افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «فرهنگی و اجتماعی :: گوناگون» ثبت شده است


یاد حرف استاد افتادم. یک روز به کوه رفته بودیم. با اینکه فصل بهار بود. اما کوهستان خلوت بود. چرا که روز تعطیلی نبود. روزهای تعطیل در کوهستان (میشو) جای سوزن انداختن نبود. همه می آمدند. اما آن روز به ندرت کسی در آن منطقه دیده می شد. صدای آب چشمه که از بالا دست کوستان سر چشمه می گرفت، و بعد از پیمودن مسیر طولانی به (قنبر چشمه گولی) می ریخت، حال استاد را دگرگون کرده بود. آهنگ (لیلی منال) را با آن لحن مخصوص خودش می خواند.

لیلی چه ناله می کنی.

امشب به جای می دگر.

خون در پیاله می کنی.

لیلی منال جونم.

منال عشقم، منا عمرم منال.

چه شور و غوغا می کنی.

خون در دل ما می کنی.

امروز و فردا می کنی.

لیلی منال عمرم، منال جونم....

هزار تا خاطر خواه داری.

چشم و دلی سیاه داری.

نشد دلی نگهداری....

هوای کوهستان استاد را به وجد آمده بود.

گویی همان استادی نبود، که همیشه متانت به خرج می داد. صدای او در کوهستان می پیچید. انعکاس صدا به خودمان باز می گشت. از دره ای که آب چشمه از آن پایین می آمد، به طرف چشمه بالا می رفتیم. استاد به آرامی قدم بر می داشت. با این حال من به سختی به او می رسیدم. بیان شیوای استاد همیشه برایم جذاب بود. وقتی حرف می زد، آدم فکر می کرد، دنیایی از حکمت را در لابلای واژه ها نهفته دارد. هر چه بیشتر حرف می زد، بیشتر واژه ها عمبق تر می شد. گاهی با ساده ترین کلمات عمیق ترین جمالات را بیان می کرد. وقتی به وجد می آمد، گویی با شراب ناب مست کرده است.

 عطر و بوی گلها و گیاهان کوهستان و صدای شرشر آبی که رقص کنان پایین می آمد، و هزاران هزار رگین کمان در مسیر خود به وجود می آورد، او را از خود بی خود کرده بود.

گفتم: استاد انگار فیلت هوای هندوستان کرده است. عاشقانه می خوانی.

گفت: مگر عشق حتما به جنس مخالف باید باشد؟

-: تا حالا که هر افسانه ای از عشق باقی مانده در بین دو جنس مخالف باقی مانده است.

-: جنس مخالف یک بهانه است، تا انسان به حقیقت عشق پی ببرد. شاید عشق به جنس مخالف یک شروعی باشد، برای راهی که تو را تا بی نهایت معرفت  پیش ببرد.

-: به هر حال هر راهی یک آغازی دارد. اگر وارد راهی نشدی نمی توانی به هدف برسی.

-: هر کسی برای رسیدن به هدف و راهی که برای رسیدن انتخاب می کند، یک بهانه ای را پیدا می کند. یکی جنس مخالف را بر می گزیند، دیگری مثل مولوی شمس را بهانه می کند، تا مجنون دیار خود باشد. هزاران راه و هزاران بهانه برای قدم گذاشتن وجود دارد، که هیچ کدام مانند دیگری نیستند. او به آرامی بالا می رفت، و شمرده حرف می زد. بر خلاف من که نه راه رفتن و نه حرف زدنم، آهنگ نا متوازن داشت. هر چه بالا می رفتیم، لطافت هوا بیشتر می شد. با نزدیک شدن به چشمه، سر سبزی اطراف آن، جلوه و زیبایی خود را نشان می داد. کلبه ای از دور نمایان شد.

پرسیدم: استاد این کلبه را کی ساخته؟

گفت: یکی از همان عشاقی  که برای عاشق شدن راه طبیعت را پیش گرفته بود.

گفتم: حتما فرصت کافی داشته کار به این سختی و بزرگی را به سر انجام رسانده است.

-: نقل فرصت نیست. وقتی کسی عاشق می شود، از همه جا و همه کس می برد، به راه خود می رود. اتفاقا کسی که این کلبه را ساخته، می توانست راه افیت طلبی را اختیار کند. دکتر کریمی استاد دانشگاه بود. در عین حال عاشق طبیعت شده بود.  تمام این مصالح ساختمانی را با هزار دشواری به این بالا کشانده است. تا روزی روزگاری یک کوه نوردی در سرمای کوهستان گیر افتاد، این کبله جانش را نجات دهد. در کلبه را باز کردیم. همه ی وسایلی که برای یک زندگی ساده نیاز بود، در کلبه یافت می شد. سفره ای نان و پنیر. روغن و تخم مرغ. چراغ نفتی و فانوس. گلیم بر کف کلبه. نفت و کبریت. اجاقی که خاکسترهایش نشان از آتش گرم داشت. فضای کلبه با صدای آب چشمه جان می داد، در کنارش بیاسایی. نور آفتاب از لابلای برگهای درختان بید که در کنار آب روان چشمه فربه شده بودند، به آب جویبار چشمک می زد. انگار گوشه ای از بهشت خیالی در گوشه ای از کوهستان جا مانده بود.  وقتی خستگی راه از تن بدر کردیم، سر نوشت ما را به راه دشواری کشاند. بالای چشمه شیاری به طرف قله ی کوه کشیده شده بود. گاهی قدم به راهی می گذاری که فقط باید رفت. چرا که راه باز گشتی وجود ندارد.      

گفتم: استاد من تا حالا به این کوه نیامده ام. باز تو راه بلدی

 گفت: منم تا اینجای راه را آمده بودم. اما از این شیار بالا نرفتم تا حالا

. -: پس چکار کنیم؟

-: بریم بالا بلاخره یک راهی پیدا می کنیم.

-: نکنه بریم جلو راه برگشتی وجود نداشته باشه.

 -: از همین راهی که رفتیم بر می گردیم.

 اما راه برگشتی نبود. بعضی راه ها بی بازگشت هستند. وقتی وارد شدی باید پیش بروی. از شیار بین دو کوه بالا رفتیم. هر لحظه رفتن سخت تر می شد. شن ها از زیر پاهامان لیز می خورد. کفش کوه نوردی نپوشیده بودیم. نداشتیم که بپوشیم.

 گفتم: استاد من دیگر نمی توانم یک قدم بالا بروم. هر لحظه ممکن است، لیز بخورم بیفتم پایین. به پایین نگاه کردم. کلبه ای که پایین بود، به اندازه ی یک قوطی کبریت بود. اگر به پایین پرت می شدم. تکه بزرگم گوشم بود.

 گفت: اگر می توانی برگرد. گفتم: حتی یک قدم نمی توانم به عقب برگردم.

 او موقعیتش بهتر از من بود.  تجربه اش هم بیشتر از من بود. استاد توانسته بود، ده بیست متری از راه رفته را باز گردد. او پایین تر از من قرار گرفته بود. صدای هم را می شنیدیم. اما همدیگر را نمی دیدیم. به اطراف نگاه کردم. سمت راستم چند صخره بود، که فکر کردم، تنها راه نجاتم آن صخره هاست. سه متری با آنها فاصله داشتم. باید به هر طریقی بود، نیروی خودم را جمع می کردم، تا  به اولین صخره برسم. چند خس و خاشاک بین من و صخره ها وجود داشت. گاهی خس و خاشاک هم می تواند جان انسان را نجات دهد.

حالا 4 تا خس و خاشاک در این گوشه ها افتاده بود که می توانست، فرشته ی نجاتم بشوند.

 استاد گفت: ببین یک روزی این چهار تا خس و خاشاک چه بلایی به سرت بیاورند.

دستم را به هر چیزی که امکان داشت انداختم. خارها به دستانم نیش می زد. اما در آن لحظه نیش خارها ناجی من بودند. بلاخره دستم به صخره رسید. دو قدم از صخره بالا رفتم. دستم را  در یک جا محکم کردم. پایم روی صخره بود. خواستم خودم را بالا بکشم. زیر پام خالی شد. صخره ها سست شده بودند. یخ و گرما آنها را از هم پاشونده بود. از دور که نگاه می کردی، انگار صخره ها استوارند. اما مثل خانه عنکوت سست بودند. تا پا روی صخره گذاشتم،. زیر پایم خالی شد. سنگها از زیر پایم کنده شدند. صدای سنگها که پرواز کنان به پایین می رفتند، با صدای استاد که در مسیر سنگ ها در یک جایی گیر افتاده بود، یکی شد.

او با صدای بلند داد می زد....

تا پا روی ترمز گذاشتم ماشین چرخید. سرعتم زیاد بود. هوا تاریک شده بود. جاده را نمی شناختم. عجله داشتم. ماشین چند دور به دور خودش چرخید و بعد...

 روی صخره گیر افتاده بودم. نه راه برگشت مانده بود، نه می شد بالا رفت. کوچکترین حرکتی می توانست، مرا تا بی نهایت قعر دره به سقوط بکشاند. لحظه ای چشمانم را بستم. به گذاشته فکر کردم. حتما نیرویی مرا به اینجا کشانده بود. اگر می خواست پرتم کند، تا حالا کرده بود. پس چرا مرا به اینجا کشانده بود؟ شاید حکمتی در کار باشد. ساعتی طول کشید، تا استاد خود را به نزدیک من برساند. اما او هم قادر نبود، مرا از پرتگاهی که در آن گیر افتاده بودم، نجات دهد.

گفتم: حالا چکار کنیم؟

گفت: کسی که ما را به اینجا کشانده است، خودش می داند، چگونه نجات دهد.

استاد به یکی از دوستان کوه نوردش زنگ زد. او هم با مرکز امداد هلال احمر تماس گرفت. تا آنها خود را به ما برسانند، ساعتها طول کشید.  اما همین چند ساعت یک توفیق اجباری شد، تا ما به اعمال گذشته ی خود فکر کنیم. استاد حرف می زد. سعی می کرد، مرا دلداری دهد. آن روز گر چه روز سختی بود، اما شیرینی خاطره اش تلخی رنجی که در چند ساعت تحمل کرده بودم، از بین برد. گاهی حکمتی در رنجها وجود دارد، که در افیت نیست. شاهین پشت گوشی توضیح می داد، اما یاد آوردی خاطره ی کوهستان چنان حواسم را پرت کرده بود، که یادم رفته بود، برای چه به شاهین زنگ زدم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۲
علی ابراهیمی راد

 در اتاقی خلوت و تاریک 

گریه های کودکانه. 
چشمهای زشت شهوت.
لحظه های سخت تقدیر.

پرده ی اشکی به لابه

التماس زیستن بود.


در گذار زشت تصمیم 
برتن رنجور و خسته .
لحظه های سخت عصیان.
کودک معصوم اما

غایب از دنیای ویران.

لیک دست حادثه.

بر یستر عریان تن بود.


ترس از دیو رضالت.
برده او را در پس هوش.
دستهای پست تزویر و ریا.

در غارت عریان تن
 بر چاک چاک پیرهن بود..

 

چشمها را باز کردن.

دیدن رسوایی تن 

الکه خونی مانده بر جا.
از همه سرمایه ی او.
لیک دیو حادثه 
در بستر تاراج تن بود.

.
درد و رنجی از نجابت.
شرم از عریانی تن.
ترس و وحشت، رنج و اندوه
اشکها خشکیده  در گون.
دستهای بی دفاع افتاده بر پاهای خسته.
کینه های کودکانه مانده در قلب پریشان.
لحظه ها گم گشته در تن های عریان.


سالها اما گذشتند
گر چه با اندوه و نفرت
سالهای سخت تقدیر 

سالهای ترس و وحشت.


او بسان گل شکفته.

 در میان همکلاسان.

بی خبر از دردهایش.

جملگی از آشنایان.

خلوت عزلت گزیتی. 
  فکرهای نو جوانه.

بسته راه خویشتن بر 

  فکرهای عاشقانه
ترس از رسم زمانه
ترس از رسوایی.
بر جای مانده 

از سنین کودکانه

 

غنچه های نو  شکفته.

 خشک گشت در باغ نفرت


اشکها خشکیده در چشمان زیبا
 برده یاد زندگی 

از فکر و از اندیشه او. 
هیچ نمانده در حساب او

 ز از بنیان و هم از ریشه او.
باخته، از جملگی سرمایه خود.

 در قمار نا کرده


مانده بر جا از همه سرمایه اش شرم و حقارت
 درد و نفرت رنج و حسرت
پس چرا بر پا نمی گردد، قیامت.

آیا محکوم می گردد، در آن بی دادگاه ظالمانه؟
صد هزاران لعنت و نفرین بر این رسم زمانه.

اشکها خشکیده در چشمان معصوم
گشته دل از درد پر خون
گونه ها خشکیده است.

 از اشکهای چشم پنهان

گر کسی از درد این نامردمی ها در بمیرد.
کس ملامت حق ندارد، مرگ را بر او بگیرد
این همه رسم کریه ظالمانه.
بی نهایت لعنت و نفرین بر این رسم زمانه

1392/4/11   اندیشه


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۶:۰۴
علی ابراهیمی راد

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر زن همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر مرد هرگز زیر بار نمی رفت و گله های همسرش را به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر زن فکری به سرش زد، و برای اینکه ثابت کند، همسرش در خواب خروپف می کند، و آسایش او را مختل کرده است، ضبط صوتی را آماده کرده و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد. پیر زن صبح از خواب بیدار شد، و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن، خروپف های شبانه او دارد، به سراغ همسر پیرش رفت، و او را صدا کرد. غافل از اینکه مرد بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است. از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیر مرد، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۵۰
علی ابراهیمی راد

معلم اسم دانش آموزی را صدا کرد. دانش آموز پای تخته رفت. 

معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان. دانش آموز شروع کرد. 
بنی آدم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش ز یک گوهرند.
چو عضوی به درد آورد، روزگار.
دگر عضوها را نماند، قرار.
به ایجا که رسید ایستاد. معلم گفت: بقیه اش را بخوان.
دانش آموز گفت: یادم نمی آید. معلم گفت:
 یعنی چی؟ این شعر به این سادگی را  نتوانستی حفظ کنی.
دانش اموز گفت: مشکل داشتم. مادرم مریض است. 
پدر کار می کند. من مجبور بودم،
کار خانه را انجام بدهم. از خواهر کوچکم مواظبت کنم. ببخشید.
معلم گفت: ببخشید همین؟ مشکل داری که داری به من مربوط نیست.
باید شعر را حفظ می کردی. از نمره ات که کم کردم، یاد می گیری.
دانش آموز خواند. 
تو که از محنت دیگران بی غمی.
نشاید که نامت نهند آدمی.........


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۲
علی ابراهیمی راد




                                                    


                                                                                                       

      تکیه بده، اما به شانه هایی که اگر خوابت برد، تو را رها نسازند. 

 کاش دوران کودکی تمام نمی شد. 




            کلبه دکتر کریمی واقع در کوه میشی در شهرسان مرند

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۴۵
علی ابراهیمی راد

بنام آنکه عشق را آفرید، و آن را هدفی برای هستی جاودانه ساخت، و هم او بود که نقش ها را به نام سرنوشت، نوشت،
 سلام دوستان، امیدوارم این وبلاگ محلی باشد، در دنیای مجازی برای تبادل افکار و اندیشه های مختلف، به دور از تمایلات مذهبی و سیاسی، که هر دو موجب مرز بندی های بین انسانها می شود. ما با جنگ هفتاد و دو ملت کاری نداریم. بگذارید آنها در بی خبری خود غرق شوند. آنچه که جاودانه است، عشق و محبت است. ما بر آنیم دلهای عاشق را گرد هم آوریم، و دنیا را از نگاه عشق تماشاکنیم. دنیایی که در آن خبری از رنگ و ریا، خود خواهی و کبر، حرص و دنیا پرستی، کینه و نفرت، نیست. دنیایی که هر چی هست، گذشت و ببخشش، مهر و دوستی، بی ریایی و راستی است. ما هر کسی را همان طور که هست، قبول داریم، چرا که به نظر ما نقش انسانها از قبل تعیین شده، و آنها همان طور که هستند، باید باشند، دست خودشان نیست، که طور دیگری باشند. کسی که سخاوتمند است، دست خودش نیست نبخشد، و کسی که خسیس است، دست خودش نیست، ببخشد. به نظر ما انسانها نیز مانند درختان میوه باید باری را بدهند، که می دهند، درخت سیب، نمی تواند میوه به غیر از سیب بدهد. پس ما هم نباید انتظار به غیر از آن از درخت سیب داشته باشیم.       در   آخر از تمام کسانی که با نظرات خود ما را دراین راه یاری می دهند، صمیمانه سپاسگزاریم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۳۴
علی ابراهیمی راد