افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «مناسبت ها» ثبت شده است

روزی در خانه در به در به دنبال عینکم می گشتم، بدون اینکه از کسی بپرسم. رئیس خانه که ارادت خاصی خدمتشان دارم، پرسید، دنبال چی می گردی؟ گفتم: عینکم. خنده ای کرد و گفت: عینک ات را که به چشم ات زدی.  او راست می گفت. عینکی که نزدیکترین به چشمم بود، نمی دیدیم. در کشاکش ناگواریهای روزمره گی، گاهی کسانی را نمی بینیم، که از همه به ما نزدیکترند. اما غفلت ما همیشگیست. یکی از کسانی که هر روز ما با آنها سر و کار داریم. و به خاطر بی توقع بودن، از یادشان غافلیم، معلمانی هستند، که روزمان بی وجودشان شب نمی شود. چگونه می توان ارزشهای والای یک معلم را در یک روز ارج نهاد؟ چگونه می توان فداکاریهای آنان را در در یک جمله خلاصه کرد؟ اما دریغ و درد که ما گاهی از آن یک روز و از آن یک جمله هم غافلیم. ما همیشه غافلیم.                                                  
 

         (روز معلم بر تمامی معلمان متعهد و آزاد اندیش مبارک باد) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۹
علی ابراهیمی راد

پسر شانزده ساله ای از مادرش پرسید، برای تولد هیجده سالگیم چه میگیری؟ مادر گفت؟ تو که هنوز هیجده سالت نشده . ماهها گذشت. جوان بیمار شد. دکتر بیماری او را نارسایی قلبی تشخیص داد. جوان از مادرش پرسید. من زنده می مانم؟ مادر با چشمان اشک بار فقط سکوت کرد. جوان در بیماستان بستری شد. دکترها  ناگزیر بودند برای زنده ماندن او عمل پیوند قلب انجام دهند. او تحت درمان قرار گرفت. وقتی از بیمارستان به خانه برگشت، مصادف بود، با سالروز تولد هیجده سالگی او. ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ هیجده ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ دیده بوند. ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ، ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗ هست ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧمیداﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭاﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ   

 ( روز مادر بر همه مادران گرامی باد)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۵۳
علی ابراهیمی راد

ددیروز با کلی تدارک قبلی که از روز پیش دیده بودیم به استقبال طبیعت نقل مکان کردیم، چون نصف اثاثه منزل را با خودمون برده بودیم. ما که وسعمون به ویلای کنار دریا نمیرسه تا سیزده را در کنار دریا به در کنیم، مجبور بودیم، یک روز قبل در یک پارک نزدیک خونه مون جا رزرو کنیم و شب سرد را در داخل چادر تا صبح بلرزیم، تا مبادا روز سیزده جا گیرمان نیاید، قبل از ظهر روز دوازدهم فروردین بود، که یک چادر مسافرتی و چند تا تشک و لحاف باری بود که صندوق عقب ماشین را پر کرده بود. وقتی به پارک رسیدیم، پارک خلوت بود. به راحتی در زیر یک آلاچیق بزرک جا گرفتیم. اما برای اینکه برادران دزد شب به حساب وسایل نرسند، مجبور بودیم، نگهبانی بدهیم. و اینجا بود که قرعه  فال به نام من دیوانه زدند. چون دیوار کوتاه تر از دیوار من نبود، تا شب سرد را در چادر وسط پارک نگهبانی بدهد. بنده خدا دامادمون از روزی که برق ازدواج با آبیجیم او را گرفته است، برای اینکه شب را من در چادر تنها نمانم جا پلاسش را جمع کرد. آمد پارک تا بدها نگویند، داماد به درد نخور. تا ساعت 3 بامداد به دور از چشم پدر که همیشه چپ چپ نگاه می کند، پاسور بازی کردیم. البته هر چه ما پاسور می زدیم پشه ها هم با نیش تلافی می کردند. ساعت 3 بامداد بود که احساس خواب کردیم. هر چه لباس گرم بود، پوشیدیم، رفتیم زیر لحافهامون. جای شما خالی تا آفتاب کاملا بالا نیامده بود از سرما لرزیدیم. اما سیزده بقدر می ارزید که به خاطرش بلرزیم. آفتاب که بالا آمد، صدای مردمی که برای گذراندن سیزده به در به پارک می آمدند، ما را از چادر بیرون کشید. پدرم به همراه برادرم با کلی برو و بیا نصف اثاثه منزل را به پارک کشاندند. اولش مکان خوبی که قبلا رزرو کده بودیم، گیرمان آمده بود، ام رفته رفته پارک شلوغ شد. ما که در زیر یک الاچیق بزرگ جای گرفته بودیم، و فکر می کردیم، ملک پدری مون بوده که بعد از سالها گیرمان آمده است، با رسیدن پدرم که همان اول قلیان خوانسارش را در کنار چادر رو به راه کرد، به هر کس که درخواست جا می کرد، نه نمی آورد. تا جایی که کم مانده بود، مردم به داخل چادر پیشروی کنند. خانواده ها در کنار هم بساط کرده بودند. با خودم می گفتم، کاش همیشه سیزده بدر بود. چه گرم و صمیمی بودند، خانواده ها در کنار هم، البته گاهی پیش می آمد، که بعضی از افراد رعایت حال دیگران را نکنند، اما آنها محدود بودند، در کنار انبوه کسانی که برای شادی دیگران آماده بودند، راحتی خود را زیر پا بگذارند. مثل مادرم که از روز دوازدهم تا آخر روز سیزدهم، برای شادی ما تلاش می کرد. و پدر هم، اما نه به اندازه مادر. وقتی پدر  بهم گفت: چرا دستهات سوخته، تازه متوجه شدم، گذشت روز را فراموش کرده ام. و باز این مادر بود،  که شب با هزار بار قربان و صدقه رفتن، پماد مالید تا جای آفتاب سوختگی ها التهام یابد، گرچه هیچ کس به فکر پاهای مادر نبود که از فرط خستگی تا صبح نتوانست بخوابد. سیزده بدر مبارک مادرم. و همه مادرانی که درد و رنج را به شادی دیگران تحمل می کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۴۴
علی ابراهیمی راد