. کسی که بویی از عشق نبرده است، چگونه درک کند، رنجاندن معشوقی را  به دست عاشق. شریف می دانست، که ناهید به هزار دلیل برای او مثل یک میوه ممنوعه است.  نگاه های ناهید، نگاه های روزهای قبل نبود. هر از چند گاهی که فرصت پیدا می کرد، چشمان خمارش را به شریف می دوخت. شریف هم به دور از چشم آذر با تبسمی جواب نگاه او را می داد. دیگر آن پرده ای که باعث می شد، خواسته نهانی، نهان بماند، از میان برخواسته بود. اکنون انبار باروتی منتظر جرقه ای بود. شریف با خود فکر می کرد، چگونه میتواند، رابطه ای را که روزی باید برقرار می شد، به سمت و سویی هدایت کند، که به بیراهه نرود. ناهید با تمام صداقتی که در عشق داشت، هنوز درک درستی از آن نداشت. برای ناهید هنوز مرز بین عشق و زندگی آشکار نبود. برای همین در درون خود جدال بین عشق و زندگی در جریان بود. شریف هم که همسال ناهید بود، چنین اندیشه ای داشت. اما تجربه چند سال زندگی با آذر و عشق با افسانه او را کمک کرده بود، مرز میان عشق و زندگی را بشناسد. شریف هنوز به فکر نامه ای بود، که باید یک روزی به دست صاحب اصلیش می رسید. او نمی دانست،  ناهید تحمل دیدن خونی را دارد، که سالهاست روی پاکت آن خشک شده است؟ سعید چه حرفهایی ممکن بود، در نامه نوشته باشد، که سفارش کرده باشد، صاحب نامه خودش برای گرفتن نامه بیاید؟ شریف تا کنون چند بار خواسته بود، نا امید از پیدا شدن صاحب نامه، آن را باز کند. اما خون سعید مثل لاک و مهری بود، که روی آن خورده باشد. هر بار با دیدن خون روی نامه مثل اسماء متبرکه نامه را با احترام در داخل جعبه گذاشته بود، و از باز کردن آن منصرف شده بود. شریف تصمیم گرفت، قبل از اینکه نامه را به ناهید بدهد، تحمل او را در مواجهه با آن بسنجد. چون دقیقا نمی دانست، نامه خون آلود عزیزی که سالهاست زیر خاک خوابیده است، چه شوکی ممکن است، به او وارد کند. اما این کار نیاز به زمان کافی داشت، که به دور از چشم دیگران در یک جایی با ناهید خلوت کند. کاش می شد، به دور از چشم نامحرمان ساعتی در گوشه خلوتی تمام حرف ها را بی پرده به زبان آورد. اگر می توانست، به طریقی قراری با ناهید بگذارد، که او به راحتی بتواند سر قرار بیاید، خیلی بهتر می شد. اما چگونه؟ کجا؟ کی؟ در شهر کوچکی که اکثر آدمها هم دیگر را می شناسند. چگونه می توان به دور از چشم مردم ساعتی خلوت کرد. مردم چه میگویند. امان از حرف مردم. این مردم از جان هم چی می خواهند. چرا در کار هم فضولی می کنند. این مردم کیستند، که همه از دست آن مینالند، اما هیچ کس نمی گوید. من هم جزیی از آن هستم. آن روز برای هر سه زودتر از دیگر روزها ظهر شد. برای آذر که کار به خوبی پیش نمی رفت، تا آمد به خود بجنبد، ساعت یک ظهر شد. شریف و ناهید هم اصلا نفهمیدند، کی ظهر شده است. وقتی رادیو گفت: ساعت 13 اینجا تبریز است صدای جمهوری اسلامی ایران، این آذر بود، که گفت: شریف نمی خواهی امروز کار را تعطیل کنی؟ و شریف تازه فهمید، وقت ناهار است. کاش نمی شد. کاش امروز ظهر نمی شد. چگونه هیجده ساعت صبر کنم، تا فردا صبح دو باره سر کار بیایم. حرفهایی که ناهید هنگام رفتن در دل می گفت. اما چاره ای نداشت. باید می رفت. و رفت، و نگاه شریف را با حسرت به دنبال خود کشید. بعد از رفتن ناهید، شریف به صندوقخانه ای  که در انتهای اتاق قرار داشت، رفت. تا یک بار دیگر نامه سعید را نگاه کند. به آرامی در صندوقچه را باز کرد. در داخل صندوقچه یک  سنگ به اندازه دو انگشت کوچک به رنگ خاکستری، آغشته به خون پای افسانه، یک پلاک شناسایی حک شده با زنجیراز دوران جنگ، یک چپیه و پاکت نامه رنگین از خون سعید، یک انگشتر عقیق و یک ساعت از کار افتاده، یادگار پدر، و یک مهر و جانماز سوغاتی افسانه از سفر مشهد بود. صنوقچه برای شریف حکم گنجینه ای را داشت، که باارزش ترین دارایی هایش را در آن گذاشته باشد. نامه سعید را یک بار دیگر برداشت. هر وقت به پاکت  نگاه می کرد، تمام خاطرات آن روز را که سعید شهید شده بود، در جلوی چشم او مجسم می شد. کارخانه نمک ، سه راهی مرگ، زرهپوشی که آمبولانس را بر روی زمین می کشید، زخمیهایی که روی خاک افتاده بودند، دستی که آخرین لحظه از پشت سر برای دادن نامه در مقابل چشم او قرار گرفته بود. خواست  نامه را باز کند. اما دستش لرزید. فکر کرد، باز کردن نامه خیانت به امانتی است، که سالها در انتظار پیدا شدن صاحبش بوده است. نامه را در جای خود گذاشت. تصمیم گرفت، فرصتی پیدا کند. نامه ای به ناهید بنویسد. و در نامه ماجرا را شرح دهد. درآن لحظه نمی دانست، چگونه باید نامه را به ناهید بدهد. تنها به فکر نوشتن آن بود. آن روز بعد از ظهر ساعتی زودتر از هر روز از خانه بیرون رفت. چون باید نامه را در یک جای خلوت و قبل از قرار هر روزشان با احمد و امیر علی می نوشت. در چند ماه گذشته قرارشان این بود، که احمد و امیرعلی هر روز ساعت شش به کتاب فروشی می آمدند. چایی دم می کردند. سیگاری روشن می کردند. دو سه ساعتی دور هم می نشستند. از هر دری سخن می گفتند. هنگام غروب به قهوه خانه صاحبار می رفتند. یک ساعتی دور هم قلیان می کشیدند. با هم  می گفتند، می خندیدند. آخر سر هر کدام به خانه خودشان می رفتند. آن سه نفر چنان به قرار هر روزشان تعهد نشان می دادند، گویی استانداران چند استان درمحل وزرات کشور با وزیر جلسه کشوری دارند. اگر یکی از آنها ده دقیقه تاخیر می کرد. دو نفر دیگر اعتراضشان در می آمد، که چرا به قرارشان اهمیت نمی دهد. برای همین باید شریف وقت خودش را طوری تنظیم می کرد، تا به موقع سر قرار برسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۳
علی ابراهیمی راد

،شریف دل به دریا زد، و به طرف کارخانه پیچید، او  نمی توانست صبر کند. چون نگران سعید بود. در این یک ماهی که سعید را دیده بود، بارها با او حرف زده بود. حتی سعید  در باره دختری حرف می زد، که او را دوست دارد. و تصمیم دارد، بعد از سربازی به خوستگاریش برود. اما اینکه آن دختر کیست یا آدرسش کجاست چیزی نمی گفت. جاده بعد از سه راهی خاکی بود. خاکریزهای کوتاهی در دو طرف جاده زده بودند. تا خودروها از ترکش خمپاره ها تا حدودی در امان بمانند. انفجار گلوله های توپ در کنار جاده قطع نمی شد.  شریف به سرعت پیش می رفت. چون می دانست، سرعت ماشین هرچه بیشتر باشد. هدف (گرا) گرفتن آن سخت تر می شود. انفجار گلوله ها باعث پاشیده شدن خاکها به روی آمبولانس می شد. طوری که گاهی توان دید را با مشکل روبرو می کرد. اما او به تنها چیزی که در آن لحظه فکر نمی کرد، انفجار گلوله ها بود. شریف به هر مصیبتی بود، خود را به داخل محوطه کارخانه رساند. خط آتشی که دشمن از سه راهی مرگ تا کارخانه نمک در مسیر آمبولانس تهیه کرده بود، با ورود آمبولانس به محوطه کارخانه کشیده شد. شریف بدون اینکه ماشین را خاموش کند، به سرعت از آن پیاده شد، و خود را داخل ساختمان کارخانه انداخت. به فاصله چند ثانیه یک خمپاره در نزدیکی آمبولانس منفجر شد. شیشه در راننده  خورد شد. چند ترکش خمپاره در طرف راننده را آبکش کرد. اما ماشین هنوز کار می کرد. امدادگرانی که زخمیها را جا به جا می کردند، با انفجار خمپاره در محوطه کارخانه زمین گیرشدند. خاک و دود محوطه  کارخانه را پوشانده بود. چند زخمی که روی برانکارد خوابیده بودند. روی زمین افتاده بودند. ناله زخمی ها با فریاد یا زهرای امدادگران از میان دود و آتش شنیده می شد. اما هیچ کس قادر نبود، به دیگری کمک کند. داخل ساختمان به دلیل استحکامی که وجود داشت، امنیت نسبی بر قرار بود. بنابرین هر کسی سعی می کرد. خود را هر طور شده به داخل ساختمان برساند. در این میان امدادگران تلاش می کردند، زخمی های خود را از میان دود و آتش بیرون بکشند.. صدای بیسیمچی که در خواست، هلیکوپتر می کرد، تا آتش داشمن را خاموش کند. با ناله مجروحین در هم آمیخته بود. زخمیها  در داخل اتاقهای  نیمه مخروب ساختمان کارخانه با تعدادی جنازه شهید خوابانده شده بودند. در آن تاریکی اتاقها تمیز دادن شهید و مجروح امکان پذیر نبود. مخصوصا زخمی هایی که به دلیل خون ریزی شدید توان ناله هم نداشتند. چند امدادگر هلال احمر کمکهای اولیه را بر روی مجروحین انجام می دادند. با اینکه هنوز تا غروب آفتاب ساعتی مانده بود. اما به دلیل گرد و غبار، هوا گرفته بود.  داخل اتاقها نور کمی از روزنه های بالای پنجره ها که با کیسه شن پوشانده شده بودند می تابید. شناختن مجروحین در آن تاریکی غیر ممکن می نمود. شریف طوری نام سعید را صدا می کرد، که گویی فقط برای بردن سعید این همه راه را آمده است. یکی از امدادگرها گفت: برادر کمک کن این دو نفر را به آمبولانس برسانیم،  این دو نفر به کد 99 نزدیک شده اند. کد 99  به معنی خونریزی شدید داخلی و خطر مرگ افراد به حساب می آمد. شریف وقتی دست به  دسته های برانکارد برد، صدای سعید به آرامی به گوشش خورد، که گفت: آقا شریف بلاخره آمدید؟ سعید هم در آن لحظات منتظر آمدن  شریف بود. شریف وقتی دقت کرد، چهره خون آلود سعید را شناخت. او خم شد و بر چهره خون آلود سعید بوسه زد. بغض گلویش را گرفت. اما با روحیه ای که داشت، سعی کرد، تبسم را چاشنی کلمات کند. نترس سعید جان هر طور شده می برمت. انگار سعید با دیدن شریف به زنده ماندن امیدوار شده بود. به کمک یک  امدادگر سعید با یک نفر دیگر که زخم کمتری بر داشته بود، به آمبولانس انتقال داده شدند. حجم آتش دشمن کمتر شده بود، اما هنوز صدای انفجارهای پی در پی از طرف سه راهی مرگ که به کارخانه نزدیک بود، به گوش می رسید.  فرصتی نبود، تا شریف بالای سر سعید بماند. باید هرچه زودتر مجروحین به پست امداد برده می شدند. در  آمبولانس به غیر از دو نفر مجروح یک امدادگر هم برای مراقبت از آنها نشسته بود. شریف به سرعت راه افتاد. از محوطه کارخانه نمک بیرون رفت. یک آمبولانس دیگر از طرف سه راهی می آمد. راننده گفت: جاده  بسته شده باید صبر کنی برادر. اما شریف بی اعتنا به حرف راننده به طرف سه راهی راه افتاد. شیشه کشویی بین کابین راننده و کابین عقب که مجروحین بر روی برانکارد در آنجا خوابانده شده بودند. باز بود. انفجار خمپاره ها در اطراف آمبولانس کمتر از قبل بود، اما گاهی بر اثر انفجار توده ای از خاک و گل از پنجره شکسته آمبولانس به صورت شریف پاشیده می شد. دست اندازهای تند جاده که تا سه راهی مرگ ادامه داشت. ناله مجروحین را بیشتر می کرد. شریف باید خون سردی خود را حفظ می کرد، چون کوچکترین اشتباه در آن شرایط بحرانی ممکن بود، جان خود و سه نفر دیگر را که دو نفر آنها با مرگ دست و پنجه نرم می کردند، به خطر باندازد، گرچه آنها در کانون خطر بودند.  در نزدیکی سه راهی ، یک آمبولانس که براثر انفجار چپ کرده بود، به وسیله یک زرهپوش یدک می شد، بنابراین راه بسته بود. شریف هر چی به سه راهی نزدیک می شد، شدت گلوله باران بیشتر می شد. به دلیل انفجارهای پی در پی در اطراف آمبولانس چپ شده،  فرصت برگرداندن آمبولانس نبود، تا روی چهار چرخ  راه برود. بنابرین آمبولانس روی سقف کشیده می شد، و گاهی به پهلو می غلتید. اما راننده زرهپوش توجهی به چگونه کشیده شدن آمبولانس نمی کرد، چرا که باید  هر چه زودتر راه باز می شد. چندین متر جلوتر دو نفر زخمی آمبولانس در کنار جاده افتاده بودند. امدادگر آمبولانس در میان گرد وخاک و صدای انفجار اطراف زخمیها، با صدای بلند طلب کمک می کرد. شریف نمی دانست،  چکار باید  کند، فرصت ایستادن نبود، چرا که یک دقیقه ایستادن مساوی بود، مورد هدف قرار گرفته شدن آمبولانس از طرف عراقیها . علاوه بر این، دو نفر زخمی که یکی از آنها نزدیکترین دوستش بود، لحظات خطرناکی را سپری می کردند، شریف فکر کرد. ممکن بود، چنین اتفاقی برای او هم بیفتد. از یک طرف ناله سعید و مجروح دیگر از کابین پشت به گوش می رسید، از طرف دیگر فریاد امدادگری که در کنار جاده لتماس می کرد، التماس کنان طلب کمک می کرد، شریف را در موقعیت دشواری قرار می داد. او در میان جهنمی از آتش و دود ماشین را نگهداشت، و خود نیز به سرعت پایین پرید. به صورت نیم خیز خود را به زخمیها رساند. به کمک امدادگر دیگر،  زخمیها را به هر طریق ممکن سوار آمبولانس کردند. یکی از زخمیها در کابین جلو جا گرفت. خون تمام لباسهای او را خیس کرده بود. دست راستش از مچ  قطع شده بود و جای دست قطع شده اش،  باند پیچی شده بود. دست قطع شده در  یک چپیه پیچیده بود، که خود زخمی به گردنش آویزان کرده بود. شریف دوباره راه افتاد. زرهپوش به نزدیک سه راهی رسیده بود و از سر بالایی جاده آمبولانس را می کشید، تا راه باز شود. لحظه ها به کندی می گذشت. هر از گاهی شریف سر خود را بر می گرداند، تا بتواند، سعید را نگاه کند. امدادگر گوش خود را به دهان سعید نزدیک می کرد، تا زمزمه های بی رمق او را بشنود. زرهپوش آمبولانس را مثل کسی که به دم اسب بسته باشد، بر روی  زمین می کشید. جاده باریک بود. عبور برای دو خودرو وجود نداشت. شریف مجبور بود، در آن جهنم آتش و دود لاک پشت وار پیش رود. اما به هر سختی بود، زرهپوش به جاده اصلی رسید. وقتی شریف به جاده اصلی پیچید، انگار از زندان چند ساله آزاد شده است. او نفس راحتی کشید. هنوز تابلوی سبز رنگ سوراخ سوراخ شده راهنما، که بر روی آن کلمه (شارع بصره، فاو) نوشته شده بود، کنار سه راهی خود نمایی می کرد. در جاده اصلی ماشین به سرعت هرچه تمام پیش می رفت. نزدیک بیمارستان سحرایی که رسیدند، تردد آمبولانس ها بیشتر شد. در ورودی بیمارستان صحرایی بود، که شریف دست امدادگر را که به کتف او می زد، احساس کرد. سر خود را برگرداند. پاکت نامه ای که رنگ خون،  سفیدی آن را از بین برده بود، در دست امدادگر بود. امدادگر گفت: برادر این نامه امانت شماست. سعید قبل از شهاتش داد و گفت: به آقا شریف بگو این نامه را به صاحبش برساند. شریف مثل کسی که شوک الکتریکی به او وارد کرده باشند، در جا خشک شد. به سختی ماشین را کنترل کرد. امدادگرها ی بیمارستان صحرایی با برانکارد اطراف آمبولانس را گرفتند. سعید و یکی دیگر از زخمیها در راه شهید شده بودند. دو نفر دیگر به داخل اورژانس برده شدند. امدادگری که نامه سعید دستش بود. بالای سر شریف که در کنار آمبولانس نشسته و دستان خود را به شقیقه هایش گذاشته بود. ایستاده بود. امداد گر پرسید: سعید چه نسبتی با شما داشت؟ شریف نگاهی به نامه خونین انداخت و پرسید: سعید کی شهید شد؟ امدادگر جواب داد، همان سه راهی. وقتی که به جاده اصلی پیچیدی. شریف پرسید: چرا زودتر نگفتی؟ امدادگر گفت: چون سعید خواسته بود قبل از رسیدن به بیمارستان نگویم. سعید گفت: اگر زنده بودم، که هیچ، اگر زنده نماندم، تا بیمارستان حرفی به  شریف نگو. شریف گفت: سعید چیزی دیگری سفارش نکرد؟ امدادگر گفت: نه فقط گفت صاحب نامه خودش میاد از آقا شریف نامه اش را می گیرد. شریف نامه را گرفت. هنوز خونی که نامه را آغشته کرده بود خشک نشده بود. او با چپیه خون خیس را از روی پاکت نامه پاک کرد. خط خون روی آدرس نامه کشیده شد. تنها کلماتی که می شد، خواند، آذربایجان شرقی شهرستان مرند بود. بقیه آدرس را خون غلیظ پوشانده بود.
جنازه سعید زودتر از نامه اش به مرند رسیده بود. و شریف وقتی به مرند رسیده بود. سعید را خاک کرده بودند. شریف چند بار سر خاک سعید رفته بود. اما نه کسی شریف را شناخته بود، و نه او کسی را شناخته بود. شریف چند بار خواسته بود، نامه را به خانواده سعید بدهد. اما دو عامل باعث شده بود، از این کار صرف نظر کند. یکی اینکه فکر کرده بود، خانواده سعید با دیدن نامه داغ دلشان تازه می شود. دیگر اینکه فکر می کرد، صاحب نامه خانواده سعید نیست. چون سعید به امدادگر گفته بود، صاحب نامه خودش میاد نامه را می گیرد. اگر نامه مال خانواده سعید بود، حتما سعید می گفت، نامه را به خانواده ام بدهد. شریف  نمی دانست صاحب نامه کیست. البته او می دانست، صاحب نامه باید دختری باشد، که او بارها از زبان سعید شنیده بود. اما نمی دانست آن دختر کجاست. وقتی ناهید از شریف در باره سعید نجفی زاده پرسید. شریف در یک لحظه تمام خاطرات سعید، مخصوصا روزی که سعید در یک متری او به شهادت رسیده بود، وآن نامه خون آلود را  به امانت دست او سپرده بود، را به یاد آورد. برای همین با بغض گرفته به ناهید جواب داد. طوری که ناهید بی اختیار گریست. شریف در آن لحظه چشمان اشک بار افسانه را در چشمان ناهید می دید. از نظر شریف ناهید نیز یک افسانه بود.  نه افسانه ای که او قبلا عاشقش بود. بلکه افسانه ای که ممکن است، هر کسی در زندگی خود داشته باشد. احمد هم در زندگی خود افسانه ای داشته است. سعید هم افسانه ای داشته است. شریف هم روزی افسانه ای داشته است. چه بسیارند، افسانه ها، ناهیدها، سوسن ها، نرگسها، آیدا ها. فاطمه ها، مجنون ها و هزاران هزار از سوته دلانی که هر کدام به نوعی سرگشته کوچه های حیرانی اند. چه فرقی می کند، اسم آنها چی باشد.  وقتی شریف دست روی دست ناهید گذاشت. یا بر پیشانی او بوسه زد. یا به آرامی او را در آغوش گرفت، در آن لحظه  فارغ از هر حسی، حس کسی را داشت که دست نوازش بر سر درمانده ای می کشد. عشقی که شریف به افسانه داشت، با محبتی که نسبت به ناهید ارزانی می کرد، در آن لحظه کاملا متفاوت بود. شاید درک چنین رابطه ای برای خیلی از آدمهایی که بوی از عشق و عاشقی  نبرده اند، کار آسانی نباشد. برای آنها رابطه ها به دو دسته محرم، نامحرم، تقسیم می شود. برای آنان  عشق در ازدواج  خلاصه می شود.  ازدواج یعنی غایت آرزوها. نرسیدن به آرزو یعنی شکست. اما عشق و عاشقی داستان دیگری دارد. چه بسا عاشق دست معشوق خود را به دست کسی بسپارد، که احساس کند، معشوق با او خوشبخت تر است. چه بسا مجبور باشد، کسی را که تحمل یک روز دوری اش را ندارد. از خود براند. احمد می گفت: روزی آیدا  به او گفته بوده، دیگر از تو سیر شده ام. چه کسی از دل کسی خبر دارد؟ شاید آیدا  به این نتیجه رسیده بوده که احمد بی او خوشبخت تر است. شاید آیدا  چیزی از خود می دانست، که که احمد نمی دانسته است. شاید آیدا  در یافته بود، که مسیر زندگی احمد با وجود او عوض می شود. و هزار شاید دیگر. پس چاره کار شکستن دلی ا ست، که از همه عزیزتر است. احمد می گفت: (گورسن آیدا گینه منه فیکیرلشیر) تو فکر می کنی، آیدا باز هم به من فکر می کند؟  ..

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۰
علی ابراهیمی راد

  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد. با سرعت به طرف آشپزخانه دوید. آبی به صورتش زد.  تا آذر خود را به راهروی ورودی برساند، و در را باز کند، لیوانی آب از شیر آشپزخانه پر کرد. یعنی برای آب خوردن از اتاق بیرون آمده ام. آذر به شوخی گفت: مثل اینکه من نباشم، شما کار بکن نیستین.  ناهید جواب شوخی را به شوخی داد. کار مال تراکتور است آذر جون. زیاد سخت نگیر. آذر برای خشک کردن موهای سر خود به اتاق دیگر رفت. ناهید به سرعت روی تخته بند نشست. شریف گفت: مواظب باش چیزی احساس نکند. ناهید گفت: نگران نباش. خیالت راحت. هر دو مشغول کار شدند. آذر چند دقیقه دیگر وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخته بند نشست. امروز زیاد معطل شدیم، باید سریعترکار کنیم. حرف آذر خطاب به هر دو بود. گر چه اسمی از کسی نبرد. شریف و ناهید با روحیه بهتری کار می کردند. اما هر کدام در دنیایی بودند، که از مکان کار بسیار دور بود. ناهید وقتی فکر می کرد، چه اتفاقی در عرض نیم ساعت افتاده است، احساس گناه می کرد، که چرا به راحتی خود را تسلیم حس درونی خود کرده است. او فکر می کرد، تمام اتفاقات در عرض نیم ساعت افتاده است. غافل از اینکه  شخصیت درونی او روزها و ماه ها از درون خورده شده بود، و تنها پوسته ای از ناهیدی مانده بود، که او از آن ناهید در خود خبر داشت. ناهید از روزی که قدم به خانه آذر گذاشته بود، به شریف فکر کرده بود. حتی شبها در عالم خواب چندین بار مشابه اتفاقی که در این نیم ساعت بین او و شریف افتاده بود، دیده بود. گاهی خواب خبر از آینده ای می دهد، که قرار است به زودی واقعیت پیدا کند.  آیا او واقعا از شریف انتظار پاسخ گفتن به سئوالی را داشت که پرسیده بود؟ یا سئوال یک بهانه بود. چرا وقتی دست شریف دست او را لمس کرد، او دست خود را کنار نکشید؟ و چرا خود را رها کرد؟  اکنون که این اتفاقات به سرعت افتاده بود، او آرزو داشت، کاش همه آن چند دقیقه هم، مثل خوابهای قبلی یک خواب بوده بود.

  ناهید به یاد آورد، حرفهای فرزانه را که گفته بود: تو دیگر باید به فکر زندگی خود باشی.  با غصه خوردن که سعید، زنده نمی شود. یکی دو سال نیست که صبر کنی. صحبت از یک عمر زندگی است. اگر با سعید ازدواج کرده بودی، یا بچه داشتی، شاید می گفتی می خواهم تا آخر عمر بچه اش را بزرگ کنم، گر چه در آن صورت هم کار درستی نبود. اما حالا که اسم سعید در شناسنامه ات هم نیست، چه دلیلی دارد، که خودت را زندانی خودت کنی.  ناهید وقتی فکر می کرد. حرفهای فرزانه را منطقی می دید. اما وقتی به دلش رجوع می کرد. می دید، کسی به گوشه خلوتی که سعید در آن پای گذاشته بود. نفوذ نکرده است. اما حالا چی؟ آیا شریف جای سعید را گرفته است؟ وقتی ناهید به دلش رجوع می کرد، جواب منفی بود. چرا که در زندگی هیچ کس،  کسی جای را دیگری نمی تواند بگیرد. درست است، که سعید دیگر نبود، اما خاطرات سعید هنوز زنده بود. یک جدال درونی در بین دو دیدگاه کاملا  متضاد  درحال شکل گرفتن بود. از یک طرف ناهید کار خود را نوعی خیانت به عشق سعید می دانست، که در نبود او مرتکب شده است. او که در روز خکسپاری با خود پیمان بسته بود، هیچگاه مهر سعید را از دلش بیرون نکند، اکنون چه اتفاقی افتاده بود، که دل به مرد دیگری باخته بود. از طرف دیگر فکر می کرد، تاب تحمل تنهای را بیش از این ندارد. بس که شب و روز خود را درگیر خیالات خود کرده بود، چهره اش به دختر بیست ساله نمی خورد. از روزی که جنازه سعید را به خاک سپرده بودند، او با مجالس عزاداری انس گرفته بود. چرا که تنها جایی که میتوانست، با خیال راحت گریه کند، همان مجالس بود. زمانی که ذهن ناهید درگیر جنگ دوگانگی بود.  شریف به نامه خون آلودی فکر می کرد، که سالها پیش در گرماگرم نبرد، موقعی که سعید به شدت زخمی شده بود، به امانت به شریف سپرده بود، تا در صورت شهادت نامه را به دست صاحب اصلیش برساند. اما فرصت اینکه بگوید صاحب اصلی نامه کیست پیدا نکرده بود.  سعید نامه را قبل اینکه خمپاره در چند متری سنگر او منفجر شود ، و ترکشهای آن چند جای بدن او را سوراخ کند، نوشته بود، و به حساب اینکه می تواند، در اهواز به صندوق پستی بیاندازد، در جیب پیراهن نظامیش گذاشته بود. اما چند ساعت بعد گلوله باران شدت گرفته بود. به دلیل آتش سنگین امدادگرها نمی توانستند سعید را از سنگری که فرو ریخته بود، بیرن بکشند، تا با برانکارد به داخل کارخانه ببرند و کمکهای اولیه را روی آن انجام بدهد. برای همین باید صبر می کردند، تا هلیکوبترهای هوانیروز برسند، و آتش توپخانه عراقی ها را خاموش کنند، تا آنها بتوانند به زخمیها کمک کنند.  شریف در سنگر نشسته بود، که بیسیم زدند و گفتند: چند نفر از بچه های گردان علی اکبر شدیدا زخمی شده اند، و کمبود آمبولانس وجود دارد. باید هرچه سریعتر آمبولاس بفرستید.
مقر واحد تخریب درکنار اروند رود  در خاک عراق قرار داشت. فاصله مقر تا کارخانه نمک حدود پنج کیلو متر می شد. اما سخت ترین قسمت راه، سه راهی مرگ بود، که همیشه زیر توپخانه دشمن بود. اگر می توانستند، زخمیها را با زرهپوش تا دم جاده (فاو ، بصره) برسانند. او به راحتی می توانست، آنها را تا پست امداد برساند. در راه که می رفت، خدا خدا می کرد. سعید جزء زخمیها نباشد. شاید به خاطر آشنایی که با او داشت، چنین حسی پیدا کرده بود. اما به هر حال نوعی نزدیکی بین خود و سعید احساس می کرد. وقتی نزدیک سه راهی رسید. هیچ خبری از زخمیها یا خودروی زرهی نبود. تردید و دو دلی باعث شد، چند لحظه ای مکث کند. پس چرا خودروی زرهی هنوز نرسیده بود؟ به او سپرده بودند، حق نداری  وارد سه راهی شوی. چون احتمال خیلی زیادی دارد، که نتوانی، از خط آتش عراقی ها عبور کنی. چرا که توپخانه آنها مسلط بر سه راهی مرگ بود، عقل حکم می کرد، برای انتقال زخمی ها از خودروهای زرهی استفاده شود. اما حالا که خودروی زرهی زخمی ها را به سه راهی نیاورده بود. چاره ای جز وارد شدن به قتلگاه نبود. شریف دل به دریا زد. از سه راهی به طرف کارخانه پیچید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۴
علی ابراهیمی راد

سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟

سعید نجفی زاده. اوائل سال شصت وهشت شهید شد. نوزرده سالش بود.

شریف به یاد جعبه ای افتاد، که آذر اسم آن جعبه را جعبه اسرار گذاشته بود. چون شریف هیچ گاه اجازه نمی داد، کسی از محتوای آن جعبه با خبر شود. در آن جعبه یک سنگ آغشته به خون پای افسانه و یک نامه باز نشده خون آلود از سعید گذاشته شده بود. شریف نگاهی به چشمان غم گرفته ناهید انداخت. ناهید نیز دست از کار کشید. مستقیم به چشمان شریف زل زد. ناهید در جستجوی پاسخی برای سئوال خود در چشمان شریف. و شریف در جستجوی افسانه ای دیگر در نگاه ناهید بود. تکرار سئوال ناهید ذهن شریف را به جبهه نبرد می کشاند. نگفتین سعید را میشناختین یانه.

کنار اروند قایق های تندرو ایرانی مثل تاکسی های مسافر کش رزمندگان را به طرف بندر فاو (شهر عراقی در کنار اروند رود که به دست رزمندگان ایرانی افتاده بود) می برند، و از آن طرف اروند، که در خاک عراق قرار داشت، رزمندگان دیگر را به طرف خاک ایران می آورند. شریف با چند نفر از بسیجی هایی که تازه اعزام شده بودند. در انتظار قایق ایستاده است. در میان آنان بسیجی جوانی چهره آشنایی دارد. شریف فکر کرد او را قبلا دیده بوده است. شاید این جوان لباس نظامی تنش نبود، راحت تر م می شد او را به جا آورد.  نام او را پرسید. جوان گفت: سعید نجفی زاده.

کدام لشگری؟  عاشورا... ازکجا اعزام شدی؟   مرند... ازکجای مرند؟ پایگاه شهید ملکی. پایگاه شهید ملکی پایگاهی بود، که در محله (یالدور) قرار داشت و خانه شریف هم در آن محله بود. پس او سعید را در محله خودشان دیده بود. وقتی در غربتی دورترین همشهری هم آشناست. شریف گفت: پس آشنا در آمدیم. کمی هم حرف بزنیم فامیل هم می شویم. چند روز است که از مرند آمدین؟ سعید جواب داد:  ده، دوازده  روزی می شود. شریف پرسید:  تقسیم شدین؟   سعید گفت: بله، گردان علی کبر، شریف با شنیدن نام گردان، کنجکاوتر شد. پرسید: هنوز به گردان نرفتی؟ سعید جواب داد: نه امروز تازه داریم میریم گردان.

 شریف به یاد (کارخانه نمک) افتاد، که با دیواهای بتن آرمه در نزدیکی جاده فاو، بصره قرار گرفته یود. گردان علی کبر به خاطر استحکام ساختمان کارخانه نمک آنجا را مقر اصلی خود قرار داده بود. کارخانه نمک خطرناکترین  قسمت جبهه فاو، بصره بود.  تلفات آن منطقه  خیلی بیشتر از مناطق دیگر خط بود. نفرات در نقطه (بی56) که همان منطقه کارخانه نمک بود، بیش از سه روز توانائی ایستادن ندشتند، و هر سه روز یک بار نفرات خط اول در آنجا با نیروهای تازه نفس گردان  تعویض می شدند. کمتر کسی از کارخانه نمک جان سالم بدر می برد. اکثر بچه های گردان یا شهید می شوند، یا مجروح. در این یک ماه که گردان در کارخانه نمک مستقر شده بود، دو نفر از فرمانده های گردان، یکی شهید و دیگری مجروح شده بود. چندین بار خود شریف از مجروحان کارخانه نمک را  به پست امداد رسانده بود، که گاهی قبل از رسیدن در راه شهید شده بودند. سه راهی که از جاده اصلی (فاو، بصره) به طرف کارخانه جدا می شد، به خاطر تلفات زیاد به سه راهی مرگ معروف شده بود. کسی که از آن سه راهی عبور می کرد. مثل کسی بود که از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است.  برای جا به جا کردن نیروها در آن سه راهی از خودروهای زرهی استفاده می کردند. چون ترکش خمپاره ها به راحتی از ماشینهای معمولی عبور می کرد. چهره معصومانه سعید  با چشمانی قهوه ای  و ته ریشی که تازه بر صورت سفید او روئیده بود، با قد نسبتا بلند او را به یک شهید زنده تشبیه می کرد. این اولین دیدار شریف با سعید بود.  نگاه متنظر ناهید در آن فرصت کم اجازه نمی داد،  شریف غرق شود در خاطرات روزگاران  آتش و خون . آقا شریف چه قدر دیر جواب میدین. خوبه شما دختر نشدین، والا تا جواب بله را بدین، جان به لب می کردین  داماد بیچاره را.

 چه جسارتی به خرج می داد، دختر بیست ساله در پرسیدن یک سئوال.

چه بی پروا سخن می گفت، در خلوت اتاقی که به غیر از آن دو اذن حضور کسی نبود، مگر آذر که او هم به این زودی نمی آمد.

 شریف با حالت اندوه بار نگاهی به چشمان منتظر دختر انداخت.                                                         آره می شناختم. چند باری در جبهه دیده بودم. حالت گفتن شریف طوری بود، که دختر جوان را به گریه انداخت.  بغض دختر ترکید. چادر خود را به سر کشید. سر خود را به تارهای سفید قالی تکیه داد. لرزش شانه ها نشان از گریه ی بی صدای او بود. دست شریف بی اختیار به طرف دست ناهید کشیده شد. گرمای دست شریف را ناهید احساس کرد. دست خود را برگرداند. بدون اینکه سر خود را برگرداند. گریه کنان دست شریف را به دست گرفت. فشار ملایم دست شریف بدون کلامی  هزاران راز درون ناهید را بر ملا کرد. دست دیگر شریف از روی چادر به نوازش موهای او رفت.  قسمتی از چادر از سر او سرید.  موهای ناهید سرانگشتان شریف را که به آرامی آنها را نوازش میداد، احساس کرد.  نگاه ناهید به طرف چهره پر رمز و راز شریف برگشت.

آهنگ قدیمی از ضبط صوتی که معمولا در طول روز صدای آن پخش می شد، به گوش می رسید.

من یوسف راه توام، افتاده به چاه توام، ارزان مفروشم.

پیش تو خموشم اگر، چون باده کهنه دگر، افتاده ز جوشم.

عقده ای چند ساله ناهید با لمس دستان شریف درحال گشوده شدن بود.

  دست سرنوشت شریف و ناهید  را در کنار هم قرار داده بود. اگر پیوند شریف با افسانه را خنجری به نام آذر بریده بود. اگر دست روزگار سعید نوزده ساله را از از ناهید گرفته بود. اینک دست سرنوشت بازی دیگری با آن دو شروع می کرد. آدمها مثل بازی شطرنج هزاران بار بازی می شوند، اما هیچ گاه تکرار نمی شوند. دست روزگار کسانی را در کنار هم قرار می دهد، که در تصور هیچ کس نمی گنجد. هیچ یک از آن دو باور نمی کرد، در عالم بیداری چنین اتفاقی ممکن است برای آنها بیفتد. نگاه شریف در جستجوی نشانه هایی از افسانه در نگاه ناهید، و نگاه ناهید در جستجوی  نشانه های گم شده خود در وجود  شریف بود. هر دو مبهوت لحظه ها بودند. هیچ کدام کلامی به زبان نمی آوردند. گرچه درآن چند ثانیه هزاران حرف و حدیث از ذهن آنها می گذشت. گاهی سکوت گویاترین کلام است. گاهی نگاه عمیق ترین واژه هاست. وقتی زبان قاصر ازگفتن کلمات است. زبان چشمها خود را به رخ می کشند. نگاه ها واژه های پیچیده را گفتند. سکوت شکسته شد. اکنون نوبت زبان بود، که واژه های ساده را بیان کند. خوب تعریف کن چگونه با سعید آشنا شدی؟ معلوم نشد این سئوال از زبان کدام یک پرسیده شد. اما نقطه اشتراک هر دوهمین سئوال بود. که جواب آن، آنها را به هم نزدیک می کرد. شاید وجود سعید راهی بود، که آنها از دو نقطه ابتدا و انتهای آن راه،  به طرف هم پیش می رفتند.

دیگر فرصت پاسخی نمانده بود. تا دیر نشده برو یک آبی به دست و صورتت بزن. آذر بیاد ببیند خوب نیست. باشه، اما دوست دارم  بیشتر از جبهه و جنگ بگی. از جاهائی که با سعید در یک جا بودی.

چشم، تو برو تا دیر نشده، من قول میدم سر فرصت مفصل تعریف کنم.

 لحن هردو خودمانی شده بود. پیشانی ناهید ناخودآگاه نزدیک لبهای شریف کشیده شد. رها شدن در اوج آسودگی. دنیا را فراموش کردن. زمان را در هم شکستن. خود را به دست سر نوشت سپردن. اینک این منم ناهید. گم شده در دستان تو. کاش زمان می ایستاد.

صدای پای آذر که حوله بر سراز پله های زیر زمینی که حمام درآنجا بود، به گوش می رسید.  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۹
علی ابراهیمی راد

. از ترس اینکه ماشین ها بروند و ناهید برای برگشتن به شهر دچار مشکل شود، در میان زنها گشت، اما پیدا کردن یک نفر در میان این همه زن که همه سیاهپوش بودند کار آسانی نبود. اتوبوسها در حال حرکت بودند. هر کسی سعی می کرد، خود را به اتوبوس برساند. فرزانه دنبال ناهید بود، اما او را پیدا نمی کرد. اگر اطمینان پیدا می کرد، که  ناهید در گورستان مانده است، حتما او هم می ماند. چون نوعی وابستگی به ناهید پیدا کرده بود. با اینکه ناهید در ظاهر هیچ نستبی با سعید نداشت، اما برای خواهرش او اکنون یادگار برادرش بود. فرزانه اطراف اتوبوس ها را گشت، تا شاید در یکی از آنها ناهید را پیدا کند، اما ناهید گم نشده بود، بلکه خود را گم کرده بود. پیدا کردن کسی که خود را از چشم دیگران گم کرده است، سخت تر از کسی است که گم شده باشد. ناهید، فرزانه را زیر نظر داشت، و منتظر بود اتوبوسها راه بیفتند.
 فرزانه در آخرین لحظه تصمیم خود را گرفت. او هم خود را از اتوبوسها کنار کشید، و زحمت تنها برگشتن را به جان خرید تا مبادا  ناهید در این وادی دهشت تنها و سرگردان بماند. در آن شلوغی کسی به فکر فرزانه و ناهید نبود. بلاخره اتوبوسها راه افتادند، و ناهید با کمال تعجب متوجه فرزانه شد، که گرد و خاک اتوبوسها، چادر سیاه او را موج زنان به هوا بلند می کرد.  ناهید با سرعت به طرف فرزانه دوید، تا دیر نشده به اتوبوس برسند، اما دیگر دیر شده بود، و همه کسانی که هر کدام با یک وسیله ای آمده بودند، راه افتاده بودند. فرزانه  با دیدن ناهید به سمت او رفت. صدای رعد و برق از دور دستها به گوش می رسید. زوزه باد در گورستان پیچیده بود، و شدت آن خاک گورهای تازه را که چهار شهید جنگ، ساعتی پیش در آنها آرمیده بودند، به آسمان بلند می کرد. خاک گورستان گلهای سفید مریم را که روی قبر سعید پرپر شده بود، پوشاند. ناهید و فرزانه  روی قبر سعید به خاک افتادند. شاید آنها بوی سعید را از هم می گرفتند. حالا که برادر نبود، خواهر بوی برادر را از دختری می گرفت، که زمانی برادر نوزده ساله اش او را به دور از چشم خانواده دوست داشته است. آنها بدون اینکه کلامی به هم گویند، با خود مویه می کردند. تنها کلمه مشترک شان که برای هم قابل فهم بود، نام سعید بود. زمان در لحظه مرده بود. گرد و غبار جای خود را به قطرات پراکنده باران داد. بوی خاک نم خورده به مشام می رسید. این بو برای ناهید یا آور خاطرات گدشته بود. با گذشت زمان نعره رعد و برق به آسمان گورستان نزدیک و نزدیکتر می شد. آرام آرام  قطرات باران درشت تر و تندتر می بارید. آب باران خاکهای نرم قبرهای تازه را خیس می کرد. باران غباری که در هوا معلق بود، به صورت قطرات گلی روی چادر های سیاه می پاشید، در میان شدت باران که همراه با غرش آسمان بود، هیچ کدام از آن دو نفر صدای مردی را که در چند متری آنها ایستاده بود، نمی شنیدند، او پارسا شوهر فرزانه بود، که نگران از غیبت  فرزانه راهی گورستان شده بود. پارسا به آرامی دست روی شانه فرزانه گذاشت، و او را با نام صدا زد. فرزانه سر خود را بلند کرد، و شوهر را در پشت سر خود دید. پارسا با اشاره از ناهید پرسید. بغض فرزانه ترکید. ناهید به صدای بلند گریه فرزانه سر خود را از روی مزار سعید برداشت. اشک دختر جوان ذرات خاک را به صورت لایه ای از گل درآورده بود، آن را  به صورتش مالیده بود. رنگ خاک زلفهای پریشان دختر درمانده را  بسان موهای جوگندمی پیرانه در آورده بود. چهره ناهید به چهره زنی می مانست، که در خاک نشین عزیز از دست رفته، خاک عالم را بر سر کرده باشد. آسمان دل خود را خالی می کرد. ناهید گاهی با غرش آسمان سر خود را بلند می کرد، و دستان خود را به ضیافت ماعده آسمانی می سپرد.  قطرات درشت باران دست و صورت او را زیر ضربات خود گرفت. شاید آسمان ابری هم مشتاق دیدار چهره غمبار او بود، که باران خود را برای زدودن غبار چهره او فرو می ریخت. اکنون دیگر فرزانه هم خود را تسلیم باران کرده بود. قطرات باران بسان جویباران زلال ، غبار از چهره ناهید می زدود، و زلف پریشان او را با صورت گلگونش آشتی می داد. فرزانه  موهای ناهید را که روی صورت او ریخته بود، کنار زد، و با چشم خود شکسته شدن  ناهید را نظاره کرد. آنها با اصرار پارسا از سر قبر سعید برخواستند، و به طرف ماشینی که راننده آن انتظار آنها را می کشید، رفتند. فرزانه چند بار سر خود را برگرداند، و به قبر سعید که  در خلوت گورستان آب باران گلهای سفید روی آن را با خاک نرم آمیخته بود، نگاه کرد. پارسا در عقب ماشین را برای آنها باز کرد. آنها نشستند. خود نیز در کنار راننده نشست. ماشین به طرف شهر راه افتاد. فرزانه دست ناهید را در دست داشت، و گاهی به چهره او نگاه می کرد. چرا قبلا این دختر را نمی شناختم؟ چرا سعید هیچ حرفی در مورد این دختر به من نگفته بود. در طول راه هیچ حرفی گفته نشد. هنگامی که ماشین در مقابل مغازه تیمور عمو ترمز کرد، مادر ناهید به همراه تیمور عمو از مغازه بیرون آمدند.
ناهید و فرزانه از ماشین پیاده شدند. چادر و لباس هر دو خیس آب باران بود. مادر ناهید گفت: کجا بودی دختر دلم هزار جا رفت. جواب ربابه خانم را فرزانه داد: ناهید با ما در باغ رضوان بود. تشیع جنازه برادر من سعید. من فرزانه هستم، همسایه سیما خانم، مادر ناهید با شنیدن اسم همسایه سیما به یاد حرف ناهید افتاد، که صبح گفته بود: تشیع جنازه پسر همسایه سیما میروم. ربابه خانم گفت: خدا صبر بده دخترم، خدا رحمتش کند. ببخشید وظیفه ما بود از نزدیک خدمت برسیم. صبح که ناهید گفت، پسر همسایه سیما شهید شده خیلی شوکه شدم. فرزانه بعد از خداحافظی رفت. مادر ناهید نمی دانست، به دخترش چی بگوید. او احساس می کرد، ضربه شدیدی به روحیه ناهید وارد شده است. او با دیدن حال ناهید تصمیم گرفت، او را به حال خود رها کند. از آن روز به بعد دیگر با او به نرمی رفتار می کرد. حتی وقتی ناهید گفت، دیگه نمیخوام بروم قالیبافی کار کنم، ربابه خانم زیاد اصرار نکرد.
اکنون سالها از آن روز می گذرد، و ناهید در پشت پنجره به گذشته فکر می کند و ابرهای آسمان را که در حال حرکت است، با نگاهش بدرقه می کند.
ناهید خانم خیلی تو بحر آسمان رفتی!!
 صدای شریف  ناهید را از مرکب خیال پائین می کشد. او بدون اینکه خود بخواهد، قطرات اشک صورتش را خیس کرده است. شریف متوجه گریه او شده است. بهانه ای برای پرده پوشی گریه ناهید. برو آبی به صورتت بزن شاید کسل باشی، حتما هنوز خوابت داره.
 این شریف است که او را برای شستن صورت فرا می خواند. شریف دریافته است، که دختر جوان اینجا نیست. و چاره کار را آب خنکی می داند، که صورت خیس از اشک را با آب پاک کند.
پس آذر خانم کجاست؟ کمی کار داشت میاد.
 ناهید در آشپزخانه ای که  میان دو اتاق قرار دارد، آبی به صورت می زند. در برگشت با آذر روبرو می شود، که لباس و حوله در دست قصد دوش گرفتن دارد. آذر با شیطنت خاصی به ناهید حالی می کند، که باید دوش بگیرد. ناهید با لبخندی تصنوعی سر خود را به علامت تائید تکان می دهد. حالا دیگر ناهید بدون حضور آذر در کنار شریف کار را شروع کرده است، و با خیال راحت می تواند سئوال بزرگ خود را که ماه هاست ذهن او را مشغول کرده است، از شریف بپرسد. فرصت محدود است. آذر که تا شب در حمام نمی ماند. حداکثر نیم ساعت وقت دارد، دل به دریا بزند، و راهی برای باز کردن سر حرف پیدا کند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. اولین روزی که شریف را دید، احساس کرد، نگاه او آشناست. مثل اینکه سالهاست او را می شناسد.
 اما در حضور آذر نمی توانست. امکان نداشت بتواند با شریف حرف بزند. حالا که دست تقدیر او را در مکانی قرار داده بود، که به راحتی می توانست، با شریف حرف بزند، باید فرصت را از دست نمی داد. ناهید چند بار خواست دل به دریا بزند و سر حرف را باز کند. اما هر بار که تصمیم می گرفت، زبان باز کند. تمام بدنش گرم می شد. صورتش سرخ  می شد. در همین حال که او دنبال راهی می گشت، سئوال خود را مطرح کند. شریف هم در همین فکر بود. آنها بدون اینکه خود بدانند، در دو طرف پرده ای بودند، که سایه ی هم دیگر را می توانستند ببینند. دستان هر دو همزمان برای کنار زدن پرده بالا آمد. هر دو درآن واحد  لب به سخن گشودند. جمله ببخشید من میخواست  یک سئوال از شما بپرسم، از زبان هر دو در یک لحظه بیرون آمد. بعد تعارف شروع شد. اول شما بپرسید. نه خواهش می کنم اول شما بفرمایید. اما اصرار شریف زبان ناهید را باز کرد.
شما سعید را میشناختین؟
سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۴
علی ابراهیمی راد

او شب قبل تا سپیده ی سحر،  لحاف سرکشیده بود، تا صدای آرام گریه های شبانه اش را کسی نشنود. صبح مادرش گفته بود: شب چه خوابی می دیدی که در خواب آن طور گریه می کردی؟ و او گفته بود: کاش خواب بود. سکسکه بعد از گریه هایش دور از چشم مادر نبود. یکی دو ساعت  بعد گفته بود: ننه می خواهم بروم تشیع جنازه، و مادر با تعجب پرسیده بود، تشیع جنازه؟ تشیع جنازه کی؟  و او جواب داده بود: تشیع جنازه پسر همسایه آبجی سیما، درست حرف بزن ببینم کدام همسایه ؟ و ناهید گفته بود: پسر عصمت خانم. مادر تنها گفته بود: خدا صبر بدهد مادرش را، ولی تو که اهل تشیع جنازه رفتن نبودی. امروز می خواهم بروم. و مادر تسلیم اصرارهای دختر شده بود، و اجازه داده بود، فقط همین یک بار برود. مادر گفته بود: فقط این یک بار، چه معنی دارد، دختر شانزده ساله هر روز چاروق، چاچوق کند برود تشیع جنازه، مردم چی میگن. و ناهید در غم تنهائی خود، راه افتاده بود و خود را جلوی بیماستان رازی رسانده بود، که قرار بود جنازه سعید از آنجا تشیع شود. سیما خواهر بزرگ ناهید در جلوی بیمارستان و در میان بستگان سعید بود.  ناهید سعی می کرد، خود را از چشم سیما دور نگهدارد، و در خلوت خود تنها باشد. چرا که در حضور خواهرش نمی توانست، با خیال راحت گریه کند. او تن خسته خود را آرام آرام از لابلای زنان و دخترانی که در پیاده رو بودند،  با جنازه سعید که روی دوش مردم بود جلوی می کشید، تا مردم سعید را از او دور نکنند.  ناهید چشم از تابوت سعید که با پارچه سفید  نام او را  روی آن نوشته بودند، برنمی داشت،  (شهید سعید نجفی زاده)
 طول خیابان امام از مسجد المهدی تا مرکز، پیاده روهای دو طرف خیابان مملو از جمعیت بود، که اکثریت آنها زنان و دختران جوانی بودند، که برای خرید به بازارآمده بودند. معمولا در طول هفته یکی دو روز تشیع جنازه شهدابی که در جبهه های نبرد کشته می شدند، جریان داشت. مغاره دارها در طول خیابان امام کرکره مغازه های خود را پائین می کشیدند، جلوی مغاره خود می ایستادند، یا داخل جمیعت می شدند و تا میدان فرمانداری می رفتند، و بعد هم برمی گشتند، می رفتند مغازه هاشان.  تشیع کنندگان درعرض خیابان حرکت می کردند. در اول صف تشیع کنندگان گروه موزیک ارتش به صورت منظم و با طنین تبل ها قدم بر می داشت.  پشت سر گروه موزیک مردان و جوانی بودند، که پیکرهای شهدا را روی دوش خودشان حمل می کردند، و شعار می دادند، و در ادامه صف زنها بودند، که جواب شعار مردها را می دادند، و آخر صف مادران و خواهران و دیگر نزدیکان شهدا بودند، که گاهی آنها را دیگر زنان از روی زمین می کشیدند، چون نای رفتن نداشتند. بعضی از زنان و مردان، بلند بلند گریه می کردند. و بعضی نگاه خشک شان را  به یک نقطه نا معلوم می دوختند، و به راه خودشان ادامه می دادند. شاید همه آنها در خود گریه می کردند. هیچ کس از دل کسی خبرنداشت.  معمولا یک وانت یویوتای جنگی که پشت آن دستگاه و بلند گوهای بزرگ نصب شده بود، در میان جمعیت در حرکت بود، که شعارها را هدایت می کرد. آن روز هم مثل روزهای دیگر پیکر شهدا روی دوش مردم تا میدان فرمانداری برده شد. چهار آمبولاس تویوتا که جلوی آنها با گلهای سفید مریم تزئین شده بود، در مقابل فرمانداری انتظار پیکر شهدا را می کشیدند.  حالا دیگر همه تشیع کنندگان به میدان کوچک فرمانداری رسیده بودند. در میدان فرمانداری جای سوزن انداختن نبود. جنازه شهدا از دوش مردم به داخل آمبولانس ها گذاشته شدند. ناهید سر خود را به آمبولانسی که جنازه سعید در آن گذاشته شده بود، تکیه داده بود، و دستان کوچک خود را به بدنه آمبولانس می کشید، اکنون بدنه آمبولانس برای ناهید  مقدس ترین ضریح عالم بود. او خیلی سعی کرد، هنگام انتقال تابوت حداقل دست خود را به تابوت بکشد. چون فکر می کرد، تنها ارتباط سیال با پیکر خونین سعید  تابوتی است، که جداره درونی آن سعید را در خود نگهداشته، و فقط جداره بیرون آن است که قابل دست رس ناهید است، اما هجوم مردم مانع از رسیدن دست ناهید به تابوت شد. آمبولانس آرام آرام در میان جمعیت راه افتاد، و ناهید آخرین تکیه گاه خود را از دست داد. پاهای او نای رفتن نداشتند، آمبولانس داشت سرعت می گرفت. اما پاهای ناهید توان همراهی نداشت. او بی اختیار زمین خورد، و دنیا در مقابل چشمانش تیره و تارشد. ناهید در یک لحظه احساس کرد،  که در یک خلاء تاریک در حال معلق شدن است، دیگر هیچ صدائی نمی شنید،  مثل کسی که در عمق ده متری آب در حال پائین رفتن باشد، و دستش به جای بند نباشد، فقط صدای خفیف آب بود، که می شنید. نه دردی، نه حسی، نه وزنی، در اوج سقوط، صدای سعید را  شنید که می گفت: داری خواب می بینی ناهید، چشمانت را باز کنی، غرق نمی شوی. ناهید با دهان بسته داد می زد، اما کسی صدای او را نمی شنید، سعید داد می زد، نترس تو دست مرا بگیری، چشمت را باز کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد، ناهید هر چه تلاش می کرد، نمی توانست چشمان خود را باز کند. اما به شوق دیدن سعید تمام توان خود را جمع کرد، تا یک لحظه  چشمان خود را باز کند. چند زن سیاهپوش دور او را گرفته بودند. پس سعید کو؟کجا رفت؟ یکی از آن زنهای سیاه پوش فرزانه خواهر بزرگ سعید بود، که تازه ازدواج کرده بود، و از ماجرای عشق سعید و ناهید چیزهایی شنیده بود. او می دانست سعید دختری به نام ناهید را دوست دارد، اما از نزدیک ناهید را نمی شناخت. یکی از زنها نام او را پرسید، کسی او را نمی شناخت، ناهید زیر لب نام سعید را زمزمه می کرد،  نام سعید از زبان یک دختر غریبه، خواهر بزرگ سعید را به واکنش واداشت. دختر را در آغوش کشید.
 عزیزم اسمت چیه؟ اما ناهید قادر نبود، جواب بدهد. گریه امان او را بریده بود
یکی از زنها که همسایه سیما خواهر ناهید بود، ناهید را شناخت.
 او دختر ربابه خانم است، خواهر سیما ، همسایه روبروی ما، اسمش ناهید است. چند بار من او را در خانه سیما خانم دیدم. خواهر بزرگ سعید با شنیدن اسم ناهید گریه اش را بلندتر کرد.
 سعید کجائی که ببینی خواهرت چطوری دختری را که دوست داشتی پیدا کرده،
کجایی که ببینی خواهرت به چه روزی افتاده، سعیدم، برادرم.
 زنها کمک کردند، تا فرزانه و ناهید سوار اتوبوسی شوند، که به طرف باغ رضوان در حرکت بود. اتوبوس مملو از زنهای سیاهپوش بود. سیما در ماشین دیگری بود. زنها یک صندلی برای ناهید و فرزانه خالی کردند، و آنها در کنار هم نشستند. آمبولاس ها جلوتر و ماشین های دیگر پشت سر آنها وارد گورستان باغ رضوان شدند. همه از ماشین ها پیاده شدند. جنازه ها را از آمبولانس ها بیرون آوردند، نیازی به غسل نبود. نمازمیت خوانده شد. به سرعت پیکرها را به قطعه شهدا انتقال دادند. چهار قبر در کنار هم آماده شده بود. هر شهید در کنار مزار خود زمین گذاشته شد. جمعیت دور تا دور جنازه ها حلقه زده بودند. نوحه علی اکبر دشت کربلا  به نوحه شهیدان شلمچه بسته شد. وای اکبرم، وای سعیدم، وای قاسمم، وای علی ام، وای حسین ام، وای جوانم وای برادرم، وای پسرم، وای گلم که پرپر شدی . جنازه ها در قبرها گذاشته شد. گرد و خاکی که از ریختن خاک بر روی پیکرعزیزانشان به هوای برمی خواست، شیون زنها را بلند کرد.
 تو را خدا بگذارید حداقل یک لحظه صورت جوانم را ببینم. آخر مردم من نوزده سال زحمت کشیدم، خون دل خوردم، شبها بیخوابی کشیم، نگران یک ساعت دیر آمدنش شدم، لباس پوشاندم، به مدرسه فرستادم، پشت سرش نگاه کردم، هزار بار قربان صدقه اش رفتم، به پاس این همه زحمت بگذارید، فقط یک بار نگاه به صورت جوانم باندازم، با اشکهایم خون صورتش را پاک کنم. مگر این توقع زیادی هست مردم . نیازی به مداح نبود. مادر سعید همه را به گریه انداخته بود. ناهید و فرزانه در یک گوشه ای آرام آرام گریه می کردند. سیما چند بار خواهر کوچک خود را در میان جمعیت دید. اما علت حضور او را به درستی درک نمی کرد. وقتی اعلام کردند، مردها کنار بروند، تا خانم ها سر مزار بیایند، ناهید سعی می کرد، خود را در گوشه ای گم و گور کند. تا دیگران متوجه حضور او نشوند. او تصمیم گرفته بود، بعد از رفتن همه با سعید که حالا زیر خروارها خاک خوابیده بود، خلوت کند. ناهید پیه غر زدنهای مادر را به تن خود مالیده بود، تا به دور از چشم دیگران با سعید تنها بماند. خواهر سعید وقتی از روی قبر برادر برخواست، نگاه خود را به جائی که ناهید قبلا نشسته بود انداخت. او نبود. از همسایه ای که ناهید را شناخته بود، پرسید. او هم خبر نداشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۳
علی ابراهیمی راد

 ناهید خود نیز مملو از سئوال است. تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده است. شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف بوده باشد. شاید شریف هم در جایی بوده، که سعید هم در جائی شهید شده بود.

چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 سعید نوزده سالش تمام نشده بود، که با ناهید  شانزده ساله پیمان دوستی بست. او به فاصله چند ماه به عنوان یک بسیجی عازم جبهه شد. یکی دو ماهی از اعزامش نگذشته بود، که خبر شهادت سعید را به خانواده اش دادند. آن روزها حال و هوای شهر جنگی بود و هر هفته روزهای یکشنبه بسیجی ها را عازم جبهه می کردند. عشق شهات، عشق جوانی را کم رنگ کرده بود. نو جوانانی که تازه به سنین جوانی قدم گذاشته بودند، احساس غرور بیشتری برای جنگیدن داشتند. و سعید جبهه و جنگ را به عشق جوانی ترجیح داده بود، و التماس های ناهید هم تاثیری بر تصمیم او نگذاشته بود. اکنون نزدیک به چهار سال از آن روزها گذشته است. در این چهار سال ناهید یک لحظه از یاد سعید غافل نبوده است. چهره غمبار شریف نشان از درد مشترکی داشت، که هرکدام از دو نفر به نوعی دچارآن شده بودند. دردی که زمان و مکان نمی شناسد. چهار سال، یا چهارده سال، دردی که وقتی کسی را آلوده کرد، کرد. درد آلودگی، درد بی درمان، اسماعیل گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن ما شده، سهراب گفت خدا به دادش برسد با این سن کم.

 مگر می شود کسی که اهل جبهه و جنگ است، عاشق هم شده باشد؟ جنگیدن دل سنگ می خواهد، مگر می شود سوته دلان، سنگدل هم باشند؟ شاید لایه های مختلف شخصیت آدمی هزاران لایه ی، متضاد شخصیتی، در وجود خود جای داده باشد، که در زمانها و مکانهای مختلف خود را بروز دهند. در عرصه های مختلف، سخصیت های مختلف، در میدان نبرد، در میدان اندیشه و بیان، در عشق و عاشقی، در شعر و موسیقی و نقاشی، در فرهنگ و ادب، در میدان علم  و دانش،  در روزگار سختی، و در صدها و هزاران میدان دیگر شخصیت دیگر، که ممکن است در یک نفر جمع شده باشد، و حتی گاهی خود شخص هم قادر به شناخت شخصیت های مختلف ومتضاد  خود  نباشد، مگر زمانی که موقعیت بروز هر شخصیتی فراهم شود.
  ناهید یک بار دیگر به عکسی نگاه کرد، که خیال او را به دور دست ها می برد. عکس شریف  زمانی گرفته شده بود، که او در میدان نبرد یک رزمنده بوده است. اما حالا چی؟ او چگونه آدمی ست؟ آیا ممکن است او سعید را هم دیده باشد؟ می گفتند: طول جبهه نبرد بیش از دوهزار و پانصد کیلو متر بوده، از کجا معلوم که شریف و سعید در یک جبهه بوده باشند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. ناهید نگاه خود را به طرف پنجره اتاق می گرداند. هوس نگاه آسمان ابری او را با خود به پشت پنجره می برد.
هوا گرفته است،  دل ابرها پراز باران است.
 هوا، هوای باریدن دارد.
چرا خود را خالی نمی کنند ابرها؟ چرا نمیبارند؟
ابرها از دور دست ها آمده ند، در آسمان ما غریبه اند.
مثل غریبه ای در میان خیل آشنایان.
 آسمان اینجا، دلگیراست.
رنگ آسمان اینجا را غبارغم گرفته است.
  اینجا کسی منتظر باران نیست. اینجا کسی باران نمی خواهد.
هیچ کس به آسمان نگاه نمی کند. همه سر در لاک خود فرو برده اند.
اینجا هیچ کس از کسی خبر نمی گیرد .شاید همه در خود می گریند.
شاید دل همه پر از ابرهای تیره است.
اینجا هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
خوش به حال ابرها، که بسان پرنده های مهاجر همیشه در سفرند.
تا آسمانی برای باریدن پیدا کنند.
همه گرفتارند. خبری نمی گیرد کسی ازدیگری.
مگر روزی که جنازه سعید رو دوش مردم بود، کسی از جمعیت به فکر دختری بود، که روزها و شبها برای بازگشت او لحظه شماری می کرده است. هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
مارش عزا  در خیابان امام خمینی مرند طنین انداز بود. صدای تبل سربازان گروه موزیک ارتش،  لرزه براندام خیابان ها ی شهر انداخته بود. مردم زیادی برای تشیع پیکر شهدا آمده بودند. پیکر چهار شهید جنگ همزمان تشیع می شد. جنازه سعید هم جزء چهار شهید بود. باد پلاکارد های رنگارنگ را در طول خیابان امام به اهتزاز در آورده بود. پرچمهای سرخ، سبز، سیاه، شاید رنگ پرچم ها، نماد نگرش هر قشری از جامعه به جنگ بود. شاید هم نا خودآگاه رنگها خود را به ذهن آدمها تحمیل کرده بودند. سرخ نماد خون و شهادت، سبز نشانه دفاع و مظلومیت، سیاه تبلور غم واندوه،. شعارها هم، مانند پرچم ها رنگ بوی مختلف داشت . جنگ جنگ تا پیروزی، این گل پرپر ز کجا آمده، از سفر کربلا آمده، عزا عزا ست امروز، روز عزاست امروز، شهید گلگون کفن پیش خداست امروز. اما برای ناهید همه پرچم ها سیاه، همه شعارها عزا، و همه رزمندگان سعید بودند. دنیای کوچک ناهید  پیروزی و شکست، عقیده و خاک، مرگ و زندگی، دفاع و هجوم،  در وجود سعید خلاصه می شد. از آن جمع انبوه هیچ کس به گریه معصومانه ناهید توجهی نداشت. ناهید نه زن شهید بود، و نه خواهر یا دختر شهید. گریه او هم، گریه پنهان از چشم مردمی بود، که هر کدام بنا به وظیفه یا منظوری آمده بودند. آنها  باید تشیع می کردند، شعار می دادند، در مسجد یک فاتحه ای می خواندند، یا به بهانه گریه به مظلومیت شهدای جنگ، و یا  شهید مظلوم نینوا، به هزار گرفتاری خود گریه می کردند، بعد هم می رفتند دنبال زندگی تکراری خودشان، تا روزی دیگری، شهید دیگری تشیع کنند. هیچ کس از میان آن جمع عظیم،  به فکر دختری نبود، که چند ماه پیش دل به کسی  باخته بود که اکنون روی دوش آنان به زیر خروارها خاک برده می شد، و او باید خود را در میان زنان و دختران سیاه پوش قائم می کرد، تا مبادا آشنائی، گریه های او را که از درد بی درمانی بود، ببیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۴
علی ابراهیمی راد