افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۲۷ ب.ظ

سرگشته(قسمت بیست و پنجم)

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد. احمد به هر یک از آنها سیگاری داد.  فندک طلایی را روشن کرد. اول سیگار شریف و امیر علی را روشن کرد. سپس سیگار خود را آتش زد. پکی عمیق به سیگار زد. دود را بالا فرستاد. و نگاه خود را از میان دود به تماشای پیاده روی که رهگذران از آن عبور می کردند، دوخت. دختر بچه ای که دست مادرش را می کشید، از پشت شیشه به احمد خندید. احمد با شکلک او را خنداند. مادرش دست او را کشید. دخترک زمین خورد. یک نفر وارد کتاب فروشی شد. و کتاب راز همسرداری را خواست. امیرعلی رو به شریف گفت: اگر راز همسرداری را  می خواندیم، به این روز نمی افتادیم. شریف گفت: شرمنده آقا نداریم. مشتری پرسید: در این زمینه ها چیزی ندارید؟ شریف جواب داد، نه متاسفانه چیزی در این زمینه نداریم. مشتری باز گفت: کتابهای شما در چه زمینه ای است؟ شریف گفت: رمان. مشتری گفت: من قبلا از این جا کتاب خانواده موفق را خریده بودم، خیلی مفید بود. امیرعلی به زبان طنز با گفتن اینکه کتابهای اینجا کلا از رده خارج شده اند، به درد خواندن نمی خورند. به قائله پایان داد. شریف با خنده به مشتری گفت: راست می گوید، از وقتی که پای این دو نفر  به این کتاب فروشی باز شده. نسل کتابهای مفید منقرض شده. مشتری که گیج شده بود، پرسید: حالا این رمانهایی که گفتی به درد خور هست؟ امیر علی گفت: نه هر کس این کتابها  را خوانده عقلش را از دست داده. و اشاره کرد به احمد که داشت، به حرفهای امیر علی به دقت گوش می کرد. یکیش همین. این بچه سر به راهی بود، از وقتی که این کتابها را خوانده، پاک خراب شده. تازه این خوبه، ببین سر آن یکی چه بلایی آمده، پاک عقلش را از دست داده. مشتری گفت: مثل اینکه هیچ کدام حال درست و حسابی ندارید. خدا شفا بده. و از کتاب فروشی بیرون رفت. شریف گفت: خیالتان راحت شد؟ احمد گفت: حیف از این رمانها نیست، که همه بخوانند. امیرعلی گفت: حیف از رمان نیست، حیف از آن بنده خدا بود، که مثل شما دو تا خل و چل می شد. شریف گفت: مثل اینکه خودش علامه دحره. اگر عقل داشتی می رفتی، پیش زن و بچه ات گل می گفتی، گل می شنیدی. نه اینکه دم به دم بهانه درست کنی، از خانه بزنی بیرون.

 بحث ادامه داشت. تا اینکه وقت قهوه خانه رفتن شد. شریف گفت: این هم از کاسبی امروز، پاشین راه بیفتین تا شما برسید، من هم می بندم، پشت سر شما میام. امیرعلی گفت: یعنی ما این همه راه را پیاده بریم؟ شریف گفت: میخواین شما با موتور برید من پیاده بیام؟ احمد گفت: بد فکری نیست. اما سه تایی با موتور بریم بهتراست. کتاب فروشی را بستند. هر سوار موتور شدند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود. خیابان شریعتی شلوغ بود. بیشتر مغازه ها تازه چراغهای خود را روشن کرده بودند. اکثر مردم خریدهای خود را این موقع از روز انجام می دادند. احمد در حالی سعی می کرد، در باد موتور به گوش شریف برسد، گفت: تازه مردم خرید می کنند، اما تو کتاب فروشی را تعطیل کردی. شریف گفت: ای بابا کتاب فروشی یک بهانه است، که ما جایی برای نشستن داشته باشیم، والا کی تو این دور زمانه کتاب میخواند. امیر حسین که وسط دو نفر نشسته بود، گفت: آنها که اهل کتاب هستند، هر جوری شده کتابهای خودشان را پیدا می کنند. آنها هم که میانه ای با مطالعه ندارند، حتی اگر کتاب را دم در خانه شان ببری، بر می گردانند. حد فاصل کتاب فروشی . قهوه خانه صاحبار زیاد نبود. از سربالایی خیابان پروین اعتصامی که بالا می آمدی، به خیابان تختی می پیچیدی، به طرف مسجد المهدی کی رفتی، روبروی ساندویچی هاشمی قهوه خانه ی صاحبار بود، که ده تا پله پایین می رفت. عرض قهوه خانه سه متر و نیم بود. اما طولش بیش از پانزده متر می شد. انگار یک کوچه فرعی را قهوه خانه کرده بودند. اما محیطی که در همان قهوه خانه باریک صاحبار به قهوه خانه نشینان فراهم کرده بود، خیلی از آنها را از نقاط دور شهر به آنجا می کشاند.

 سرکار استوار،  مردی که همیشه خدا زنبیلی پر از میوه از باغ خود برای قهوه خانه نشیان به قهوه خانه می آورد، و تا به همه میوه نمی داد، روی صندلی نمی نشست. دست و دلبازی سرکار استوار زبان زد، خاص و عام بود. او باغ میوه ای داشت، که فکر می کرد، برکت باغش به خاطر بذل و ببخش اوست.

 آقای سلوکی مسئول کتابخانه عمومی مرند. مرد آرام و خوش برخوردی که هر وقت فرصت می کرد، نیم ساعتی از کتابخانه بیرون می زد، و به قهوه خانه صاحبار که در چند قدمی کتابخانه بود، می آمد. او می گفت: قهوه خانه نیز مانند کتابخانه دنیایی از حکمت و معرفت در خود دارد.

دیهیم، بازنشسته آموزش و پرورش که او را به نام پاساژی که ساخته بود، و برای خودش دم و دستگاهی درست کرده بود می شناختند.

حبیب، پیرمردی شوخ طبعی که ابا نداشت، دیگران به او لقب خر داده بودند. او اکثر وقت خود را در قهوه خانه صاحبار سپری می کرد. شغل خاصی نداشت. اما دیهیم به خاطر شوخ طبعی اش او را به عنوان نگهبان پاساژ خودش استخدام کرده بود، تا کمکی به زندگی او کرده باشد. هیچ کس از نیش کنایه ی حبیب خر در امان نبود، در عین حال همه او را دوست داشتند.

مشدعلی عمواوغلی، مرد میان سالی که جلوی در قهوه خانه بساط می کرد، و برای رفع خستگی بساط خود را گاهی به قهوه خانه می آورد. جواب مشدعلی عمواوغلی  به همه ی کسانی که به او یاالله می گفتند، و یا حال او را جویا می شدند، یا قیمت جوراب را از او می پرسیدند، فقط یک کلمه بود. (گوزلره قوربون)

اکثر کسانی که به قهوه خانه صاحبار می آمدند. معلمان آموزش و پرورش بودند. شاید به خاطر نزدیکی اداره آموزش و پرورش به قهوه خانه بود، که معلمان آنجا را انتخاب کرده بودند. اما به هرحال محیط قهوه خانه ی صاحبار به برکت همین معلمها محیط فرهنگی شده بود. گرچه خود صاحبار هم دست کمی از فرهنگیان نداشت.

شاید به خاطر همین هم احمد و امیر علی قهوه خانه ی صاحبار را برای کشیدن قلیانی انتخاب کرده بودند. چون هر دو معلم بودند. در این میان با اینکه شریف معلم نبود، و حتی سواد درست و حسابی نداشت، اما دوستی او با احمد و امیر علی باعث شده بود، در محیط فرهنگی قرار بگیرد.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته(قسمت بیست و پنجم)

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۲۷ ب.ظ

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد. احمد به هر یک از آنها سیگاری داد.  فندک طلایی را روشن کرد. اول سیگار شریف و امیر علی را روشن کرد. سپس سیگار خود را آتش زد. پکی عمیق به سیگار زد. دود را بالا فرستاد. و نگاه خود را از میان دود به تماشای پیاده روی که رهگذران از آن عبور می کردند، دوخت. دختر بچه ای که دست مادرش را می کشید، از پشت شیشه به احمد خندید. احمد با شکلک او را خنداند. مادرش دست او را کشید. دخترک زمین خورد. یک نفر وارد کتاب فروشی شد. و کتاب راز همسرداری را خواست. امیرعلی رو به شریف گفت: اگر راز همسرداری را  می خواندیم، به این روز نمی افتادیم. شریف گفت: شرمنده آقا نداریم. مشتری پرسید: در این زمینه ها چیزی ندارید؟ شریف جواب داد، نه متاسفانه چیزی در این زمینه نداریم. مشتری باز گفت: کتابهای شما در چه زمینه ای است؟ شریف گفت: رمان. مشتری گفت: من قبلا از این جا کتاب خانواده موفق را خریده بودم، خیلی مفید بود. امیرعلی به زبان طنز با گفتن اینکه کتابهای اینجا کلا از رده خارج شده اند، به درد خواندن نمی خورند. به قائله پایان داد. شریف با خنده به مشتری گفت: راست می گوید، از وقتی که پای این دو نفر  به این کتاب فروشی باز شده. نسل کتابهای مفید منقرض شده. مشتری که گیج شده بود، پرسید: حالا این رمانهایی که گفتی به درد خور هست؟ امیر علی گفت: نه هر کس این کتابها  را خوانده عقلش را از دست داده. و اشاره کرد به احمد که داشت، به حرفهای امیر علی به دقت گوش می کرد. یکیش همین. این بچه سر به راهی بود، از وقتی که این کتابها را خوانده، پاک خراب شده. تازه این خوبه، ببین سر آن یکی چه بلایی آمده، پاک عقلش را از دست داده. مشتری گفت: مثل اینکه هیچ کدام حال درست و حسابی ندارید. خدا شفا بده. و از کتاب فروشی بیرون رفت. شریف گفت: خیالتان راحت شد؟ احمد گفت: حیف از این رمانها نیست، که همه بخوانند. امیرعلی گفت: حیف از رمان نیست، حیف از آن بنده خدا بود، که مثل شما دو تا خل و چل می شد. شریف گفت: مثل اینکه خودش علامه دحره. اگر عقل داشتی می رفتی، پیش زن و بچه ات گل می گفتی، گل می شنیدی. نه اینکه دم به دم بهانه درست کنی، از خانه بزنی بیرون.

 بحث ادامه داشت. تا اینکه وقت قهوه خانه رفتن شد. شریف گفت: این هم از کاسبی امروز، پاشین راه بیفتین تا شما برسید، من هم می بندم، پشت سر شما میام. امیرعلی گفت: یعنی ما این همه راه را پیاده بریم؟ شریف گفت: میخواین شما با موتور برید من پیاده بیام؟ احمد گفت: بد فکری نیست. اما سه تایی با موتور بریم بهتراست. کتاب فروشی را بستند. هر سوار موتور شدند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود. خیابان شریعتی شلوغ بود. بیشتر مغازه ها تازه چراغهای خود را روشن کرده بودند. اکثر مردم خریدهای خود را این موقع از روز انجام می دادند. احمد در حالی سعی می کرد، در باد موتور به گوش شریف برسد، گفت: تازه مردم خرید می کنند، اما تو کتاب فروشی را تعطیل کردی. شریف گفت: ای بابا کتاب فروشی یک بهانه است، که ما جایی برای نشستن داشته باشیم، والا کی تو این دور زمانه کتاب میخواند. امیر حسین که وسط دو نفر نشسته بود، گفت: آنها که اهل کتاب هستند، هر جوری شده کتابهای خودشان را پیدا می کنند. آنها هم که میانه ای با مطالعه ندارند، حتی اگر کتاب را دم در خانه شان ببری، بر می گردانند. حد فاصل کتاب فروشی . قهوه خانه صاحبار زیاد نبود. از سربالایی خیابان پروین اعتصامی که بالا می آمدی، به خیابان تختی می پیچیدی، به طرف مسجد المهدی کی رفتی، روبروی ساندویچی هاشمی قهوه خانه ی صاحبار بود، که ده تا پله پایین می رفت. عرض قهوه خانه سه متر و نیم بود. اما طولش بیش از پانزده متر می شد. انگار یک کوچه فرعی را قهوه خانه کرده بودند. اما محیطی که در همان قهوه خانه باریک صاحبار به قهوه خانه نشینان فراهم کرده بود، خیلی از آنها را از نقاط دور شهر به آنجا می کشاند.

 سرکار استوار،  مردی که همیشه خدا زنبیلی پر از میوه از باغ خود برای قهوه خانه نشیان به قهوه خانه می آورد، و تا به همه میوه نمی داد، روی صندلی نمی نشست. دست و دلبازی سرکار استوار زبان زد، خاص و عام بود. او باغ میوه ای داشت، که فکر می کرد، برکت باغش به خاطر بذل و ببخش اوست.

 آقای سلوکی مسئول کتابخانه عمومی مرند. مرد آرام و خوش برخوردی که هر وقت فرصت می کرد، نیم ساعتی از کتابخانه بیرون می زد، و به قهوه خانه صاحبار که در چند قدمی کتابخانه بود، می آمد. او می گفت: قهوه خانه نیز مانند کتابخانه دنیایی از حکمت و معرفت در خود دارد.

دیهیم، بازنشسته آموزش و پرورش که او را به نام پاساژی که ساخته بود، و برای خودش دم و دستگاهی درست کرده بود می شناختند.

حبیب، پیرمردی شوخ طبعی که ابا نداشت، دیگران به او لقب خر داده بودند. او اکثر وقت خود را در قهوه خانه صاحبار سپری می کرد. شغل خاصی نداشت. اما دیهیم به خاطر شوخ طبعی اش او را به عنوان نگهبان پاساژ خودش استخدام کرده بود، تا کمکی به زندگی او کرده باشد. هیچ کس از نیش کنایه ی حبیب خر در امان نبود، در عین حال همه او را دوست داشتند.

مشدعلی عمواوغلی، مرد میان سالی که جلوی در قهوه خانه بساط می کرد، و برای رفع خستگی بساط خود را گاهی به قهوه خانه می آورد. جواب مشدعلی عمواوغلی  به همه ی کسانی که به او یاالله می گفتند، و یا حال او را جویا می شدند، یا قیمت جوراب را از او می پرسیدند، فقط یک کلمه بود. (گوزلره قوربون)

اکثر کسانی که به قهوه خانه صاحبار می آمدند. معلمان آموزش و پرورش بودند. شاید به خاطر نزدیکی اداره آموزش و پرورش به قهوه خانه بود، که معلمان آنجا را انتخاب کرده بودند. اما به هرحال محیط قهوه خانه ی صاحبار به برکت همین معلمها محیط فرهنگی شده بود. گرچه خود صاحبار هم دست کمی از فرهنگیان نداشت.

شاید به خاطر همین هم احمد و امیر علی قهوه خانه ی صاحبار را برای کشیدن قلیانی انتخاب کرده بودند. چون هر دو معلم بودند. در این میان با اینکه شریف معلم نبود، و حتی سواد درست و حسابی نداشت، اما دوستی او با احمد و امیر علی باعث شده بود، در محیط فرهنگی قرار بگیرد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۳۰
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۲)

سلام دوست عزیز
ازمطالب شمابسیارلذت بردم
امیدوارم شاهدنظرات شمادروبلاگم باشم
درصورت تمایل برای تبادل لینک به من اطلاع دهید
فاخته
پاسخ:
سلام دوست گرامی حتما سر میزنم
۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۶ میر حسین دلدار بناب

درود و بدرود.

مانا باشی.

پاسخ:
ممنونم استاد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">