افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۴ ب.ظ

سرگشته( قسمت هیجدهم)

. از ترس اینکه ماشین ها بروند و ناهید برای برگشتن به شهر دچار مشکل شود، در میان زنها گشت، اما پیدا کردن یک نفر در میان این همه زن که همه سیاهپوش بودند کار آسانی نبود. اتوبوسها در حال حرکت بودند. هر کسی سعی می کرد، خود را به اتوبوس برساند. فرزانه دنبال ناهید بود، اما او را پیدا نمی کرد. اگر اطمینان پیدا می کرد، که  ناهید در گورستان مانده است، حتما او هم می ماند. چون نوعی وابستگی به ناهید پیدا کرده بود. با اینکه ناهید در ظاهر هیچ نستبی با سعید نداشت، اما برای خواهرش او اکنون یادگار برادرش بود. فرزانه اطراف اتوبوس ها را گشت، تا شاید در یکی از آنها ناهید را پیدا کند، اما ناهید گم نشده بود، بلکه خود را گم کرده بود. پیدا کردن کسی که خود را از چشم دیگران گم کرده است، سخت تر از کسی است که گم شده باشد. ناهید، فرزانه را زیر نظر داشت، و منتظر بود اتوبوسها راه بیفتند.
 فرزانه در آخرین لحظه تصمیم خود را گرفت. او هم خود را از اتوبوسها کنار کشید، و زحمت تنها برگشتن را به جان خرید تا مبادا  ناهید در این وادی دهشت تنها و سرگردان بماند. در آن شلوغی کسی به فکر فرزانه و ناهید نبود. بلاخره اتوبوسها راه افتادند، و ناهید با کمال تعجب متوجه فرزانه شد، که گرد و خاک اتوبوسها، چادر سیاه او را موج زنان به هوا بلند می کرد.  ناهید با سرعت به طرف فرزانه دوید، تا دیر نشده به اتوبوس برسند، اما دیگر دیر شده بود، و همه کسانی که هر کدام با یک وسیله ای آمده بودند، راه افتاده بودند. فرزانه  با دیدن ناهید به سمت او رفت. صدای رعد و برق از دور دستها به گوش می رسید. زوزه باد در گورستان پیچیده بود، و شدت آن خاک گورهای تازه را که چهار شهید جنگ، ساعتی پیش در آنها آرمیده بودند، به آسمان بلند می کرد. خاک گورستان گلهای سفید مریم را که روی قبر سعید پرپر شده بود، پوشاند. ناهید و فرزانه  روی قبر سعید به خاک افتادند. شاید آنها بوی سعید را از هم می گرفتند. حالا که برادر نبود، خواهر بوی برادر را از دختری می گرفت، که زمانی برادر نوزده ساله اش او را به دور از چشم خانواده دوست داشته است. آنها بدون اینکه کلامی به هم گویند، با خود مویه می کردند. تنها کلمه مشترک شان که برای هم قابل فهم بود، نام سعید بود. زمان در لحظه مرده بود. گرد و غبار جای خود را به قطرات پراکنده باران داد. بوی خاک نم خورده به مشام می رسید. این بو برای ناهید یا آور خاطرات گدشته بود. با گذشت زمان نعره رعد و برق به آسمان گورستان نزدیک و نزدیکتر می شد. آرام آرام  قطرات باران درشت تر و تندتر می بارید. آب باران خاکهای نرم قبرهای تازه را خیس می کرد. باران غباری که در هوا معلق بود، به صورت قطرات گلی روی چادر های سیاه می پاشید، در میان شدت باران که همراه با غرش آسمان بود، هیچ کدام از آن دو نفر صدای مردی را که در چند متری آنها ایستاده بود، نمی شنیدند، او پارسا شوهر فرزانه بود، که نگران از غیبت  فرزانه راهی گورستان شده بود. پارسا به آرامی دست روی شانه فرزانه گذاشت، و او را با نام صدا زد. فرزانه سر خود را بلند کرد، و شوهر را در پشت سر خود دید. پارسا با اشاره از ناهید پرسید. بغض فرزانه ترکید. ناهید به صدای بلند گریه فرزانه سر خود را از روی مزار سعید برداشت. اشک دختر جوان ذرات خاک را به صورت لایه ای از گل درآورده بود، آن را  به صورتش مالیده بود. رنگ خاک زلفهای پریشان دختر درمانده را  بسان موهای جوگندمی پیرانه در آورده بود. چهره ناهید به چهره زنی می مانست، که در خاک نشین عزیز از دست رفته، خاک عالم را بر سر کرده باشد. آسمان دل خود را خالی می کرد. ناهید گاهی با غرش آسمان سر خود را بلند می کرد، و دستان خود را به ضیافت ماعده آسمانی می سپرد.  قطرات درشت باران دست و صورت او را زیر ضربات خود گرفت. شاید آسمان ابری هم مشتاق دیدار چهره غمبار او بود، که باران خود را برای زدودن غبار چهره او فرو می ریخت. اکنون دیگر فرزانه هم خود را تسلیم باران کرده بود. قطرات باران بسان جویباران زلال ، غبار از چهره ناهید می زدود، و زلف پریشان او را با صورت گلگونش آشتی می داد. فرزانه  موهای ناهید را که روی صورت او ریخته بود، کنار زد، و با چشم خود شکسته شدن  ناهید را نظاره کرد. آنها با اصرار پارسا از سر قبر سعید برخواستند، و به طرف ماشینی که راننده آن انتظار آنها را می کشید، رفتند. فرزانه چند بار سر خود را برگرداند، و به قبر سعید که  در خلوت گورستان آب باران گلهای سفید روی آن را با خاک نرم آمیخته بود، نگاه کرد. پارسا در عقب ماشین را برای آنها باز کرد. آنها نشستند. خود نیز در کنار راننده نشست. ماشین به طرف شهر راه افتاد. فرزانه دست ناهید را در دست داشت، و گاهی به چهره او نگاه می کرد. چرا قبلا این دختر را نمی شناختم؟ چرا سعید هیچ حرفی در مورد این دختر به من نگفته بود. در طول راه هیچ حرفی گفته نشد. هنگامی که ماشین در مقابل مغازه تیمور عمو ترمز کرد، مادر ناهید به همراه تیمور عمو از مغازه بیرون آمدند.
ناهید و فرزانه از ماشین پیاده شدند. چادر و لباس هر دو خیس آب باران بود. مادر ناهید گفت: کجا بودی دختر دلم هزار جا رفت. جواب ربابه خانم را فرزانه داد: ناهید با ما در باغ رضوان بود. تشیع جنازه برادر من سعید. من فرزانه هستم، همسایه سیما خانم، مادر ناهید با شنیدن اسم همسایه سیما به یاد حرف ناهید افتاد، که صبح گفته بود: تشیع جنازه پسر همسایه سیما میروم. ربابه خانم گفت: خدا صبر بده دخترم، خدا رحمتش کند. ببخشید وظیفه ما بود از نزدیک خدمت برسیم. صبح که ناهید گفت، پسر همسایه سیما شهید شده خیلی شوکه شدم. فرزانه بعد از خداحافظی رفت. مادر ناهید نمی دانست، به دخترش چی بگوید. او احساس می کرد، ضربه شدیدی به روحیه ناهید وارد شده است. او با دیدن حال ناهید تصمیم گرفت، او را به حال خود رها کند. از آن روز به بعد دیگر با او به نرمی رفتار می کرد. حتی وقتی ناهید گفت، دیگه نمیخوام بروم قالیبافی کار کنم، ربابه خانم زیاد اصرار نکرد.
اکنون سالها از آن روز می گذرد، و ناهید در پشت پنجره به گذشته فکر می کند و ابرهای آسمان را که در حال حرکت است، با نگاهش بدرقه می کند.
ناهید خانم خیلی تو بحر آسمان رفتی!!
 صدای شریف  ناهید را از مرکب خیال پائین می کشد. او بدون اینکه خود بخواهد، قطرات اشک صورتش را خیس کرده است. شریف متوجه گریه او شده است. بهانه ای برای پرده پوشی گریه ناهید. برو آبی به صورتت بزن شاید کسل باشی، حتما هنوز خوابت داره.
 این شریف است که او را برای شستن صورت فرا می خواند. شریف دریافته است، که دختر جوان اینجا نیست. و چاره کار را آب خنکی می داند، که صورت خیس از اشک را با آب پاک کند.
پس آذر خانم کجاست؟ کمی کار داشت میاد.
 ناهید در آشپزخانه ای که  میان دو اتاق قرار دارد، آبی به صورت می زند. در برگشت با آذر روبرو می شود، که لباس و حوله در دست قصد دوش گرفتن دارد. آذر با شیطنت خاصی به ناهید حالی می کند، که باید دوش بگیرد. ناهید با لبخندی تصنوعی سر خود را به علامت تائید تکان می دهد. حالا دیگر ناهید بدون حضور آذر در کنار شریف کار را شروع کرده است، و با خیال راحت می تواند سئوال بزرگ خود را که ماه هاست ذهن او را مشغول کرده است، از شریف بپرسد. فرصت محدود است. آذر که تا شب در حمام نمی ماند. حداکثر نیم ساعت وقت دارد، دل به دریا بزند، و راهی برای باز کردن سر حرف پیدا کند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. اولین روزی که شریف را دید، احساس کرد، نگاه او آشناست. مثل اینکه سالهاست او را می شناسد.
 اما در حضور آذر نمی توانست. امکان نداشت بتواند با شریف حرف بزند. حالا که دست تقدیر او را در مکانی قرار داده بود، که به راحتی می توانست، با شریف حرف بزند، باید فرصت را از دست نمی داد. ناهید چند بار خواست دل به دریا بزند و سر حرف را باز کند. اما هر بار که تصمیم می گرفت، زبان باز کند. تمام بدنش گرم می شد. صورتش سرخ  می شد. در همین حال که او دنبال راهی می گشت، سئوال خود را مطرح کند. شریف هم در همین فکر بود. آنها بدون اینکه خود بدانند، در دو طرف پرده ای بودند، که سایه ی هم دیگر را می توانستند ببینند. دستان هر دو همزمان برای کنار زدن پرده بالا آمد. هر دو درآن واحد  لب به سخن گشودند. جمله ببخشید من میخواست  یک سئوال از شما بپرسم، از زبان هر دو در یک لحظه بیرون آمد. بعد تعارف شروع شد. اول شما بپرسید. نه خواهش می کنم اول شما بفرمایید. اما اصرار شریف زبان ناهید را باز کرد.
شما سعید را میشناختین؟
سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟




نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته( قسمت هیجدهم)

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۴ ب.ظ

. از ترس اینکه ماشین ها بروند و ناهید برای برگشتن به شهر دچار مشکل شود، در میان زنها گشت، اما پیدا کردن یک نفر در میان این همه زن که همه سیاهپوش بودند کار آسانی نبود. اتوبوسها در حال حرکت بودند. هر کسی سعی می کرد، خود را به اتوبوس برساند. فرزانه دنبال ناهید بود، اما او را پیدا نمی کرد. اگر اطمینان پیدا می کرد، که  ناهید در گورستان مانده است، حتما او هم می ماند. چون نوعی وابستگی به ناهید پیدا کرده بود. با اینکه ناهید در ظاهر هیچ نستبی با سعید نداشت، اما برای خواهرش او اکنون یادگار برادرش بود. فرزانه اطراف اتوبوس ها را گشت، تا شاید در یکی از آنها ناهید را پیدا کند، اما ناهید گم نشده بود، بلکه خود را گم کرده بود. پیدا کردن کسی که خود را از چشم دیگران گم کرده است، سخت تر از کسی است که گم شده باشد. ناهید، فرزانه را زیر نظر داشت، و منتظر بود اتوبوسها راه بیفتند.
 فرزانه در آخرین لحظه تصمیم خود را گرفت. او هم خود را از اتوبوسها کنار کشید، و زحمت تنها برگشتن را به جان خرید تا مبادا  ناهید در این وادی دهشت تنها و سرگردان بماند. در آن شلوغی کسی به فکر فرزانه و ناهید نبود. بلاخره اتوبوسها راه افتادند، و ناهید با کمال تعجب متوجه فرزانه شد، که گرد و خاک اتوبوسها، چادر سیاه او را موج زنان به هوا بلند می کرد.  ناهید با سرعت به طرف فرزانه دوید، تا دیر نشده به اتوبوس برسند، اما دیگر دیر شده بود، و همه کسانی که هر کدام با یک وسیله ای آمده بودند، راه افتاده بودند. فرزانه  با دیدن ناهید به سمت او رفت. صدای رعد و برق از دور دستها به گوش می رسید. زوزه باد در گورستان پیچیده بود، و شدت آن خاک گورهای تازه را که چهار شهید جنگ، ساعتی پیش در آنها آرمیده بودند، به آسمان بلند می کرد. خاک گورستان گلهای سفید مریم را که روی قبر سعید پرپر شده بود، پوشاند. ناهید و فرزانه  روی قبر سعید به خاک افتادند. شاید آنها بوی سعید را از هم می گرفتند. حالا که برادر نبود، خواهر بوی برادر را از دختری می گرفت، که زمانی برادر نوزده ساله اش او را به دور از چشم خانواده دوست داشته است. آنها بدون اینکه کلامی به هم گویند، با خود مویه می کردند. تنها کلمه مشترک شان که برای هم قابل فهم بود، نام سعید بود. زمان در لحظه مرده بود. گرد و غبار جای خود را به قطرات پراکنده باران داد. بوی خاک نم خورده به مشام می رسید. این بو برای ناهید یا آور خاطرات گدشته بود. با گذشت زمان نعره رعد و برق به آسمان گورستان نزدیک و نزدیکتر می شد. آرام آرام  قطرات باران درشت تر و تندتر می بارید. آب باران خاکهای نرم قبرهای تازه را خیس می کرد. باران غباری که در هوا معلق بود، به صورت قطرات گلی روی چادر های سیاه می پاشید، در میان شدت باران که همراه با غرش آسمان بود، هیچ کدام از آن دو نفر صدای مردی را که در چند متری آنها ایستاده بود، نمی شنیدند، او پارسا شوهر فرزانه بود، که نگران از غیبت  فرزانه راهی گورستان شده بود. پارسا به آرامی دست روی شانه فرزانه گذاشت، و او را با نام صدا زد. فرزانه سر خود را بلند کرد، و شوهر را در پشت سر خود دید. پارسا با اشاره از ناهید پرسید. بغض فرزانه ترکید. ناهید به صدای بلند گریه فرزانه سر خود را از روی مزار سعید برداشت. اشک دختر جوان ذرات خاک را به صورت لایه ای از گل درآورده بود، آن را  به صورتش مالیده بود. رنگ خاک زلفهای پریشان دختر درمانده را  بسان موهای جوگندمی پیرانه در آورده بود. چهره ناهید به چهره زنی می مانست، که در خاک نشین عزیز از دست رفته، خاک عالم را بر سر کرده باشد. آسمان دل خود را خالی می کرد. ناهید گاهی با غرش آسمان سر خود را بلند می کرد، و دستان خود را به ضیافت ماعده آسمانی می سپرد.  قطرات درشت باران دست و صورت او را زیر ضربات خود گرفت. شاید آسمان ابری هم مشتاق دیدار چهره غمبار او بود، که باران خود را برای زدودن غبار چهره او فرو می ریخت. اکنون دیگر فرزانه هم خود را تسلیم باران کرده بود. قطرات باران بسان جویباران زلال ، غبار از چهره ناهید می زدود، و زلف پریشان او را با صورت گلگونش آشتی می داد. فرزانه  موهای ناهید را که روی صورت او ریخته بود، کنار زد، و با چشم خود شکسته شدن  ناهید را نظاره کرد. آنها با اصرار پارسا از سر قبر سعید برخواستند، و به طرف ماشینی که راننده آن انتظار آنها را می کشید، رفتند. فرزانه چند بار سر خود را برگرداند، و به قبر سعید که  در خلوت گورستان آب باران گلهای سفید روی آن را با خاک نرم آمیخته بود، نگاه کرد. پارسا در عقب ماشین را برای آنها باز کرد. آنها نشستند. خود نیز در کنار راننده نشست. ماشین به طرف شهر راه افتاد. فرزانه دست ناهید را در دست داشت، و گاهی به چهره او نگاه می کرد. چرا قبلا این دختر را نمی شناختم؟ چرا سعید هیچ حرفی در مورد این دختر به من نگفته بود. در طول راه هیچ حرفی گفته نشد. هنگامی که ماشین در مقابل مغازه تیمور عمو ترمز کرد، مادر ناهید به همراه تیمور عمو از مغازه بیرون آمدند.
ناهید و فرزانه از ماشین پیاده شدند. چادر و لباس هر دو خیس آب باران بود. مادر ناهید گفت: کجا بودی دختر دلم هزار جا رفت. جواب ربابه خانم را فرزانه داد: ناهید با ما در باغ رضوان بود. تشیع جنازه برادر من سعید. من فرزانه هستم، همسایه سیما خانم، مادر ناهید با شنیدن اسم همسایه سیما به یاد حرف ناهید افتاد، که صبح گفته بود: تشیع جنازه پسر همسایه سیما میروم. ربابه خانم گفت: خدا صبر بده دخترم، خدا رحمتش کند. ببخشید وظیفه ما بود از نزدیک خدمت برسیم. صبح که ناهید گفت، پسر همسایه سیما شهید شده خیلی شوکه شدم. فرزانه بعد از خداحافظی رفت. مادر ناهید نمی دانست، به دخترش چی بگوید. او احساس می کرد، ضربه شدیدی به روحیه ناهید وارد شده است. او با دیدن حال ناهید تصمیم گرفت، او را به حال خود رها کند. از آن روز به بعد دیگر با او به نرمی رفتار می کرد. حتی وقتی ناهید گفت، دیگه نمیخوام بروم قالیبافی کار کنم، ربابه خانم زیاد اصرار نکرد.
اکنون سالها از آن روز می گذرد، و ناهید در پشت پنجره به گذشته فکر می کند و ابرهای آسمان را که در حال حرکت است، با نگاهش بدرقه می کند.
ناهید خانم خیلی تو بحر آسمان رفتی!!
 صدای شریف  ناهید را از مرکب خیال پائین می کشد. او بدون اینکه خود بخواهد، قطرات اشک صورتش را خیس کرده است. شریف متوجه گریه او شده است. بهانه ای برای پرده پوشی گریه ناهید. برو آبی به صورتت بزن شاید کسل باشی، حتما هنوز خوابت داره.
 این شریف است که او را برای شستن صورت فرا می خواند. شریف دریافته است، که دختر جوان اینجا نیست. و چاره کار را آب خنکی می داند، که صورت خیس از اشک را با آب پاک کند.
پس آذر خانم کجاست؟ کمی کار داشت میاد.
 ناهید در آشپزخانه ای که  میان دو اتاق قرار دارد، آبی به صورت می زند. در برگشت با آذر روبرو می شود، که لباس و حوله در دست قصد دوش گرفتن دارد. آذر با شیطنت خاصی به ناهید حالی می کند، که باید دوش بگیرد. ناهید با لبخندی تصنوعی سر خود را به علامت تائید تکان می دهد. حالا دیگر ناهید بدون حضور آذر در کنار شریف کار را شروع کرده است، و با خیال راحت می تواند سئوال بزرگ خود را که ماه هاست ذهن او را مشغول کرده است، از شریف بپرسد. فرصت محدود است. آذر که تا شب در حمام نمی ماند. حداکثر نیم ساعت وقت دارد، دل به دریا بزند، و راهی برای باز کردن سر حرف پیدا کند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. اولین روزی که شریف را دید، احساس کرد، نگاه او آشناست. مثل اینکه سالهاست او را می شناسد.
 اما در حضور آذر نمی توانست. امکان نداشت بتواند با شریف حرف بزند. حالا که دست تقدیر او را در مکانی قرار داده بود، که به راحتی می توانست، با شریف حرف بزند، باید فرصت را از دست نمی داد. ناهید چند بار خواست دل به دریا بزند و سر حرف را باز کند. اما هر بار که تصمیم می گرفت، زبان باز کند. تمام بدنش گرم می شد. صورتش سرخ  می شد. در همین حال که او دنبال راهی می گشت، سئوال خود را مطرح کند. شریف هم در همین فکر بود. آنها بدون اینکه خود بدانند، در دو طرف پرده ای بودند، که سایه ی هم دیگر را می توانستند ببینند. دستان هر دو همزمان برای کنار زدن پرده بالا آمد. هر دو درآن واحد  لب به سخن گشودند. جمله ببخشید من میخواست  یک سئوال از شما بپرسم، از زبان هر دو در یک لحظه بیرون آمد. بعد تعارف شروع شد. اول شما بپرسید. نه خواهش می کنم اول شما بفرمایید. اما اصرار شریف زبان ناهید را باز کرد.
شما سعید را میشناختین؟
سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۰۸
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">