افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

،شریف دل به دریا زد، و به طرف کارخانه پیچید، او  نمی توانست صبر کند. چون نگران سعید بود. در این یک ماهی که سعید را دیده بود، بارها با او حرف زده بود. حتی سعید  در باره دختری حرف می زد، که او را دوست دارد. و تصمیم دارد، بعد از سربازی به خوستگاریش برود. اما اینکه آن دختر کیست یا آدرسش کجاست چیزی نمی گفت. جاده بعد از سه راهی خاکی بود. خاکریزهای کوتاهی در دو طرف جاده زده بودند. تا خودروها از ترکش خمپاره ها تا حدودی در امان بمانند. انفجار گلوله های توپ در کنار جاده قطع نمی شد.  شریف به سرعت پیش می رفت. چون می دانست، سرعت ماشین هرچه بیشتر باشد. هدف (گرا) گرفتن آن سخت تر می شود. انفجار گلوله ها باعث پاشیده شدن خاکها به روی آمبولانس می شد. طوری که گاهی توان دید را با مشکل روبرو می کرد. اما او به تنها چیزی که در آن لحظه فکر نمی کرد، انفجار گلوله ها بود. شریف به هر مصیبتی بود، خود را به داخل محوطه کارخانه رساند. خط آتشی که دشمن از سه راهی مرگ تا کارخانه نمک در مسیر آمبولانس تهیه کرده بود، با ورود آمبولانس به محوطه کارخانه کشیده شد. شریف بدون اینکه ماشین را خاموش کند، به سرعت از آن پیاده شد، و خود را داخل ساختمان کارخانه انداخت. به فاصله چند ثانیه یک خمپاره در نزدیکی آمبولانس منفجر شد. شیشه در راننده  خورد شد. چند ترکش خمپاره در طرف راننده را آبکش کرد. اما ماشین هنوز کار می کرد. امدادگرانی که زخمیها را جا به جا می کردند، با انفجار خمپاره در محوطه کارخانه زمین گیرشدند. خاک و دود محوطه  کارخانه را پوشانده بود. چند زخمی که روی برانکارد خوابیده بودند. روی زمین افتاده بودند. ناله زخمی ها با فریاد یا زهرای امدادگران از میان دود و آتش شنیده می شد. اما هیچ کس قادر نبود، به دیگری کمک کند. داخل ساختمان به دلیل استحکامی که وجود داشت، امنیت نسبی بر قرار بود. بنابرین هر کسی سعی می کرد. خود را هر طور شده به داخل ساختمان برساند. در این میان امدادگران تلاش می کردند، زخمی های خود را از میان دود و آتش بیرون بکشند.. صدای بیسیمچی که در خواست، هلیکوپتر می کرد، تا آتش داشمن را خاموش کند. با ناله مجروحین در هم آمیخته بود. زخمیها  در داخل اتاقهای  نیمه مخروب ساختمان کارخانه با تعدادی جنازه شهید خوابانده شده بودند. در آن تاریکی اتاقها تمیز دادن شهید و مجروح امکان پذیر نبود. مخصوصا زخمی هایی که به دلیل خون ریزی شدید توان ناله هم نداشتند. چند امدادگر هلال احمر کمکهای اولیه را بر روی مجروحین انجام می دادند. با اینکه هنوز تا غروب آفتاب ساعتی مانده بود. اما به دلیل گرد و غبار، هوا گرفته بود.  داخل اتاقها نور کمی از روزنه های بالای پنجره ها که با کیسه شن پوشانده شده بودند می تابید. شناختن مجروحین در آن تاریکی غیر ممکن می نمود. شریف طوری نام سعید را صدا می کرد، که گویی فقط برای بردن سعید این همه راه را آمده است. یکی از امدادگرها گفت: برادر کمک کن این دو نفر را به آمبولانس برسانیم،  این دو نفر به کد 99 نزدیک شده اند. کد 99  به معنی خونریزی شدید داخلی و خطر مرگ افراد به حساب می آمد. شریف وقتی دست به  دسته های برانکارد برد، صدای سعید به آرامی به گوشش خورد، که گفت: آقا شریف بلاخره آمدید؟ سعید هم در آن لحظات منتظر آمدن  شریف بود. شریف وقتی دقت کرد، چهره خون آلود سعید را شناخت. او خم شد و بر چهره خون آلود سعید بوسه زد. بغض گلویش را گرفت. اما با روحیه ای که داشت، سعی کرد، تبسم را چاشنی کلمات کند. نترس سعید جان هر طور شده می برمت. انگار سعید با دیدن شریف به زنده ماندن امیدوار شده بود. به کمک یک  امدادگر سعید با یک نفر دیگر که زخم کمتری بر داشته بود، به آمبولانس انتقال داده شدند. حجم آتش دشمن کمتر شده بود، اما هنوز صدای انفجارهای پی در پی از طرف سه راهی مرگ که به کارخانه نزدیک بود، به گوش می رسید.  فرصتی نبود، تا شریف بالای سر سعید بماند. باید هرچه زودتر مجروحین به پست امداد برده می شدند. در  آمبولانس به غیر از دو نفر مجروح یک امدادگر هم برای مراقبت از آنها نشسته بود. شریف به سرعت راه افتاد. از محوطه کارخانه نمک بیرون رفت. یک آمبولانس دیگر از طرف سه راهی می آمد. راننده گفت: جاده  بسته شده باید صبر کنی برادر. اما شریف بی اعتنا به حرف راننده به طرف سه راهی راه افتاد. شیشه کشویی بین کابین راننده و کابین عقب که مجروحین بر روی برانکارد در آنجا خوابانده شده بودند. باز بود. انفجار خمپاره ها در اطراف آمبولانس کمتر از قبل بود، اما گاهی بر اثر انفجار توده ای از خاک و گل از پنجره شکسته آمبولانس به صورت شریف پاشیده می شد. دست اندازهای تند جاده که تا سه راهی مرگ ادامه داشت. ناله مجروحین را بیشتر می کرد. شریف باید خون سردی خود را حفظ می کرد، چون کوچکترین اشتباه در آن شرایط بحرانی ممکن بود، جان خود و سه نفر دیگر را که دو نفر آنها با مرگ دست و پنجه نرم می کردند، به خطر باندازد، گرچه آنها در کانون خطر بودند.  در نزدیکی سه راهی ، یک آمبولانس که براثر انفجار چپ کرده بود، به وسیله یک زرهپوش یدک می شد، بنابراین راه بسته بود. شریف هر چی به سه راهی نزدیک می شد، شدت گلوله باران بیشتر می شد. به دلیل انفجارهای پی در پی در اطراف آمبولانس چپ شده،  فرصت برگرداندن آمبولانس نبود، تا روی چهار چرخ  راه برود. بنابرین آمبولانس روی سقف کشیده می شد، و گاهی به پهلو می غلتید. اما راننده زرهپوش توجهی به چگونه کشیده شدن آمبولانس نمی کرد، چرا که باید  هر چه زودتر راه باز می شد. چندین متر جلوتر دو نفر زخمی آمبولانس در کنار جاده افتاده بودند. امدادگر آمبولانس در میان گرد وخاک و صدای انفجار اطراف زخمیها، با صدای بلند طلب کمک می کرد. شریف نمی دانست،  چکار باید  کند، فرصت ایستادن نبود، چرا که یک دقیقه ایستادن مساوی بود، مورد هدف قرار گرفته شدن آمبولانس از طرف عراقیها . علاوه بر این، دو نفر زخمی که یکی از آنها نزدیکترین دوستش بود، لحظات خطرناکی را سپری می کردند، شریف فکر کرد. ممکن بود، چنین اتفاقی برای او هم بیفتد. از یک طرف ناله سعید و مجروح دیگر از کابین پشت به گوش می رسید، از طرف دیگر فریاد امدادگری که در کنار جاده لتماس می کرد، التماس کنان طلب کمک می کرد، شریف را در موقعیت دشواری قرار می داد. او در میان جهنمی از آتش و دود ماشین را نگهداشت، و خود نیز به سرعت پایین پرید. به صورت نیم خیز خود را به زخمیها رساند. به کمک امدادگر دیگر،  زخمیها را به هر طریق ممکن سوار آمبولانس کردند. یکی از زخمیها در کابین جلو جا گرفت. خون تمام لباسهای او را خیس کرده بود. دست راستش از مچ  قطع شده بود و جای دست قطع شده اش،  باند پیچی شده بود. دست قطع شده در  یک چپیه پیچیده بود، که خود زخمی به گردنش آویزان کرده بود. شریف دوباره راه افتاد. زرهپوش به نزدیک سه راهی رسیده بود و از سر بالایی جاده آمبولانس را می کشید، تا راه باز شود. لحظه ها به کندی می گذشت. هر از گاهی شریف سر خود را بر می گرداند، تا بتواند، سعید را نگاه کند. امدادگر گوش خود را به دهان سعید نزدیک می کرد، تا زمزمه های بی رمق او را بشنود. زرهپوش آمبولانس را مثل کسی که به دم اسب بسته باشد، بر روی  زمین می کشید. جاده باریک بود. عبور برای دو خودرو وجود نداشت. شریف مجبور بود، در آن جهنم آتش و دود لاک پشت وار پیش رود. اما به هر سختی بود، زرهپوش به جاده اصلی رسید. وقتی شریف به جاده اصلی پیچید، انگار از زندان چند ساله آزاد شده است. او نفس راحتی کشید. هنوز تابلوی سبز رنگ سوراخ سوراخ شده راهنما، که بر روی آن کلمه (شارع بصره، فاو) نوشته شده بود، کنار سه راهی خود نمایی می کرد. در جاده اصلی ماشین به سرعت هرچه تمام پیش می رفت. نزدیک بیمارستان سحرایی که رسیدند، تردد آمبولانس ها بیشتر شد. در ورودی بیمارستان صحرایی بود، که شریف دست امدادگر را که به کتف او می زد، احساس کرد. سر خود را برگرداند. پاکت نامه ای که رنگ خون،  سفیدی آن را از بین برده بود، در دست امدادگر بود. امدادگر گفت: برادر این نامه امانت شماست. سعید قبل از شهاتش داد و گفت: به آقا شریف بگو این نامه را به صاحبش برساند. شریف مثل کسی که شوک الکتریکی به او وارد کرده باشند، در جا خشک شد. به سختی ماشین را کنترل کرد. امدادگرها ی بیمارستان صحرایی با برانکارد اطراف آمبولانس را گرفتند. سعید و یکی دیگر از زخمیها در راه شهید شده بودند. دو نفر دیگر به داخل اورژانس برده شدند. امدادگری که نامه سعید دستش بود. بالای سر شریف که در کنار آمبولانس نشسته و دستان خود را به شقیقه هایش گذاشته بود. ایستاده بود. امداد گر پرسید: سعید چه نسبتی با شما داشت؟ شریف نگاهی به نامه خونین انداخت و پرسید: سعید کی شهید شد؟ امدادگر جواب داد، همان سه راهی. وقتی که به جاده اصلی پیچیدی. شریف پرسید: چرا زودتر نگفتی؟ امدادگر گفت: چون سعید خواسته بود قبل از رسیدن به بیمارستان نگویم. سعید گفت: اگر زنده بودم، که هیچ، اگر زنده نماندم، تا بیمارستان حرفی به  شریف نگو. شریف گفت: سعید چیزی دیگری سفارش نکرد؟ امدادگر گفت: نه فقط گفت صاحب نامه خودش میاد از آقا شریف نامه اش را می گیرد. شریف نامه را گرفت. هنوز خونی که نامه را آغشته کرده بود خشک نشده بود. او با چپیه خون خیس را از روی پاکت نامه پاک کرد. خط خون روی آدرس نامه کشیده شد. تنها کلماتی که می شد، خواند، آذربایجان شرقی شهرستان مرند بود. بقیه آدرس را خون غلیظ پوشانده بود.
جنازه سعید زودتر از نامه اش به مرند رسیده بود. و شریف وقتی به مرند رسیده بود. سعید را خاک کرده بودند. شریف چند بار سر خاک سعید رفته بود. اما نه کسی شریف را شناخته بود، و نه او کسی را شناخته بود. شریف چند بار خواسته بود، نامه را به خانواده سعید بدهد. اما دو عامل باعث شده بود، از این کار صرف نظر کند. یکی اینکه فکر کرده بود، خانواده سعید با دیدن نامه داغ دلشان تازه می شود. دیگر اینکه فکر می کرد، صاحب نامه خانواده سعید نیست. چون سعید به امدادگر گفته بود، صاحب نامه خودش میاد نامه را می گیرد. اگر نامه مال خانواده سعید بود، حتما سعید می گفت، نامه را به خانواده ام بدهد. شریف  نمی دانست صاحب نامه کیست. البته او می دانست، صاحب نامه باید دختری باشد، که او بارها از زبان سعید شنیده بود. اما نمی دانست آن دختر کجاست. وقتی ناهید از شریف در باره سعید نجفی زاده پرسید. شریف در یک لحظه تمام خاطرات سعید، مخصوصا روزی که سعید در یک متری او به شهادت رسیده بود، وآن نامه خون آلود را  به امانت دست او سپرده بود، را به یاد آورد. برای همین با بغض گرفته به ناهید جواب داد. طوری که ناهید بی اختیار گریست. شریف در آن لحظه چشمان اشک بار افسانه را در چشمان ناهید می دید. از نظر شریف ناهید نیز یک افسانه بود.  نه افسانه ای که او قبلا عاشقش بود. بلکه افسانه ای که ممکن است، هر کسی در زندگی خود داشته باشد. احمد هم در زندگی خود افسانه ای داشته است. سعید هم افسانه ای داشته است. شریف هم روزی افسانه ای داشته است. چه بسیارند، افسانه ها، ناهیدها، سوسن ها، نرگسها، آیدا ها. فاطمه ها، مجنون ها و هزاران هزار از سوته دلانی که هر کدام به نوعی سرگشته کوچه های حیرانی اند. چه فرقی می کند، اسم آنها چی باشد.  وقتی شریف دست روی دست ناهید گذاشت. یا بر پیشانی او بوسه زد. یا به آرامی او را در آغوش گرفت، در آن لحظه  فارغ از هر حسی، حس کسی را داشت که دست نوازش بر سر درمانده ای می کشد. عشقی که شریف به افسانه داشت، با محبتی که نسبت به ناهید ارزانی می کرد، در آن لحظه کاملا متفاوت بود. شاید درک چنین رابطه ای برای خیلی از آدمهایی که بوی از عشق و عاشقی  نبرده اند، کار آسانی نباشد. برای آنها رابطه ها به دو دسته محرم، نامحرم، تقسیم می شود. برای آنان  عشق در ازدواج  خلاصه می شود.  ازدواج یعنی غایت آرزوها. نرسیدن به آرزو یعنی شکست. اما عشق و عاشقی داستان دیگری دارد. چه بسا عاشق دست معشوق خود را به دست کسی بسپارد، که احساس کند، معشوق با او خوشبخت تر است. چه بسا مجبور باشد، کسی را که تحمل یک روز دوری اش را ندارد. از خود براند. احمد می گفت: روزی آیدا  به او گفته بوده، دیگر از تو سیر شده ام. چه کسی از دل کسی خبر دارد؟ شاید آیدا  به این نتیجه رسیده بوده که احمد بی او خوشبخت تر است. شاید آیدا  چیزی از خود می دانست، که که احمد نمی دانسته است. شاید آیدا  در یافته بود، که مسیر زندگی احمد با وجود او عوض می شود. و هزار شاید دیگر. پس چاره کار شکستن دلی ا ست، که از همه عزیزتر است. احمد می گفت: (گورسن آیدا گینه منه فیکیرلشیر) تو فکر می کنی، آیدا باز هم به من فکر می کند؟  ..

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۰
علی ابراهیمی راد

  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد. با سرعت به طرف آشپزخانه دوید. آبی به صورتش زد.  تا آذر خود را به راهروی ورودی برساند، و در را باز کند، لیوانی آب از شیر آشپزخانه پر کرد. یعنی برای آب خوردن از اتاق بیرون آمده ام. آذر به شوخی گفت: مثل اینکه من نباشم، شما کار بکن نیستین.  ناهید جواب شوخی را به شوخی داد. کار مال تراکتور است آذر جون. زیاد سخت نگیر. آذر برای خشک کردن موهای سر خود به اتاق دیگر رفت. ناهید به سرعت روی تخته بند نشست. شریف گفت: مواظب باش چیزی احساس نکند. ناهید گفت: نگران نباش. خیالت راحت. هر دو مشغول کار شدند. آذر چند دقیقه دیگر وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخته بند نشست. امروز زیاد معطل شدیم، باید سریعترکار کنیم. حرف آذر خطاب به هر دو بود. گر چه اسمی از کسی نبرد. شریف و ناهید با روحیه بهتری کار می کردند. اما هر کدام در دنیایی بودند، که از مکان کار بسیار دور بود. ناهید وقتی فکر می کرد، چه اتفاقی در عرض نیم ساعت افتاده است، احساس گناه می کرد، که چرا به راحتی خود را تسلیم حس درونی خود کرده است. او فکر می کرد، تمام اتفاقات در عرض نیم ساعت افتاده است. غافل از اینکه  شخصیت درونی او روزها و ماه ها از درون خورده شده بود، و تنها پوسته ای از ناهیدی مانده بود، که او از آن ناهید در خود خبر داشت. ناهید از روزی که قدم به خانه آذر گذاشته بود، به شریف فکر کرده بود. حتی شبها در عالم خواب چندین بار مشابه اتفاقی که در این نیم ساعت بین او و شریف افتاده بود، دیده بود. گاهی خواب خبر از آینده ای می دهد، که قرار است به زودی واقعیت پیدا کند.  آیا او واقعا از شریف انتظار پاسخ گفتن به سئوالی را داشت که پرسیده بود؟ یا سئوال یک بهانه بود. چرا وقتی دست شریف دست او را لمس کرد، او دست خود را کنار نکشید؟ و چرا خود را رها کرد؟  اکنون که این اتفاقات به سرعت افتاده بود، او آرزو داشت، کاش همه آن چند دقیقه هم، مثل خوابهای قبلی یک خواب بوده بود.

  ناهید به یاد آورد، حرفهای فرزانه را که گفته بود: تو دیگر باید به فکر زندگی خود باشی.  با غصه خوردن که سعید، زنده نمی شود. یکی دو سال نیست که صبر کنی. صحبت از یک عمر زندگی است. اگر با سعید ازدواج کرده بودی، یا بچه داشتی، شاید می گفتی می خواهم تا آخر عمر بچه اش را بزرگ کنم، گر چه در آن صورت هم کار درستی نبود. اما حالا که اسم سعید در شناسنامه ات هم نیست، چه دلیلی دارد، که خودت را زندانی خودت کنی.  ناهید وقتی فکر می کرد. حرفهای فرزانه را منطقی می دید. اما وقتی به دلش رجوع می کرد. می دید، کسی به گوشه خلوتی که سعید در آن پای گذاشته بود. نفوذ نکرده است. اما حالا چی؟ آیا شریف جای سعید را گرفته است؟ وقتی ناهید به دلش رجوع می کرد، جواب منفی بود. چرا که در زندگی هیچ کس،  کسی جای را دیگری نمی تواند بگیرد. درست است، که سعید دیگر نبود، اما خاطرات سعید هنوز زنده بود. یک جدال درونی در بین دو دیدگاه کاملا  متضاد  درحال شکل گرفتن بود. از یک طرف ناهید کار خود را نوعی خیانت به عشق سعید می دانست، که در نبود او مرتکب شده است. او که در روز خکسپاری با خود پیمان بسته بود، هیچگاه مهر سعید را از دلش بیرون نکند، اکنون چه اتفاقی افتاده بود، که دل به مرد دیگری باخته بود. از طرف دیگر فکر می کرد، تاب تحمل تنهای را بیش از این ندارد. بس که شب و روز خود را درگیر خیالات خود کرده بود، چهره اش به دختر بیست ساله نمی خورد. از روزی که جنازه سعید را به خاک سپرده بودند، او با مجالس عزاداری انس گرفته بود. چرا که تنها جایی که میتوانست، با خیال راحت گریه کند، همان مجالس بود. زمانی که ذهن ناهید درگیر جنگ دوگانگی بود.  شریف به نامه خون آلودی فکر می کرد، که سالها پیش در گرماگرم نبرد، موقعی که سعید به شدت زخمی شده بود، به امانت به شریف سپرده بود، تا در صورت شهادت نامه را به دست صاحب اصلیش برساند. اما فرصت اینکه بگوید صاحب اصلی نامه کیست پیدا نکرده بود.  سعید نامه را قبل اینکه خمپاره در چند متری سنگر او منفجر شود ، و ترکشهای آن چند جای بدن او را سوراخ کند، نوشته بود، و به حساب اینکه می تواند، در اهواز به صندوق پستی بیاندازد، در جیب پیراهن نظامیش گذاشته بود. اما چند ساعت بعد گلوله باران شدت گرفته بود. به دلیل آتش سنگین امدادگرها نمی توانستند سعید را از سنگری که فرو ریخته بود، بیرن بکشند، تا با برانکارد به داخل کارخانه ببرند و کمکهای اولیه را روی آن انجام بدهد. برای همین باید صبر می کردند، تا هلیکوبترهای هوانیروز برسند، و آتش توپخانه عراقی ها را خاموش کنند، تا آنها بتوانند به زخمیها کمک کنند.  شریف در سنگر نشسته بود، که بیسیم زدند و گفتند: چند نفر از بچه های گردان علی اکبر شدیدا زخمی شده اند، و کمبود آمبولانس وجود دارد. باید هرچه سریعتر آمبولاس بفرستید.
مقر واحد تخریب درکنار اروند رود  در خاک عراق قرار داشت. فاصله مقر تا کارخانه نمک حدود پنج کیلو متر می شد. اما سخت ترین قسمت راه، سه راهی مرگ بود، که همیشه زیر توپخانه دشمن بود. اگر می توانستند، زخمیها را با زرهپوش تا دم جاده (فاو ، بصره) برسانند. او به راحتی می توانست، آنها را تا پست امداد برساند. در راه که می رفت، خدا خدا می کرد. سعید جزء زخمیها نباشد. شاید به خاطر آشنایی که با او داشت، چنین حسی پیدا کرده بود. اما به هر حال نوعی نزدیکی بین خود و سعید احساس می کرد. وقتی نزدیک سه راهی رسید. هیچ خبری از زخمیها یا خودروی زرهی نبود. تردید و دو دلی باعث شد، چند لحظه ای مکث کند. پس چرا خودروی زرهی هنوز نرسیده بود؟ به او سپرده بودند، حق نداری  وارد سه راهی شوی. چون احتمال خیلی زیادی دارد، که نتوانی، از خط آتش عراقی ها عبور کنی. چرا که توپخانه آنها مسلط بر سه راهی مرگ بود، عقل حکم می کرد، برای انتقال زخمی ها از خودروهای زرهی استفاده شود. اما حالا که خودروی زرهی زخمی ها را به سه راهی نیاورده بود. چاره ای جز وارد شدن به قتلگاه نبود. شریف دل به دریا زد. از سه راهی به طرف کارخانه پیچید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۴
علی ابراهیمی راد

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم  


فریدون مشیری





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۲
علی ابراهیمی راد