افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۹ ب.ظ

سرگشته (قسنت نوزدهم)

سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟

سعید نجفی زاده. اوائل سال شصت وهشت شهید شد. نوزرده سالش بود.

شریف به یاد جعبه ای افتاد، که آذر اسم آن جعبه را جعبه اسرار گذاشته بود. چون شریف هیچ گاه اجازه نمی داد، کسی از محتوای آن جعبه با خبر شود. در آن جعبه یک سنگ آغشته به خون پای افسانه و یک نامه باز نشده خون آلود از سعید گذاشته شده بود. شریف نگاهی به چشمان غم گرفته ناهید انداخت. ناهید نیز دست از کار کشید. مستقیم به چشمان شریف زل زد. ناهید در جستجوی پاسخی برای سئوال خود در چشمان شریف. و شریف در جستجوی افسانه ای دیگر در نگاه ناهید بود. تکرار سئوال ناهید ذهن شریف را به جبهه نبرد می کشاند. نگفتین سعید را میشناختین یانه.

کنار اروند قایق های تندرو ایرانی مثل تاکسی های مسافر کش رزمندگان را به طرف بندر فاو (شهر عراقی در کنار اروند رود که به دست رزمندگان ایرانی افتاده بود) می برند، و از آن طرف اروند، که در خاک عراق قرار داشت، رزمندگان دیگر را به طرف خاک ایران می آورند. شریف با چند نفر از بسیجی هایی که تازه اعزام شده بودند. در انتظار قایق ایستاده است. در میان آنان بسیجی جوانی چهره آشنایی دارد. شریف فکر کرد او را قبلا دیده بوده است. شاید این جوان لباس نظامی تنش نبود، راحت تر م می شد او را به جا آورد.  نام او را پرسید. جوان گفت: سعید نجفی زاده.

کدام لشگری؟  عاشورا... ازکجا اعزام شدی؟   مرند... ازکجای مرند؟ پایگاه شهید ملکی. پایگاه شهید ملکی پایگاهی بود، که در محله (یالدور) قرار داشت و خانه شریف هم در آن محله بود. پس او سعید را در محله خودشان دیده بود. وقتی در غربتی دورترین همشهری هم آشناست. شریف گفت: پس آشنا در آمدیم. کمی هم حرف بزنیم فامیل هم می شویم. چند روز است که از مرند آمدین؟ سعید جواب داد:  ده، دوازده  روزی می شود. شریف پرسید:  تقسیم شدین؟   سعید گفت: بله، گردان علی کبر، شریف با شنیدن نام گردان، کنجکاوتر شد. پرسید: هنوز به گردان نرفتی؟ سعید جواب داد: نه امروز تازه داریم میریم گردان.

 شریف به یاد (کارخانه نمک) افتاد، که با دیواهای بتن آرمه در نزدیکی جاده فاو، بصره قرار گرفته یود. گردان علی کبر به خاطر استحکام ساختمان کارخانه نمک آنجا را مقر اصلی خود قرار داده بود. کارخانه نمک خطرناکترین  قسمت جبهه فاو، بصره بود.  تلفات آن منطقه  خیلی بیشتر از مناطق دیگر خط بود. نفرات در نقطه (بی56) که همان منطقه کارخانه نمک بود، بیش از سه روز توانائی ایستادن ندشتند، و هر سه روز یک بار نفرات خط اول در آنجا با نیروهای تازه نفس گردان  تعویض می شدند. کمتر کسی از کارخانه نمک جان سالم بدر می برد. اکثر بچه های گردان یا شهید می شوند، یا مجروح. در این یک ماه که گردان در کارخانه نمک مستقر شده بود، دو نفر از فرمانده های گردان، یکی شهید و دیگری مجروح شده بود. چندین بار خود شریف از مجروحان کارخانه نمک را  به پست امداد رسانده بود، که گاهی قبل از رسیدن در راه شهید شده بودند. سه راهی که از جاده اصلی (فاو، بصره) به طرف کارخانه جدا می شد، به خاطر تلفات زیاد به سه راهی مرگ معروف شده بود. کسی که از آن سه راهی عبور می کرد. مثل کسی بود که از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است.  برای جا به جا کردن نیروها در آن سه راهی از خودروهای زرهی استفاده می کردند. چون ترکش خمپاره ها به راحتی از ماشینهای معمولی عبور می کرد. چهره معصومانه سعید  با چشمانی قهوه ای  و ته ریشی که تازه بر صورت سفید او روئیده بود، با قد نسبتا بلند او را به یک شهید زنده تشبیه می کرد. این اولین دیدار شریف با سعید بود.  نگاه متنظر ناهید در آن فرصت کم اجازه نمی داد،  شریف غرق شود در خاطرات روزگاران  آتش و خون . آقا شریف چه قدر دیر جواب میدین. خوبه شما دختر نشدین، والا تا جواب بله را بدین، جان به لب می کردین  داماد بیچاره را.

 چه جسارتی به خرج می داد، دختر بیست ساله در پرسیدن یک سئوال.

چه بی پروا سخن می گفت، در خلوت اتاقی که به غیر از آن دو اذن حضور کسی نبود، مگر آذر که او هم به این زودی نمی آمد.

 شریف با حالت اندوه بار نگاهی به چشمان منتظر دختر انداخت.                                                         آره می شناختم. چند باری در جبهه دیده بودم. حالت گفتن شریف طوری بود، که دختر جوان را به گریه انداخت.  بغض دختر ترکید. چادر خود را به سر کشید. سر خود را به تارهای سفید قالی تکیه داد. لرزش شانه ها نشان از گریه ی بی صدای او بود. دست شریف بی اختیار به طرف دست ناهید کشیده شد. گرمای دست شریف را ناهید احساس کرد. دست خود را برگرداند. بدون اینکه سر خود را برگرداند. گریه کنان دست شریف را به دست گرفت. فشار ملایم دست شریف بدون کلامی  هزاران راز درون ناهید را بر ملا کرد. دست دیگر شریف از روی چادر به نوازش موهای او رفت.  قسمتی از چادر از سر او سرید.  موهای ناهید سرانگشتان شریف را که به آرامی آنها را نوازش میداد، احساس کرد.  نگاه ناهید به طرف چهره پر رمز و راز شریف برگشت.

آهنگ قدیمی از ضبط صوتی که معمولا در طول روز صدای آن پخش می شد، به گوش می رسید.

من یوسف راه توام، افتاده به چاه توام، ارزان مفروشم.

پیش تو خموشم اگر، چون باده کهنه دگر، افتاده ز جوشم.

عقده ای چند ساله ناهید با لمس دستان شریف درحال گشوده شدن بود.

  دست سرنوشت شریف و ناهید  را در کنار هم قرار داده بود. اگر پیوند شریف با افسانه را خنجری به نام آذر بریده بود. اگر دست روزگار سعید نوزده ساله را از از ناهید گرفته بود. اینک دست سرنوشت بازی دیگری با آن دو شروع می کرد. آدمها مثل بازی شطرنج هزاران بار بازی می شوند، اما هیچ گاه تکرار نمی شوند. دست روزگار کسانی را در کنار هم قرار می دهد، که در تصور هیچ کس نمی گنجد. هیچ یک از آن دو باور نمی کرد، در عالم بیداری چنین اتفاقی ممکن است برای آنها بیفتد. نگاه شریف در جستجوی نشانه هایی از افسانه در نگاه ناهید، و نگاه ناهید در جستجوی  نشانه های گم شده خود در وجود  شریف بود. هر دو مبهوت لحظه ها بودند. هیچ کدام کلامی به زبان نمی آوردند. گرچه درآن چند ثانیه هزاران حرف و حدیث از ذهن آنها می گذشت. گاهی سکوت گویاترین کلام است. گاهی نگاه عمیق ترین واژه هاست. وقتی زبان قاصر ازگفتن کلمات است. زبان چشمها خود را به رخ می کشند. نگاه ها واژه های پیچیده را گفتند. سکوت شکسته شد. اکنون نوبت زبان بود، که واژه های ساده را بیان کند. خوب تعریف کن چگونه با سعید آشنا شدی؟ معلوم نشد این سئوال از زبان کدام یک پرسیده شد. اما نقطه اشتراک هر دوهمین سئوال بود. که جواب آن، آنها را به هم نزدیک می کرد. شاید وجود سعید راهی بود، که آنها از دو نقطه ابتدا و انتهای آن راه،  به طرف هم پیش می رفتند.

دیگر فرصت پاسخی نمانده بود. تا دیر نشده برو یک آبی به دست و صورتت بزن. آذر بیاد ببیند خوب نیست. باشه، اما دوست دارم  بیشتر از جبهه و جنگ بگی. از جاهائی که با سعید در یک جا بودی.

چشم، تو برو تا دیر نشده، من قول میدم سر فرصت مفصل تعریف کنم.

 لحن هردو خودمانی شده بود. پیشانی ناهید ناخودآگاه نزدیک لبهای شریف کشیده شد. رها شدن در اوج آسودگی. دنیا را فراموش کردن. زمان را در هم شکستن. خود را به دست سر نوشت سپردن. اینک این منم ناهید. گم شده در دستان تو. کاش زمان می ایستاد.

صدای پای آذر که حوله بر سراز پله های زیر زمینی که حمام درآنجا بود، به گوش می رسید.  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسنت نوزدهم)

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۹ ب.ظ

سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟

سعید نجفی زاده. اوائل سال شصت وهشت شهید شد. نوزرده سالش بود.

شریف به یاد جعبه ای افتاد، که آذر اسم آن جعبه را جعبه اسرار گذاشته بود. چون شریف هیچ گاه اجازه نمی داد، کسی از محتوای آن جعبه با خبر شود. در آن جعبه یک سنگ آغشته به خون پای افسانه و یک نامه باز نشده خون آلود از سعید گذاشته شده بود. شریف نگاهی به چشمان غم گرفته ناهید انداخت. ناهید نیز دست از کار کشید. مستقیم به چشمان شریف زل زد. ناهید در جستجوی پاسخی برای سئوال خود در چشمان شریف. و شریف در جستجوی افسانه ای دیگر در نگاه ناهید بود. تکرار سئوال ناهید ذهن شریف را به جبهه نبرد می کشاند. نگفتین سعید را میشناختین یانه.

کنار اروند قایق های تندرو ایرانی مثل تاکسی های مسافر کش رزمندگان را به طرف بندر فاو (شهر عراقی در کنار اروند رود که به دست رزمندگان ایرانی افتاده بود) می برند، و از آن طرف اروند، که در خاک عراق قرار داشت، رزمندگان دیگر را به طرف خاک ایران می آورند. شریف با چند نفر از بسیجی هایی که تازه اعزام شده بودند. در انتظار قایق ایستاده است. در میان آنان بسیجی جوانی چهره آشنایی دارد. شریف فکر کرد او را قبلا دیده بوده است. شاید این جوان لباس نظامی تنش نبود، راحت تر م می شد او را به جا آورد.  نام او را پرسید. جوان گفت: سعید نجفی زاده.

کدام لشگری؟  عاشورا... ازکجا اعزام شدی؟   مرند... ازکجای مرند؟ پایگاه شهید ملکی. پایگاه شهید ملکی پایگاهی بود، که در محله (یالدور) قرار داشت و خانه شریف هم در آن محله بود. پس او سعید را در محله خودشان دیده بود. وقتی در غربتی دورترین همشهری هم آشناست. شریف گفت: پس آشنا در آمدیم. کمی هم حرف بزنیم فامیل هم می شویم. چند روز است که از مرند آمدین؟ سعید جواب داد:  ده، دوازده  روزی می شود. شریف پرسید:  تقسیم شدین؟   سعید گفت: بله، گردان علی کبر، شریف با شنیدن نام گردان، کنجکاوتر شد. پرسید: هنوز به گردان نرفتی؟ سعید جواب داد: نه امروز تازه داریم میریم گردان.

 شریف به یاد (کارخانه نمک) افتاد، که با دیواهای بتن آرمه در نزدیکی جاده فاو، بصره قرار گرفته یود. گردان علی کبر به خاطر استحکام ساختمان کارخانه نمک آنجا را مقر اصلی خود قرار داده بود. کارخانه نمک خطرناکترین  قسمت جبهه فاو، بصره بود.  تلفات آن منطقه  خیلی بیشتر از مناطق دیگر خط بود. نفرات در نقطه (بی56) که همان منطقه کارخانه نمک بود، بیش از سه روز توانائی ایستادن ندشتند، و هر سه روز یک بار نفرات خط اول در آنجا با نیروهای تازه نفس گردان  تعویض می شدند. کمتر کسی از کارخانه نمک جان سالم بدر می برد. اکثر بچه های گردان یا شهید می شوند، یا مجروح. در این یک ماه که گردان در کارخانه نمک مستقر شده بود، دو نفر از فرمانده های گردان، یکی شهید و دیگری مجروح شده بود. چندین بار خود شریف از مجروحان کارخانه نمک را  به پست امداد رسانده بود، که گاهی قبل از رسیدن در راه شهید شده بودند. سه راهی که از جاده اصلی (فاو، بصره) به طرف کارخانه جدا می شد، به خاطر تلفات زیاد به سه راهی مرگ معروف شده بود. کسی که از آن سه راهی عبور می کرد. مثل کسی بود که از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است.  برای جا به جا کردن نیروها در آن سه راهی از خودروهای زرهی استفاده می کردند. چون ترکش خمپاره ها به راحتی از ماشینهای معمولی عبور می کرد. چهره معصومانه سعید  با چشمانی قهوه ای  و ته ریشی که تازه بر صورت سفید او روئیده بود، با قد نسبتا بلند او را به یک شهید زنده تشبیه می کرد. این اولین دیدار شریف با سعید بود.  نگاه متنظر ناهید در آن فرصت کم اجازه نمی داد،  شریف غرق شود در خاطرات روزگاران  آتش و خون . آقا شریف چه قدر دیر جواب میدین. خوبه شما دختر نشدین، والا تا جواب بله را بدین، جان به لب می کردین  داماد بیچاره را.

 چه جسارتی به خرج می داد، دختر بیست ساله در پرسیدن یک سئوال.

چه بی پروا سخن می گفت، در خلوت اتاقی که به غیر از آن دو اذن حضور کسی نبود، مگر آذر که او هم به این زودی نمی آمد.

 شریف با حالت اندوه بار نگاهی به چشمان منتظر دختر انداخت.                                                         آره می شناختم. چند باری در جبهه دیده بودم. حالت گفتن شریف طوری بود، که دختر جوان را به گریه انداخت.  بغض دختر ترکید. چادر خود را به سر کشید. سر خود را به تارهای سفید قالی تکیه داد. لرزش شانه ها نشان از گریه ی بی صدای او بود. دست شریف بی اختیار به طرف دست ناهید کشیده شد. گرمای دست شریف را ناهید احساس کرد. دست خود را برگرداند. بدون اینکه سر خود را برگرداند. گریه کنان دست شریف را به دست گرفت. فشار ملایم دست شریف بدون کلامی  هزاران راز درون ناهید را بر ملا کرد. دست دیگر شریف از روی چادر به نوازش موهای او رفت.  قسمتی از چادر از سر او سرید.  موهای ناهید سرانگشتان شریف را که به آرامی آنها را نوازش میداد، احساس کرد.  نگاه ناهید به طرف چهره پر رمز و راز شریف برگشت.

آهنگ قدیمی از ضبط صوتی که معمولا در طول روز صدای آن پخش می شد، به گوش می رسید.

من یوسف راه توام، افتاده به چاه توام، ارزان مفروشم.

پیش تو خموشم اگر، چون باده کهنه دگر، افتاده ز جوشم.

عقده ای چند ساله ناهید با لمس دستان شریف درحال گشوده شدن بود.

  دست سرنوشت شریف و ناهید  را در کنار هم قرار داده بود. اگر پیوند شریف با افسانه را خنجری به نام آذر بریده بود. اگر دست روزگار سعید نوزده ساله را از از ناهید گرفته بود. اینک دست سرنوشت بازی دیگری با آن دو شروع می کرد. آدمها مثل بازی شطرنج هزاران بار بازی می شوند، اما هیچ گاه تکرار نمی شوند. دست روزگار کسانی را در کنار هم قرار می دهد، که در تصور هیچ کس نمی گنجد. هیچ یک از آن دو باور نمی کرد، در عالم بیداری چنین اتفاقی ممکن است برای آنها بیفتد. نگاه شریف در جستجوی نشانه هایی از افسانه در نگاه ناهید، و نگاه ناهید در جستجوی  نشانه های گم شده خود در وجود  شریف بود. هر دو مبهوت لحظه ها بودند. هیچ کدام کلامی به زبان نمی آوردند. گرچه درآن چند ثانیه هزاران حرف و حدیث از ذهن آنها می گذشت. گاهی سکوت گویاترین کلام است. گاهی نگاه عمیق ترین واژه هاست. وقتی زبان قاصر ازگفتن کلمات است. زبان چشمها خود را به رخ می کشند. نگاه ها واژه های پیچیده را گفتند. سکوت شکسته شد. اکنون نوبت زبان بود، که واژه های ساده را بیان کند. خوب تعریف کن چگونه با سعید آشنا شدی؟ معلوم نشد این سئوال از زبان کدام یک پرسیده شد. اما نقطه اشتراک هر دوهمین سئوال بود. که جواب آن، آنها را به هم نزدیک می کرد. شاید وجود سعید راهی بود، که آنها از دو نقطه ابتدا و انتهای آن راه،  به طرف هم پیش می رفتند.

دیگر فرصت پاسخی نمانده بود. تا دیر نشده برو یک آبی به دست و صورتت بزن. آذر بیاد ببیند خوب نیست. باشه، اما دوست دارم  بیشتر از جبهه و جنگ بگی. از جاهائی که با سعید در یک جا بودی.

چشم، تو برو تا دیر نشده، من قول میدم سر فرصت مفصل تعریف کنم.

 لحن هردو خودمانی شده بود. پیشانی ناهید ناخودآگاه نزدیک لبهای شریف کشیده شد. رها شدن در اوج آسودگی. دنیا را فراموش کردن. زمان را در هم شکستن. خود را به دست سر نوشت سپردن. اینک این منم ناهید. گم شده در دستان تو. کاش زمان می ایستاد.

صدای پای آذر که حوله بر سراز پله های زیر زمینی که حمام درآنجا بود، به گوش می رسید.  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۲۶
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">