افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۵۷ مطلب با موضوع «فرهنگی و اجتماعی» ثبت شده است

خیلی وقتی است که مزه ی چایی از دهانشان رفته است. 

ساعت ها در کنار هم می نشینند، دریغ از یک کلمه.

گویی چشمه ی واژاه ها خشکیده است.

دور است دل ها، دور. 

دورتر از آن که فکرش را بکنی. 

واژه ها در زبان می چرخند. 

میل بیرون آمدن شان نیست.

 خسته تر از پیش راه آمده را باز می گردند واژه ها.

سکوت معنی ی نفرت گرفته است. 

دل ها جای دیگری است. 

که آنجا نتواند رفت، اندیشه ی دانایی. 

همیشه دنبال مقصر گشته اند، بی آنکه نگاهی به آینه بیاندازند. 

نیستند جایی که باید باشند.

باز هم سکوت است و سکوت.

گاهی لب ها می لرزد.

اما باز سکوت خود را حکمفرما می کند. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۳
علی ابراهیمی راد

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق

عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر دستت بکامی جرعه ریزد

چنان افتد که هر گز بر نخیزد

ترا یک فن نباشد، ذو فنونی

بلای عقل و مبنای جنونی

تو «لیلی» را بشهرت طاق کردی

ز خوبی شهرهء آفاق کردی

اگر بر او نمک دادی، تو دادی

به او خوی ملک دادی، تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی، تو کردی

دلش را سنگ  اگر کردی، تو کردی

به از «لیلی» فراوان بود در شهر

تو او را کرده ای جانانهء دهر

تو «مجنون» را بشهر افسانه کردی

زهجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی

ز محنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز تو چون دریای خون است

چه سرها کز تو صحرای جنون است

به «شیرین» دلستانی یاد دادی

وز آن «فرهاد» را بر باد دادی

سر و جان و دلش جای جنون شد

گران کوهی، ز عشقش بیستون شد

ز «شیرین»، تلخ کردی کام «فرهاد»

بلند آوازه کردی نام «فرهاد»

یکی را بر مراد دل رسانی

یکی را  در غم هجران نشانی

یکی را همچو مشعل برفروزی

میان شعله ها جانش بسوزی

***

خوشا آنکس که جانش از تو سوزد

چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق

خوشا رسوایی و بدنامی عشق

خوشا بر جان من، هر شام و هر روز

همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن، اما جدایی

خوشا عشق و نوای بی نوایی

خوشا در سوز عشقی سوختن ها

درون شعله اش افروختن ها

چو عاشق از نگارش کام گیرد

چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر میداد «لیلی» کام «مجنون»

کجا افسانه میشد نام «مجنون»؟

هزاران دل بحسرت خون شد از عشق

یکی در این میان مجنون شد از عشق

در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت

چراغش در جهان روشنتر افروخت

نوای عاشقان در بینواییست

دوام عاشقی ها در جداییست

«مهدی سهیلی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۰۰


یاد حرف استاد افتادم. یک روز به کوه رفته بودیم. با اینکه فصل بهار بود. اما کوهستان خلوت بود. چرا که روز تعطیلی نبود. روزهای تعطیل در کوهستان (میشو) جای سوزن انداختن نبود. همه می آمدند. اما آن روز به ندرت کسی در آن منطقه دیده می شد. صدای آب چشمه که از بالا دست کوستان سر چشمه می گرفت، و بعد از پیمودن مسیر طولانی به (قنبر چشمه گولی) می ریخت، حال استاد را دگرگون کرده بود. آهنگ (لیلی منال) را با آن لحن مخصوص خودش می خواند.

لیلی چه ناله می کنی.

امشب به جای می دگر.

خون در پیاله می کنی.

لیلی منال جونم.

منال عشقم، منا عمرم منال.

چه شور و غوغا می کنی.

خون در دل ما می کنی.

امروز و فردا می کنی.

لیلی منال عمرم، منال جونم....

هزار تا خاطر خواه داری.

چشم و دلی سیاه داری.

نشد دلی نگهداری....

هوای کوهستان استاد را به وجد آمده بود.

گویی همان استادی نبود، که همیشه متانت به خرج می داد. صدای او در کوهستان می پیچید. انعکاس صدا به خودمان باز می گشت. از دره ای که آب چشمه از آن پایین می آمد، به طرف چشمه بالا می رفتیم. استاد به آرامی قدم بر می داشت. با این حال من به سختی به او می رسیدم. بیان شیوای استاد همیشه برایم جذاب بود. وقتی حرف می زد، آدم فکر می کرد، دنیایی از حکمت را در لابلای واژه ها نهفته دارد. هر چه بیشتر حرف می زد، بیشتر واژه ها عمبق تر می شد. گاهی با ساده ترین کلمات عمیق ترین جمالات را بیان می کرد. وقتی به وجد می آمد، گویی با شراب ناب مست کرده است.

 عطر و بوی گلها و گیاهان کوهستان و صدای شرشر آبی که رقص کنان پایین می آمد، و هزاران هزار رگین کمان در مسیر خود به وجود می آورد، او را از خود بی خود کرده بود.

گفتم: استاد انگار فیلت هوای هندوستان کرده است. عاشقانه می خوانی.

گفت: مگر عشق حتما به جنس مخالف باید باشد؟

-: تا حالا که هر افسانه ای از عشق باقی مانده در بین دو جنس مخالف باقی مانده است.

-: جنس مخالف یک بهانه است، تا انسان به حقیقت عشق پی ببرد. شاید عشق به جنس مخالف یک شروعی باشد، برای راهی که تو را تا بی نهایت معرفت  پیش ببرد.

-: به هر حال هر راهی یک آغازی دارد. اگر وارد راهی نشدی نمی توانی به هدف برسی.

-: هر کسی برای رسیدن به هدف و راهی که برای رسیدن انتخاب می کند، یک بهانه ای را پیدا می کند. یکی جنس مخالف را بر می گزیند، دیگری مثل مولوی شمس را بهانه می کند، تا مجنون دیار خود باشد. هزاران راه و هزاران بهانه برای قدم گذاشتن وجود دارد، که هیچ کدام مانند دیگری نیستند. او به آرامی بالا می رفت، و شمرده حرف می زد. بر خلاف من که نه راه رفتن و نه حرف زدنم، آهنگ نا متوازن داشت. هر چه بالا می رفتیم، لطافت هوا بیشتر می شد. با نزدیک شدن به چشمه، سر سبزی اطراف آن، جلوه و زیبایی خود را نشان می داد. کلبه ای از دور نمایان شد.

پرسیدم: استاد این کلبه را کی ساخته؟

گفت: یکی از همان عشاقی  که برای عاشق شدن راه طبیعت را پیش گرفته بود.

گفتم: حتما فرصت کافی داشته کار به این سختی و بزرگی را به سر انجام رسانده است.

-: نقل فرصت نیست. وقتی کسی عاشق می شود، از همه جا و همه کس می برد، به راه خود می رود. اتفاقا کسی که این کلبه را ساخته، می توانست راه افیت طلبی را اختیار کند. دکتر کریمی استاد دانشگاه بود. در عین حال عاشق طبیعت شده بود.  تمام این مصالح ساختمانی را با هزار دشواری به این بالا کشانده است. تا روزی روزگاری یک کوه نوردی در سرمای کوهستان گیر افتاد، این کبله جانش را نجات دهد. در کلبه را باز کردیم. همه ی وسایلی که برای یک زندگی ساده نیاز بود، در کلبه یافت می شد. سفره ای نان و پنیر. روغن و تخم مرغ. چراغ نفتی و فانوس. گلیم بر کف کلبه. نفت و کبریت. اجاقی که خاکسترهایش نشان از آتش گرم داشت. فضای کلبه با صدای آب چشمه جان می داد، در کنارش بیاسایی. نور آفتاب از لابلای برگهای درختان بید که در کنار آب روان چشمه فربه شده بودند، به آب جویبار چشمک می زد. انگار گوشه ای از بهشت خیالی در گوشه ای از کوهستان جا مانده بود.  وقتی خستگی راه از تن بدر کردیم، سر نوشت ما را به راه دشواری کشاند. بالای چشمه شیاری به طرف قله ی کوه کشیده شده بود. گاهی قدم به راهی می گذاری که فقط باید رفت. چرا که راه باز گشتی وجود ندارد.      

گفتم: استاد من تا حالا به این کوه نیامده ام. باز تو راه بلدی

 گفت: منم تا اینجای راه را آمده بودم. اما از این شیار بالا نرفتم تا حالا

. -: پس چکار کنیم؟

-: بریم بالا بلاخره یک راهی پیدا می کنیم.

-: نکنه بریم جلو راه برگشتی وجود نداشته باشه.

 -: از همین راهی که رفتیم بر می گردیم.

 اما راه برگشتی نبود. بعضی راه ها بی بازگشت هستند. وقتی وارد شدی باید پیش بروی. از شیار بین دو کوه بالا رفتیم. هر لحظه رفتن سخت تر می شد. شن ها از زیر پاهامان لیز می خورد. کفش کوه نوردی نپوشیده بودیم. نداشتیم که بپوشیم.

 گفتم: استاد من دیگر نمی توانم یک قدم بالا بروم. هر لحظه ممکن است، لیز بخورم بیفتم پایین. به پایین نگاه کردم. کلبه ای که پایین بود، به اندازه ی یک قوطی کبریت بود. اگر به پایین پرت می شدم. تکه بزرگم گوشم بود.

 گفت: اگر می توانی برگرد. گفتم: حتی یک قدم نمی توانم به عقب برگردم.

 او موقعیتش بهتر از من بود.  تجربه اش هم بیشتر از من بود. استاد توانسته بود، ده بیست متری از راه رفته را باز گردد. او پایین تر از من قرار گرفته بود. صدای هم را می شنیدیم. اما همدیگر را نمی دیدیم. به اطراف نگاه کردم. سمت راستم چند صخره بود، که فکر کردم، تنها راه نجاتم آن صخره هاست. سه متری با آنها فاصله داشتم. باید به هر طریقی بود، نیروی خودم را جمع می کردم، تا  به اولین صخره برسم. چند خس و خاشاک بین من و صخره ها وجود داشت. گاهی خس و خاشاک هم می تواند جان انسان را نجات دهد.

حالا 4 تا خس و خاشاک در این گوشه ها افتاده بود که می توانست، فرشته ی نجاتم بشوند.

 استاد گفت: ببین یک روزی این چهار تا خس و خاشاک چه بلایی به سرت بیاورند.

دستم را به هر چیزی که امکان داشت انداختم. خارها به دستانم نیش می زد. اما در آن لحظه نیش خارها ناجی من بودند. بلاخره دستم به صخره رسید. دو قدم از صخره بالا رفتم. دستم را  در یک جا محکم کردم. پایم روی صخره بود. خواستم خودم را بالا بکشم. زیر پام خالی شد. صخره ها سست شده بودند. یخ و گرما آنها را از هم پاشونده بود. از دور که نگاه می کردی، انگار صخره ها استوارند. اما مثل خانه عنکوت سست بودند. تا پا روی صخره گذاشتم،. زیر پایم خالی شد. سنگها از زیر پایم کنده شدند. صدای سنگها که پرواز کنان به پایین می رفتند، با صدای استاد که در مسیر سنگ ها در یک جایی گیر افتاده بود، یکی شد.

او با صدای بلند داد می زد....

تا پا روی ترمز گذاشتم ماشین چرخید. سرعتم زیاد بود. هوا تاریک شده بود. جاده را نمی شناختم. عجله داشتم. ماشین چند دور به دور خودش چرخید و بعد...

 روی صخره گیر افتاده بودم. نه راه برگشت مانده بود، نه می شد بالا رفت. کوچکترین حرکتی می توانست، مرا تا بی نهایت قعر دره به سقوط بکشاند. لحظه ای چشمانم را بستم. به گذاشته فکر کردم. حتما نیرویی مرا به اینجا کشانده بود. اگر می خواست پرتم کند، تا حالا کرده بود. پس چرا مرا به اینجا کشانده بود؟ شاید حکمتی در کار باشد. ساعتی طول کشید، تا استاد خود را به نزدیک من برساند. اما او هم قادر نبود، مرا از پرتگاهی که در آن گیر افتاده بودم، نجات دهد.

گفتم: حالا چکار کنیم؟

گفت: کسی که ما را به اینجا کشانده است، خودش می داند، چگونه نجات دهد.

استاد به یکی از دوستان کوه نوردش زنگ زد. او هم با مرکز امداد هلال احمر تماس گرفت. تا آنها خود را به ما برسانند، ساعتها طول کشید.  اما همین چند ساعت یک توفیق اجباری شد، تا ما به اعمال گذشته ی خود فکر کنیم. استاد حرف می زد. سعی می کرد، مرا دلداری دهد. آن روز گر چه روز سختی بود، اما شیرینی خاطره اش تلخی رنجی که در چند ساعت تحمل کرده بودم، از بین برد. گاهی حکمتی در رنجها وجود دارد، که در افیت نیست. شاهین پشت گوشی توضیح می داد، اما یاد آوردی خاطره ی کوهستان چنان حواسم را پرت کرده بود، که یادم رفته بود، برای چه به شاهین زنگ زدم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۲
علی ابراهیمی راد

اگر من جای او بودم . 
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
 
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 !
اگر من جای او بودم
 
که در همسایه صدها گرسنه
 
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
 
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم
 . 
عجب صبری خدا دارد
 !
اگر من جای او بودم
 
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
 
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 !
اگر من جای او بودم
 
نه طاعت میپذیرفتم
 
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
 
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
 
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
 
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی
 
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
 
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
که میدیدم مشوش عارف و عامی
 
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
 
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
 
در این دنیای پر افسانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 !
چرا من جای او باشم
 
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
 
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
 
وگرنه من بجای او چو بودم
 
یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۰۴

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است

گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه‌ی شوقش به زبانی گوید

چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است

ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست

ره‌ هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه

گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم

آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند

بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابی دارد

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»

بی‌ وفایی و وفاداری جانانه یکیست


عماد خراسانی


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۱:۲۸


باز بوی باورم خاکستریست
صفحه های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

پیرها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفدیده مولا کجاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست

خلیل جوادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۱:۰۸


گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

ای بسا زور آفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

هرکه از گرگش خورد دایم شکست

گرچه انسان می‌نماید، گرگ هست

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گرکه باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را می‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمان روایی می‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند

گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟؟؟

فریدون مشیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۰:۵۵

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد. احمد به هر یک از آنها سیگاری داد.  فندک طلایی را روشن کرد. اول سیگار شریف و امیر علی را روشن کرد. سپس سیگار خود را آتش زد. پکی عمیق به سیگار زد. دود را بالا فرستاد. و نگاه خود را از میان دود به تماشای پیاده روی که رهگذران از آن عبور می کردند، دوخت. دختر بچه ای که دست مادرش را می کشید، از پشت شیشه به احمد خندید. احمد با شکلک او را خنداند. مادرش دست او را کشید. دخترک زمین خورد. یک نفر وارد کتاب فروشی شد. و کتاب راز همسرداری را خواست. امیرعلی رو به شریف گفت: اگر راز همسرداری را  می خواندیم، به این روز نمی افتادیم. شریف گفت: شرمنده آقا نداریم. مشتری پرسید: در این زمینه ها چیزی ندارید؟ شریف جواب داد، نه متاسفانه چیزی در این زمینه نداریم. مشتری باز گفت: کتابهای شما در چه زمینه ای است؟ شریف گفت: رمان. مشتری گفت: من قبلا از این جا کتاب خانواده موفق را خریده بودم، خیلی مفید بود. امیرعلی به زبان طنز با گفتن اینکه کتابهای اینجا کلا از رده خارج شده اند، به درد خواندن نمی خورند. به قائله پایان داد. شریف با خنده به مشتری گفت: راست می گوید، از وقتی که پای این دو نفر  به این کتاب فروشی باز شده. نسل کتابهای مفید منقرض شده. مشتری که گیج شده بود، پرسید: حالا این رمانهایی که گفتی به درد خور هست؟ امیر علی گفت: نه هر کس این کتابها  را خوانده عقلش را از دست داده. و اشاره کرد به احمد که داشت، به حرفهای امیر علی به دقت گوش می کرد. یکیش همین. این بچه سر به راهی بود، از وقتی که این کتابها را خوانده، پاک خراب شده. تازه این خوبه، ببین سر آن یکی چه بلایی آمده، پاک عقلش را از دست داده. مشتری گفت: مثل اینکه هیچ کدام حال درست و حسابی ندارید. خدا شفا بده. و از کتاب فروشی بیرون رفت. شریف گفت: خیالتان راحت شد؟ احمد گفت: حیف از این رمانها نیست، که همه بخوانند. امیرعلی گفت: حیف از رمان نیست، حیف از آن بنده خدا بود، که مثل شما دو تا خل و چل می شد. شریف گفت: مثل اینکه خودش علامه دحره. اگر عقل داشتی می رفتی، پیش زن و بچه ات گل می گفتی، گل می شنیدی. نه اینکه دم به دم بهانه درست کنی، از خانه بزنی بیرون.

 بحث ادامه داشت. تا اینکه وقت قهوه خانه رفتن شد. شریف گفت: این هم از کاسبی امروز، پاشین راه بیفتین تا شما برسید، من هم می بندم، پشت سر شما میام. امیرعلی گفت: یعنی ما این همه راه را پیاده بریم؟ شریف گفت: میخواین شما با موتور برید من پیاده بیام؟ احمد گفت: بد فکری نیست. اما سه تایی با موتور بریم بهتراست. کتاب فروشی را بستند. هر سوار موتور شدند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود. خیابان شریعتی شلوغ بود. بیشتر مغازه ها تازه چراغهای خود را روشن کرده بودند. اکثر مردم خریدهای خود را این موقع از روز انجام می دادند. احمد در حالی سعی می کرد، در باد موتور به گوش شریف برسد، گفت: تازه مردم خرید می کنند، اما تو کتاب فروشی را تعطیل کردی. شریف گفت: ای بابا کتاب فروشی یک بهانه است، که ما جایی برای نشستن داشته باشیم، والا کی تو این دور زمانه کتاب میخواند. امیر حسین که وسط دو نفر نشسته بود، گفت: آنها که اهل کتاب هستند، هر جوری شده کتابهای خودشان را پیدا می کنند. آنها هم که میانه ای با مطالعه ندارند، حتی اگر کتاب را دم در خانه شان ببری، بر می گردانند. حد فاصل کتاب فروشی . قهوه خانه صاحبار زیاد نبود. از سربالایی خیابان پروین اعتصامی که بالا می آمدی، به خیابان تختی می پیچیدی، به طرف مسجد المهدی کی رفتی، روبروی ساندویچی هاشمی قهوه خانه ی صاحبار بود، که ده تا پله پایین می رفت. عرض قهوه خانه سه متر و نیم بود. اما طولش بیش از پانزده متر می شد. انگار یک کوچه فرعی را قهوه خانه کرده بودند. اما محیطی که در همان قهوه خانه باریک صاحبار به قهوه خانه نشینان فراهم کرده بود، خیلی از آنها را از نقاط دور شهر به آنجا می کشاند.

 سرکار استوار،  مردی که همیشه خدا زنبیلی پر از میوه از باغ خود برای قهوه خانه نشیان به قهوه خانه می آورد، و تا به همه میوه نمی داد، روی صندلی نمی نشست. دست و دلبازی سرکار استوار زبان زد، خاص و عام بود. او باغ میوه ای داشت، که فکر می کرد، برکت باغش به خاطر بذل و ببخش اوست.

 آقای سلوکی مسئول کتابخانه عمومی مرند. مرد آرام و خوش برخوردی که هر وقت فرصت می کرد، نیم ساعتی از کتابخانه بیرون می زد، و به قهوه خانه صاحبار که در چند قدمی کتابخانه بود، می آمد. او می گفت: قهوه خانه نیز مانند کتابخانه دنیایی از حکمت و معرفت در خود دارد.

دیهیم، بازنشسته آموزش و پرورش که او را به نام پاساژی که ساخته بود، و برای خودش دم و دستگاهی درست کرده بود می شناختند.

حبیب، پیرمردی شوخ طبعی که ابا نداشت، دیگران به او لقب خر داده بودند. او اکثر وقت خود را در قهوه خانه صاحبار سپری می کرد. شغل خاصی نداشت. اما دیهیم به خاطر شوخ طبعی اش او را به عنوان نگهبان پاساژ خودش استخدام کرده بود، تا کمکی به زندگی او کرده باشد. هیچ کس از نیش کنایه ی حبیب خر در امان نبود، در عین حال همه او را دوست داشتند.

مشدعلی عمواوغلی، مرد میان سالی که جلوی در قهوه خانه بساط می کرد، و برای رفع خستگی بساط خود را گاهی به قهوه خانه می آورد. جواب مشدعلی عمواوغلی  به همه ی کسانی که به او یاالله می گفتند، و یا حال او را جویا می شدند، یا قیمت جوراب را از او می پرسیدند، فقط یک کلمه بود. (گوزلره قوربون)

اکثر کسانی که به قهوه خانه صاحبار می آمدند. معلمان آموزش و پرورش بودند. شاید به خاطر نزدیکی اداره آموزش و پرورش به قهوه خانه بود، که معلمان آنجا را انتخاب کرده بودند. اما به هرحال محیط قهوه خانه ی صاحبار به برکت همین معلمها محیط فرهنگی شده بود. گرچه خود صاحبار هم دست کمی از فرهنگیان نداشت.

شاید به خاطر همین هم احمد و امیر علی قهوه خانه ی صاحبار را برای کشیدن قلیانی انتخاب کرده بودند. چون هر دو معلم بودند. در این میان با اینکه شریف معلم نبود، و حتی سواد درست و حسابی نداشت، اما دوستی او با احمد و امیر علی باعث شده بود، در محیط فرهنگی قرار بگیرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۲۷
علی ابراهیمی راد

                                                        

وقتی نوشتن نامه تمام شد، شریف آن را در داخل پاکت گذاشت. یک بار دیگر نگاهی آرزومند به اطراف انداخت. آرزوی بودن، در کنار کسی که تازه وارد زندگی او شده بود. شاید بیش از دو ساعت آنجا مانده بود. اما احساس می کرد، چند دقیقه بیشتر نیست، که به آنجا آمده است.  او راه آمده را به طرف کوچه باغ اصلی باز گشت. احساس می کرد، سرزمین آشنایی را پشت سر می گذارد. وقتی موتور را روشن کرد، تا به طرف کتاب فروشی برود، نگاهی به ساعت کرد. ساعت نزدیک 6 بود. شاید تا حالا احمد و امیر علی به کتاب فروشی آمده باشند. امیر علی کلید کتاب فروشی را داشت. اما معمولا باز نمی کرد، تا خود شریف برسد. شریف  احساس سبکی می کرد. رازی که سالها برای او سر بسته مانده بود، امروز گشوده شده بود. کسی که سالها در انتظار آمدن او بود، همسایه  دیوار به دیوارشان بود. در چند ماه گذشته در یک اتاق و در یک متری او کار کرده بود. ذهن آدمی چه دالانهای تو در تویی دارد. حس آدمی چه قدرت خارالعاده ای دارد. چه نیرویی آنها را هدایت می کند، که راه صد ساله را در یک چشم به هم زدنی می پیماید. شریف به یاد آورد اولین نگاه ناهید را که چه جستجوگرانه بود. شاید ناهید زودتر از او به راز نگاه شریف پی برده بود. شاید شریف نشانه ای داشت، که بویی از سعید را می داد. و این تنها ناهید بود، که بوی سعید را حس کرده بود. اکنون گذشت زمان نشان می داد، که چه رشته های نامریی بین آدم ها ممکن است، وجود داشته باشد، که دیدنشان با چشم دل می خواهد. شریف غرق در افکار خود تمام راه را پیموده بود، و بدون اینکه متوجه شده باشد،  به کتاب فروشی رسیده بود. او دنبال کلید می گشت، که در کتاب فروشی را باز کند، در صورتی که احمد و امیر علی در داخل کتاب فروشی از پشت شیشه او را تماشا می کردند. وقتی در از داخل باز شد، تازه شریف متوجه حضور آنها در داخل کتاب فروشی شد. امیر علی گفت: غلط نکنم، عاشق شدی اخوی. شریف جا خورد. احمد گفت: حتما افسانه باز گشته است. شریف گفت: آره آیدا برگردد، افسانه هم بر می گردد. امیرعلی گفت: خوش به حالتان که افسانه و آیدا را دارید، که با آنها خوش باشید.  من بینوا نفهمیدم جوانی کی آمد وکی شد. احمد گفت: عجله نکن رفیق. لیاقتش را داشته باشی عشق به سراغ  تو هم می آید. امیر علی گفت: دیگر از ما گذشته، اگر آمدنی بود، تا حالا آمده بود. شریف گفت: مگر نشنیدی که میگن، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد. احمد نگاه معنی داری به شریف انداخت و گفت:  باز هم؟ بابا دست راست ات را به سر این بنده خدا هم بکش. شریف خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید: از چایی چه خبر؟ مثل این که من نباشم، این چایی آماده نمی شود. احمد با اشاره به سماور برقی گفت: مگرنمی بینی سماور جوش آمده است. امیرعلی گفت: وقتی ما دو نفر به این بزرگی را در پشت شیشه مغازه  نمی بیند، انتظار داری سماور به این کوچکی  را ببیند؟  احمد نگاهی به امیرعلی انداخت، و گفت: تو که تو باغ نیستی. بد درد یه، درد عاشقیت، خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. شریف با اعتراض به بحث پیش آمده گفت: شما دو تا امروز سرتان به یک جایی خورده حتما. و بعد خود را مشغول آماده کردن چایی کرد. چایی دم شده، روی سماور برقی گذاشته شد. سه تا استکان کمرباریک در یک سینی کوچک استیل روی میز چوبی قرار گرفت. بوی طعم چایی تازه دم احمد را به یاد سیگار اندخت. جعبه سفید سیگار را که شش نخ سیگار خارجی در داخل آن بود، از جیب پیراهن خود بیرون آورد. احمد در کیف کوچک چرمی قهوه ای رنگ را باز کرد. رمز قفل کیف تاریخ تولد آیدا بود. 1347 . فندک ظریفی را که یادگار آیدا بود، از کیف بیرون آورد. نگاهی حسرت بار به فندک انداخت. روزی را به یاد آورد، که آیدا به مناسبت تولد او فندک  داده بود.

  در یک بعد از ظهر نسبتا خنک بهاری، در نیمه های خرداد ماه  سال 1367.  احمد مثل همیشه در بوستان حافظ در شهر ارومیه  بر روی نیمکت چوبی نشسته بود. او مثل همیشه منتظر آیدا بود. آیدا همیشه دیر سر قرار می آمد. بر عکس احمد که همیشه به موقع  سر قرار بود. احمد تکیه بر نیمکت داده، پای راست خود را روی پای چپ انداخته و دست راستش را ستون سر کرده بود. او عابرانی را که در گذر نگاه او شباهتی به آیدا داشتند، به دقت دنبال می کرد. که شاید این یکی آیدا باشد. وقتی نزدیکتر می شدند، و او اطمینان پیدا می کرد، آیدا نیست، دو باره نگاه خود را به دور دستها می دوخت و منتظر پیدا شدن آیدا می ماند. با تمام سختی که لحظات انتظار برای او داشت، احمد انتظارکشیدن را شیرین ترین لحظات عمر خود می دانست. درآن لحظات، ثانیه ها به کندی می گذشت. او به انتظار کشیدن عادت کرده بود. انتظار قسمتی از زندگی او شده بود. او با اینکه می دانست، همیشه آیدا ساعتی دیرتر سر قرار می آید، اما زودتر از وقت سر قرار حاضر می شد. چشمان خود را به دور دستها می دوخت. بدون اینکه متوجه اطراف خود باشد، ساعتی در همان حال می نشست. او گاهی چنان غرق در نگاه خود می شد، که حتی آمدن آیدا را هم نمی دید. آیدا با شیطنتی که داشت، گربه وار از پشت سر احمد می آمد. دستان خود را از پشت سر به روی چشمان او می گذاشت. و تا احمد دستان آیدا را در دست نمی گرفت، آیدا حرفی نمی زد. آن روز هم مثل روزهای دیگر احمد در انتظار آیدا بود. بعد از ساعتی انتظار بلاخره آیدا با مانتوی کرم و شال صورتی در حالی که یک شاخه گل زر سرخ با روبان سبز روشن تزئین شده در دست داشت، از دور پیدا شد. چه با وقار و طمانینه قدم برمی داشت آیدا، گویی ساعتها راه رفتن را تمرین کرده است. هرچه نزدیکتر می شد، تبسمی که بر لب داشت، آشکارتر می شد. احمد بر خلاف روزهای قبل این بار چون شکارچی ماهر غرق در تماشای غزال وحشی بود. او تصویر صحنه های ماندگار را به عمق خاطرات خود می سپرد. احمد چنان مبهوت منظره زیبا ی رسیدن شده بود، که وقتی آیدا رسید و گل سرخ را در مقابل چشمان او قرار داد و گفت تولدت مبارک. او هنوز غرق در زیبایی راه رفتن آیدا بود. آیدا در کنار احمد نشست. گل رز سرخ را به او داد. یک جعبه کوچک کادو شده از کیفش در آورد. دو دستی تقدیم احمد کرد و گفت: قابل تو را ندارد، تولدت مبارک. احمد خود نمی دانست، آن روز، روز تولد اوست. دستهای آیدا را گرفت. نگاه خود را به چشمان سیاه او دوخت و گفت: خودم نمی دانستم روز تولدم هست. خودت گلی آیدا.

 آیدا بدون اینکه معطل کند، جعبه کادو شده را که با یک روبان قرمز بسته شده بود، باز کرد. یک فندک طلایی از داخل جعبه بیرون آورد، و در مقابل صورت او فندک را روشن کرد و گفت مبارکت باشد. احمد فندک را گرفت و گفت: ممنون آیدا از لطف ات اما من که سیگار نمی کشم. آیدا نگاه معنی داری به احمد کرد و گفت: بلاخره یک روز  می کشی. 

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۰۶
علی ابراهیمی راد

کوچه باغهای سر سبز محله (میناخور) زیر چرخهای موتور هندا  برای پیدا کردن، مکانی دنج وخلوت برای نوشتن نامه و شاید روزی خلوت کردن با ناهید، پیموده می شد. چه بسیار بودند، مکانهایی سرسبز که آب روانی زیر سایه درختان چند ده ساله اش جاری بود، و صدای شرشر آب با نجوای پرندگان در هم می آمیخت. اما شریف به دنبال جایی خلوتی بود، که ساعتی به دور از چشم مردم آنجا بنشیند، و یا روزی بنشاند. پیدا کردن چنین جایی آسان نبود، و فرصتی که با آسودگی خیال همه جا را زیر پا بگذارد، و میعاد گاه حضور را قبلا در نظر بگیرد. شریف در کوچه باغهای اصلی و فرعی ساعتی گشت. در میان باغهای بزرگ آب راه باریکی را دید، که بیش از یک نفر نمی تواست،  از آن عبور کند. شریف پایه موتور را زد. از آن پیاده شد. وارد دالانی شد که گیاهان وحشی با قد بلند خود آنجا را آراسته بودند. شریف وقتی در آن دالان جلو می رفت، فاصله دو متری خود را نمی دید. در انتهای دالان که حدودا  صد متری با کوچه باغ اصلی فاصله داشت، بهشت کوچک گم شده ای بود، که جای جای آن می توانست، خلوتگاهی برای کسانی باشد، که مثل شریف سرگشته کوچه باغهای میناخور شده بودند. با اینکه چندین ساعت به غروب آفتاب مانده بود، اما سایه درختان تنومند، با برگهای سبزشان راه نور خورشید را سد کرده بودند. شریف با خود گفت: چرا قبل از این به چنین جایی نیامده بودم. گیاهان سر سبز با عطر گلهای بهاری، بستر پاکی بودند، که بسان فرش سبز در زیر هر درختی آماده پذیرایی از مهمان ناخوانده بودند. آرامش وسکوت صدای نفس کشیدن را هم گوش به می رساند. صدای آبی که ازجویبار نزدیک باغ جاری بود، با نغمه پرندگانی که در لابلای برگ درختان آواز سر داده بودند، در هم می آمیخت. گویی پرندگان با موسیقی جویبار آواز عشق  می خواندند. کاش اینجا بودی افسانه. کاش نمی دیدم ات ناهید. کاش نمیشناختم ات ناهید. شریف تکیه بر درختی روی علفها نشست. پاهای خود را دراز کرد. بستر نرم علفها به شکل اندام او جایگاه هم اندازه او فراهم کردند. کاغذ سفید نامه از داخل پاکت آن که قبلا گرفته بود، بیرون آورده شد. دفتر شصت برگ  در زیر کاغذ نامه قرار گرفت. خودکار آبی رنگ در میان سه انگشت روی کاغذ لغزید.                                                                                                       

 سلام.  

نمی دانم به چه نامی بخوانم تورا. نمیدانم چگونه سخن آغاز کنم با تو. توکه نگاهت هزاران پرسش بود، زبانت ساکت. نمی دانم، اکنون که  این نامه را. می نویسم، به چه می اندیشی. از وقتی بچه بودم، نام فاطمه برایم مقدس بود. پس تو را فاطمه می نامم، تا قداست نام ات حریمی باشد،  بین ما. نام خودت را نمی گویم، چون از حرف مردم می ترسم. ترسم از آن است، که روزی کارم به رسوایی کشد. چرا که پایان راه از آغازش پیداست. فاطمه جان  نمی دانی از وقتی که نام سعید را از زبانت  شنیده ام، چه حالی پیدا کرده ام. راز  نگاه هایت کلماتی بود، که امروز به زبان راندی. با حرفهایت خرابم کردی. پرسش ات جسورانه بود. نگاهت جسورانه تر. جسارتم را ببخش، اگر حرمت رفاقت را شکستم. سعید نزدیکترین آشنایم بود، در دیار غربت. اگر نمی گویم رفیقم بود، دلیلش شرمی است، از شکستن حریم رفاقت، که امروز شکستم. و احساس می کنم، با گفتن این کلمات بیشتر از پیش وارد حریمی می شوم، که می دانم نباید می شدم. سعید بارها و بارها از تو با من سخن گفته بود. اما تا نام او را بر زبان نیاورده بودی، نمی دانستم، دلربای سعید کیست. اقرار می کنم، سعید حق داشته در سرزمین خون و آتش شب و روزش را با یاد تو سر کند. او یک عاشق رزمنده بود، نه یک رزمنده عاشق. حیف از آرزویی که بر باد شد. آرزویی که رسیدن به تو بود. اما دیگر  فقط یاد و خاطره  ای از او مانده است. حال که دست سرنوشت دلربای سعید را در سر راه من قرار داده است، در مانده شده ام. نام سعید این اجازه را از من گرفته است، که حریم یادگار او را بشکنم. فاطمه، کاش نمی دیدم ات. کاش نمی شناختم ات.

شاید درد مشترک ما را به این وادی کشانده باشد. شاید تصویر خیال سعید در نگاه هایمان، ما را  آشنا ی هم کرده باشد.  فاطمه از روزی که دیدمت احساس کردم نگاهت آشناست.

 برق نگاهت ماه هاست،  فکرم را مشغول خود کرده است. راز نگاهت را نمی دانستم. اما می دانستم آشناست. در این چند ماه به فکر روزی بودم، تا اسرار نگاهت را آشکار کنی، و امروز کردی. در این چند ماه اتفاقی که امروز افتاد، بارها در خواب دیده بودم.  و هر بار بدون اینکه تو را شناخته باشم، آرزوی به وقوع پیوستن خوابهایم را داشتم. اما امروز وقتی نام سعید را بر زبان راندی،  از خوابهایم هم، شرمنده شدم. به هم ریخته ام. چرا که سالهاست امانت دار توام، بدون اینکه شناخته باشم ات. امانتی سنگین از عزیزی که سراغش را از من می گرفتی. امانت خونین از مسافرخونین بال،که برای من هم عزیز بود. 

فاطمه در سرزمین غربت سعید از همه برایم آشناتر بود. شاید او هم مرا آشنای خود می دانسته، که نامه تو را به دست من سپرده بود. نامه ای که با خونش آن را لاک و مهر کرده است. آن نامه سالهاست در صندوق اسرار من مانده است. اگر قول بدهی بر احساس خود غلبه کنی، امانت تو را به خودت باز می گردانم. به شرطی که پس از خواندن پیش خود نگه نداری. گر چه ممکن است، نوشته های آن را خون سعید پوشانده باشد. نا نوشته های آن نامه بیش از نوشته هایش است. چرا که کلمات نمی توانست، احساس سعید را نسبت به تو ترجمه کنند. اگر مرا لایق امانت داری بدانی، قول می دهم، امانت دار خوبی برایت باشم. شاید نامه سعید راه گشای زندگی ات باشد. فاطمه شاید باور نکنی، اما من دل بسته آن نامه اسرار آمیز شدم. رمز و راز نامه را باز کن، اما آن را از من نگیر. آن نامه قسمتی از گذشته من است. قسمتی از وجود من است. آن نامه کلید در خاطرات من است. من با آن نامه به دنیایی باز می گردم، که همه اخلاص بود. همه گذشت بود. در آنجا مردان بزرگ صداقت و اخلاص خود را با خونشان به اثبات می رساندند. آنجا از تزویر و ریا خبری نبود. شاید کسانی که آن راد مردان را به حقیقت رهنمون می کردند، خود عاری از آن بوده باشد. اما آنها با اخلاص می جنگیدند. آن نامه یادگار یکی از آن راد مردان است. آن نامه یادگار کسی است، که حتی در همگام جان باختن، به فکر نجات دیگران بود. نوشته نامه مال توست. متعلق به توست. اما به پاس امانت داری چندین ساله ام،  نامه را به امانت به من برگردان. در آخر از اینکه حرفهایم را پوست کنده بیان کردم، انتظار بخشش دارم.                                                         1372/5/15     شریف.                                                         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۸:۴۲
علی ابراهیمی راد