افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ

سرگشته(قسمت بیستم)

  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد. با سرعت به طرف آشپزخانه دوید. آبی به صورتش زد.  تا آذر خود را به راهروی ورودی برساند، و در را باز کند، لیوانی آب از شیر آشپزخانه پر کرد. یعنی برای آب خوردن از اتاق بیرون آمده ام. آذر به شوخی گفت: مثل اینکه من نباشم، شما کار بکن نیستین.  ناهید جواب شوخی را به شوخی داد. کار مال تراکتور است آذر جون. زیاد سخت نگیر. آذر برای خشک کردن موهای سر خود به اتاق دیگر رفت. ناهید به سرعت روی تخته بند نشست. شریف گفت: مواظب باش چیزی احساس نکند. ناهید گفت: نگران نباش. خیالت راحت. هر دو مشغول کار شدند. آذر چند دقیقه دیگر وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخته بند نشست. امروز زیاد معطل شدیم، باید سریعترکار کنیم. حرف آذر خطاب به هر دو بود. گر چه اسمی از کسی نبرد. شریف و ناهید با روحیه بهتری کار می کردند. اما هر کدام در دنیایی بودند، که از مکان کار بسیار دور بود. ناهید وقتی فکر می کرد، چه اتفاقی در عرض نیم ساعت افتاده است، احساس گناه می کرد، که چرا به راحتی خود را تسلیم حس درونی خود کرده است. او فکر می کرد، تمام اتفاقات در عرض نیم ساعت افتاده است. غافل از اینکه  شخصیت درونی او روزها و ماه ها از درون خورده شده بود، و تنها پوسته ای از ناهیدی مانده بود، که او از آن ناهید در خود خبر داشت. ناهید از روزی که قدم به خانه آذر گذاشته بود، به شریف فکر کرده بود. حتی شبها در عالم خواب چندین بار مشابه اتفاقی که در این نیم ساعت بین او و شریف افتاده بود، دیده بود. گاهی خواب خبر از آینده ای می دهد، که قرار است به زودی واقعیت پیدا کند.  آیا او واقعا از شریف انتظار پاسخ گفتن به سئوالی را داشت که پرسیده بود؟ یا سئوال یک بهانه بود. چرا وقتی دست شریف دست او را لمس کرد، او دست خود را کنار نکشید؟ و چرا خود را رها کرد؟  اکنون که این اتفاقات به سرعت افتاده بود، او آرزو داشت، کاش همه آن چند دقیقه هم، مثل خوابهای قبلی یک خواب بوده بود.

  ناهید به یاد آورد، حرفهای فرزانه را که گفته بود: تو دیگر باید به فکر زندگی خود باشی.  با غصه خوردن که سعید، زنده نمی شود. یکی دو سال نیست که صبر کنی. صحبت از یک عمر زندگی است. اگر با سعید ازدواج کرده بودی، یا بچه داشتی، شاید می گفتی می خواهم تا آخر عمر بچه اش را بزرگ کنم، گر چه در آن صورت هم کار درستی نبود. اما حالا که اسم سعید در شناسنامه ات هم نیست، چه دلیلی دارد، که خودت را زندانی خودت کنی.  ناهید وقتی فکر می کرد. حرفهای فرزانه را منطقی می دید. اما وقتی به دلش رجوع می کرد. می دید، کسی به گوشه خلوتی که سعید در آن پای گذاشته بود. نفوذ نکرده است. اما حالا چی؟ آیا شریف جای سعید را گرفته است؟ وقتی ناهید به دلش رجوع می کرد، جواب منفی بود. چرا که در زندگی هیچ کس،  کسی جای را دیگری نمی تواند بگیرد. درست است، که سعید دیگر نبود، اما خاطرات سعید هنوز زنده بود. یک جدال درونی در بین دو دیدگاه کاملا  متضاد  درحال شکل گرفتن بود. از یک طرف ناهید کار خود را نوعی خیانت به عشق سعید می دانست، که در نبود او مرتکب شده است. او که در روز خکسپاری با خود پیمان بسته بود، هیچگاه مهر سعید را از دلش بیرون نکند، اکنون چه اتفاقی افتاده بود، که دل به مرد دیگری باخته بود. از طرف دیگر فکر می کرد، تاب تحمل تنهای را بیش از این ندارد. بس که شب و روز خود را درگیر خیالات خود کرده بود، چهره اش به دختر بیست ساله نمی خورد. از روزی که جنازه سعید را به خاک سپرده بودند، او با مجالس عزاداری انس گرفته بود. چرا که تنها جایی که میتوانست، با خیال راحت گریه کند، همان مجالس بود. زمانی که ذهن ناهید درگیر جنگ دوگانگی بود.  شریف به نامه خون آلودی فکر می کرد، که سالها پیش در گرماگرم نبرد، موقعی که سعید به شدت زخمی شده بود، به امانت به شریف سپرده بود، تا در صورت شهادت نامه را به دست صاحب اصلیش برساند. اما فرصت اینکه بگوید صاحب اصلی نامه کیست پیدا نکرده بود.  سعید نامه را قبل اینکه خمپاره در چند متری سنگر او منفجر شود ، و ترکشهای آن چند جای بدن او را سوراخ کند، نوشته بود، و به حساب اینکه می تواند، در اهواز به صندوق پستی بیاندازد، در جیب پیراهن نظامیش گذاشته بود. اما چند ساعت بعد گلوله باران شدت گرفته بود. به دلیل آتش سنگین امدادگرها نمی توانستند سعید را از سنگری که فرو ریخته بود، بیرن بکشند، تا با برانکارد به داخل کارخانه ببرند و کمکهای اولیه را روی آن انجام بدهد. برای همین باید صبر می کردند، تا هلیکوبترهای هوانیروز برسند، و آتش توپخانه عراقی ها را خاموش کنند، تا آنها بتوانند به زخمیها کمک کنند.  شریف در سنگر نشسته بود، که بیسیم زدند و گفتند: چند نفر از بچه های گردان علی اکبر شدیدا زخمی شده اند، و کمبود آمبولانس وجود دارد. باید هرچه سریعتر آمبولاس بفرستید.
مقر واحد تخریب درکنار اروند رود  در خاک عراق قرار داشت. فاصله مقر تا کارخانه نمک حدود پنج کیلو متر می شد. اما سخت ترین قسمت راه، سه راهی مرگ بود، که همیشه زیر توپخانه دشمن بود. اگر می توانستند، زخمیها را با زرهپوش تا دم جاده (فاو ، بصره) برسانند. او به راحتی می توانست، آنها را تا پست امداد برساند. در راه که می رفت، خدا خدا می کرد. سعید جزء زخمیها نباشد. شاید به خاطر آشنایی که با او داشت، چنین حسی پیدا کرده بود. اما به هر حال نوعی نزدیکی بین خود و سعید احساس می کرد. وقتی نزدیک سه راهی رسید. هیچ خبری از زخمیها یا خودروی زرهی نبود. تردید و دو دلی باعث شد، چند لحظه ای مکث کند. پس چرا خودروی زرهی هنوز نرسیده بود؟ به او سپرده بودند، حق نداری  وارد سه راهی شوی. چون احتمال خیلی زیادی دارد، که نتوانی، از خط آتش عراقی ها عبور کنی. چرا که توپخانه آنها مسلط بر سه راهی مرگ بود، عقل حکم می کرد، برای انتقال زخمی ها از خودروهای زرهی استفاده شود. اما حالا که خودروی زرهی زخمی ها را به سه راهی نیاورده بود. چاره ای جز وارد شدن به قتلگاه نبود. شریف دل به دریا زد. از سه راهی به طرف کارخانه پیچید.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته(قسمت بیستم)

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ

  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد. با سرعت به طرف آشپزخانه دوید. آبی به صورتش زد.  تا آذر خود را به راهروی ورودی برساند، و در را باز کند، لیوانی آب از شیر آشپزخانه پر کرد. یعنی برای آب خوردن از اتاق بیرون آمده ام. آذر به شوخی گفت: مثل اینکه من نباشم، شما کار بکن نیستین.  ناهید جواب شوخی را به شوخی داد. کار مال تراکتور است آذر جون. زیاد سخت نگیر. آذر برای خشک کردن موهای سر خود به اتاق دیگر رفت. ناهید به سرعت روی تخته بند نشست. شریف گفت: مواظب باش چیزی احساس نکند. ناهید گفت: نگران نباش. خیالت راحت. هر دو مشغول کار شدند. آذر چند دقیقه دیگر وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخته بند نشست. امروز زیاد معطل شدیم، باید سریعترکار کنیم. حرف آذر خطاب به هر دو بود. گر چه اسمی از کسی نبرد. شریف و ناهید با روحیه بهتری کار می کردند. اما هر کدام در دنیایی بودند، که از مکان کار بسیار دور بود. ناهید وقتی فکر می کرد، چه اتفاقی در عرض نیم ساعت افتاده است، احساس گناه می کرد، که چرا به راحتی خود را تسلیم حس درونی خود کرده است. او فکر می کرد، تمام اتفاقات در عرض نیم ساعت افتاده است. غافل از اینکه  شخصیت درونی او روزها و ماه ها از درون خورده شده بود، و تنها پوسته ای از ناهیدی مانده بود، که او از آن ناهید در خود خبر داشت. ناهید از روزی که قدم به خانه آذر گذاشته بود، به شریف فکر کرده بود. حتی شبها در عالم خواب چندین بار مشابه اتفاقی که در این نیم ساعت بین او و شریف افتاده بود، دیده بود. گاهی خواب خبر از آینده ای می دهد، که قرار است به زودی واقعیت پیدا کند.  آیا او واقعا از شریف انتظار پاسخ گفتن به سئوالی را داشت که پرسیده بود؟ یا سئوال یک بهانه بود. چرا وقتی دست شریف دست او را لمس کرد، او دست خود را کنار نکشید؟ و چرا خود را رها کرد؟  اکنون که این اتفاقات به سرعت افتاده بود، او آرزو داشت، کاش همه آن چند دقیقه هم، مثل خوابهای قبلی یک خواب بوده بود.

  ناهید به یاد آورد، حرفهای فرزانه را که گفته بود: تو دیگر باید به فکر زندگی خود باشی.  با غصه خوردن که سعید، زنده نمی شود. یکی دو سال نیست که صبر کنی. صحبت از یک عمر زندگی است. اگر با سعید ازدواج کرده بودی، یا بچه داشتی، شاید می گفتی می خواهم تا آخر عمر بچه اش را بزرگ کنم، گر چه در آن صورت هم کار درستی نبود. اما حالا که اسم سعید در شناسنامه ات هم نیست، چه دلیلی دارد، که خودت را زندانی خودت کنی.  ناهید وقتی فکر می کرد. حرفهای فرزانه را منطقی می دید. اما وقتی به دلش رجوع می کرد. می دید، کسی به گوشه خلوتی که سعید در آن پای گذاشته بود. نفوذ نکرده است. اما حالا چی؟ آیا شریف جای سعید را گرفته است؟ وقتی ناهید به دلش رجوع می کرد، جواب منفی بود. چرا که در زندگی هیچ کس،  کسی جای را دیگری نمی تواند بگیرد. درست است، که سعید دیگر نبود، اما خاطرات سعید هنوز زنده بود. یک جدال درونی در بین دو دیدگاه کاملا  متضاد  درحال شکل گرفتن بود. از یک طرف ناهید کار خود را نوعی خیانت به عشق سعید می دانست، که در نبود او مرتکب شده است. او که در روز خکسپاری با خود پیمان بسته بود، هیچگاه مهر سعید را از دلش بیرون نکند، اکنون چه اتفاقی افتاده بود، که دل به مرد دیگری باخته بود. از طرف دیگر فکر می کرد، تاب تحمل تنهای را بیش از این ندارد. بس که شب و روز خود را درگیر خیالات خود کرده بود، چهره اش به دختر بیست ساله نمی خورد. از روزی که جنازه سعید را به خاک سپرده بودند، او با مجالس عزاداری انس گرفته بود. چرا که تنها جایی که میتوانست، با خیال راحت گریه کند، همان مجالس بود. زمانی که ذهن ناهید درگیر جنگ دوگانگی بود.  شریف به نامه خون آلودی فکر می کرد، که سالها پیش در گرماگرم نبرد، موقعی که سعید به شدت زخمی شده بود، به امانت به شریف سپرده بود، تا در صورت شهادت نامه را به دست صاحب اصلیش برساند. اما فرصت اینکه بگوید صاحب اصلی نامه کیست پیدا نکرده بود.  سعید نامه را قبل اینکه خمپاره در چند متری سنگر او منفجر شود ، و ترکشهای آن چند جای بدن او را سوراخ کند، نوشته بود، و به حساب اینکه می تواند، در اهواز به صندوق پستی بیاندازد، در جیب پیراهن نظامیش گذاشته بود. اما چند ساعت بعد گلوله باران شدت گرفته بود. به دلیل آتش سنگین امدادگرها نمی توانستند سعید را از سنگری که فرو ریخته بود، بیرن بکشند، تا با برانکارد به داخل کارخانه ببرند و کمکهای اولیه را روی آن انجام بدهد. برای همین باید صبر می کردند، تا هلیکوبترهای هوانیروز برسند، و آتش توپخانه عراقی ها را خاموش کنند، تا آنها بتوانند به زخمیها کمک کنند.  شریف در سنگر نشسته بود، که بیسیم زدند و گفتند: چند نفر از بچه های گردان علی اکبر شدیدا زخمی شده اند، و کمبود آمبولانس وجود دارد. باید هرچه سریعتر آمبولاس بفرستید.
مقر واحد تخریب درکنار اروند رود  در خاک عراق قرار داشت. فاصله مقر تا کارخانه نمک حدود پنج کیلو متر می شد. اما سخت ترین قسمت راه، سه راهی مرگ بود، که همیشه زیر توپخانه دشمن بود. اگر می توانستند، زخمیها را با زرهپوش تا دم جاده (فاو ، بصره) برسانند. او به راحتی می توانست، آنها را تا پست امداد برساند. در راه که می رفت، خدا خدا می کرد. سعید جزء زخمیها نباشد. شاید به خاطر آشنایی که با او داشت، چنین حسی پیدا کرده بود. اما به هر حال نوعی نزدیکی بین خود و سعید احساس می کرد. وقتی نزدیک سه راهی رسید. هیچ خبری از زخمیها یا خودروی زرهی نبود. تردید و دو دلی باعث شد، چند لحظه ای مکث کند. پس چرا خودروی زرهی هنوز نرسیده بود؟ به او سپرده بودند، حق نداری  وارد سه راهی شوی. چون احتمال خیلی زیادی دارد، که نتوانی، از خط آتش عراقی ها عبور کنی. چرا که توپخانه آنها مسلط بر سه راهی مرگ بود، عقل حکم می کرد، برای انتقال زخمی ها از خودروهای زرهی استفاده شود. اما حالا که خودروی زرهی زخمی ها را به سه راهی نیاورده بود. چاره ای جز وارد شدن به قتلگاه نبود. شریف دل به دریا زد. از سه راهی به طرف کارخانه پیچید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۲۳
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۸ میر حسین دلدار بناب

سلام

 بسیار عالی است، همین!

فقط خاکسپاری الفش افتاده و شده خکسپاری! آن هم اصلا مهم نیست!

نثر متن واقعا حالا شده نثر داستان! مبارک باد

می ترسم جای احمد محمود را بگیری!

این قسمت مرا یاد همسایه های احمد محمود انداخت!!!

پاسخ:
ممنون از لطفتون امیدوارم نثر خودم را پیدا کنم . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">