افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ

سرگشته ( قسمت شانزدهم)

 ناهید خود نیز مملو از سئوال است. تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده است. شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف بوده باشد. شاید شریف هم در جایی بوده، که سعید هم در جائی شهید شده بود.

چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 سعید نوزده سالش تمام نشده بود، که با ناهید  شانزده ساله پیمان دوستی بست. او به فاصله چند ماه به عنوان یک بسیجی عازم جبهه شد. یکی دو ماهی از اعزامش نگذشته بود، که خبر شهادت سعید را به خانواده اش دادند. آن روزها حال و هوای شهر جنگی بود و هر هفته روزهای یکشنبه بسیجی ها را عازم جبهه می کردند. عشق شهات، عشق جوانی را کم رنگ کرده بود. نو جوانانی که تازه به سنین جوانی قدم گذاشته بودند، احساس غرور بیشتری برای جنگیدن داشتند. و سعید جبهه و جنگ را به عشق جوانی ترجیح داده بود، و التماس های ناهید هم تاثیری بر تصمیم او نگذاشته بود. اکنون نزدیک به چهار سال از آن روزها گذشته است. در این چهار سال ناهید یک لحظه از یاد سعید غافل نبوده است. چهره غمبار شریف نشان از درد مشترکی داشت، که هرکدام از دو نفر به نوعی دچارآن شده بودند. دردی که زمان و مکان نمی شناسد. چهار سال، یا چهارده سال، دردی که وقتی کسی را آلوده کرد، کرد. درد آلودگی، درد بی درمان، اسماعیل گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن ما شده، سهراب گفت خدا به دادش برسد با این سن کم.

 مگر می شود کسی که اهل جبهه و جنگ است، عاشق هم شده باشد؟ جنگیدن دل سنگ می خواهد، مگر می شود سوته دلان، سنگدل هم باشند؟ شاید لایه های مختلف شخصیت آدمی هزاران لایه ی، متضاد شخصیتی، در وجود خود جای داده باشد، که در زمانها و مکانهای مختلف خود را بروز دهند. در عرصه های مختلف، سخصیت های مختلف، در میدان نبرد، در میدان اندیشه و بیان، در عشق و عاشقی، در شعر و موسیقی و نقاشی، در فرهنگ و ادب، در میدان علم  و دانش،  در روزگار سختی، و در صدها و هزاران میدان دیگر شخصیت دیگر، که ممکن است در یک نفر جمع شده باشد، و حتی گاهی خود شخص هم قادر به شناخت شخصیت های مختلف ومتضاد  خود  نباشد، مگر زمانی که موقعیت بروز هر شخصیتی فراهم شود.
  ناهید یک بار دیگر به عکسی نگاه کرد، که خیال او را به دور دست ها می برد. عکس شریف  زمانی گرفته شده بود، که او در میدان نبرد یک رزمنده بوده است. اما حالا چی؟ او چگونه آدمی ست؟ آیا ممکن است او سعید را هم دیده باشد؟ می گفتند: طول جبهه نبرد بیش از دوهزار و پانصد کیلو متر بوده، از کجا معلوم که شریف و سعید در یک جبهه بوده باشند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. ناهید نگاه خود را به طرف پنجره اتاق می گرداند. هوس نگاه آسمان ابری او را با خود به پشت پنجره می برد.
هوا گرفته است،  دل ابرها پراز باران است.
 هوا، هوای باریدن دارد.
چرا خود را خالی نمی کنند ابرها؟ چرا نمیبارند؟
ابرها از دور دست ها آمده ند، در آسمان ما غریبه اند.
مثل غریبه ای در میان خیل آشنایان.
 آسمان اینجا، دلگیراست.
رنگ آسمان اینجا را غبارغم گرفته است.
  اینجا کسی منتظر باران نیست. اینجا کسی باران نمی خواهد.
هیچ کس به آسمان نگاه نمی کند. همه سر در لاک خود فرو برده اند.
اینجا هیچ کس از کسی خبر نمی گیرد .شاید همه در خود می گریند.
شاید دل همه پر از ابرهای تیره است.
اینجا هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
خوش به حال ابرها، که بسان پرنده های مهاجر همیشه در سفرند.
تا آسمانی برای باریدن پیدا کنند.
همه گرفتارند. خبری نمی گیرد کسی ازدیگری.
مگر روزی که جنازه سعید رو دوش مردم بود، کسی از جمعیت به فکر دختری بود، که روزها و شبها برای بازگشت او لحظه شماری می کرده است. هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
مارش عزا  در خیابان امام خمینی مرند طنین انداز بود. صدای تبل سربازان گروه موزیک ارتش،  لرزه براندام خیابان ها ی شهر انداخته بود. مردم زیادی برای تشیع پیکر شهدا آمده بودند. پیکر چهار شهید جنگ همزمان تشیع می شد. جنازه سعید هم جزء چهار شهید بود. باد پلاکارد های رنگارنگ را در طول خیابان امام به اهتزاز در آورده بود. پرچمهای سرخ، سبز، سیاه، شاید رنگ پرچم ها، نماد نگرش هر قشری از جامعه به جنگ بود. شاید هم نا خودآگاه رنگها خود را به ذهن آدمها تحمیل کرده بودند. سرخ نماد خون و شهادت، سبز نشانه دفاع و مظلومیت، سیاه تبلور غم واندوه،. شعارها هم، مانند پرچم ها رنگ بوی مختلف داشت . جنگ جنگ تا پیروزی، این گل پرپر ز کجا آمده، از سفر کربلا آمده، عزا عزا ست امروز، روز عزاست امروز، شهید گلگون کفن پیش خداست امروز. اما برای ناهید همه پرچم ها سیاه، همه شعارها عزا، و همه رزمندگان سعید بودند. دنیای کوچک ناهید  پیروزی و شکست، عقیده و خاک، مرگ و زندگی، دفاع و هجوم،  در وجود سعید خلاصه می شد. از آن جمع انبوه هیچ کس به گریه معصومانه ناهید توجهی نداشت. ناهید نه زن شهید بود، و نه خواهر یا دختر شهید. گریه او هم، گریه پنهان از چشم مردمی بود، که هر کدام بنا به وظیفه یا منظوری آمده بودند. آنها  باید تشیع می کردند، شعار می دادند، در مسجد یک فاتحه ای می خواندند، یا به بهانه گریه به مظلومیت شهدای جنگ، و یا  شهید مظلوم نینوا، به هزار گرفتاری خود گریه می کردند، بعد هم می رفتند دنبال زندگی تکراری خودشان، تا روزی دیگری، شهید دیگری تشیع کنند. هیچ کس از میان آن جمع عظیم،  به فکر دختری نبود، که چند ماه پیش دل به کسی  باخته بود که اکنون روی دوش آنان به زیر خروارها خاک برده می شد، و او باید خود را در میان زنان و دختران سیاه پوش قائم می کرد، تا مبادا آشنائی، گریه های او را که از درد بی درمانی بود، ببیند.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته ( قسمت شانزدهم)

شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ

 ناهید خود نیز مملو از سئوال است. تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده است. شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف بوده باشد. شاید شریف هم در جایی بوده، که سعید هم در جائی شهید شده بود.

چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 سعید نوزده سالش تمام نشده بود، که با ناهید  شانزده ساله پیمان دوستی بست. او به فاصله چند ماه به عنوان یک بسیجی عازم جبهه شد. یکی دو ماهی از اعزامش نگذشته بود، که خبر شهادت سعید را به خانواده اش دادند. آن روزها حال و هوای شهر جنگی بود و هر هفته روزهای یکشنبه بسیجی ها را عازم جبهه می کردند. عشق شهات، عشق جوانی را کم رنگ کرده بود. نو جوانانی که تازه به سنین جوانی قدم گذاشته بودند، احساس غرور بیشتری برای جنگیدن داشتند. و سعید جبهه و جنگ را به عشق جوانی ترجیح داده بود، و التماس های ناهید هم تاثیری بر تصمیم او نگذاشته بود. اکنون نزدیک به چهار سال از آن روزها گذشته است. در این چهار سال ناهید یک لحظه از یاد سعید غافل نبوده است. چهره غمبار شریف نشان از درد مشترکی داشت، که هرکدام از دو نفر به نوعی دچارآن شده بودند. دردی که زمان و مکان نمی شناسد. چهار سال، یا چهارده سال، دردی که وقتی کسی را آلوده کرد، کرد. درد آلودگی، درد بی درمان، اسماعیل گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن ما شده، سهراب گفت خدا به دادش برسد با این سن کم.

 مگر می شود کسی که اهل جبهه و جنگ است، عاشق هم شده باشد؟ جنگیدن دل سنگ می خواهد، مگر می شود سوته دلان، سنگدل هم باشند؟ شاید لایه های مختلف شخصیت آدمی هزاران لایه ی، متضاد شخصیتی، در وجود خود جای داده باشد، که در زمانها و مکانهای مختلف خود را بروز دهند. در عرصه های مختلف، سخصیت های مختلف، در میدان نبرد، در میدان اندیشه و بیان، در عشق و عاشقی، در شعر و موسیقی و نقاشی، در فرهنگ و ادب، در میدان علم  و دانش،  در روزگار سختی، و در صدها و هزاران میدان دیگر شخصیت دیگر، که ممکن است در یک نفر جمع شده باشد، و حتی گاهی خود شخص هم قادر به شناخت شخصیت های مختلف ومتضاد  خود  نباشد، مگر زمانی که موقعیت بروز هر شخصیتی فراهم شود.
  ناهید یک بار دیگر به عکسی نگاه کرد، که خیال او را به دور دست ها می برد. عکس شریف  زمانی گرفته شده بود، که او در میدان نبرد یک رزمنده بوده است. اما حالا چی؟ او چگونه آدمی ست؟ آیا ممکن است او سعید را هم دیده باشد؟ می گفتند: طول جبهه نبرد بیش از دوهزار و پانصد کیلو متر بوده، از کجا معلوم که شریف و سعید در یک جبهه بوده باشند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. ناهید نگاه خود را به طرف پنجره اتاق می گرداند. هوس نگاه آسمان ابری او را با خود به پشت پنجره می برد.
هوا گرفته است،  دل ابرها پراز باران است.
 هوا، هوای باریدن دارد.
چرا خود را خالی نمی کنند ابرها؟ چرا نمیبارند؟
ابرها از دور دست ها آمده ند، در آسمان ما غریبه اند.
مثل غریبه ای در میان خیل آشنایان.
 آسمان اینجا، دلگیراست.
رنگ آسمان اینجا را غبارغم گرفته است.
  اینجا کسی منتظر باران نیست. اینجا کسی باران نمی خواهد.
هیچ کس به آسمان نگاه نمی کند. همه سر در لاک خود فرو برده اند.
اینجا هیچ کس از کسی خبر نمی گیرد .شاید همه در خود می گریند.
شاید دل همه پر از ابرهای تیره است.
اینجا هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
خوش به حال ابرها، که بسان پرنده های مهاجر همیشه در سفرند.
تا آسمانی برای باریدن پیدا کنند.
همه گرفتارند. خبری نمی گیرد کسی ازدیگری.
مگر روزی که جنازه سعید رو دوش مردم بود، کسی از جمعیت به فکر دختری بود، که روزها و شبها برای بازگشت او لحظه شماری می کرده است. هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
مارش عزا  در خیابان امام خمینی مرند طنین انداز بود. صدای تبل سربازان گروه موزیک ارتش،  لرزه براندام خیابان ها ی شهر انداخته بود. مردم زیادی برای تشیع پیکر شهدا آمده بودند. پیکر چهار شهید جنگ همزمان تشیع می شد. جنازه سعید هم جزء چهار شهید بود. باد پلاکارد های رنگارنگ را در طول خیابان امام به اهتزاز در آورده بود. پرچمهای سرخ، سبز، سیاه، شاید رنگ پرچم ها، نماد نگرش هر قشری از جامعه به جنگ بود. شاید هم نا خودآگاه رنگها خود را به ذهن آدمها تحمیل کرده بودند. سرخ نماد خون و شهادت، سبز نشانه دفاع و مظلومیت، سیاه تبلور غم واندوه،. شعارها هم، مانند پرچم ها رنگ بوی مختلف داشت . جنگ جنگ تا پیروزی، این گل پرپر ز کجا آمده، از سفر کربلا آمده، عزا عزا ست امروز، روز عزاست امروز، شهید گلگون کفن پیش خداست امروز. اما برای ناهید همه پرچم ها سیاه، همه شعارها عزا، و همه رزمندگان سعید بودند. دنیای کوچک ناهید  پیروزی و شکست، عقیده و خاک، مرگ و زندگی، دفاع و هجوم،  در وجود سعید خلاصه می شد. از آن جمع انبوه هیچ کس به گریه معصومانه ناهید توجهی نداشت. ناهید نه زن شهید بود، و نه خواهر یا دختر شهید. گریه او هم، گریه پنهان از چشم مردمی بود، که هر کدام بنا به وظیفه یا منظوری آمده بودند. آنها  باید تشیع می کردند، شعار می دادند، در مسجد یک فاتحه ای می خواندند، یا به بهانه گریه به مظلومیت شهدای جنگ، و یا  شهید مظلوم نینوا، به هزار گرفتاری خود گریه می کردند، بعد هم می رفتند دنبال زندگی تکراری خودشان، تا روزی دیگری، شهید دیگری تشیع کنند. هیچ کس از میان آن جمع عظیم،  به فکر دختری نبود، که چند ماه پیش دل به کسی  باخته بود که اکنون روی دوش آنان به زیر خروارها خاک برده می شد، و او باید خود را در میان زنان و دختران سیاه پوش قائم می کرد، تا مبادا آشنائی، گریه های او را که از درد بی درمانی بود، ببیند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۲۵
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">