افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

باز گشت

 


چند وقتی بود، که بی خبر رفته بود. همیشه مثل کسی که دنبال گمشده ای می گردد، دنبالش می گشتم. یک روز دیدم، یک نفر در سایت برای من نظر گذاشته. رفتم تو پروفایلش. عکس یک پسر بچه ی پنج شش ساله بود. عکس خودش را نمی گذاشت. دفعه ی قبل هم عکس یک گربه را گذاشته بود. گفتم مگر تو گربه ای که عکس گربه گذاشتی؟

گفت: آره دیگه فداتشم، همه ی زنها رگه ای از گربه دارند، نازشان کنی برات لوس میشن اذیت کنی چنگ می زنن.

-: تو چرا چنگ نمی زنی؟

 -: تو که منو اذیت نکردی فداتشم.

 تو پروفایلش نوشته بود، زهرا شیبانی متولد 1374 ساکن بوشهر. در یک رابطه.

 حس کردم می شناسمش . انگار بوی آشنا شنیده بودم. چند تا از شعرهای فروغ را گذاشته بود.

 یک متنی را هم گذاشته بود، که همه اش حرف از رفتن بود.

چه کنم که غم دوریت سخت است، خیلی سخت.

از آنچه که فکر می کردم سخت تر است.

نمی دانم چه کنم که تاب آورم غم دوریت را...

نمی دانم چه کنم که این دل مدام خود را به در و دیوار سینه ام نکوبد.

 و نام تو را فریاد نزند.

نمی دانم چه کنم، تو راهی نشانم ده، قبل از آنکه چشمه ی اشکم خشک شود.

قبل از اینکه دلم از پای بیفتد.

 قبل از اینکه رسوا شوم...

  هر روز برایش پیام می گذاشتم. اوهم جوابم را می داد.

 یک روز گفتم: انگار از دوری کسی می نالی. نامزدت بفهمه طلاقت میده.

 گفت: همین جوری گذاشتم.

 پرسیدم، تو لعیا هستی؟

 گفت: نه، چطور؟

فهمیدم خود اوست. چون زود لحنش عوض شد. از نوشتن خاب و خاهر قبلا فهمیده بودم.

 -: شما بوشهری ها همه تان خواب را خاب، خواهر خاهر می نویسید؟

 -: اره دیگه ...

 آن روزها زیاد نمی گفت دوست دارم. فداتشم. می گفت نامزد دارم.

 -: اسم واقعیت چیه؟

 -: در شناسنامه زهراست

-: بالا بری پایین بیای تو لعیا هستی.

-: به خدا  در شناسنامه زهراست.

-: حالا من با چه نامی تو را صدا بزنم؟

-: هر نامی که دوست داری.

-: کلی با لعیا حرف زدم. دلم می خواهد تو را لعیا صدا بزنم.

 -: چی بهم می گفتین؟

-: خیلی چیزها، هزاران حرف به هم زدیم.

 معلوم بود کنجکاو شده. می خواست، ببیند من تا چه اندازه پایبند عهد خودم مانده ام.

 چند روزی با من بازی موش و گریه راه انداخته بود.

 یک روز گفتم: لعیا دیگه همه چیز را فهمیدم. نمیخواد خودتو از من پنهان کنی. فقط بگو چرا؟

 می خواستم خودش را لو بدهد.

 -: از کجا فهمیدی؟

 -: محمد پور برات تبریک گفته بود. از آنجا فهمیدم.

 -: این که دلیل نمیشه.

 -: آخه خودش همه چیز را به من گفت.

محمد پور یکی از بچه های سایت بود. گاهی با هم حرف می زدند.

-: محمد پور چی گفته مگه؟

 گفت: زهرا همان لعیاست.

 فقط بگو چرا؟ مگر من چه هیزم تری بهت فروخته بودم.

 مدام پشت سر هم حرف زدم. حرف زدم. دیگر باورش شد، که من همه چیز را می دانم. یک لحظه خودش را لو داد.

 نعیم منو بخش. غلط کردم. اشتباه کردم. فکر می کردم، می توانم تحمل کنم. اما هر کاری کردم، نشد.

 تو یاهو بودیم. صبر کردم، تا خودش را خالی کند. خالی کرد. از روزهایی گفت که گذاشته و رفته بود. کلی حرف زد. من همین طور به صفحه ی مانیتور نگاه می کردم.

 بغض گلویم را گرفته بود. خودش هم انگار داشت گریه می کرد. دلم می خواست همان لحظه زنگ بزنم صدایش را بشنوم. اما ترسیدم کسی دیگه ...

 نعیم با این که میدونم دادن شماره تلفن خانه کار درستی نیست اما ...

گفتم: دیگه احساس غریبی نکن هر چی بوده تمام شده. 

 -: مگر غریبه نیستم؟

هر وقت نمی گفت فداتشم، می فهمیدم دلش از چیزی یا کسی گرفته.

-: تو را خدا مرا ببخش. تو آشناتر از هر آشنایی برای من.

-: دیوانه .

 هر وقت زوق می کرد، می گفت، دیوانه.

چند وقتی گذشته بود، که گفت: نعیم باید خبر بدی را بهت بدم.

 -: چه خبری؟

 -: باید با خاهرم و شوهر خاهرم مشهد برم.

 -: خاک تو سرت کنم. طوری گفتی خبر بد که فکر کردم درد بی درمان گرفتی.

 -: فداتشم من که گوشی ندارم. اگر برم مشهد تا چند روز نمی توانیم با تو حرف بزنم.

-: خدا بزرگ است. بلاخره یک راهی پیدا میشه. حتما یک حکمتی در کار است.

-: نعیم وقتی حرف می زنی دلم آروم میشه. از پس دلم گرفته بود، که دوست داشتم برم بخوابم.

 -. اخه الاغ آدمها هر وقت ناراحتی دارند، خواب از کله شان می پره. آن وقت تو هر وقت دلت می گیره، میری می خوابی؟

  -: من که آدم نیستم.

-: تو یک فرشته ای.   

باز همان شب زنده داریها. شبها تا دیر وقت پشت کامپیوتر می نشستیم. تا نزدیکی های اذان صبح با هم حرف می زدیم. معلوم نبود، چی بهم دیگر می گوییم. اما وقتی خدا حافظی می کردیم، کلی حرف برای گفتن داشتیم.

 گفتم: بریم خصوصی؟

گفت: فداتشم تو هر جا منو ببری باهات میام.

 -: حالا خوبه همه چیز مجازی هست.

 -: اگر واقعی هم باشه باهات میام.

 -: میخوام ببرم خصوصی ...

 -: من که از خدامه فداتشم .

 -: تو که منو از نزدیک ندیدی فقط چند تا عکس...

-: یک روزی بلاخره هم را می بینیم.

فردای آن روز گفت: نعیم مژده بده خاله ام مبایلش را می خواد بهم بده. اما جلوی خاهرم نمی تونم بهت پیام بدم. خیلی خوشحال بود. انگار دنیا را بهش داده بودند. شیفته ی اخلاقش شده بودم. چند روز بعد به اتفاق خانواده خواهرش به مشهد رفتند. 



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

باز گشت

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

 


چند وقتی بود، که بی خبر رفته بود. همیشه مثل کسی که دنبال گمشده ای می گردد، دنبالش می گشتم. یک روز دیدم، یک نفر در سایت برای من نظر گذاشته. رفتم تو پروفایلش. عکس یک پسر بچه ی پنج شش ساله بود. عکس خودش را نمی گذاشت. دفعه ی قبل هم عکس یک گربه را گذاشته بود. گفتم مگر تو گربه ای که عکس گربه گذاشتی؟

گفت: آره دیگه فداتشم، همه ی زنها رگه ای از گربه دارند، نازشان کنی برات لوس میشن اذیت کنی چنگ می زنن.

-: تو چرا چنگ نمی زنی؟

 -: تو که منو اذیت نکردی فداتشم.

 تو پروفایلش نوشته بود، زهرا شیبانی متولد 1374 ساکن بوشهر. در یک رابطه.

 حس کردم می شناسمش . انگار بوی آشنا شنیده بودم. چند تا از شعرهای فروغ را گذاشته بود.

 یک متنی را هم گذاشته بود، که همه اش حرف از رفتن بود.

چه کنم که غم دوریت سخت است، خیلی سخت.

از آنچه که فکر می کردم سخت تر است.

نمی دانم چه کنم که تاب آورم غم دوریت را...

نمی دانم چه کنم که این دل مدام خود را به در و دیوار سینه ام نکوبد.

 و نام تو را فریاد نزند.

نمی دانم چه کنم، تو راهی نشانم ده، قبل از آنکه چشمه ی اشکم خشک شود.

قبل از اینکه دلم از پای بیفتد.

 قبل از اینکه رسوا شوم...

  هر روز برایش پیام می گذاشتم. اوهم جوابم را می داد.

 یک روز گفتم: انگار از دوری کسی می نالی. نامزدت بفهمه طلاقت میده.

 گفت: همین جوری گذاشتم.

 پرسیدم، تو لعیا هستی؟

 گفت: نه، چطور؟

فهمیدم خود اوست. چون زود لحنش عوض شد. از نوشتن خاب و خاهر قبلا فهمیده بودم.

 -: شما بوشهری ها همه تان خواب را خاب، خواهر خاهر می نویسید؟

 -: اره دیگه ...

 آن روزها زیاد نمی گفت دوست دارم. فداتشم. می گفت نامزد دارم.

 -: اسم واقعیت چیه؟

 -: در شناسنامه زهراست

-: بالا بری پایین بیای تو لعیا هستی.

-: به خدا  در شناسنامه زهراست.

-: حالا من با چه نامی تو را صدا بزنم؟

-: هر نامی که دوست داری.

-: کلی با لعیا حرف زدم. دلم می خواهد تو را لعیا صدا بزنم.

 -: چی بهم می گفتین؟

-: خیلی چیزها، هزاران حرف به هم زدیم.

 معلوم بود کنجکاو شده. می خواست، ببیند من تا چه اندازه پایبند عهد خودم مانده ام.

 چند روزی با من بازی موش و گریه راه انداخته بود.

 یک روز گفتم: لعیا دیگه همه چیز را فهمیدم. نمیخواد خودتو از من پنهان کنی. فقط بگو چرا؟

 می خواستم خودش را لو بدهد.

 -: از کجا فهمیدی؟

 -: محمد پور برات تبریک گفته بود. از آنجا فهمیدم.

 -: این که دلیل نمیشه.

 -: آخه خودش همه چیز را به من گفت.

محمد پور یکی از بچه های سایت بود. گاهی با هم حرف می زدند.

-: محمد پور چی گفته مگه؟

 گفت: زهرا همان لعیاست.

 فقط بگو چرا؟ مگر من چه هیزم تری بهت فروخته بودم.

 مدام پشت سر هم حرف زدم. حرف زدم. دیگر باورش شد، که من همه چیز را می دانم. یک لحظه خودش را لو داد.

 نعیم منو بخش. غلط کردم. اشتباه کردم. فکر می کردم، می توانم تحمل کنم. اما هر کاری کردم، نشد.

 تو یاهو بودیم. صبر کردم، تا خودش را خالی کند. خالی کرد. از روزهایی گفت که گذاشته و رفته بود. کلی حرف زد. من همین طور به صفحه ی مانیتور نگاه می کردم.

 بغض گلویم را گرفته بود. خودش هم انگار داشت گریه می کرد. دلم می خواست همان لحظه زنگ بزنم صدایش را بشنوم. اما ترسیدم کسی دیگه ...

 نعیم با این که میدونم دادن شماره تلفن خانه کار درستی نیست اما ...

گفتم: دیگه احساس غریبی نکن هر چی بوده تمام شده. 

 -: مگر غریبه نیستم؟

هر وقت نمی گفت فداتشم، می فهمیدم دلش از چیزی یا کسی گرفته.

-: تو را خدا مرا ببخش. تو آشناتر از هر آشنایی برای من.

-: دیوانه .

 هر وقت زوق می کرد، می گفت، دیوانه.

چند وقتی گذشته بود، که گفت: نعیم باید خبر بدی را بهت بدم.

 -: چه خبری؟

 -: باید با خاهرم و شوهر خاهرم مشهد برم.

 -: خاک تو سرت کنم. طوری گفتی خبر بد که فکر کردم درد بی درمان گرفتی.

 -: فداتشم من که گوشی ندارم. اگر برم مشهد تا چند روز نمی توانیم با تو حرف بزنم.

-: خدا بزرگ است. بلاخره یک راهی پیدا میشه. حتما یک حکمتی در کار است.

-: نعیم وقتی حرف می زنی دلم آروم میشه. از پس دلم گرفته بود، که دوست داشتم برم بخوابم.

 -. اخه الاغ آدمها هر وقت ناراحتی دارند، خواب از کله شان می پره. آن وقت تو هر وقت دلت می گیره، میری می خوابی؟

  -: من که آدم نیستم.

-: تو یک فرشته ای.   

باز همان شب زنده داریها. شبها تا دیر وقت پشت کامپیوتر می نشستیم. تا نزدیکی های اذان صبح با هم حرف می زدیم. معلوم نبود، چی بهم دیگر می گوییم. اما وقتی خدا حافظی می کردیم، کلی حرف برای گفتن داشتیم.

 گفتم: بریم خصوصی؟

گفت: فداتشم تو هر جا منو ببری باهات میام.

 -: حالا خوبه همه چیز مجازی هست.

 -: اگر واقعی هم باشه باهات میام.

 -: میخوام ببرم خصوصی ...

 -: من که از خدامه فداتشم .

 -: تو که منو از نزدیک ندیدی فقط چند تا عکس...

-: یک روزی بلاخره هم را می بینیم.

فردای آن روز گفت: نعیم مژده بده خاله ام مبایلش را می خواد بهم بده. اما جلوی خاهرم نمی تونم بهت پیام بدم. خیلی خوشحال بود. انگار دنیا را بهش داده بودند. شیفته ی اخلاقش شده بودم. چند روز بعد به اتفاق خانواده خواهرش به مشهد رفتند. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۳
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۰۲ میر حسین دلدار بناب
سلام خوب بود.
 
پاسخ:
ممنمون 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">