افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

سرگشته(قسمت بیست و چهارم)

                                                        

وقتی نوشتن نامه تمام شد، شریف آن را در داخل پاکت گذاشت. یک بار دیگر نگاهی آرزومند به اطراف انداخت. آرزوی بودن، در کنار کسی که تازه وارد زندگی او شده بود. شاید بیش از دو ساعت آنجا مانده بود. اما احساس می کرد، چند دقیقه بیشتر نیست، که به آنجا آمده است.  او راه آمده را به طرف کوچه باغ اصلی باز گشت. احساس می کرد، سرزمین آشنایی را پشت سر می گذارد. وقتی موتور را روشن کرد، تا به طرف کتاب فروشی برود، نگاهی به ساعت کرد. ساعت نزدیک 6 بود. شاید تا حالا احمد و امیر علی به کتاب فروشی آمده باشند. امیر علی کلید کتاب فروشی را داشت. اما معمولا باز نمی کرد، تا خود شریف برسد. شریف  احساس سبکی می کرد. رازی که سالها برای او سر بسته مانده بود، امروز گشوده شده بود. کسی که سالها در انتظار آمدن او بود، همسایه  دیوار به دیوارشان بود. در چند ماه گذشته در یک اتاق و در یک متری او کار کرده بود. ذهن آدمی چه دالانهای تو در تویی دارد. حس آدمی چه قدرت خارالعاده ای دارد. چه نیرویی آنها را هدایت می کند، که راه صد ساله را در یک چشم به هم زدنی می پیماید. شریف به یاد آورد اولین نگاه ناهید را که چه جستجوگرانه بود. شاید ناهید زودتر از او به راز نگاه شریف پی برده بود. شاید شریف نشانه ای داشت، که بویی از سعید را می داد. و این تنها ناهید بود، که بوی سعید را حس کرده بود. اکنون گذشت زمان نشان می داد، که چه رشته های نامریی بین آدم ها ممکن است، وجود داشته باشد، که دیدنشان با چشم دل می خواهد. شریف غرق در افکار خود تمام راه را پیموده بود، و بدون اینکه متوجه شده باشد،  به کتاب فروشی رسیده بود. او دنبال کلید می گشت، که در کتاب فروشی را باز کند، در صورتی که احمد و امیر علی در داخل کتاب فروشی از پشت شیشه او را تماشا می کردند. وقتی در از داخل باز شد، تازه شریف متوجه حضور آنها در داخل کتاب فروشی شد. امیر علی گفت: غلط نکنم، عاشق شدی اخوی. شریف جا خورد. احمد گفت: حتما افسانه باز گشته است. شریف گفت: آره آیدا برگردد، افسانه هم بر می گردد. امیرعلی گفت: خوش به حالتان که افسانه و آیدا را دارید، که با آنها خوش باشید.  من بینوا نفهمیدم جوانی کی آمد وکی شد. احمد گفت: عجله نکن رفیق. لیاقتش را داشته باشی عشق به سراغ  تو هم می آید. امیر علی گفت: دیگر از ما گذشته، اگر آمدنی بود، تا حالا آمده بود. شریف گفت: مگر نشنیدی که میگن، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد. احمد نگاه معنی داری به شریف انداخت و گفت:  باز هم؟ بابا دست راست ات را به سر این بنده خدا هم بکش. شریف خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید: از چایی چه خبر؟ مثل این که من نباشم، این چایی آماده نمی شود. احمد با اشاره به سماور برقی گفت: مگرنمی بینی سماور جوش آمده است. امیرعلی گفت: وقتی ما دو نفر به این بزرگی را در پشت شیشه مغازه  نمی بیند، انتظار داری سماور به این کوچکی  را ببیند؟  احمد نگاهی به امیرعلی انداخت، و گفت: تو که تو باغ نیستی. بد درد یه، درد عاشقیت، خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. شریف با اعتراض به بحث پیش آمده گفت: شما دو تا امروز سرتان به یک جایی خورده حتما. و بعد خود را مشغول آماده کردن چایی کرد. چایی دم شده، روی سماور برقی گذاشته شد. سه تا استکان کمرباریک در یک سینی کوچک استیل روی میز چوبی قرار گرفت. بوی طعم چایی تازه دم احمد را به یاد سیگار اندخت. جعبه سفید سیگار را که شش نخ سیگار خارجی در داخل آن بود، از جیب پیراهن خود بیرون آورد. احمد در کیف کوچک چرمی قهوه ای رنگ را باز کرد. رمز قفل کیف تاریخ تولد آیدا بود. 1347 . فندک ظریفی را که یادگار آیدا بود، از کیف بیرون آورد. نگاهی حسرت بار به فندک انداخت. روزی را به یاد آورد، که آیدا به مناسبت تولد او فندک  داده بود.

  در یک بعد از ظهر نسبتا خنک بهاری، در نیمه های خرداد ماه  سال 1367.  احمد مثل همیشه در بوستان حافظ در شهر ارومیه  بر روی نیمکت چوبی نشسته بود. او مثل همیشه منتظر آیدا بود. آیدا همیشه دیر سر قرار می آمد. بر عکس احمد که همیشه به موقع  سر قرار بود. احمد تکیه بر نیمکت داده، پای راست خود را روی پای چپ انداخته و دست راستش را ستون سر کرده بود. او عابرانی را که در گذر نگاه او شباهتی به آیدا داشتند، به دقت دنبال می کرد. که شاید این یکی آیدا باشد. وقتی نزدیکتر می شدند، و او اطمینان پیدا می کرد، آیدا نیست، دو باره نگاه خود را به دور دستها می دوخت و منتظر پیدا شدن آیدا می ماند. با تمام سختی که لحظات انتظار برای او داشت، احمد انتظارکشیدن را شیرین ترین لحظات عمر خود می دانست. درآن لحظات، ثانیه ها به کندی می گذشت. او به انتظار کشیدن عادت کرده بود. انتظار قسمتی از زندگی او شده بود. او با اینکه می دانست، همیشه آیدا ساعتی دیرتر سر قرار می آید، اما زودتر از وقت سر قرار حاضر می شد. چشمان خود را به دور دستها می دوخت. بدون اینکه متوجه اطراف خود باشد، ساعتی در همان حال می نشست. او گاهی چنان غرق در نگاه خود می شد، که حتی آمدن آیدا را هم نمی دید. آیدا با شیطنتی که داشت، گربه وار از پشت سر احمد می آمد. دستان خود را از پشت سر به روی چشمان او می گذاشت. و تا احمد دستان آیدا را در دست نمی گرفت، آیدا حرفی نمی زد. آن روز هم مثل روزهای دیگر احمد در انتظار آیدا بود. بعد از ساعتی انتظار بلاخره آیدا با مانتوی کرم و شال صورتی در حالی که یک شاخه گل زر سرخ با روبان سبز روشن تزئین شده در دست داشت، از دور پیدا شد. چه با وقار و طمانینه قدم برمی داشت آیدا، گویی ساعتها راه رفتن را تمرین کرده است. هرچه نزدیکتر می شد، تبسمی که بر لب داشت، آشکارتر می شد. احمد بر خلاف روزهای قبل این بار چون شکارچی ماهر غرق در تماشای غزال وحشی بود. او تصویر صحنه های ماندگار را به عمق خاطرات خود می سپرد. احمد چنان مبهوت منظره زیبا ی رسیدن شده بود، که وقتی آیدا رسید و گل سرخ را در مقابل چشمان او قرار داد و گفت تولدت مبارک. او هنوز غرق در زیبایی راه رفتن آیدا بود. آیدا در کنار احمد نشست. گل رز سرخ را به او داد. یک جعبه کوچک کادو شده از کیفش در آورد. دو دستی تقدیم احمد کرد و گفت: قابل تو را ندارد، تولدت مبارک. احمد خود نمی دانست، آن روز، روز تولد اوست. دستهای آیدا را گرفت. نگاه خود را به چشمان سیاه او دوخت و گفت: خودم نمی دانستم روز تولدم هست. خودت گلی آیدا.

 آیدا بدون اینکه معطل کند، جعبه کادو شده را که با یک روبان قرمز بسته شده بود، باز کرد. یک فندک طلایی از داخل جعبه بیرون آورد، و در مقابل صورت او فندک را روشن کرد و گفت مبارکت باشد. احمد فندک را گرفت و گفت: ممنون آیدا از لطف ات اما من که سیگار نمی کشم. آیدا نگاه معنی داری به احمد کرد و گفت: بلاخره یک روز  می کشی. 

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته(قسمت بیست و چهارم)

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

                                                        

وقتی نوشتن نامه تمام شد، شریف آن را در داخل پاکت گذاشت. یک بار دیگر نگاهی آرزومند به اطراف انداخت. آرزوی بودن، در کنار کسی که تازه وارد زندگی او شده بود. شاید بیش از دو ساعت آنجا مانده بود. اما احساس می کرد، چند دقیقه بیشتر نیست، که به آنجا آمده است.  او راه آمده را به طرف کوچه باغ اصلی باز گشت. احساس می کرد، سرزمین آشنایی را پشت سر می گذارد. وقتی موتور را روشن کرد، تا به طرف کتاب فروشی برود، نگاهی به ساعت کرد. ساعت نزدیک 6 بود. شاید تا حالا احمد و امیر علی به کتاب فروشی آمده باشند. امیر علی کلید کتاب فروشی را داشت. اما معمولا باز نمی کرد، تا خود شریف برسد. شریف  احساس سبکی می کرد. رازی که سالها برای او سر بسته مانده بود، امروز گشوده شده بود. کسی که سالها در انتظار آمدن او بود، همسایه  دیوار به دیوارشان بود. در چند ماه گذشته در یک اتاق و در یک متری او کار کرده بود. ذهن آدمی چه دالانهای تو در تویی دارد. حس آدمی چه قدرت خارالعاده ای دارد. چه نیرویی آنها را هدایت می کند، که راه صد ساله را در یک چشم به هم زدنی می پیماید. شریف به یاد آورد اولین نگاه ناهید را که چه جستجوگرانه بود. شاید ناهید زودتر از او به راز نگاه شریف پی برده بود. شاید شریف نشانه ای داشت، که بویی از سعید را می داد. و این تنها ناهید بود، که بوی سعید را حس کرده بود. اکنون گذشت زمان نشان می داد، که چه رشته های نامریی بین آدم ها ممکن است، وجود داشته باشد، که دیدنشان با چشم دل می خواهد. شریف غرق در افکار خود تمام راه را پیموده بود، و بدون اینکه متوجه شده باشد،  به کتاب فروشی رسیده بود. او دنبال کلید می گشت، که در کتاب فروشی را باز کند، در صورتی که احمد و امیر علی در داخل کتاب فروشی از پشت شیشه او را تماشا می کردند. وقتی در از داخل باز شد، تازه شریف متوجه حضور آنها در داخل کتاب فروشی شد. امیر علی گفت: غلط نکنم، عاشق شدی اخوی. شریف جا خورد. احمد گفت: حتما افسانه باز گشته است. شریف گفت: آره آیدا برگردد، افسانه هم بر می گردد. امیرعلی گفت: خوش به حالتان که افسانه و آیدا را دارید، که با آنها خوش باشید.  من بینوا نفهمیدم جوانی کی آمد وکی شد. احمد گفت: عجله نکن رفیق. لیاقتش را داشته باشی عشق به سراغ  تو هم می آید. امیر علی گفت: دیگر از ما گذشته، اگر آمدنی بود، تا حالا آمده بود. شریف گفت: مگر نشنیدی که میگن، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد. احمد نگاه معنی داری به شریف انداخت و گفت:  باز هم؟ بابا دست راست ات را به سر این بنده خدا هم بکش. شریف خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید: از چایی چه خبر؟ مثل این که من نباشم، این چایی آماده نمی شود. احمد با اشاره به سماور برقی گفت: مگرنمی بینی سماور جوش آمده است. امیرعلی گفت: وقتی ما دو نفر به این بزرگی را در پشت شیشه مغازه  نمی بیند، انتظار داری سماور به این کوچکی  را ببیند؟  احمد نگاهی به امیرعلی انداخت، و گفت: تو که تو باغ نیستی. بد درد یه، درد عاشقیت، خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. شریف با اعتراض به بحث پیش آمده گفت: شما دو تا امروز سرتان به یک جایی خورده حتما. و بعد خود را مشغول آماده کردن چایی کرد. چایی دم شده، روی سماور برقی گذاشته شد. سه تا استکان کمرباریک در یک سینی کوچک استیل روی میز چوبی قرار گرفت. بوی طعم چایی تازه دم احمد را به یاد سیگار اندخت. جعبه سفید سیگار را که شش نخ سیگار خارجی در داخل آن بود، از جیب پیراهن خود بیرون آورد. احمد در کیف کوچک چرمی قهوه ای رنگ را باز کرد. رمز قفل کیف تاریخ تولد آیدا بود. 1347 . فندک ظریفی را که یادگار آیدا بود، از کیف بیرون آورد. نگاهی حسرت بار به فندک انداخت. روزی را به یاد آورد، که آیدا به مناسبت تولد او فندک  داده بود.

  در یک بعد از ظهر نسبتا خنک بهاری، در نیمه های خرداد ماه  سال 1367.  احمد مثل همیشه در بوستان حافظ در شهر ارومیه  بر روی نیمکت چوبی نشسته بود. او مثل همیشه منتظر آیدا بود. آیدا همیشه دیر سر قرار می آمد. بر عکس احمد که همیشه به موقع  سر قرار بود. احمد تکیه بر نیمکت داده، پای راست خود را روی پای چپ انداخته و دست راستش را ستون سر کرده بود. او عابرانی را که در گذر نگاه او شباهتی به آیدا داشتند، به دقت دنبال می کرد. که شاید این یکی آیدا باشد. وقتی نزدیکتر می شدند، و او اطمینان پیدا می کرد، آیدا نیست، دو باره نگاه خود را به دور دستها می دوخت و منتظر پیدا شدن آیدا می ماند. با تمام سختی که لحظات انتظار برای او داشت، احمد انتظارکشیدن را شیرین ترین لحظات عمر خود می دانست. درآن لحظات، ثانیه ها به کندی می گذشت. او به انتظار کشیدن عادت کرده بود. انتظار قسمتی از زندگی او شده بود. او با اینکه می دانست، همیشه آیدا ساعتی دیرتر سر قرار می آید، اما زودتر از وقت سر قرار حاضر می شد. چشمان خود را به دور دستها می دوخت. بدون اینکه متوجه اطراف خود باشد، ساعتی در همان حال می نشست. او گاهی چنان غرق در نگاه خود می شد، که حتی آمدن آیدا را هم نمی دید. آیدا با شیطنتی که داشت، گربه وار از پشت سر احمد می آمد. دستان خود را از پشت سر به روی چشمان او می گذاشت. و تا احمد دستان آیدا را در دست نمی گرفت، آیدا حرفی نمی زد. آن روز هم مثل روزهای دیگر احمد در انتظار آیدا بود. بعد از ساعتی انتظار بلاخره آیدا با مانتوی کرم و شال صورتی در حالی که یک شاخه گل زر سرخ با روبان سبز روشن تزئین شده در دست داشت، از دور پیدا شد. چه با وقار و طمانینه قدم برمی داشت آیدا، گویی ساعتها راه رفتن را تمرین کرده است. هرچه نزدیکتر می شد، تبسمی که بر لب داشت، آشکارتر می شد. احمد بر خلاف روزهای قبل این بار چون شکارچی ماهر غرق در تماشای غزال وحشی بود. او تصویر صحنه های ماندگار را به عمق خاطرات خود می سپرد. احمد چنان مبهوت منظره زیبا ی رسیدن شده بود، که وقتی آیدا رسید و گل سرخ را در مقابل چشمان او قرار داد و گفت تولدت مبارک. او هنوز غرق در زیبایی راه رفتن آیدا بود. آیدا در کنار احمد نشست. گل رز سرخ را به او داد. یک جعبه کوچک کادو شده از کیفش در آورد. دو دستی تقدیم احمد کرد و گفت: قابل تو را ندارد، تولدت مبارک. احمد خود نمی دانست، آن روز، روز تولد اوست. دستهای آیدا را گرفت. نگاه خود را به چشمان سیاه او دوخت و گفت: خودم نمی دانستم روز تولدم هست. خودت گلی آیدا.

 آیدا بدون اینکه معطل کند، جعبه کادو شده را که با یک روبان قرمز بسته شده بود، باز کرد. یک فندک طلایی از داخل جعبه بیرون آورد، و در مقابل صورت او فندک را روشن کرد و گفت مبارکت باشد. احمد فندک را گرفت و گفت: ممنون آیدا از لطف ات اما من که سیگار نمی کشم. آیدا نگاه معنی داری به احمد کرد و گفت: بلاخره یک روز  می کشی. 

نمیخوای یک سیگار بدی؟ با چایی میچسبه ها. چه زلی زده به فندک. صدای امیرعلی، احمد را متوجه خود کرد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۳۰
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">