افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

 گرمای کرسی با وجود شب شره، در شبهای طولانی زمستان، کام شب نشینان را شیرین تر می کرد. خصوصا که طعم چائی  تازه دم، در فضای طنبی پیچیده باشد.
حکیمه به دستور سورا خالا، شب شره را برای  شب نشینان آماده کرد، و خود نیز در چالی که افسانه و آذرنشسته بودند، نشست.
 ساعتی از هر دری سخن گفته شد، تا به قول خودشان (قئیزیم سنه دئییرم گلینیم سنه آندیریرام) به در گفتند تا دیوار بشنود.  اما کو گوش شنوا ؟ بعد از شب نشینی مختصر خاله زهرا و آذر با بدرقه حکیمه تا دم در حیاط  راهی خانه خودشان شدند، و سایه ای که ساعت ها درکوچه پس کوچه های یخ زده، پرسه زده بود، با رفتن مادر و دختر، به داخل کوچه باریک (سیدلر)  نا امید از دیدن افسانه راهی خانه شد.
آن شب، برای شریف و افسانه و آذر،  شب سرنوشت سازی بود، و هر کدام به فردای خود می اندیشیدند، فردائی که مسیر طولانی سالهای زندگی از آن فردا می گذشت.
 شب وقتی آذر چشمانش را می بست، به حرفهایی فکر می کرد، که فردا باید از طرف افسانه به شریف بگوید. او حتی نحوه گویش کلمات را چندین بار در ذهن خود تمرین کرد، تا راحت تر بتواند، رشته های پیوند دو دلباخته را پاره کند.
 نحوه بیان کلمات و آهنگ گویش واژه ها می تواند، در تصمیم شنونده موثر باشد، و آذر به خوبی از این موضوع اطلاع داشت. زبان میرزا  قاسم پدر آذر مار را از لانه اش بیرون می کشید، و آذر نحوه بیان را از پدرش و او هم از مادرش به ارث برده بودند.
صدای خروس لاری خاله زهرا اولین صدائی بود، که خواب پریشان آذر را به بیداری تبدیل کرد، چشمان آذر نیز، مثل چشمان مرغ خاله زهرا، با صدای خروس باز و بسته می شد، چرا که خستگی شبانه از بد خوابی، اجازه نمی داد، خواب از سرش بپرد، اما خروس سمج دستبردارنبود، تا جائی که آذر با بی میلی از زیر کرسی ولرم صبحگاهی بیرون خزید، وگفت: (موردار اولموش قویمادی یاتاخ)
 بمیری که خواب از سرم پراندی. خاله زهرا که قبل از آذر بیدار شده بود، با چادر سفید سر سجاده نماز نشسته بود، و دعای بعد از نمازش را میخواند، او با نگاهی به آذر سر خود را تکان داد و گفت: یک روز هم که به موقع برای نماز بلند شدی، بد اخلاقی نکن، پاشو نماز تو بخوان.
آذر کلافه از صدای خروس، خود را از چال کرسی بیرون کشید، و قدم به حیاطی گذاشت، که سرمای سوزنده آن با بوی دودی که ازاجاق خاله، به مشام می رسید. هنوز تاریکی شب، بر روشنائی صبح غلبه داشت، اما  هر لحظه روشنایی صبگاهی خود را بر تاریکی شب تحمیل می کرد.
 او درکنار باغچه ای نشست، که گلهای آن، زیر بار سنگین برف زمستانی کمر خم کرده بودند.
 آفنابه مسی با آبی که از کوزه بزرگ سفالی در داخل اتاق پر شده بود، زمین گذاشته شد.
 وضو برای نمازی که بیشتر برای رضایت مادر بود، تا دستور خدا. خنکای آب، باقی مانده خواب را از سر او پراند. آب وضو در داخل برفهای باغچه فرو رفت و سوراخی به قطر لوله آفتابه در وسط برفها به جای گذاشت. صدای خروسهای محله که انگار جواب یکدیگر را می دادند، به گوش می رسید. آذر با عجله آفتابه را که دسته آن  از سرمای شدید، به دست خیس او می چسبید، برداشت، و به سرعت در حالی که  بخار از دست و صورتش بلند می شد، به داخل طنبی چپید. آفتابه را در کنار کوزه های آب زمین گذاشت و قبل از اینکه نماز بخواند به زیر کرسی رفت، تا سرمای بیرون را از تن به در کند، اما کرسی ولرم تن سرما زده او را گرم نمی کرد. از زیر لحاف، در حالی که دندان هایش به هم می خورد، گفت: ننه چرا این کرسی یخ زده؟
 تا تو نماز بخوانی منقل را می آورم.
با فاصله چند دقیقه خاله زهرا در حالی که گرمای اخگرهای منقل بر صورتش  میزد، از در اتاق وارد شد. لحاف یک طرف چال کرسی را  بالا زد. آذر در چال دیگر کرسی از سرما مچاله شده بود، سرمای طنبی با بالا رفتن لحاف در زیر کرسی پیچید و آذر با دیدن آتش منقل که قسمتی از آن بیرون از خاکستر مانده بود، دستان سرد خود را بر روی هرم آن نزدیک کرد. با گرم شدن کرسی حالت خلسه بر او مسلط شد، اما دیگر فرصت دو باره خوابیدن نبود. یادی از حرفهای دیشب افسانه ذهن او را مشغول کرده است. با بی میلی خود را از زیر کرسی بیرون کشید. سجاده مادر هنوز منتظر نماز آذر است. آذر نماز را به یاد حرفهای افسانه می خواند. دعای آخر نماز او پار شدن پیوند دو دلداده است. مادر آشی که در داخل (گوودوش) در حال جوشیدن است، از سر اجاق بر داشت، و قوری چینی را که (چینی بند) دور آن را چند دور بند زده بود، برای دم کشیدن چائی کنار آتش اجاق قرار داد.
بوی آش رشته ای که روی اجاق پخته بود، فضای اتاق را پر کرد.
ناشتائی مختصر با آش داغ و یک فنجان چای کرختی تن آذر را از بین برد.
اکنون نوبت رفتن است، باید زود برود، تا کرخانا زیاد شلوغ نشده، گرچه در این چند روز هم، زودتر از دیگران به کرخانا می رسد، چرا که دوست داشت، در خلوت صبح کرخانا سر سخن باز کند با شریفی که در این چند روز حال خوشی ندارد. جورابهای پشمی، دست بافت مادر، و شال گردنی که همگون جوراب هاست، تحمل سرمای بیرون را آسانتر می کند.
 مادر مثل همیشه نگران تنها دخترش است. مواظب باش سرما نخوری.
 مواظبم ننه نگران نباش.
کرخانا تعطیل شد، زود بیای خانه، دیر نکنی، خانه کسی نری، هوا زود تاریک می شود، تا روشن است، خانه باشی. صدای مادر که رفته رفته دور می شود، همچنان تا سر کوچه پیچید است. درکوچه های مه گرفته در صبح زمستانی، قالیبافان کم سن و سال به طرف کرخانا می روند.
تک توک عابرانی که در لاک خود فرو رفته، و مردان مسنی که نان خود را به دستمال کتانی بسته راهی قهوه خانه های (قره واش دیبی) هستند، تا  ناشتائی را با چای شیرین قهوه خانه حاج اسماعیل سلوکی بخورند، و در کنار هم پالکی های خود داد سخن دهند. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۳۸

معلم اسم دانش آموزی را صدا کرد. دانش آموز پای تخته رفت. 

معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان. دانش آموز شروع کرد. 
بنی آدم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش ز یک گوهرند.
چو عضوی به درد آورد، روزگار.
دگر عضوها را نماند، قرار.
به ایجا که رسید ایستاد. معلم گفت: بقیه اش را بخوان.
دانش آموز گفت: یادم نمی آید. معلم گفت:
 یعنی چی؟ این شعر به این سادگی را  نتوانستی حفظ کنی.
دانش اموز گفت: مشکل داشتم. مادرم مریض است. 
پدر کار می کند. من مجبور بودم،
کار خانه را انجام بدهم. از خواهر کوچکم مواظبت کنم. ببخشید.
معلم گفت: ببخشید همین؟ مشکل داری که داری به من مربوط نیست.
باید شعر را حفظ می کردی. از نمره ات که کم کردم، یاد می گیری.
دانش آموز خواند. 
تو که از محنت دیگران بی غمی.
نشاید که نامت نهند آدمی.........


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۲
علی ابراهیمی راد



پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی. اما دیگر دیر شده است، چون پدر افسانه به صدای خاله زهرا ، سرش را از در (طنبی) بیرون آورده است.

 مشد حسین عمواوغلی مهمان نمیخوای؟
مشدی حسین پدرافسانه بدون اینکه مهمان را بشناسد، می گوید: مهمان هر کس باشد، روی چشم ما جا دارد. سورا خالا از درون خانه می پرسد، کیه مشدی؟
خاله زهرا دیگر طول حیاط را پیموده است، و قدم به طنبی بزرگی می گذارد، که زمانی محفل گرم بزرگانی بود، که  حاج باقر را به خاطر اندیشه های بلندش می پرستیدند.
 طنبی،  اتاق بزرگی که بیش از پانزده متر طول و بیش از پنج مترعرض داشت، روزنه ای به قطر بیست سانتیمتر، به ازای هر پنج متر طول، درپشت بام کاهگلی، برای نورگیری و تهویه طنبی، وگاهی دریچه های مشبک چوبی رو به باغچه ای که سرسبزی آن، در طول سال زینت بخش طنبی بود. تاقچه هایی که برای چیدن اثاثه روزمره در فاصله های منظم، در داخل، دیوارهای به زخامت یک متر طنبی، کار گذاشته می شد، بالای هر تاقچه ( رف ) به فاصله  سی سانتیمتر به موازات تاقچه، با همان عمق، برای سرکه و ترشیجات،.
طنبی ها محل برگذاری مرسم هائی مانند جشن عروسی و عزا ، و دید و بازدید اعیاد ملی، مذهبی بودند، که اکثر بزرگان و ریش سفیدان روستا داشتند، و حاج باقر بزرگ خانواده، بزرگترین طنبی محله را داشت، که هنوز آثار نخ ها، ( برای آویزان کردن خوشه های انگور) در سقف دود گرفته آن، بر جای مانده بود.
سورا خاله باشنیدن صدای خاله زهرا، به سختی خود را از کرسی می کند، چرا که پاهایش مدتهاست،  یاریش نمی کنند. حکیمه و افسانه به اتفاق آذر، در یک چال کرسی می نشینند، پریسا خواهر کوچک افسانه هم با مادرش در چال دیگر کرسی نشسته است، چال بالای کرسی مخصوص بزرگ خانواده است، که کسی حق نداشت در بودنش، درآن چال بشیند. چپق بزرگی که با کیسه توتون در داخل مجمع قرار داشت، کاسه سفالی آبی که برای یخ نزدن روی کرسی گذاشته شده بود، چند کوزه کوچک و بزرگ آب که در پشت در ورودی طنبی کنار هم چیده شده بودند، و آفتابه مسی که در کنار کوزه ها بود، موقعی خود را نشان دادند، که چشمان تازه وارد ها به تاریکی عادت کردند.
حرف از هر دری، تا نوبت به موضوعی میرسد، که وجود مهمان را توجیه کند.
خاله زهرا از دوران جوانی اش می گوید، تا به رفتار سنت شکنانه جوانان امروز برسد.
هی سورا باجی ما کی همچین کارهائی میکردیم؟
من دوازده سالم بود، که پدر خدا بیامرزم، به خاطر یک لقمه نان مرا به خانه شوهر فرستاد. آن موقع  من اصلا معنی شوهر را نمیدانستم، بدون اینکه از من چیزی بپرسند، پدر و مادرم مرا به میزا قاسم خدا بیاموز دادند، میزا قاسم اقلا بیست سال از من بزرگتر بود، و هم سن پدرم بود. اما پدرم به بهانه اینکه او صاحب شغل است، و یک نان خور از سر سفره ما کم می شود، مرا به عقد میرزا در آورد، آنهم با دویست تومان مهریه، البته آن زمان با دویست تومان می شد، یک خانه خرید. اما حالا دور و زمانه عوض شده، جوانها دیگه به حرف بزرگترها نیستند، خودشان می برند، خودشان هم میدوزند، ما ها هم موقعی خبردار می شویم، که کار از کار گذشته و فقط بله گفتن ما مانده است، تازه خدا پدرشان را بیامرزد، که جای بله گفتن را برای ما می گذارند. من می ترسم چند سال دیگر، یک روز بیایند و بگویند، ما ازدواج کردیم، وقت کردید، یک سری به خانه ما بزنید.
سورا خالا به تائید حرفهای خاله زهرا، سر خود را تکان داده و می گوید: آی باجی آخرالزمان شده ، حالا سنگ از آسمان نمی بارد، جای شکرش باقیست، ما کی جرات می کردیم، جلوی پدر و مادر، پایمان را دراز کنیم.
مشد حسین که می بیند، بحث زنانه دارد، بالا می گیرد، به بهانه سر زدن به چند تا گوسفندی که از آن گله گوسفندان باقی مانده است، از طنبی بیرون می رود.
با بیرون رفتن مشد حسین، سورا خالا خطاب به خاله زهرا می گوید، من هنوز به مشدی نگفتم این دختر چکار کرده، والا پدرش بفهمد، بدنش را سیاه و کبود می کند.
دخترها به هم نگاه می کنند، و افسانه غرق در افکار خود، به نور چراغ (گرد سوز) یادگار پدر بزرگ زل زده است.

 او به تنها چیزی که فکر نمی کند، حرفهای مادر است.
آن شب با تمام سنگینی اش در حال سپری شدن بود، تا فردا روز، روز آذر باشد.
در خانه های بزرگ روستائی، خصوصا خانه بزرگ حاج باقر بساط پذیرائی همیشه  فراهم بود.

شب شره ، شامل برگه زرد آلو، مغزبادام، سنجد، مغزگردو، تخم کدو یا خوشه انگوری که خود روستائیان از دیرک های طنبی آویزان می کردند، می شد.

شب شره، در هر خانه روستایی پیدا نمی شد. اما در خانه هایی مانند خانه حاج باقر که درآن، به روی همه باز بود، شب شره همیشه فراهم بوده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۴۸



 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟
 آذر نگاهی به چشمان سرخ شده از گریه ی افسانه می اندازد، هزاران کلمه  از ذهنش عبور می کنند. چگونه تعریف کند، از شریف که مثل اسپند روی آتش آرام و قرار ندارد.
 چه بگوید از غروبها که (کیشی کوچه سی) تا (قوشا داشلار) را صدها بار بالا و پایین می رود. تا لحظه ای بتواند، افسانه را ببیند.
 به چه زبانی بگوید: شریف در این چند روز، به اندازه چند سال شکسته شده است. شریفی که  با وجود افسانه گذر زمان را  از یاد می برد، اکنون زمان بر او چیره شده بود.
نگاه افسانه منتظر کلامی از زبان آذر است، اما آذر حسابگر، دنبال راهی است، تا کار نیمه تمام را تمام کند. چرا حرفی نمی زنی آذر؟
آذر به یاد حرفهائی می افتد، که به مادر افسانه گفته است.
(سورا خالا)  نمیدانی در کرخانا پشت سر افسانه چی می گن!
چی می گن آذر؟ مگر افسانه چکار کرده؟ حرف بزن
تو را خدا اسم من وسط نباشه ، آخه افسانه بفهمه خیلی بد می شه.
همه می گن افسانه و شریف با اون سن و سال شون همه را پشت سرگذاشتن. از صبح تا غروب درکرخانا با هم می گن، میخندن، غروبها هم  (باغلار باشی) قرار هر روزشونه، میگن حکیمه بس نبود، حالا نوبت افسانه شده .
هرکلمه از زبان آذر زهری برجان مادر افسانه ، چهره او بر افروخته می شود. سورا خالا  سر آذر فریاد می کشد: تو چرا زودتر به من نگفتی؟
می ترسیدم بگم شما فکر کنین میخوام دو به هم زنی کنم، الان هم با دلهره اومدم، هر لحظه ممکنه افسانه سر برسه . مادر افسانه خشم خود را می خورد.
خیلی خوب تو برو من خودم میدونم با افسانه چکار کنم، دختره بی چشم و رو، بلایی به سرش بیارم که اسمش یادش بره.
آذر دیگر کار خودش را انجام داده ، باید منتظر نتیجه کارش بماند. و اکنون که نتیجه کارش درماندگی افسانه است، دنبال کلماتی می گردد، تا افسانه را آرام کند و فرصتی داشته باشد تا بتواند با خیال آسوده نقشه خود را عملی کند.
افسانه جان، تو خودت را نا راحت نکن، من فردا با شریف حرف می زنم.
چرا فردا؟ مگه امروز نمی تونی؟
دیگه شب شده، دیر وقته، کوچه ها تاریک شده، تازه ننه اجازه نمی دهد، این موقع شب بیرون برم، اما قول می دم فردا صبح تو کرخانا باهاش حرف بزنم.
خاله زهرا سینی چائی را می آورد و روی کرسی می گذارد، چند فنجان سفالی را که دور قوری مسی چیده است، روی سینی بر می گرداند.کمی چائی آلبالوئی رنگ از قوری کوچک چینی با نقش، گل سرخ به فنجان ها ریخته می شود. بخار آب جوش از لوله قوری با صدای شرشری که به صدای آب (کورچشمه) می مانست، افسانه را به یاد روزهای خوش گذشته می اندازد. آهی از سرحسرت می کشید . خاله زهرا مهربانانه می گوید: دخترم خودت را ناراحت نکن همه چیز درست می شه، الان هم یک چایی بخور بدنت گرم بشه .
 افسانه میخواهد راه آمده را باز گردد. اما خاله زهرا اجازه نمی دهد افسانه کوچه های وهم آلود را به تنهایی برگردد. به مادرت گفتی میای خونه ما؟
آره خاله گفتم باید زود برگردم، دیر کنم ننه نگران می شه.
حالا که گفتی یک لقمه شام می خوریم، ما هم از تنهایی تو این خونه حوصله مون سر رفته، با هم می رویم خانه شما، بهانه ای برای رساندن افسانه.
تا شما دو تا،  یک چایی بخورید، من یه لقمه شام آماده می کنم.
 بوی پیاز سرخ شده برای پختن (شوربای قورما) با رشته ای که خاله  در فصل پاییز از خمیر درست می کند و مقداری از آن را تفت میدهد، تا با آن شوربا درست کند، یا  با برنج شب عید دم بگذارد، با دو عدد تخم مرغی که  از تنها مرغ خانه ذخیره کرده است، شامی ست، که در عرض چند دقیقه آماده می شود. سفره نانی که چند قرص نان، از دست پخت نان های خاله درآن هست، روی کرسی گسترده می شود و چراغ نفتی در وسط آن قرار داده می شود که  نور آن  دور خود را سایه انداخته است.
 افسانه گم شده در خیال خود به سفره زل زده است.
چرا شروع نمی کنی دخترم؟ اشتها ندارم خاله.
 خاله زهرا نگاهی از روی کنجکاوی  به چهره دختر جوان می اندازد.
 سایه های تیره دور چشم، نشانه ی درد و رنج سنگینی است، که در چند روز گذشته  بر او رفته است.
اگر تو نخوری، از گلوی ما هم پایین نمی رود.
دستان سرد افسانه به طرف سفره دراز می شود، با بی میلی شام خورده می شود.
کفش های کهنه آذر به پای افسانه تنگ است، اما چاره ای نیست، پاهای زخمی بیش از این توان سرما را ندارند.
صدای خرد شدن لایه  نازک یخهایی که از هنگام غروب، روی برفاب ها بسته شده است، در زیر پای خاله زهرا سکوت کوچه های خلوت روستا را می شکند. راه باریکی که از وسط برف های کوچه باز شده است، اجازه عبور بیش از یک نفر را نمی دهد. خاله زهرا جلوتر از دخترها قدم  برمی دارند و افسانه و آذر پشت سر اوحرکت می کنند. در زیر نور مهتاب که به سفیدی برفها می تابد، گاهی از دور سایه رهگذری، خود را به رخ می کشد. افسانه با خود می گوید، شاید شریف باشد،
 آذر در دل خدا خدا می کند، که شریف این موقع شب بیرون نیاید.
 وقتی خاله زهرا به کوچه بن بستی می پیچد، که خانه قدیمی حاج باقر، پدر بزرگ افسانه کوچه را به نام خود ثبت کرده است، افسانه برای آخرین بار پشت سر خود را نگاه می کند، سایه نزدیک تر می شود. چرا وایستادی افسانه، کجا را نگاه می کنی؟ هیچی  فکر کردم شریف دنبال ماست. این موقع شب شریف زیر کرسی گرم لم داده، همه که مثل تو دیوانه نیستند. اینطوری حرف نزن آذر دلم می گیره.
پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۴۹

آخرین روز از  ثبت نام نامزدهای ریاست جمهوری در حالی به پایان خود نزدیک می شد، که اکثر تحلیلگران و مردمی که انتخاب را حق خود می دانند، منتظر چهره هایی بودند، که فکر می کردند، می توانند، در بهتر شدن روند زندگی شان موثر باشند. خیلی ها آمدند. کاش تمام کسانی که شرایط اولیه ی انتخاب شدن را دارند، و می خواهند بیایند، می آمدند. کاش صلاحیت همه آنها را مردم با رای خود تعیین می کردند. و مسئولیت عواقب انتخاب خود را می پذیرفتند. شاید آن موقع در انتخاب خود خیلی بیشتر دقت می کردند. چرا که خسارت ناشی از انتخاب ناصواب مستقیما به خودشان برمی گشت. اما اکنون که تعداد محدودی وظیفه خود می دانند، از طرف مردم کسانی را انتخاب و مردم ناگزیرند، از میان آنها یکی را انتخاب کنند، خود به خود حق انتخاب محدودتر و دقت نظر حساس تر می شود. بنابرین باید منتظر تعیین صلاصیت آن چند نفر ماند، تا تصمیم نهایی را گرفت. شاید بعضی ازآنان در میان شک و تردید مانده بودند. که بیایند، یا نیایند. چون فکر می کردند، شاید فرد شایسته تری قدم پیش بگذارد. شاید آنها که دیرتر از همه آمدند، منتظر بودند، بهتر از خودشان به میدان بیایند. چرا که عبور از گردنه تورم و تحریم کار آسانی نیست. سه نفر از سه طیف مختلف در آخرین دقایق به وزارت کشور آمدند، که هر کدام نماینده یکی از سه قطب فکری را نمایندگی می کند. سعید جلیلی اصلی ترین چهره اصولگرایان بود، که شعار مقاوت را برگزیده است. اسفندیار رحیم مشائی که نماینده دولت احمدی نژاد است، ماه هاست، که شعار زنده باد بهار را به امید ظهور امام زمان انتخاب کرده و مدعی ست کشور را امام زمان اداره می کند. و آخر سر هاشمی رفسنجانی که او را مردی برای تمام فصول می نامند، اصلاح طلبان و قسمتی از میانه روهای اصولگرا او را مناسب می دانند، شعار عتدال و دولت وحدت ملی را برگزیده است. در اولین اقدام شورای اصلاح طلبان به ریاست محمد خاتمی از آمدن هاشمی استقبال، و از او پشتیبانی کرد. قبل از این هم محمد خاتمی هاشمی را مناسب ترین فرد در شرایط فعلی کشور برای ریاست جمهوری خوانده بود. حالا باید منتظر ماند و دید که او از صافی شورای نگهبان عبور خواهد کرد؟ انشااله تمام کسانی که به رشد و تعالی کشور و رفاه حال مردم فکر می کند، و خود را مسئول آینده این مرز و بوم می دانند، با تصمیم خردمندانه خود به آبادانی و سرافزای کشور کمک کنند. انشااله

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۰۵
علی ابراهیمی راد

او فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود. 
 اکنون نوبت حکیمه بود، که راهی خانه  بخت شود، اما ماجرای او با جمشید، پسرجوانی که با قول ازدواج به حکیمه نزدیک شده بود، و بعد از اینکه رابطه آنها سر زبانها افتاده بود، زیر قول خود زده بود، مانع از خواستگاری دیگران می شد.
 حکیمه بعد از آن ماجرا که مردم یک کلاغ، چهل کلاغ کردند، با خودش عهد کرد، به هیچ مردی اعتماد نکند، و سعی میکرد، دور از جنجال حرف مردم، گوشه گیری را اختیار کند. امان از حرف مردم...
 حکیمه اوایل که از دوستی افسانه و شریف با خبرشد، خیلی کوشید او را از این کار بر حذر دارد، چرا که خود، طعم تلخ  زخم زبان مردم را چشیده بود، اما وقتی علاقه آنها را به هم دید، با حالتی حسرت بار، به خاطر فرجام تلخ رابطه خود با جمشید، برای آنها آرزوی خوشبختی کرد. مادر افسانه گفته بود: تا زمانی که شریف در آن کرخانا کار می کند، جای  شما آنجا  نیست. بعد از حرفهای آذر، که هیچ کس به غیر از خود او،  و مادر افسانه از آنها خبرنداشت، مادر افسانه تصمیم گرفته بود، اجازه ندهد، دخترانش در کرخانا ای که شریف آنجا کار می کند، کار کنند. اسرار ارباب هم هیچ فایده ای نداشت.
 در این چند روز که افسانه و حکیمه سر کار نرفته بودند، شریف  نتوانسته بود، خبری از افسانه بگیرد. هر روز ساعت پنج بعد از ظهر که کرخانا تعطیل می شد، شریف در سرمای شدید زمستانی، درکوچه های دلگیر روستا، پرسه می زد، تا شاید بتواند، برای یک لحظه  هم که شده، از دور افسانه را ببیند، اما مادر افسانه، او را از رفتن به بیرون از خانه هم منع کرده بود. شریف ده ها بارکوچه پس کوچه های قدیمی روستا را بالا و پایین می رفت، تا وقتی که همه روستائیان، راهی خانه هاشان می شدند. و او نا امید از دیدن افسانه راهی خانه می شد. او وقتی به خانه می رسد، دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.

کوچه پس کوچه های خلوت روستا، یخ زده از سرمای دی ماه ، با برف سنگین به جای مانده از بارش چند روزگذشته، بر روی درختان بلورین، سوسوی چراغ های غروب روستایی، عابرانی که در میان مه و سرمای سوزنده، فرو رفته در لاک خود، تماشاگر دختری سرگشته ای بودند، که  برای گرفتن خبری از دلباخته خود، سربه کوچه و بیابان گذاشته بود.

 چه بر سرت آمده که در میان یخ و سرما آواره کوچه های مه گرفته شده ای؟
 به چه می اندیشی که یخ زدن پاهای عریانت را از یاد برده ای؟

 افسانه کفشهایت کو؟
صدای مادر آذر بود، که نگاه افسانه را به سوی پاهای عریانش کشاند. خاله زهرا مادر آذر، رنج دیده از سختی روزگاران گرانی نان، با چهره سوخته از گرمای خورشید در میان مزارع گندم، با دیدن دختر جوان پی به ماجرا برد. چرا که در چند ماه گذشته، حرفهای مردم به گوش او هم رسیده بود. خاله زهرا افسانه را مثل آذر دوست داشت. صداقت افسانه تحسین خاله زهرا را برمی انگیخت. او وقتی افسانه را با دختر خودش مقایسه می کرد، فرق بین آنها را به درستی درک می کرد. خاله زهرا با تمام مهر مادری که نسبت به آذر داشت، گاهی افسانه را به آذر ترجیح می داد، افسانه دوست صمیمی آذر، بیشتر وقتها خانه آنها بود، و خاله زهرا بدون اینکه خود بخواهد، حرفهای او را که در باره شریف، به آذر می گفت، را می شنید. وقتی غروب آن روز افسانه با بغض گرفته، وارد خانه کاهگلی آنها شد، خاله زهرا داشت، جای چراغ نفتی را که تازه روشن کرده بود، بر روی کرسی هموار می کرد. صدای خشک در چوبی خانه، نگاه خاله را به طرف در کشاند، اما در تاریکی خانه، تنها سایه شکسته ای را دید که نای ایستادن نداشت.  خاله زهرا دستپاچه چراغ نفتی را رها کرد، به سرعت خود را پایین اتاق رساند، و سایه ای که در حال افتادن بود، گرفت. پاهای افسانه از بلور یخهای کوچه زخمی شده بود، طوری که گرمی خون، برفک های چسبیده به انگشتان پا را آب می کرد.
افسانه کفشهایت کو دخترم؟
ترکیدن بغض گلو، مجال گویش را از دختر درمانده گرفته است. هق هق گریه، آذر خوابیده در چال کرسی گرم را هم بیدار کرد. کیه ننه، چی شده؟
 پا شو بیا کمک کن افسانه نمی تواند، پاهایش را زمین بگذارد.
 افسانه به کمک آذر و مادرش به کنار کرسی گرم آورده شد.

 چه غریبانه می گرید، افسانه از درد تنهایی، که درد زخمها را از یاد برده است.
 دستان نوازشگر خاله عقده های تلنبار شده در چند روز گذشته را می گشاید. خاله زهرا هم به درماندگی افسانه می گرید.
. چی شده دخترم؟ این موقع، تو این سرما؟
 شرم افسانه اجازه نمی دهد، عقده دل گشاید. آذر در گوش مادر آهسته یک اسم را زمزمه می کند. شریف !! خاله زهرا به بهانه چائی درست کردن، خلوت دو دوست را فراهم می کند.
 آذر خیلی بی معرفتی، تو این چند روز که ننه اجازه نمی داد، من بیرون بیام، تو چرا یه توک پا سری به ما نزدی؟ باور کن افسانه منم منتظر جمعه بودم، بیام خونه تون، چون کرخانا دیر وقت تعطیل می شد، فرصت نمی کردم بیام
. گرمای کرسی به تن افسانه مخیده است. نگاه پرسشگر افسانه، درد شدید انگشتان دست و پا را، در گرمای کرسی از یاد برده است.
 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۱۹
علی ابراهیمی راد

         شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی، 
                
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی،

               کوچ کرده دسته دسته  آشنایان عندلیبان. 

              باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی، 
                     
 وای از دنیا که یار از یار می ترسد،

                        غنچه های تشنه از گلزار می ترسد. 
                         عاشق از آوازه ی دیدار می ترسد،
                           پنجه خنیاگران از خار می ترسد.
                           شه سوار از جاده هموار می ترسد،
                           این طبیب از دیدن بیمار می ترسد. 
                

                         ساز ها بشکسته و درد شاعران از  حد گذشته، 
                              
 سالهای انتظاری بر من و تو بد گذشته.

                            آشنا نا آشنا شد، تا بلی گفتن بلا شد. 
                            گریه کردم ناله کردم، حلقه بر هر در زدم، 
                              سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم، 
                               آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید.
                                چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفته، 
                                  آسمان افسانه ما را دست کم گرفته، 
                                   جام ها جوشی ندارد، عشق آغوشی ندارد، 
                                     بر من بر ناله هایم هیچ کس گوشی ندارد، ........

                                              هیلا صدیقی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۳۳


کسی که ازسر اراده در پی خوسته ای باشد، نیمه سخت راه  را برای رسیدن  به مقصود طی کرده است،گاهی آدمها در دیگری تکرارمی شوند و گاهی درخود، ناهید تکرار افسانه دیگری برای  شریف بود، یا شاید تکرارآزمون دیگری، ازطرف قدرتی که عشق را در وجود آدمی نهادینه کرده است، و شاید، تکرار راهی که،کسانی به غفلت ازآن منحرف شده اند، اما ادامه آن خواست درونی آنهاست. رشته های نامرئی، دلهای کسانی را به هم پیوند می دهند، که هیچ کسی را یارای پاره کردنشان نیست،گرچه سالها زمان و هزاران کیلومتر فاصله بینشان انداخته باشد.
 ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود. اما آیا شریف هم تکرار دیگری برای ناهید بود؟
 آیا آتشی که در زیر خاکسترهای جنگ و جبهه، در درون شریف پنهان شده بود، با پایان جنگ و جبهه درحال بیرون آمدن از زیر خاکسترها ی آن بود؟ عشق مردن درجبهه جنگ، عشق دوست داشتن را در دلها خاموش می کند، اما نمی تواندآن را از بین ببرد، همزمانی سالهای پس از پایان جنگ، با آشنائی شریف و احمد از یک طرف، وآمدن ناهید، به زندگی شریف از طرف دیگر، دوران تازه ای را در پیش روی شریف قرار می دادکه او مدام حسرت عمر از دست رفته خود را می خورد. دمخور شدن با کسانی که چندی قبل غریبه محسوب می شدند وگوش کردن به نوعی از موسیقی که یادآور، دوران نوجوانی او بود ،گرچه آن دوران با تمام جذابیتی که برایش داشت، درک عمیقی ازآن نوع موسقی نداشت و غرق شدن در دریائی از  فرهنگ و ادبیاتی جدیدی که در رمان های معروف وجود داشت و تا آن زمان شریف با آنها غریبه بود، او را به سمت اندیشه هائی می برد،که او برخلاف آنچه که درگذشته  به آن اندیشیده بود، می اندیشید.
 شریف دیگرآن شریف قبلی نبود، افکار و اندیشه اش، نوع بیانش،رفتار و کردارش، جور دیگری شده بود. هر روزکه می گذشت ،کسانی را می شناخت که قبلا به راحتی از کنارشان رد می شد، اما نمی دید، یا با کسانی احساس دوری می کردکه چندی قبل خود را نزدیک به آنها احساس می کرد. نوعی باز گشت به خویشتن خویش،یا باز بینی راهی که در تاریکی پیموده شده باشد .
شریف تو چرا ایجوری شدی؟ ... چه جوری شدم؟
 به من بی اعتنائی می کنی، مثل غریبه ها شدی. شریف از روی کنجکاوی نگاهی به آذرمی کند.
 انگار تازه او را دیده است. چقدر غریبه است این آذر؟
 به سرعت سئوالی در ذهن شریف شکل می گیرد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی من باز شد؟ آذری که دوست نزدیک افسانه بود. نگاه پرسشگرانه شریف، آذر را متعجب می کند. چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ چیزی شده؟ اما شریف دیگرآنجا نیست، تا جواب آذر را بدهد. شریف اصلا  صدای آذر را نمی شنید. ذهن او در یک لحظه سالهای  زیادی را پشت سر گذاشته است.
زندگی کجاست؟ آنجاست که فکر آدمی آنجاست؟ یا جائی که جسم آنجاست؟ اگر انسان با اندیشه و فکرزنده هست، باید زندگی جائی باشد که ذهن و فکرآنجاست. مرگ انسان مرگ جسم اوست، زندگی بعد از مرگ، زندگی اندیشه و روح است، و چه شیرین است زندگی روحانی، زندگی ای که جسم مانع رفتن نیست، زندگی ای که فاصله زمان و مکان از بین می رود، نه اینکه روح و ذهن پروازکند، جسم نتواند خود را از زمین بکند، بودن درجائی، زندگی درجائی دیگر، شریف پیش آذربود، اما فکرش جائی  بودکه خودش نبود.
 افسانه چند روزی بود که خبری از شریف نداشت و هیچ وسیله ای که بتواند، با او ارتباط برقرارکند. زمان برای او به کندی می گذشت، مثل مرغ سرکنده خود را به آب و آتش میزد، تا خبری از شریفش بگیرد. مادرش گفته بود: اگریک بار دیگرسراغ شریف بروی، پوست از سرت می کنم، توهنوز بچه ای، درست نیست با وجود خواهربزرگت، تودنبال یللی تللی باشی، حکیمه خواهر بزرگ افسانه خود جواب مادر را داده بود:
 چکار با من داری؟ من نمی خواهم ازدواج کنم، افسانه چکارکنه؟
 مادرگفته بود: مردم چی میگن؟ وافسانه در دل گفته بود:گورپدرمردم،
افسانه چهارمین دختر، از پنج دختر خانواده ای بود، که از داشتن  فرزند پسر محروم بودند. پروین بزرگتر از حکیمه بود، که چند سالی می شد که به خانه، شوهرش اسماعیل رفته بود. و بزرگتر از پروین که فاصله سنی بیشتری با پروین داشت، نساء بود، که دخترش پروانه همسن کوچکترین دختر سورا خالا یعنی پریسا بود. نام شوهر نساء شاطر محمد بود، که فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود.  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۵۸
علی ابراهیمی راد

 ششی که تنباکوی سر قلیانش رو به پایان بود، با صدای بلندگفت: ممد دیروز پای منبر بودیم، جان مادرت پاشو این سر قلیان ما را عوض کن، یک چائی هم  بیارکه گلومون خشک شد.

 علی کچل که معمولا با ششی در یک میز می نشست، درجواب ششی گفت:
 دروغ میگه، من و ششی بس که به مسجد نرفتیم، اگه کسی ما را درحال بیرون آمدن از مسجد هم ببیند فکر می کند، یا برای دزدیدن کفش دیگران به مسجد رفتیم، یا برای رد گم کردن مشروب مونو بردیم مسجد بخوریم تا کسی شک نکند.
 احمد، عاشق شخصیتهائی چون ممد قهوه چی و علی کچل بود و هنگام سخن گفتن آنها به دقت گوش می کرد و از ته دل می خندید، چرا که با زبان ساده و درکوتاه ترین جملات، دنیائی از حکمت را به طنز می کشیدند. شاید آن روز مثل روزهای دیگر بود، اما از آن روز، مسیر زندگی شریف، بکلی تغییر کرد. هر روز که از آشنایی آنها می گذشت، شناخت شریف از احمد و زندگی خصوصی او بیشترمی شد، در این میان نقش امیرعلی که مدتها قبل با احمد آشنائی داشت، بیشتر بود،گاهی امیرعلی به شوخی از وجود دختری در زندگی احمد حرف می زد،که دیگر نبود، اما خود احمد خیلی کم درباره او حرف می زد و اگر هم چیزی می گفت از سرشوخی می گفت.
 شریف که خود تجربه ای از یک عشق نا فرجام در دوران نوجوانی داشت، حال  احمد را می فهمید. حرفهایی که برای  امیرعلی یک شوخی ساده تلقی می شد ، برای شریف نمکی بود، که به زخم کهنه اش پاشیده می شد ، شریف سعی می کرد، جزئیات ماجرا را از زبان خود احمد بشنود، اما  احمد لام تا کام حرف نمی زد. شریف دریافته بود، که او هم برای خود افسانه ای را درخاطرات خود داشته است. که گاهی با زبان طنز از او یاد می کند. یاد آوری نام آیدا از زبان احمد، شریف را به یاد افسانه  می آورد، اما دیگر برای شریف دیر شده بود، که فیلش یاد هندوستان کند.
  گاهی شریف برای جوانی از دست رفته خود، آهی از سر حسرت می کشید، اما مگرمی شود زمان را به عقب برگرداند؟ شریف دقیقا نمی دانست که احمد از این همه کتابهای رمان، فیلم، موسیقی، شعر، و شخصیتهایی که خالق چنین آثار ماندگاری بودند، و به نوعی مثل خود او فکرمی کردند، چی می خواهد. اما می دانست همه آنها، مسافران  راهی هستند،که خودش تازه در آن راه  قدم گذاشته است.  راهی که در گرد و غبار آتش و خون جنگ گم شده بود، راهی که او را به شهر خاطره های گمشده اش می برد. وقتی شریف درآن شهر  قدم گذشت، درکوچه پس کوچه های آن، رنگ و بوئی از افسانه را می دید. رد پای افسانه، شریف را، درآن کوچه ها به دنبال شخصیت هائی می برد که گاهی سرنوشتی شبیه او داشتند،گرچه او به دنبال  خود می گشت، غافل ازاین که هیچ کس مثل دیگری نیست و سرنوشت هیچ کس مثل هم نیست.
   سرنوشت انسانها مثل بازی شطرنج، هزاران بارتکرار می شوند، اما هیچ گاه مثل هم بازی نمی شوند. چند ماهی از آشنائی شریف با احمد نگذشته بود، که کتابها، تاثیرات عمیق خود را بر روحیه و شخصیت شریف گذاشت، وآذر به خوبی تغییر را درشریف احساس میکرد. شریف دیگر آن شریف سابق نبود. با چنین افکاری بود، که ناهید وارد زندگی شریف شد.

آن روز  وقتی شریف در خانه  امیر علی را برای رفتن به قهوه خانه ( صاحبار) که قرار هر روزه شان بود، به صدا  درآورد، امیر علی به محض دیدن شریف، با شوخی گفت:  اخوی امروز خیلی سرکیفی، چه خبر؟  شاید آن لحظه خود شریف هم نمیدانست دلیل سرحال بودنش چیست.
گاهی دلگیری اما نمیدانی چرا؟ گاهی سرخوشی اما علت آن را نمیدانی.
 شاید خلوتگاه ذهن آدمی روزهای تلخ و شیرینی را درگوشه خلوت خود، به یادگار داشته باشدکه تکرارآنها  نا خودآگاه آدمی را به دلتنگی و  وجد وادارد، گرچه خود، ازآن  بی خبر باشد. نشانه های کوچک از خاطرات دور به راحتی قابل درک نیستند، اما ذهن تودرتوی آدمی به درستی آنها را به هم پیوند میدهد و جسم و جان را به واکنش فرامیخواند.
 شاید ناهید برای شریف تکرار افسانه ای دیگر بود،که ذهن او به درستی آن را  دریافته بود و علت سرخوشی او، پیوند رشته ای بود که سالها پیش به ظاهر برای شریف پاره شده بود.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۶
علی ابراهیمی راد

هنوز . . .
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرمش گل کرد
جان  ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...
 سیمین بهبهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۰