افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

سرگشته(قسمت بیست و دوم)

گفتم: مگر می شود، کسی عاشق کسی شده باشد، اما بتواند تا آخر عمر او را فراموش کند. بعد از گذشت سالها هنوز احمد به درستی نمی دانست، چرا آیدا  چنین حرفی به او زده است. مسیر زندگی از مسیر عشق جداست. هستند کسانی که ده ها سال در کنار هم زندگی می کنند، اما فرسنگها از هم دورند. و هستند کسانی که فرسنگها از هم دورند، اما لحظه ای از یاد هم غافل نیستند. آنها که در زندگی زناشویی عاشق هم هستند، آنها زندگی نمی کنند، عاشقی می کنند. کسی که بویی از عشق نبرده است، چگونه درک کند، رنجاندن معشوقی را  به دست عاشق. شریف می دانست، که ناهید به هزار دلیل برای او مثل یک میوه ممنوعه است.  نگاه های ناهید، نگاه های روزهای قبل نبود. هر از چند گاهی که فرصت پیدا می کرد، چشمان خمارش را به شریف می دوخت. شریف هم به دور از چشم آذر با تبسمی جواب نگاه او را می داد. دیگر آن پرده ای که باعث می شد، خواسته نهانی، نهان بماند، از میان برخواسته بود. اکنون انبار باروتی منتظر جرقه ای بود. شریف با خود فکر می کرد، چگونه میتواند، رابطه ای را که روزی باید برقرار می شد، به سمت و سویی هدایت کند، که به بیراهه نرود. ناهید با تمام صداقتی که در عشق داشت، هنوز درک درستی از آن نداشت. برای ناهید هنوز مرز بین عشق و زندگی آشکار نبود. برای همین در درون خود جدال بین عشق و زندگی در جریان بود. شریف هم که همسال ناهید بود، چنین اندیشه ای داشت. اما تجربه چند سال زندگی با آذر و عشق با افسانه او را کمک کرده بود، مرز میان عشق و زندگی را بشناسد. شریف هنوز به فکر نامه ای بود، که باید یک روزی به دست صاحب اصلیش می رسید. او نمی دانست،  ناهید تحمل دیدن خونی را دارد، که سالهاست روی پاکت آن خشک شده است؟ سعید چه حرفهایی ممکن بود، در نامه نوشته باشد، که سفارش کرده باشد، صاحب نامه خودش برای گرفتن نامه بیاید؟ شریف تا کنون چند بار خواسته بود، نا امید از پیدا شدن صاحب نامه، آن را باز کند. اما خون سعید مثل لاک و مهری بود، که روی آن خورده باشد. هر بار با دیدن خون روی نامه مثل اسماء متبرکه نامه را با احترام در داخل جعبه گذاشته بود، و از باز کردن آن منصرف شده بود. شریف تصمیم گرفت، قبل از اینکه نامه را به ناهید بدهد، تحمل او را در مواجهه با آن بسنجد. چون دقیقا نمی دانست، نامه خون آلود عزیزی که سالهاست زیر خاک خوابیده است، چه شوکی ممکن است، به او وارد کند. اما این کار نیاز به زمان کافی داشت، که به دور از چشم دیگران در یک جایی با ناهید خلوت کند. کاش می شد، به دور از چشم نامحرمان ساعتی در گوشه خلوتی تمام حرف ها را بی پرده به زبان آورد. اگر می توانست، به طریقی قراری با ناهید بگذارد، که او به راحتی بتواند سر قرار بیاید، خیلی بهتر می شد. اما چگونه؟ کجا؟ کی؟ در شهر کوچکی که اکثر آدمها هم دیگر را می شناسند. چگونه می توان به دور از چشم مردم ساعتی خلوت کرد. مردم چه میگویند. امان از حرف مردم. این مردم از جان هم چی می خواهند. چرا در کار هم فضولی می کنند. این مردم کیستند، که همه از دست آن مینالند، اما هیچ کس نمی گوید. من هم جزیی از آن هستم. آن روز برای هر سه زودتر از دیگر روزها ظهر شد. برای آذر که کار به خوبی پیش نمی رفت، تا آمد به خود بجنبد، ساعت یک ظهر شد. شریف و ناهید هم اصلا نفهمیدند، کی ظهر شده است. وقتی رادیو گفت: ساعت 13 اینجا تبریز است صدای جمهوری اسلامی ایران، این آذر بود، که گفت: شریف نمی خواهی امروز کار را تعطیل کنی؟ و شریف تازه فهمید، وقت ناهار است. کاش نمی شد. کاش امروز ظهر نمی شد. چگونه هیجده ساعت صبر کنم، تا فردا صبح دو باره سر کار بیایم. حرفهایی که ناهید هنگام رفتن در دل می گفت. اما چاره ای نداشت. باید می رفت. و رفت، و نگاه شریف را با حسرت به دنبال خود کشید. بعد از رفتن ناهید، شریف به صندوقخانه ای  که در انتهای اتاق قرار داشت، رفت. تا یک بار دیگر نامه سعید را نگاه کند. به آرامی در صندوقچه را باز کرد. در داخل صندوقچه یک  سنگ به اندازه دو انگشت کوچک به رنگ خاکستری، آغشته به خون پای افسانه، یک پلاک شناسایی حک شده با زنجیراز دوران جنگ، یک چپیه و پاکت نامه رنگین از خون سعید، یک انگشتر عقیق و یک ساعت از کار افتاده، یادگار پدر، و یک مهر و جانماز سوغاتی افسانه از سفر مشهد بود. صنوقچه برای شریف حکم گنجینه ای را داشت، که باارزش ترین دارایی هایش را در آن گذاشته باشد. نامه سعید را یک بار دیگر برداشت. هر وقت به پاکت  نگاه می کرد، تمام خاطرات آن روز را که سعید شهید شده بود، در جلوی چشم او مجسم می شد. کارخانه نمک ، سه راهی مرگ، زرهپوشی که آمبولانس را بر روی زمین می کشید، زخمیهایی که روی خاک افتاده بودند، دستی که آخرین لحظه از پشت سر برای دادن نامه در مقابل چشم او قرار گرفته بود. خواست  نامه را باز کند. اما دستش لرزید. فکر کرد، باز کردن نامه خیانت به امانتی است، که سالها در انتظار پیدا شدن صاحبش بوده است. نامه را در جای خود گذاشت. تصمیم گرفت، فرصتی پیدا کند. نامه ای به ناهید بنویسد. و در نامه ماجرا را شرح دهد. درآن لحظه نمی دانست، چگونه باید نامه را به ناهید بدهد. تنها به فکر نوشتن آن بود. آن روز بعد از ظهر ساعتی زودتر از هر روز از خانه بیرون رفت. چون باید نامه را در یک جای خلوت و قبل از قرار هر روزشان با احمد و امیر علی می نوشت. در چند ماه گذشته قرارشان این بود، که احمد و امیرعلی هر روز ساعت شش به کتاب فروشی می آمدند. چایی دم می کردند. سیگاری روشن می کردند. دو سه ساعتی دور هم می نشستند. از هر دری سخن می گفتند. هنگام غروب به قهوه خانه صاحبار می رفتند. یک ساعتی دور هم قلیان می کشیدند. با هم  می گفتند، می خندیدند. آخر سر هر کدام به خانه خودشان می رفتند. آن سه نفر چنان به قرار هر روزشان تعهد نشان می دادند، گویی استانداران چند استان درمحل وزرات کشور با وزیر جلسه کشوری دارند. اگر یکی از آنها ده دقیقه تاخیر می کرد. دو نفر دیگر اعتراضشان در می آمد، که چرا به قرارشان اهمیت نمی دهد. برای همین باید شریف وقت خودش را طوری تنظیم می کرد، تا به موقع سر قرار برسد.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته(قسمت بیست و دوم)

جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

گفتم: مگر می شود، کسی عاشق کسی شده باشد، اما بتواند تا آخر عمر او را فراموش کند. بعد از گذشت سالها هنوز احمد به درستی نمی دانست، چرا آیدا  چنین حرفی به او زده است. مسیر زندگی از مسیر عشق جداست. هستند کسانی که ده ها سال در کنار هم زندگی می کنند، اما فرسنگها از هم دورند. و هستند کسانی که فرسنگها از هم دورند، اما لحظه ای از یاد هم غافل نیستند. آنها که در زندگی زناشویی عاشق هم هستند، آنها زندگی نمی کنند، عاشقی می کنند. کسی که بویی از عشق نبرده است، چگونه درک کند، رنجاندن معشوقی را  به دست عاشق. شریف می دانست، که ناهید به هزار دلیل برای او مثل یک میوه ممنوعه است.  نگاه های ناهید، نگاه های روزهای قبل نبود. هر از چند گاهی که فرصت پیدا می کرد، چشمان خمارش را به شریف می دوخت. شریف هم به دور از چشم آذر با تبسمی جواب نگاه او را می داد. دیگر آن پرده ای که باعث می شد، خواسته نهانی، نهان بماند، از میان برخواسته بود. اکنون انبار باروتی منتظر جرقه ای بود. شریف با خود فکر می کرد، چگونه میتواند، رابطه ای را که روزی باید برقرار می شد، به سمت و سویی هدایت کند، که به بیراهه نرود. ناهید با تمام صداقتی که در عشق داشت، هنوز درک درستی از آن نداشت. برای ناهید هنوز مرز بین عشق و زندگی آشکار نبود. برای همین در درون خود جدال بین عشق و زندگی در جریان بود. شریف هم که همسال ناهید بود، چنین اندیشه ای داشت. اما تجربه چند سال زندگی با آذر و عشق با افسانه او را کمک کرده بود، مرز میان عشق و زندگی را بشناسد. شریف هنوز به فکر نامه ای بود، که باید یک روزی به دست صاحب اصلیش می رسید. او نمی دانست،  ناهید تحمل دیدن خونی را دارد، که سالهاست روی پاکت آن خشک شده است؟ سعید چه حرفهایی ممکن بود، در نامه نوشته باشد، که سفارش کرده باشد، صاحب نامه خودش برای گرفتن نامه بیاید؟ شریف تا کنون چند بار خواسته بود، نا امید از پیدا شدن صاحب نامه، آن را باز کند. اما خون سعید مثل لاک و مهری بود، که روی آن خورده باشد. هر بار با دیدن خون روی نامه مثل اسماء متبرکه نامه را با احترام در داخل جعبه گذاشته بود، و از باز کردن آن منصرف شده بود. شریف تصمیم گرفت، قبل از اینکه نامه را به ناهید بدهد، تحمل او را در مواجهه با آن بسنجد. چون دقیقا نمی دانست، نامه خون آلود عزیزی که سالهاست زیر خاک خوابیده است، چه شوکی ممکن است، به او وارد کند. اما این کار نیاز به زمان کافی داشت، که به دور از چشم دیگران در یک جایی با ناهید خلوت کند. کاش می شد، به دور از چشم نامحرمان ساعتی در گوشه خلوتی تمام حرف ها را بی پرده به زبان آورد. اگر می توانست، به طریقی قراری با ناهید بگذارد، که او به راحتی بتواند سر قرار بیاید، خیلی بهتر می شد. اما چگونه؟ کجا؟ کی؟ در شهر کوچکی که اکثر آدمها هم دیگر را می شناسند. چگونه می توان به دور از چشم مردم ساعتی خلوت کرد. مردم چه میگویند. امان از حرف مردم. این مردم از جان هم چی می خواهند. چرا در کار هم فضولی می کنند. این مردم کیستند، که همه از دست آن مینالند، اما هیچ کس نمی گوید. من هم جزیی از آن هستم. آن روز برای هر سه زودتر از دیگر روزها ظهر شد. برای آذر که کار به خوبی پیش نمی رفت، تا آمد به خود بجنبد، ساعت یک ظهر شد. شریف و ناهید هم اصلا نفهمیدند، کی ظهر شده است. وقتی رادیو گفت: ساعت 13 اینجا تبریز است صدای جمهوری اسلامی ایران، این آذر بود، که گفت: شریف نمی خواهی امروز کار را تعطیل کنی؟ و شریف تازه فهمید، وقت ناهار است. کاش نمی شد. کاش امروز ظهر نمی شد. چگونه هیجده ساعت صبر کنم، تا فردا صبح دو باره سر کار بیایم. حرفهایی که ناهید هنگام رفتن در دل می گفت. اما چاره ای نداشت. باید می رفت. و رفت، و نگاه شریف را با حسرت به دنبال خود کشید. بعد از رفتن ناهید، شریف به صندوقخانه ای  که در انتهای اتاق قرار داشت، رفت. تا یک بار دیگر نامه سعید را نگاه کند. به آرامی در صندوقچه را باز کرد. در داخل صندوقچه یک  سنگ به اندازه دو انگشت کوچک به رنگ خاکستری، آغشته به خون پای افسانه، یک پلاک شناسایی حک شده با زنجیراز دوران جنگ، یک چپیه و پاکت نامه رنگین از خون سعید، یک انگشتر عقیق و یک ساعت از کار افتاده، یادگار پدر، و یک مهر و جانماز سوغاتی افسانه از سفر مشهد بود. صنوقچه برای شریف حکم گنجینه ای را داشت، که باارزش ترین دارایی هایش را در آن گذاشته باشد. نامه سعید را یک بار دیگر برداشت. هر وقت به پاکت  نگاه می کرد، تمام خاطرات آن روز را که سعید شهید شده بود، در جلوی چشم او مجسم می شد. کارخانه نمک ، سه راهی مرگ، زرهپوشی که آمبولانس را بر روی زمین می کشید، زخمیهایی که روی خاک افتاده بودند، دستی که آخرین لحظه از پشت سر برای دادن نامه در مقابل چشم او قرار گرفته بود. خواست  نامه را باز کند. اما دستش لرزید. فکر کرد، باز کردن نامه خیانت به امانتی است، که سالها در انتظار پیدا شدن صاحبش بوده است. نامه را در جای خود گذاشت. تصمیم گرفت، فرصتی پیدا کند. نامه ای به ناهید بنویسد. و در نامه ماجرا را شرح دهد. درآن لحظه نمی دانست، چگونه باید نامه را به ناهید بدهد. تنها به فکر نوشتن آن بود. آن روز بعد از ظهر ساعتی زودتر از هر روز از خانه بیرون رفت. چون باید نامه را در یک جای خلوت و قبل از قرار هر روزشان با احمد و امیر علی می نوشت. در چند ماه گذشته قرارشان این بود، که احمد و امیرعلی هر روز ساعت شش به کتاب فروشی می آمدند. چایی دم می کردند. سیگاری روشن می کردند. دو سه ساعتی دور هم می نشستند. از هر دری سخن می گفتند. هنگام غروب به قهوه خانه صاحبار می رفتند. یک ساعتی دور هم قلیان می کشیدند. با هم  می گفتند، می خندیدند. آخر سر هر کدام به خانه خودشان می رفتند. آن سه نفر چنان به قرار هر روزشان تعهد نشان می دادند، گویی استانداران چند استان درمحل وزرات کشور با وزیر جلسه کشوری دارند. اگر یکی از آنها ده دقیقه تاخیر می کرد. دو نفر دیگر اعتراضشان در می آمد، که چرا به قرارشان اهمیت نمی دهد. برای همین باید شریف وقت خودش را طوری تنظیم می کرد، تا به موقع سر قرار برسد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۳
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">