افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

سرگشته (قسمت بیست و سوم)

کوچه باغهای سر سبز محله (میناخور) زیر چرخهای موتور هندا  برای پیدا کردن، مکانی دنج وخلوت برای نوشتن نامه و شاید روزی خلوت کردن با ناهید، پیموده می شد. چه بسیار بودند، مکانهایی سرسبز که آب روانی زیر سایه درختان چند ده ساله اش جاری بود، و صدای شرشر آب با نجوای پرندگان در هم می آمیخت. اما شریف به دنبال جایی خلوتی بود، که ساعتی به دور از چشم مردم آنجا بنشیند، و یا روزی بنشاند. پیدا کردن چنین جایی آسان نبود، و فرصتی که با آسودگی خیال همه جا را زیر پا بگذارد، و میعاد گاه حضور را قبلا در نظر بگیرد. شریف در کوچه باغهای اصلی و فرعی ساعتی گشت. در میان باغهای بزرگ آب راه باریکی را دید، که بیش از یک نفر نمی تواست،  از آن عبور کند. شریف پایه موتور را زد. از آن پیاده شد. وارد دالانی شد که گیاهان وحشی با قد بلند خود آنجا را آراسته بودند. شریف وقتی در آن دالان جلو می رفت، فاصله دو متری خود را نمی دید. در انتهای دالان که حدودا  صد متری با کوچه باغ اصلی فاصله داشت، بهشت کوچک گم شده ای بود، که جای جای آن می توانست، خلوتگاهی برای کسانی باشد، که مثل شریف سرگشته کوچه باغهای میناخور شده بودند. با اینکه چندین ساعت به غروب آفتاب مانده بود، اما سایه درختان تنومند، با برگهای سبزشان راه نور خورشید را سد کرده بودند. شریف با خود گفت: چرا قبل از این به چنین جایی نیامده بودم. گیاهان سر سبز با عطر گلهای بهاری، بستر پاکی بودند، که بسان فرش سبز در زیر هر درختی آماده پذیرایی از مهمان ناخوانده بودند. آرامش وسکوت صدای نفس کشیدن را هم گوش به می رساند. صدای آبی که ازجویبار نزدیک باغ جاری بود، با نغمه پرندگانی که در لابلای برگ درختان آواز سر داده بودند، در هم می آمیخت. گویی پرندگان با موسیقی جویبار آواز عشق  می خواندند. کاش اینجا بودی افسانه. کاش نمی دیدم ات ناهید. کاش نمیشناختم ات ناهید. شریف تکیه بر درختی روی علفها نشست. پاهای خود را دراز کرد. بستر نرم علفها به شکل اندام او جایگاه هم اندازه او فراهم کردند. کاغذ سفید نامه از داخل پاکت آن که قبلا گرفته بود، بیرون آورده شد. دفتر شصت برگ  در زیر کاغذ نامه قرار گرفت. خودکار آبی رنگ در میان سه انگشت روی کاغذ لغزید.                                                                                                       

 سلام.  

نمی دانم به چه نامی بخوانم تورا. نمیدانم چگونه سخن آغاز کنم با تو. توکه نگاهت هزاران پرسش بود، زبانت ساکت. نمی دانم، اکنون که  این نامه را. می نویسم، به چه می اندیشی. از وقتی بچه بودم، نام فاطمه برایم مقدس بود. پس تو را فاطمه می نامم، تا قداست نام ات حریمی باشد،  بین ما. نام خودت را نمی گویم، چون از حرف مردم می ترسم. ترسم از آن است، که روزی کارم به رسوایی کشد. چرا که پایان راه از آغازش پیداست. فاطمه جان  نمی دانی از وقتی که نام سعید را از زبانت  شنیده ام، چه حالی پیدا کرده ام. راز  نگاه هایت کلماتی بود، که امروز به زبان راندی. با حرفهایت خرابم کردی. پرسش ات جسورانه بود. نگاهت جسورانه تر. جسارتم را ببخش، اگر حرمت رفاقت را شکستم. سعید نزدیکترین آشنایم بود، در دیار غربت. اگر نمی گویم رفیقم بود، دلیلش شرمی است، از شکستن حریم رفاقت، که امروز شکستم. و احساس می کنم، با گفتن این کلمات بیشتر از پیش وارد حریمی می شوم، که می دانم نباید می شدم. سعید بارها و بارها از تو با من سخن گفته بود. اما تا نام او را بر زبان نیاورده بودی، نمی دانستم، دلربای سعید کیست. اقرار می کنم، سعید حق داشته در سرزمین خون و آتش شب و روزش را با یاد تو سر کند. او یک عاشق رزمنده بود، نه یک رزمنده عاشق. حیف از آرزویی که بر باد شد. آرزویی که رسیدن به تو بود. اما دیگر  فقط یاد و خاطره  ای از او مانده است. حال که دست سرنوشت دلربای سعید را در سر راه من قرار داده است، در مانده شده ام. نام سعید این اجازه را از من گرفته است، که حریم یادگار او را بشکنم. فاطمه، کاش نمی دیدم ات. کاش نمی شناختم ات.

شاید درد مشترک ما را به این وادی کشانده باشد. شاید تصویر خیال سعید در نگاه هایمان، ما را  آشنا ی هم کرده باشد.  فاطمه از روزی که دیدمت احساس کردم نگاهت آشناست.

 برق نگاهت ماه هاست،  فکرم را مشغول خود کرده است. راز نگاهت را نمی دانستم. اما می دانستم آشناست. در این چند ماه به فکر روزی بودم، تا اسرار نگاهت را آشکار کنی، و امروز کردی. در این چند ماه اتفاقی که امروز افتاد، بارها در خواب دیده بودم.  و هر بار بدون اینکه تو را شناخته باشم، آرزوی به وقوع پیوستن خوابهایم را داشتم. اما امروز وقتی نام سعید را بر زبان راندی،  از خوابهایم هم، شرمنده شدم. به هم ریخته ام. چرا که سالهاست امانت دار توام، بدون اینکه شناخته باشم ات. امانتی سنگین از عزیزی که سراغش را از من می گرفتی. امانت خونین از مسافرخونین بال،که برای من هم عزیز بود. 

فاطمه در سرزمین غربت سعید از همه برایم آشناتر بود. شاید او هم مرا آشنای خود می دانسته، که نامه تو را به دست من سپرده بود. نامه ای که با خونش آن را لاک و مهر کرده است. آن نامه سالهاست در صندوق اسرار من مانده است. اگر قول بدهی بر احساس خود غلبه کنی، امانت تو را به خودت باز می گردانم. به شرطی که پس از خواندن پیش خود نگه نداری. گر چه ممکن است، نوشته های آن را خون سعید پوشانده باشد. نا نوشته های آن نامه بیش از نوشته هایش است. چرا که کلمات نمی توانست، احساس سعید را نسبت به تو ترجمه کنند. اگر مرا لایق امانت داری بدانی، قول می دهم، امانت دار خوبی برایت باشم. شاید نامه سعید راه گشای زندگی ات باشد. فاطمه شاید باور نکنی، اما من دل بسته آن نامه اسرار آمیز شدم. رمز و راز نامه را باز کن، اما آن را از من نگیر. آن نامه قسمتی از گذشته من است. قسمتی از وجود من است. آن نامه کلید در خاطرات من است. من با آن نامه به دنیایی باز می گردم، که همه اخلاص بود. همه گذشت بود. در آنجا مردان بزرگ صداقت و اخلاص خود را با خونشان به اثبات می رساندند. آنجا از تزویر و ریا خبری نبود. شاید کسانی که آن راد مردان را به حقیقت رهنمون می کردند، خود عاری از آن بوده باشد. اما آنها با اخلاص می جنگیدند. آن نامه یادگار یکی از آن راد مردان است. آن نامه یادگار کسی است، که حتی در همگام جان باختن، به فکر نجات دیگران بود. نوشته نامه مال توست. متعلق به توست. اما به پاس امانت داری چندین ساله ام،  نامه را به امانت به من برگردان. در آخر از اینکه حرفهایم را پوست کنده بیان کردم، انتظار بخشش دارم.                                                         1372/5/15     شریف.                                                         



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت بیست و سوم)

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

کوچه باغهای سر سبز محله (میناخور) زیر چرخهای موتور هندا  برای پیدا کردن، مکانی دنج وخلوت برای نوشتن نامه و شاید روزی خلوت کردن با ناهید، پیموده می شد. چه بسیار بودند، مکانهایی سرسبز که آب روانی زیر سایه درختان چند ده ساله اش جاری بود، و صدای شرشر آب با نجوای پرندگان در هم می آمیخت. اما شریف به دنبال جایی خلوتی بود، که ساعتی به دور از چشم مردم آنجا بنشیند، و یا روزی بنشاند. پیدا کردن چنین جایی آسان نبود، و فرصتی که با آسودگی خیال همه جا را زیر پا بگذارد، و میعاد گاه حضور را قبلا در نظر بگیرد. شریف در کوچه باغهای اصلی و فرعی ساعتی گشت. در میان باغهای بزرگ آب راه باریکی را دید، که بیش از یک نفر نمی تواست،  از آن عبور کند. شریف پایه موتور را زد. از آن پیاده شد. وارد دالانی شد که گیاهان وحشی با قد بلند خود آنجا را آراسته بودند. شریف وقتی در آن دالان جلو می رفت، فاصله دو متری خود را نمی دید. در انتهای دالان که حدودا  صد متری با کوچه باغ اصلی فاصله داشت، بهشت کوچک گم شده ای بود، که جای جای آن می توانست، خلوتگاهی برای کسانی باشد، که مثل شریف سرگشته کوچه باغهای میناخور شده بودند. با اینکه چندین ساعت به غروب آفتاب مانده بود، اما سایه درختان تنومند، با برگهای سبزشان راه نور خورشید را سد کرده بودند. شریف با خود گفت: چرا قبل از این به چنین جایی نیامده بودم. گیاهان سر سبز با عطر گلهای بهاری، بستر پاکی بودند، که بسان فرش سبز در زیر هر درختی آماده پذیرایی از مهمان ناخوانده بودند. آرامش وسکوت صدای نفس کشیدن را هم گوش به می رساند. صدای آبی که ازجویبار نزدیک باغ جاری بود، با نغمه پرندگانی که در لابلای برگ درختان آواز سر داده بودند، در هم می آمیخت. گویی پرندگان با موسیقی جویبار آواز عشق  می خواندند. کاش اینجا بودی افسانه. کاش نمی دیدم ات ناهید. کاش نمیشناختم ات ناهید. شریف تکیه بر درختی روی علفها نشست. پاهای خود را دراز کرد. بستر نرم علفها به شکل اندام او جایگاه هم اندازه او فراهم کردند. کاغذ سفید نامه از داخل پاکت آن که قبلا گرفته بود، بیرون آورده شد. دفتر شصت برگ  در زیر کاغذ نامه قرار گرفت. خودکار آبی رنگ در میان سه انگشت روی کاغذ لغزید.                                                                                                       

 سلام.  

نمی دانم به چه نامی بخوانم تورا. نمیدانم چگونه سخن آغاز کنم با تو. توکه نگاهت هزاران پرسش بود، زبانت ساکت. نمی دانم، اکنون که  این نامه را. می نویسم، به چه می اندیشی. از وقتی بچه بودم، نام فاطمه برایم مقدس بود. پس تو را فاطمه می نامم، تا قداست نام ات حریمی باشد،  بین ما. نام خودت را نمی گویم، چون از حرف مردم می ترسم. ترسم از آن است، که روزی کارم به رسوایی کشد. چرا که پایان راه از آغازش پیداست. فاطمه جان  نمی دانی از وقتی که نام سعید را از زبانت  شنیده ام، چه حالی پیدا کرده ام. راز  نگاه هایت کلماتی بود، که امروز به زبان راندی. با حرفهایت خرابم کردی. پرسش ات جسورانه بود. نگاهت جسورانه تر. جسارتم را ببخش، اگر حرمت رفاقت را شکستم. سعید نزدیکترین آشنایم بود، در دیار غربت. اگر نمی گویم رفیقم بود، دلیلش شرمی است، از شکستن حریم رفاقت، که امروز شکستم. و احساس می کنم، با گفتن این کلمات بیشتر از پیش وارد حریمی می شوم، که می دانم نباید می شدم. سعید بارها و بارها از تو با من سخن گفته بود. اما تا نام او را بر زبان نیاورده بودی، نمی دانستم، دلربای سعید کیست. اقرار می کنم، سعید حق داشته در سرزمین خون و آتش شب و روزش را با یاد تو سر کند. او یک عاشق رزمنده بود، نه یک رزمنده عاشق. حیف از آرزویی که بر باد شد. آرزویی که رسیدن به تو بود. اما دیگر  فقط یاد و خاطره  ای از او مانده است. حال که دست سرنوشت دلربای سعید را در سر راه من قرار داده است، در مانده شده ام. نام سعید این اجازه را از من گرفته است، که حریم یادگار او را بشکنم. فاطمه، کاش نمی دیدم ات. کاش نمی شناختم ات.

شاید درد مشترک ما را به این وادی کشانده باشد. شاید تصویر خیال سعید در نگاه هایمان، ما را  آشنا ی هم کرده باشد.  فاطمه از روزی که دیدمت احساس کردم نگاهت آشناست.

 برق نگاهت ماه هاست،  فکرم را مشغول خود کرده است. راز نگاهت را نمی دانستم. اما می دانستم آشناست. در این چند ماه به فکر روزی بودم، تا اسرار نگاهت را آشکار کنی، و امروز کردی. در این چند ماه اتفاقی که امروز افتاد، بارها در خواب دیده بودم.  و هر بار بدون اینکه تو را شناخته باشم، آرزوی به وقوع پیوستن خوابهایم را داشتم. اما امروز وقتی نام سعید را بر زبان راندی،  از خوابهایم هم، شرمنده شدم. به هم ریخته ام. چرا که سالهاست امانت دار توام، بدون اینکه شناخته باشم ات. امانتی سنگین از عزیزی که سراغش را از من می گرفتی. امانت خونین از مسافرخونین بال،که برای من هم عزیز بود. 

فاطمه در سرزمین غربت سعید از همه برایم آشناتر بود. شاید او هم مرا آشنای خود می دانسته، که نامه تو را به دست من سپرده بود. نامه ای که با خونش آن را لاک و مهر کرده است. آن نامه سالهاست در صندوق اسرار من مانده است. اگر قول بدهی بر احساس خود غلبه کنی، امانت تو را به خودت باز می گردانم. به شرطی که پس از خواندن پیش خود نگه نداری. گر چه ممکن است، نوشته های آن را خون سعید پوشانده باشد. نا نوشته های آن نامه بیش از نوشته هایش است. چرا که کلمات نمی توانست، احساس سعید را نسبت به تو ترجمه کنند. اگر مرا لایق امانت داری بدانی، قول می دهم، امانت دار خوبی برایت باشم. شاید نامه سعید راه گشای زندگی ات باشد. فاطمه شاید باور نکنی، اما من دل بسته آن نامه اسرار آمیز شدم. رمز و راز نامه را باز کن، اما آن را از من نگیر. آن نامه قسمتی از گذشته من است. قسمتی از وجود من است. آن نامه کلید در خاطرات من است. من با آن نامه به دنیایی باز می گردم، که همه اخلاص بود. همه گذشت بود. در آنجا مردان بزرگ صداقت و اخلاص خود را با خونشان به اثبات می رساندند. آنجا از تزویر و ریا خبری نبود. شاید کسانی که آن راد مردان را به حقیقت رهنمون می کردند، خود عاری از آن بوده باشد. اما آنها با اخلاص می جنگیدند. آن نامه یادگار یکی از آن راد مردان است. آن نامه یادگار کسی است، که حتی در همگام جان باختن، به فکر نجات دیگران بود. نوشته نامه مال توست. متعلق به توست. اما به پاس امانت داری چندین ساله ام،  نامه را به امانت به من برگردان. در آخر از اینکه حرفهایم را پوست کنده بیان کردم، انتظار بخشش دارم.                                                         1372/5/15     شریف.                                                         

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۶
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۸:۵۵ میر حسین دلدار بناب
هاردا قالمیسان عموغلی؟!
بئله اولماز ها...
پاسخ:
آمدم جانم به قربانت ولی دیر آمدم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">