افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است




ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ...
 
سیمین بهبهانی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۳۲

روزی در خانه در به در به دنبال عینکم می گشتم، بدون اینکه از کسی بپرسم. رئیس خانه که ارادت خاصی خدمتشان دارم، پرسید، دنبال چی می گردی؟ گفتم: عینکم. خنده ای کرد و گفت: عینک ات را که به چشم ات زدی.  او راست می گفت. عینکی که نزدیکترین به چشمم بود، نمی دیدیم. در کشاکش ناگواریهای روزمره گی، گاهی کسانی را نمی بینیم، که از همه به ما نزدیکترند. اما غفلت ما همیشگیست. یکی از کسانی که هر روز ما با آنها سر و کار داریم. و به خاطر بی توقع بودن، از یادشان غافلیم، معلمانی هستند، که روزمان بی وجودشان شب نمی شود. چگونه می توان ارزشهای والای یک معلم را در یک روز ارج نهاد؟ چگونه می توان فداکاریهای آنان را در در یک جمله خلاصه کرد؟ اما دریغ و درد که ما گاهی از آن یک روز و از آن یک جمله هم غافلیم. ما همیشه غافلیم.                                                  
 

         (روز معلم بر تمامی معلمان متعهد و آزاد اندیش مبارک باد) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۹
علی ابراهیمی راد

قسمت پنجم

کاش بیدارم نمی کردی، کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم.
 شریف چی داری با خودت حرف میزنی ؟ خوابی یا بیدار؟ امروز نمیخوای بروی کتاب فروشی؟ پا شو آبی به دست و صورتت بزن، تا خوابت بپرد. منم چائی آماده میکنم.
چه گواراست، نوشیدن  چای داغی در زیر سایه تاکی درکنار باغچه ای که آب باران گلهای آن را شسته وگرمای ملایم آفتاب با خنکای نسیمی که بوی گلها را در فضا پراکنده میکند، و چه لذتی دارد،  سیگاری که حلقه دود آن  نگاه خیره را به دنبال خیال بکشد.
شریف دیگرآن شریف سابق نبود، وآذر به درستی تغییر را در او احساس می کرد.آذر نمی توانست،  درک خود را از نوع تغییر بیان کند، اما به خوبی میدانست، کتابهائی که شریف این روزها میخواند، در این تغییر بی تاثیرنبوده است. حتی نوع حرف زدن او باگذشته فرق زیادی کرده بود، آذر در نگاه شریف نوعی جستجوی  شخصیتی می دید،که حدس میزد، شریف میتواند، به راحتی  فکر او را  بخواند،گاهی از نگاه مستقیم به چشمان شریف حذرمی کرد،گرچه شریف هم نگاهش را از آذر می دزدید.آذر خیلی دلش می خواست ازکتابهای  شریف سردر می آورد، تا علت تغییر را می فهمید و فکرمی کرد، اگرکتابهای راکه شریف می خواند، بخواند، میتواند آنها را درک کند.
 اما موقعی که شریف خانه نبود، آنها را می خواند، چیزی خاصی درآنها نمی دید. جز یک مشت حرفهای بی سر و ته  که معلوم نبود، نویسنده اش عقل درست حسابی داشته، یا از سر پریشان خاطری و شوریده سامانی آنها را نوشته است. آذر وقتی چائی را آماده کرد،  شریف پک های آخرش را به سیگار میزد، او این روزها نسبت به قبل کمترسیگار می کشید، درعوض هر روز به قهوخانه میرفت، ساعتی وقت خود را صرف قلیان کشیدن میکرد. در خانه هم که بود، وقت خودش را صرف مطالعه میکرد، طوری که آذرکتاب را هوو خود میدانست.
 شریف وقتی چای خودش را با عجله میخورد، معلوم بود که برای رسیدن به سر قرار دیرکرده است. قراری که هر روزتکرارمی شد، اما هیچ وقت خسته کننده نبود. قرار قهوه خانه....
قهوه خانه، مکانی  ساده و صمیمی برای دور هم بودن، پیروجوان،کارمند وکارگر، استاد وداشجو، شهری و روستایی، فقیر وغنی، با سواد و بیسواد، با عقاید وسلایق مختلف، قهوه خانه، نمونه اجتماعی که همه با مهر و محبت درکنار هم هستند، بدون اینکه نشانی از اختلاف در میانشان بروزکند، قهوه خانه شاید الگویی باشد، برای جامعه ای که همه بدون درنظرگرفتن عقاید یکدیگر، به هم احترام می گذارند، با خوشروئی به هم خوش آمد میگویند، و برای مهمان کردن یکدیگر به یک چائی  تلخ از هم سبقت می گیرند، آداب نشتستن درقهوه خانه، خود نشانی از معرفت قهوه خانه نشینان است. در هنگام نشستن،کلمه یا الله به رسم  خوش آمدگوئی، ازطرف حاضرین به غریبه و آشنا گفته میشود، و غریبه ها، در بدو  ورود خود را دیرآشنای کسانی احساس میکنند،که شاید، درطول عمرخود ندیده باشند.
 هرکسی قبل از احوال پرسی با دوستان نزدیک خود، به دیگران پاسخ می دهد، و سپس با دوستان نزدیک خود، شروع به خوش و بش می کند، صدای قل قل قلیانها، تنها صدای مشترک همه درقهوه خانه است، هرکسی درکنارکسانی که خود را نزدیک به آنها حس می کند، می نشیند، بدون اینکه دیگران را ازخود، غریبه بداند، هرکسی با همنشین خود درد دل میکند، طوری که زمزمه آهسته صداها، آهنگ کاروانی را ماند که به مقصدی واحد درحرکت است، قهوه خانه، محل تلاقی سلایق و فرهنگهای مختلفی است که، مانند پیوستن جویبارها ، رودخانه ای را به جریان می اندازد، که مسیرش دریای مهر و دوستی است.
حضور انسانهای فرهیخته و با فرهنگ در قهوه خانه، نه از نظر بالا بودن تحصیلات، بلکه از نظر درک عمیق مسائل، و فهم  بالا، کسانی که یک شخص نیستند، بلکه شخصیت یا تیپی برای خود هستند. بیان شیوا و طنزگونه چنین افرادی ، محیط قهوه خانه را به یک مکانی دلنشین و جذاب تبدیل میکند، و خستگی زندگی روزمره را از جسم و جان  قهوه خانه نشینان می زداید، خیلی ازکسانی که برای خوردن چائی وکشیدن قلیانی پا به قهوه خانه می گذارند، شیفته شخصیت چنین افرادی می شوند، تا شیفته چای و قلیان درقهوه خانه.
 (علی کچل) راننده ای که بیشتر عمرخود را  درسفرگذرانده بود، یکی ازآن شخصیت هائی بود،که خاطراتش زبان زد خاص و عام  در قهوه خانه ها بود.
 علی کچل، مرد دنیا  دیده ای که به هرشهر و روستایی که میرسد، اول سراغ قهوه خانه را درآنجا می گرفت، و اکثر قهوه خانه نشینان شهری و روستایی، علی کچل را به شیرینی طنز کلامش می شناختند. وقتی علی کچل حرف می زد، دیگران گوش می کردند، او بدون اینکه خود بخندد، دیگران را به خنده وادار می کرد، علی کچل شخصیتی، خوش بیان،سخاوتمند، خوشنوش و راد مردی  برای خود  بود، و بودند کسانی چون او در قهوه خانه ها ، گرچه جای خالی آنان  هر روز بیشتر و بیشتر می شود.
 بعضی از ((قهوه چی)) ها، هم چنین شخصیتی داشتند و دارند،(( صاحبار)) ، ((عمران)) ، ((ممد قهوه چی)) ، ((جواد)) و دیگرانی چون آنان که هرکدام نمونه ای ازیک شخصیت اند. قهوه خانه ی، هرکدام از آنها، میعادگاه کسانی بود، که که دنبال گم شده خود بودند و هیچگاه نمی یافتند، قهوه خانه نشینان، شاید سنگ صبور هم باشند، بدون اینکه خود بدانند. درقهوه خانه (ممد قهوه چی) بودکه شریف با احمد  آشنا شد.
کسی که فقط شادیهای خود را با دیگران تقسیم می کند، دلیل بی دردی او نیست.
 چه بسا پشت چهره شاد، غم سنگینی نهفته باشد.
شاید ظاهری آراسته، پوششی برای درون ویران باشد، که گاهی خود نیز بی خبر از آنی. بی خبر از خرابی خود، بی خبر از ویرانی خود.
 رنج دیگران رنج خود را فراموشت کرده است شاید.
 چه برسرت آمده که چنین ویرانت کرده؟
کتاب و موسیقی و فیلم که بهانه است، چرا همه آنهائی که اهل کتاب و فیلم و موسیقی اند، چنین ویران و خراب نیستند؟ دیگران فکر می کنند، خواندن بعضی ازکتابها دلیل دگرگونی آنهاست، غافل ازاینکه علت جائی دیگراست.
غریبه های دیرآشنا، بدون اینکه خود بدانند،آشنای همند.شاید آنها را رشته ای نامریی به هم پیوند داده باشد.
قبل از ظهر سرد یک روزجمعه، در نیمه دوم زمستان سال 1369که گرمای قهوه خانه، سردی بیرون را از تن قهوه خانه نشینان بیرون می برد، وگرمی آتش زغالها، چهره ممدقهوه چی را افروخته می کرد، سه رفیق، درقهوه خانه ممد قهو چی، در باره  فیلم سینمائی سه برادر،که شب پیش ازشبکه سیما نمایش داده شده بود،گفتگو میکردند.
 شریف و احمد در اولین روزآشنایی، در باره فیلمی که سه برادر، در سه قطب مختلف قرار  می گرفتند، وهرکدام برای اصلاح جامعه راه حلی داشتند،  حرف می زدند.
سه برادری که یکی از آنها عضوشبکه مافیا، دیگری قاضی دادگاه،  و سومی معلم بود
احمد یک  شال نخی به رنگ نوک مدادی، که نوارهای ظریف ارغوانی، ترکیب رنگ آن، را با وقارتر جلوه میداد، از روی پالتوی مشکی بلند، دورگردن خود انداخته بود، تیپ او شخصیت آقای یوسفی را که هنگام ورود به کلاس پالتوی خودش را درمی آورد اما شالش را مثل کراوات دور گردنش مرتب می کرد، به شریف القاء می کرد.
 ممد قهوه چی با چهره خندانش که همیشه موقع حرف زدن گردن خود را کج می کرد، جلو آمد و تبسمی برلب به احمدگفت: درویش تیپ ات حرف نداره!! سه تا قلیان بیارم؟ امیرعلی که معمولا سفارش میداد،گفت: سه تا خوانسار، قلیانهای  بدون سر، روی میزچیده شدند و بلافاصله چندین سرقلیان که زغالهای گداخته روی تنباکوی نمدار خوانسار را پوشانده بود، در سر قلیان ها قرارگرفتند. احمد قبل کشیدن قلیان، دهنی چوبی نی قلیان را روی آتش گداخته سرآن گرفت ،تا به قول خودش میکروب کشی کند، و با آرامشی خاص نلبکی را بر روی استکان چای گرم، برگرداند تا چائی گرم بماند، و لبه نی را به گوشه لب خودگذاشت و ازگوشه دیگر لبش باز دم دود قلیان را به بیرون فرستاد.
 امیرعلی، شریف و احمد را به هم معرفی کرد، و بعد از چند دقیقه خودش سر صحبت را از نمایش فیلم سه برادر بازکرد و این شروعی بود تا احمد و شریف خط فکری هم را بخوانند.
 دور تا دور قهوه خانه، نیمکت های چوبی چیده شده بودند، و برای هرسه نفر یک میزچوبی با روکش استیل، با فاصله های منظم جلوی نیمکت ها برای گذاشتن چای و قلیان و قندان قرارداده شده بود.
 اکثرمیزها درآن قبل از ظهر سرد زمستانی پر بود، از کسانی که قهوه خانه را برای گذراندن روز تعطیل خود انتخاب کرده بودند. صدای قل قل قلیانها، تنها صدای منظمی بود که مدام به گوش میرسید. هرچند نفری با هم همکلام بودند،گاهی نیز به تازه واردها یا اللهی گفته می شد. یا گاهی به رسم سپاسگذاری ازکسانی که حساب چای و قلیان دیگری را پرداخت می کردند، شیرین کام باشی گفته میشد. ممدقهوه چی باکفشهای کتانی، مدام  از حاضرین پذیرایی        می کرد و اگر فرصتی به دست می آورد، چند پکی به قلیانی که معمولا برای خود آماده داشت، میزد، و گاهی سر یک میزی می نشست و نظریات خود را فیلسوفانه به کسانی که احساس میکرد، بیشتر از دیگران حرفهای او را درک میکنند، ارائه میکرد، که معمولا به دلیل درخواست، سر قلیانی یا تازه واردی حرفش نیمه کاره رها می شد.
 شمس الله که قهوه خانه نشینان به دلیل طنز کلامش به او ششی لقب داده بودند، یکی ازآن شخصیت هائی بود، که اکثر حاضرین دوست داشتند، با او در یک میز بنشینند، برای همین دور میزششی همیشه پر بود، ازآدمهائی که دوست داشتند، خستگی روزانه خود را با خندیدن، از تن به درکنند. طرز حرف زدن ششی طوری بود، که حرفهای ساده اش هم شنونده را می خنداند، نیش کلامش در قالب طنز، تلخی کلامش را به کام دیگران شیرین می کرد. ممد قهوه چی چند دقیقه ای فرصت کرد، سر میز سه نفر، بیاید و از افتادن برگ درختان  در پاییز  شروع به حرف زدن کند. ((تا حالا دقت کردین تمام برگها موقع افتادن ساقه هاشان، روبه پایین است؟)
 بعدکمی مکس کرد، و متفکرانه ادامه داد. (تا حالا به باریدن برف دقت کردین؟)
 باز مکسی کرد وگفت: میلیارها دانه برف از آسمان به زمین می افتد، اما هیچ کدام به هم نمی خورند. میبینی قدرت خالق را ؟  احمد که به دقت به حرف های ممدقهوه چی گوش میکرد،گفت:
درویش تیپ ات حرف نداره.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۲۸
علی ابراهیمی راد

پسر شانزده ساله ای از مادرش پرسید، برای تولد هیجده سالگیم چه میگیری؟ مادر گفت؟ تو که هنوز هیجده سالت نشده . ماهها گذشت. جوان بیمار شد. دکتر بیماری او را نارسایی قلبی تشخیص داد. جوان از مادرش پرسید. من زنده می مانم؟ مادر با چشمان اشک بار فقط سکوت کرد. جوان در بیماستان بستری شد. دکترها  ناگزیر بودند برای زنده ماندن او عمل پیوند قلب انجام دهند. او تحت درمان قرار گرفت. وقتی از بیمارستان به خانه برگشت، مصادف بود، با سالروز تولد هیجده سالگی او. ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ هیجده ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ دیده بوند. ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ، ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗ هست ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧمیداﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭاﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ   

 ( روز مادر بر همه مادران گرامی باد)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۵۳
علی ابراهیمی راد

قسمت چهارم

 با تعجب نگاهی به بچه ها  انداختم، چون تا به حال کسی همچین سئوالی از من نپرسیده بود. بعد خود آقای یوسفی گفت: ببینید بچه ها، همه ما  یک اسم کوچک داریم، که دیگران ما را  با آن نام می شناسند، و صدا می زنند، اما یک اسم مهمتر هم داریم، که می گویم، شهرت یا نام فامیلی و ناخانوادگی، چون تمام خانواده به غیراز مادر نام خانوادگی شان یکیست.
 وقتی آقای یوسفی حرف می زد، همه بچه ها برو بر نگاهش می کردند.
 با خودم گفتم، پس این همه میگن تو مدرسه خیلی چیزها به آدم یاد می دهند، یکیش همین است.  سپس آقای یوسفی که در همان اول ورود به کلاس خود را معرفی کرده بود، ورقه بزرگی راکه دستش بود، بازکرد وگفت: خوشبختانه قبلا  مشخصات شما ر ابه من دادند، اما برای اطمینان بیشتر، امشب که به خانه رفتید، شناسنامه خودتان را از پدرتان بگیرید و فردا بیارید سرکلاس، تا من از روی شناسنامه مشخصات دقیق شما را  بنویسم.
 اسدکه از همه ما بزرگتر بود، پرسید: شناسنامه چیه؟
آقای یوسفی باز با همان لحن مهربان گفت: بچه ها هرکس که درکلاس سئوال یاخواسته ای دارد، اول دست خود را بالا می برد و می گویدآقا اجازه؟ اگرمن یا هرمعلم دیگری اجازه داد، حرف خود را می زند. اسدکه ازسئوال خودشرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت. آقای یوسفی ادامه داد: شناسنامه یا سجل برگی است که مشخصات شما را در آن نوشتند. دیگرکسی چیزی نپرسید وآقای یوسفی هم از فایده با سواد شدن حرفهای زیادی زد.
آن روز حرفهای آقای یوسفی  طوری در فکر من اثرگذاشت، که مدتها به او فکر می کردم، آدم بی سواد مثل آدم کوراست. پس من که این همه جا را می دیدم کورم؟
 وقتی زنگ آخرزده شد، بچه ها با عجله کلاس و مدرسه را ترک کردند.
کوچه های قدیمی تبریز، محل شیطنت بچه هائی بود، که اولین روز مدرسه را تجربه می کردند، درکوچه و بازار زنگ خانه ها را به صدا در می آوردند و فرار می کردند، شاید به خیال خودشان با این کارشان انتقام خود را از پولدارها می گرفتند. چون آن روزها تنها پولدارها می توانستند زنگ خانه داشته باشند. پدرگفت: شهرجای پولدار هاست، وآقای یوسفی میگفت: علم از ثروت بهتر است. اسد دست خود را بالا برد وگفت: آقا اجازه؟ کسی که پول ندارد، چطوری می شود درس بخواند؟
 آقای یوسفی نگاهی به اسد انداخت و باخنده گفت: (آری شود ولیک به خون جگرشود)
 بچه ها گفتند: آقا اجازه؟ میشه معنی شعر و بگین؟ آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید.
 پدر جلوی ماشین با عین الله شوفر نشسته بود، و هی از فلاکسی که پر از چائی بود، به او چائی می ریخت. من و رعنا با مادر، پشت تریلی، وسط اثاثه نشسته بودیم. راننده ماشینهای بزرگ که ازکنار ما رد می شدند، نگاهی به ما می کردند، مادر روی خود را محکم پوشانده بود، و فقط چشمش از زیر چادر دیده می شد، عموعین الله گفته بود: هروقت از جلوی پاسگاه رد شدیم، سرتان را بدزدید، که ژاندارم ها نبینند، من و رعنا هی سعی می کردیم، سر خودمان را از وسط اثاثه بیرون ببریم، اما مادر سرمان داد میزد که: ذلیل مرده ها تو این اوضاع و احوال لااقل شما خون به دلم نکنید. نوک دماغ ننه به قرمزی می زد، وکمی هم بزرگ نشون میداد، مثل موقعی که برای امام حسین گریه میکرد. درطول راه، مادر چندین بار چادر خودش را جلوی صورتش  کشید، و من  فقط تکان خوردن شانه های او را می دیدم، اما صدای گریه اش نمی آمد. عین الله شوفر می گفت: جاده تبریز، مرند آسفالت نبوده، چند سالی است، که آسفالت ریختند، وقتی  نزدیک مرند رسیدیم، هوا خنک ترشد، و عین الله شوفر درکنار جاده، نزدیک یک چشمه که آب خنکی داشت، ماشین را نگهداشت، تا هم ما استراحتی بکنیم و هم او آبی به ماشین بریزد. تا خنک شود. با کلی هیچی کردن، تابلو سفید را در کنار قهوه خانه خواندم. (قهوه خانه سیوان) بعد از ساعتها زیرآفتاب بودن، وسط روز،که نورآن مستقیم به سرمان تابیده بود، آب چشمه در زیر سایه درختان بید خیلی می چسبید. کاش می شد، تو این آب چشمه، آب تنی کرد. خنکای آب چشمه ، باغهای سرسبز با درختان بزرگ، کوه های بلند سر به فلک کشیده، طبیعت زیبا، تنها تصویری بود، که ازآن سفر در ذهن شریف به خوبی به یادگارمانده بود، و هروقت آن تصویر را در ذهن خود ترسیم میکرد، نوعی آرامش به او دست میداد، مثل خواب و بیداری.
مادر میگفت: مثل اینکه پدر خدا بیامورزتان مرگ خودش را پیش بینی کرده بود،که با آن عجله خانه زندگیشو به آب ریخت و راهی ده شد. گفتم بابا بازم دردت گرفته؟
 گفت: تا این درد جان مرانگیرد، دست از سرم برنمیدارد.
 وقتی درد به سراغش می آمد، رنگش زرد میشد، سرفه های شدیدی می کرد، ننه با دست و پاچگی کاسه ای می آورد، و جلوی دهان پدر می گرفت. خونی که از دهان پدر به کاسه می ریخت، منو به یاد شعرآقای یوسفی میانداخت. (آری شود و لیک به خون جگرشود)  لب های پدرخونی میشد. مادر با یک دستمال نم، دور لب های او را پاک می کرد، پدر دوست نداشت، موقع درد به غیر از مادرکسی پیشش باشد،کسی که روزگاری همه از او حساب میبردند، حالا از شدت درد آرزوی مرگ میکرد.
 خدایا دیگر تحمل ندارم، اگه خوب شدنی نیستم زودتر خلاصم کن.
 دائی محمود میگفت: بنده خدا را چشم زدند، مگر می شود، آدمی مثل مش ابراهیم یک دفعه زمین گیر شود؟ می گفتند: این خانه بدیمن است، هرزنی را بی شوهرکرده، یاور با آن عظمتش بیش از چند سال در این خانه دوام نیاورد.
پدرگفت: شریف برو یک ریسمان بزرگ از ننه ات بگیر بیار، من اندازه بگیرم، ببینم چند اتاق می شود، از این طرف حیاط رو به قبله درآورد، ریسمان راکه آوردم، یک سرآن را به دست من داد وگفت: تو همین جا به ایست تکون نخور، خودش سر دیگر ریسمان را کشید و برد طرف مقابل من، اما درخت بزرگ چنار در وسط ریسمان مانع آن بود. پدرگفت: این چنار باید دربیاوریم. فردای آن روز پدر با مش قنبرعمواغلی شوهر، خاله ریحان به جان چنارافتادند، شیره درخت از جای اره بیرون می زد.
 مادرمی گفت: درختان هم مثل ما آدمها جون دارند، الان فصل بریدن درختان نیست.
 میگی چکارکنم زن؟ یک سال صبرکنم، تا ایشون لطف کنند خواب بروند بعدا ببرم؟ پس زمستان میخوای زیر برف و باران چه کنی؟
نصف تنه درخت بریده نشده بود،که صدای قرچ قرچ درخت درآمد. طناب کلفتی که برای مهار درخت، به آن بسته شده بود تکان خورد.
. مواظب باشین،  چنار روی درختان دیگر نیفته. این مادر بود،که ناگزیر با صدای بلند دستور میداد. شریف مواظب باش بیاکنار. طناب مهار، به دستان پدر و قنبرعمواغلی فشار میاورد. قنبرعمواوغلو
همان اول طناب را رها کرد، و پدر را در مهار درخت بزرگ تنها گذاشت، نعره چنار با ناله پدر، که میخواست به تنهائی چنار را  مهارکند، یکی شد، درخت و پدر، هردو همزمان نقش زمین شدند، پدر دست به سینه برد. ساراااا؟ کمی آب بیار سوختم.
 مادر جیغ بلندی کشید: شریف زود برو دائی محمود را بگو بیاد، بدبخت شدیم.
 عصر آن روز که دائی محمود، پدر را از دکتر آورد، حال پدرکمی بهترشده بود. مادر نذز کرد، که اگر حال پدرتان خوب شود، یک گوسفند قربانی میکنیم، سه روز، روزه میگیرم، به روح امامان هزار تا صلوات میفرستم، روزسوم محرم هرسال هیئت عزاداری دعوت میکنم.
 مادر میگفت: زبانم لال اگه بلایی سر پدرتان بیاد، من چه خاکی سرم کنم.
 وقتی شب مجبور شدند، پدر را دو باره از شدت درد با (کامانکار) به بیمارستان مرند ببرند، تازه فهمیدیم ،آن بهبودی اثر مسکنی بوده، که دکتر به پدر تزریق کرده بوده است.
 بعدها دائی محمود میگفت: دکتر همان اول به من گفته بود: من زیاد نمیتوانم، کاری برایش بکنم،  فقط چند آمپول مسکن مینویسم، تا کمتر درد بکشد.
 وقتی درد پدر شدت میگرفت، به دائی محمود میگفت: هرچی دارم بفروش، آمپول مسکن بخرتا هر ساعت یکی بزنند،  این درد لعنتی دست ازسرم بردارد.
 درآن یک ماه، چهل روز، هرچیزی که پدر، برای ساخت خانه خریده بود، دائی محمود فروخت و خرج دوا و دکتر پدرکرد.
 بعد از سالها  مرگ پدر، هنوز هم برای شریف غیر قابل باور بود،که فردای روز مرگ پدرش او را برای قالیبافی به کرخانا بفرستند. صبح روز شنبه فردای همان روزکه پدرمرد، هنوز آفتاب نزده بود، که میرجلال، آمد دنبال من و رعنا، چون از وقتی که به ده آمده  بودیم،  من و رعنا  در کرخانای میرجلال قالی میبافتیم، سن و سال بچه ها در کرخاناهای ده، کوچکتر از بچه های  شهری بود. روزهای اول که پدرمی گفت: میخواهم خانه زندگیمان را به روستا ببرم، باخودم فکر میکردم، از دست ارباب راحت میشم، غافل از اینکه قبل از آمدن ما به روستا، پدر قول کارکردن ما را  به میرجلال ارباب داده بوده است. دیوار خانه بزرگ ما در روستا به قدری کوتاه بود، که هرکسی از پشت آن میتوانست، سرخود را بلندکرده به داخل حیاط نگاه کند و میرجلال بدون اینکه در بزند از پشت دیوار سرش را بلند کرد و ما را برای کارصدا زد.
 باورم نمیشد کسی به آن سنگ دلی باشدکه اجازه ندهد بچه های که یک روز از مرگ پدرشان نگذشته ، باید برای قالیبافی به کرخانا بروند.
شریف هر وقت به یادآن روز می افتاد، غم سنگینی را در دل احساس میکرد، نه برای آنکه آنروز مجبورش کردند، کارکند، بلکه بخاطر ظلم و ستمی که آنروز ها در حق همه بچه های هم سن و سال او درکرخاناهای قالیبافی روا میداشتنند.
 (پشکی) نام  مبلغ پیش پرداختی بود،که ارباب ها  برای اطمینان بیشتر به والدین بچه ها پرداخت میکردند، و هرچه  مبلغ پشکی بیشتر می بود، ظلم و ستم ارباب ها هم نسبت بچه ها بیشتر میشد، چرا که هر اربابی به راحتی نمیتوانست، مبلغ بیشتری پشکی پرداخت کند، بنابراین ارباب های تازه به دوران رسیده، نمیتوانستند، با ارباب های پوست کلفت رقابت کنند، و میرجلال یکی از ارباب های بزرگی بودکه توانسته بود، مبلغ بیشتری پشکی به پدر بپردازد، و در دوران بیماریش مبلغ زیادی به او قرض بدهد. وقتی خبر مرگ پدر به گوش میرجلال رسید،گفت: (خدا رحمتش کند، فقط خدا کند فردا بچه ها ازکارشان نمانند)
آن روز شریف به درستی درک نمیکردگریه اش  موقع کار چه معنی و مفهومی دارد، اما صدای آرام گریه های او، اوستا نهمت را به واکنش شدید وادارکرد، طوری که ناخودآگاه چاقوی قالیبافی را به شدت  روی تخته بندکوبید وگفت: اگه این بچه ها امروزکارکنند دیگه من کارنمیکنم.
 با عکس العمل اوستا نعمت، ارباب مجبور شد برای جلوگیری ازتعطیلی کرخانا، شریف و رعنا را به خانه بفرستد، اما تا عصر هی سر اوستا نعمت غرمی زدکه: اگراین بچه ها گرسنه باشند، تو میخوای سیرشان کنی؟ با تمام  نامردمی هایی که درکرخاناها وجود داشت، کرخانا، محلی بود برای همدلی، دوستی، مهربانی، آشنایی وگاهی عشق و عاشقی،  پای افسانه نیز از کرخانا به زندگی  شریف باز شده بود. یاد افسانه دل شریف را آرام میکرد، بیشترین خاطرات شریف از افسانه مربوط به کرخانا بود.
کرخانا، محیطی که درآن دختر و پسرهای جوان و نوجوان آشنا می شدند، به قول خودشان آلوده می شدند، دوران نوجوانی را سپری می کردند، گاهی بی درنگ با سن کم ازدواج می کردند و گاهی نیز مثل شریف سرگشته وگوشه گیرمی شدند.
شریف؟ شریف؟ صدای آذر خواب عمیق، شریف را که از یادآوری خاطرات گذشته درآن فرو رفته بود، بیرون آورد.کاش بیدارم نمیکردی. چه خوابی دیدم! کاش هیچ وقت بیدارنمی شدم.
 کاش زندگی هم   مثل یک خواب بود. وقتی درحال سقوط از لبه پرتگاهی، و تمام امید  خود را  از دست رفته می دانی، در خلع، چشمانت به روی زندگی باز میشود.کاش زندگی هم مانند خواب قابل بازگشت بود. شاید زندگی یک خواب طولانی باشد، که بیداری ازآن  مرگ است، شاید هم یادآور مرگ، چگونه میتوان به مکانی رفت،که هرگز نرفته ای؟ چگونه میتوان در زمانی بود، که هیچ گاه نبوده ای؟  چگونه می توان کسانی را دید،که تاکنون ندیده ای؟
خواب، گاهی آرزوی داشتن، گاهی ترس ازدست دادن، وگاهی نشانه واقعه ای که در پیش است. خواب نه خیال است، نه واقعیت، شاید هم ترکیبی ازهردو.
کاش بیدارم نمی کردی، کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۱۴
علی ابراهیمی راد

با گرم شدن هوا دیروز به فکر راه اندازی کولر افتادم. ما که مثل بعضیها وسعمون به کولر گازی نمی رسه، هر سال مجبوریم، دستی به سر و گوش کولر آبی بکشیم. تا از گزند گرما در امان بمانیم، بماند که پشه ها هم در داخل کولر به دور از دغدغه خرج و مخارج درس و مدرسه اقدام به فزایش جمعیت می کنند،  که با هوای خنک کولر،  هر شب خانوادگی در ضیافت خون ما شرکت می کنند. باری رفتم کولر را راه انداختم. اما به جای جیر جیر تسمه کولر صدای جیک جیک از داخل کولر شنیده شد. اول فکر کردم، صدای جیر جیر هم مثل خیلی چیزهای دیگر تغییر کرده و تبدیل به جبک جیک شده است. اما وقتی پسر کوچکم گفت: بابا صدای پرنده از کولر می آید. مثل کسی که شوک الکتریکی به او بخورد. و هر آنچه که نکرده یادش بیاید، یادم فتاد که: ای دل غافل شاید کبوتری در داخل کولر لانه کرده باشد. به سرعت کولر را خاموش کردم. رفتم بالکن داخل شبکه های کولر را نگاه کردم. دیدم بله یک جفت جوجه یاکریم در داخل کولر بر بر نگاهم می کنند. چشمتون روز بد نبینه. مجبور شدم، برای سالم بیرون آوردن آنها کل دل و روده کولر را بیرون بکشم. بعد از چند ساعت تلاش و کلی هزینه دو تا جوجه  را بیرون  آوردیم. و یک لانه در بالای کولر درست کردیم، تا دل مادرشان از ما راضی باشد. داشتم، فکر می کردم، که جان یک پرنده کوچک  برای مادرش چقدر عزیز است. 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۵۶
علی ابراهیمی راد

قسمت سوم

گاهی بدون اینکه خود بخواهی نگاه ات، رازهایی را برملا میکند، که شاید خود نتوانی درهزاران کلمه به دیگری گویی.
  ناهید بیست ساله فرزند چهارم خانواده ای بود که پدرش برای گذران زندگی، دکان کوچکی ازگوشه حیاط خانه، که دریک محله فقرنشین شهر قرار داشت، جدا کرده بود. دکان به غیر از در اصلی که به طرف خیابان باز میشد، یک درکوچک دیگری هم،که به آن دربچه میگفتند، به طرف حیاط خانه داشت و اعضای خانواده بیشتر وقتها ازآن در استفاده میکردند.
   دکان تیمورعمو، پدر ناهید که تنها عکس زندگی او دو قطعه بود، یکی برای پایان خدمت سربازی، دیگری برای شناسنامه، علاوه بر تامین مایحتاج جزیی  اهالی محله، پاتوقی برای افرادی بود، که غروب ها حوصله رفتن به مرکز شهر را نداشتند.آنها اکثرا  بازنشستگان بی مواجبی بودند، که نه حقوقی ازجایی میگرفتند، و نه میتوانستندکاری انجام دهند، چون به دلیل کهولت سنشان کسی حاضر نبود آنها را به کارگری ببرد. از بین چند نفری که دکان تیمورعمو محل پاتوق آنها بود، اسدبنا استسناء بود. اسدبنا با صورتی که از شدت آفتاب سوخته بود، و سنی بالای شصت داشت، هر روز صبح زود به ((فهله میدانی)) که محل ایستادن کارگران ساختمانی بود،  میرفت، و پس از چند ساعت ایستادن در میدان که همه کارگران جوان را برای کار میبردند، و او با چند نفر دیگر از کارگران پیردر میدان میماند، و اگرکسی برای خورده کاری نیازی به کارگر داشت، ناگزیر بود، یکی از آنها را با خود ببرد،که معمولا هفته ای دو  یا سه روزکارگیرش میامد، هنگام غروب اسدبنا  بعد از تعطیلی کارش به دکان تیمورعمو میرفت، تا به اتفاق  دیگر همسن و سالان خود، از دوران جوانی داد سخن دهد. تیمورعمو که دو دختر بزرگ خود را  راهی خانه بخت کرده بود، که یکی از آنها را در فردیس کرج به خانه شوهر فرستاده بود، و دیگری در همان محله خودشان با یک کارگر نانوائی به نام هاشم ازدراج کرده بود، و این بار نوبت ناهید بود، تا روانه خانه بخت گردد، برای تامین جهیزیه مختصری برای او، بعد از هر نماز با صدق دل  دست به دعا برمیداشت و ازخدا میخواست جهیزیه ناهید را هم مثل دو دختر قبلی جورکند، تا او پیش دوست و دشمن شرمنده نباشد.
  آن روز ظهر، وقتی ناهید، در خانه شریف را پشت سرخود بست، و به طرف پدرش که جلوی دکان نشسته بود، رفت. پیرمرد به قدری خوشحال شد،که کم مانده بود درکوچه دختر جوانش را  در آغوش بگیرد، چراکه درآمد حاصل ازکاراو میتوانست دعای او را برآورده سازد.
  سلام بابا. علیکم سلام دخترم خسته نباشی. توهم خسته نباشی بابا.
 دروغ نباشه من که کاری ندارم خسته باشم. بیکاری بیشتر از بیگاری آدم را خسته میکند بابا.          آی قربان دهان ات دخترم، حرف ات را باید با طلا نوشت. نمیای بریم ناهار؟
 تو برو، تا شما سفره راآماده کنید، من هم میایم.  پس زود بیاکه امروز خیلی.گرسنه ام.
   ناهید وقتی وارد خانه شد، بوی (شوربا) با طعم نعنا  اشتهای او را  تحریک کرد، دختر جوان  احساس سبکی میکرد، چرا که فکر میکرد، وجود او مثمرثمر واقع شده و دیگر احساس بیهودگی نمیکند.  بعد از بارندگی شدید قبل از ظهرکه هوا  طراوت خاصی پیدا کرده بود، و نم نم باران برگ گلهای رز را به آرامی نوازش میداد، گرچه  شدت باران صبحگاهی تعدادی ازگلها را پرپر کرده و کف باغچه را به یک گلریزان واقعی تبدیل کرده بود، آن طرف دیوار، آذر در حال آماده کردن سفره ناهار بود و شریف برای رفع خستگی سیگاری روشن کرده و از پشت پنجره خیره به گلهای باغچه، به گذشته های دور فکر میکرد. دوران کودکی، روستا، مرگ پدر، دوران نوجوانی که مسئولیت اداره خانواده عملا به عهده او گذاشته شد، اوایل جوانی که افسانه به زندگی او قدم گذاشت، رفتنش به تهران، و آذر این زن چند لایه که وجودش با انقلاب و تظاهرات، جنگ و جبهه  به زندگی او باز شده بود. اکنون بعد از سالها چه اتفاقی افتاده که او میخواست به گذشته برگردد، خود نیز نمیدانست.
 ذهن سیال شریف به سرعت روزها را پشت سر میگذارد.
 بعد از ظهر گرم یک روز جمعه در مرداد ماه  1349 که  گرما هوا، اکثر روستائیان را  به کنج خانه هایشان کشانده بود، در یک خانه قدیمی روستای ، چند نفر از نزدیکترین  بزرگان خانواده در کنار رختخواب مرد چهل ساله ای نشسته بودند، که بعد از یک بیماری سخت، نفس های آخرش را میکشید. او که زمانی در بین دوست وآشنا ابهت خاصی داشت، اکنون قادر نبود، دست خود را برای خوردن یک لیوان آب بالا ببرد، او به غیر از این یک ماه که بیمارشده بود، در طول عمرخود حتی یک بار هم لب به دارو نزده بود، اما در این یک ماه برای تسکین درد خود، که از فشار بار سنگین به سراغش آمده بود، آماده بود، دار و ندارش را بدهد، تا این درد لعنتی دست از سراو بردارد.
(تا این درد جان مرا نگیرد، دست از سرم بر نمیدارد).
  در طول این یک ماه او با مرگ دست و پنجه نرم میکرد،  اما در این لحظات آخر، خود را  تسلیم مرگ میکرد، کاسه خونی که درکنارش بود، تمام امیدها را  نا امید کرده بود. خود او نیز دوست داشت هرچه زودتر از دست رنج و درد، بی پایان، راحت شود، اما چشمان بی رمقش  دنبال بچه ها بود. در میان آنهائی که دور تا دور نشسته بودند، دو کودک نه و دوازده ساله ای هم بودند، که دیگران سعی میکردند آنها  را  از این صحنه دور کنند.
 شریف پسرم پاشو برو بیبین محمدحسین چکارت داشت.
 نگاه ملتمس پدر رفتن پسر بزرگش را دنبال میکند. دائی محمود  با یک دستمال نمدار لبهای خون آلود شوهر خواهرش را پاک کرد. دست سرد مش ابراهیم، دست سید محمود را لمس کرد. اما  شدت درد توام با ضعف زیاد  مانع ازگویش کلامیست.
 نگاه مش ابراهیم برچهره دائی محمود خشک میشود و دست مهربان دائی چشمان او  را به زندگی میبندد. صدای گریه از خانه بلند میشود، آنهائی که صدای گریه بلند را میشنوند، بهم میگویند: مثل اینکه مش ابراهیم تمام کرد. چون همه کسانی که او را میشناختند، مرگ او را پیش بینی میکردند. بعد از این خدا به داد سارا  برسد، با آن  بچه های قد و نیم قد، خوب درعوض مش ابراهیم راحت شد. بنده خدا در این یک ماه، چهل روز خیلی زجر کشید، سید محمود هم راحت شد،  بنده خدا در این یک ماه شب و روز نداشت، باز خدا پدرش را بیامرزه، که حق فامیلی را به جا آورد. خبر مرگ پدر را خیلی زود،  نیره، دختر  بزرگ دائی محمود به گوش شریف رساند، و او بدون درنگ گریه کنان راهی خانه شد. وقتی وارد خانه شد، مادر اولین نفری بود که اشکهایش صورت  شریف را خیس کرد. پدر راست میگفت: تا این درد جان مرا نگیرد دست ازسرم برنمیدارد.
شریف امروز نمیخوای ناهار بخوری؟ ته مانده سیگار را  در زیرسیگاری خاموش کرد. سفره ناهارآماده شده بود وآذر با لباسی که بیشتر بدن سفید او را نمایان میکرد، درآمد و شد بین آشپزخانه و اتاقی بود، که معمولا بعد از ناهار ساعتی نیز درآنجا استراحت میکردند. غذا با اشتها خورده شد. خواب بعد از ناهار برای رفع خستگی، بهانه ای که شریف چشمان خود را  رو هم  بگذارد و باز خاطرات گذشته را بین خواب و بیداری مرورکند.
انگار همین دیروز بود، که پدر تصمیم گرفته بود،  به روستا برگردیم، خیلی هم در تصمیم خود جدی بود. میگفت: بچه ها دیگر بزرگ شدند، دیگر تو این شهر بی در و پیکرنمی شود زندگی کرد، مثل اینکه سرنوشتش مرگ او را در روستا رقم زده بود. هرچی می گفتند، شهر برای زندگی بهتراست، می گفت: اگه فردا  من بمیرم کی جنازه منو از زمین برمیدارد، روستا که باشیم همه مثل یک خانواده هستند، اما  تو این شهر، همسایه از هم خبرندارد، شهر جای آدمهای مثل من نیست. شهر جای پولدارهاست. هرچه اسرارکردند، قبول نکرد که نکرد، مادر گفت: توکه میگفتی میخوام چند تا  اتاق هم درست کنم، پس این تیرتخته را میخوای چه کارکنی؟
 چه فرقی میکند،  میریم  روستا یک حیاط بزرگ میگیریم همان جا میسازیم.
 صبح که مادر از خواب بیدارم کرد، خیال کردم باید بروم کرخانا، اما مادر گفت: امروز پدرتان  گفته نروید سرکار، اثاثه را جمع کنید، تا ماشین بیارم بار بزنیم راه بیفتیم.
 از اینکه شنیدم امروز از کارخبری نیست تو پوست خودم نمی گنجیدم،  آماده بودم از صبح تا شب کوه بکنم اما قالیبافی نکنم، هنوز دو ساعتی نگذاشته بود، که صدای بلند یک ماشین بزرگ آمد، سراسیمه رفتم کوچه، یک ماشین قرمز رنگ 18 چرخ، در خانه بود.
 آن روزها هنوز، آن دور و  برها کامل ساخته نشده بود و تریلی به راحتی به در خانه می آمد، پدرم با عین الله شوفرتو ماشین بودند، خانواده عین الله شوفر در همسایگی ما زندگی میکردند. اما خودش اکثرا درجاده ها بود. دختر بزرگش که هم سن من بود، روزها به مدرسه میرفت، وقتی پیاده شدند، بابام گفت: شریف بشین تو ماشین دست به چیزی نزن مواظب باش بچه ها دست به ماشین نزنند، تا عموعین الله یک چائی بخورد بار بزنیم بریم.
پشت فرمان ماشین احساس بزرگی میکردم، دوست داشتم عموعین الله زیاد چائی بخورد، تا من تو ماشین بیشتر بشینم، چائی خوردن عمو خیلی طول کشید، وقتی آمد، لپهاش گل انداخته بود، داشت میخندید، به بابام گفت: مش ابراهیم دیگه تا بیست ساعت هم رانندگی کنم خسته نمیشم. عجب چسبید. همه اثاثه و تیر و تخته را که پدر برای درست کردن چند اتاق خریده بود، بار ماشین کردیم، یک جائی را هم در همان پشت تریلی برای نشستن ما درست کردند،  ننه ام گفت: این پنجره ها را  باز بذازین تا این بوی گند از اتاق بیرون برود، مردم فکرنکنند مش ابراهیم معتادشده ، بابام آروم به ننه ام گفت: یواش عین الله میشنود. خوب بشنود .
 ماشین که راه افتاد، دود سیاه همه جا را گرفت، و اون بوئی را که بعد از چائی خوردن عین الله شوفر تو حیاط و خونه پیچیده بود، از بین برد.
 ماشین آرام آرام جلو میرفت و شهری را که جای ما نبود پشت سر میگذاشت. دیگر تو این شهر بی در و پیکرنمی شود زندگی کرد، شهر جای آدمهای مثل ما  نیست. شهر جای پولدارهاست.
تو کرخانا که قالی می بافتیم، هر وقت مامور بیمه می آمد، رحیم زر خواه  ارباب کرخانا دستور میداد، چند نفر از بچه ها را  قائم کنند. چون گفته بودند، بچه های کمتر از دوازده سال نباید کارکنند. مامور بیمه که می آمد، ارباب، او را  میبرد پیش خودش یک چائی میداد، تا  فرصتی باشد ما چند نفر را قائم کنند. خود مامور هم میدانست ما را  قائم میکنند، اما نمیدونم چرا دنبال ما نمی گشت، بعد از چائی خوردن مامور بیمه، همان  بوئی توکرخانا می پیچید، که بعد از چائی خوردن عین الله شوفر در خانه ما پیچیده بود.
 من خدا خدا میکردم مامور زود زود بیاید، تا ما یک ساعتی قائم بشیم چون فقط آ ن موقع بود که هم کار نمی کردیم، هم ارباب با ما مهربانی می کرد.
آفرین بچه ها همین جا باشین تا خودم بیام بگم چکارکنید، فقط ساکت باشین.
 هنوز نیم ساعتی نگذشته بود، که ارباب می آمد، و با عصبانیت می گفت: زود باشید بیائید بیرون، مامور که نمیدونه شماها کار نکنید از گرسنگی می میرید. ارباب راست میگفت، چون پدر اکثر روزها بیکار بود،  و خرجی خانه ما از مزد، ما بود. وقتی هم که از طرف  اداره برای نامنویسی( اکابر)آمده بودند، ارباب مجبور شد قبول کند. چون گفته بودند: اگر از ثبت نام بچه ها جلوگیری کنی کرخانا را تعطیل می کنیم، تازه  بچه ها باید، ساعت  پنج بعد از ظهر سر کلاس باشند.
 ارباب از ترس تعطیلی کرخانا، خودش ساعت 4/5 میامد و می گفت بچه ها زود آماده بشین که باید  پنج سرکلاس درس باشین، ما که به جایی نرسیدیم، شما درس بخوانید ببینیم کجا را میخواین بگیرین،  می گفتن این هم جزئی از انقلاب سفید شاه و ملت است، آقای یوسفی میگفت: درس خواندن چه ربطی به انقلاب سفید و سیاه دارد، از کرخانا  تا  مدرسه دهخدا که ما می رفتیم کمتر از نیم ساعت راه بود، اولین بارکه درکلاس روی نیمکت چوبی نشستم و آقای یوسفی معلم کلاس اول اسمم را پرسید، با خجالت گفتم: شریف. با مهربانی گفت: شهرت؟  با تعجب نگاهی به بچه ها  انداختم. چون تا به حال کسی همچین سئوالی از من نپرسیده بود.

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۳
علی ابراهیمی راد


گاهی ما آدمها چه آسان از کنار داشته هایمان عبور می کنیم.

 و با چه تلخ کامی حسرت غفلت هایمان را می خوریم.

دو سال قبل در جایی کار می کردم، که خانه دوست آنجا بود. اما من غافل، نمی دانستم، هر روز چندین بار از کنار خانه ای عبور می کنم، که آرزوی دیدنش را دارم. یک سال و اندی من از مقابل در خانه ی سر سبز پلاک 555 کوچه نسترن در دهکده کرج، که خانه دوست آنجا بود، گذر کردم، اما نه کسی به من گفت، اینجا خانه کیست، و نه من پرسیدم.
یک سال پس از آن بود، که استادم جناب آقای دلداربناب نویسنده و محقق توانا که ارادت خاصی نسبت به ایشان دارم، به اتفاق خانواده اش افتخار میزبانی را به من دادند. در همین اثناء بود که روزی برای عرض ارادت به آرامگاه احمد شاملو در  کرج رفتیم. آنجا بود که ایشان گفتند، خانه احمد شاملو در شهرک دهکده کرج بوده است. و بسیاری از اشعار خود را در آنجا سروده است. گفتم: ای دل غافل، چگونه ممکن است، من بی خبر در آن یک سال متوجه آن خانه نشدم. امروز که برای دیدن یکی از دوستانم به دهکده رفته بودم، با شرمندگی سراغ خانه دوست را گرفتم. او با متانت خاصی نگاهم کرد و گفت:
شما هم؟ گفتم من چی؟ گفت: همین که آدرس آن خانه را می پرسی، معلوم است، که در سیل مریدانی. از آن عزیز خدا حافظی کردم. سوار ماشین شدم. به کوچه نسترن رفتم. جلوی در که رسیدم. انگار خود شاملو غریبانه نگاهم می کرد.  خانه اش هم مثل آرامگاهش غریبانه افتاده بود. به خودم گفتم: ما تمام عمر را در غفلت بویم. و چه دیر رسیدیم، و چه دیر می رسیم. تازه اینکه فقط یک خانه بود. چه بسا ما خانه دل دوست را گم کرده باشیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۴۵
علی ابراهیمی راد

قسمت دوم

شریف به یاد می آورد، یکی از آخرین روزهای سال را که  کرخانا، چند روزی برای عید تعطیل شده بود، و او یک سکه پنج ریالی از ارباب عیدی گرفته بود، از ترس گم کردن، سکه را به جیب بغل کتش که اتفاقا  تهش سوراخ  بود،گذاشته بود، موقعی که خواست از یک اسباب بازی فروشی دوره گرد که سرکوچه آنها  بساط کرده بود، ماشین پلاستیکی بخرد، هرکاری کرد نتوانست پنج ریالی را پیدا کند. وقتی با بغض ترکیده ماجرای گم شدن پول را به مادرش گفت، سارا  با کلی گشتن، توانست سکه را درته آسترکتش پیدا کند، خوشحالی شریف از پیدا شدن سکه پنج ریالی، کمتر از گرفتن آن، از ارباب نبود و این بار مادر برای اطمینان بیشتر یک کیسه پول برای شریف دوخت و بند نخی کیسه را به گردن او آویخت، وکلی سفارش کرد، که کیسه را با پول داخل جیب بگذارد. اما مگر شریف چند روز در سال را پول داشت، که داخل کیسه بگذارد؟ وقتی همه سکه های عیدی را که عمو و عمه و دائی ها داده بودند، و از ترس گم شدن، هر روز صد بارآنها را میشمرد، جمع میکرد، بیشتر از سه تومان  نمیشد، چون به غیراز عمه پریچهر که یک سکه پنج ریالی به او داده بود، بقیه عیدی ها سکه دو ریالی بودند.
  بعد از عمه پری که جوان مرگ شد، و شریف هرچه فکر میکرد، چگونگی مرگ او را  به یاد نمی آورد، او وابستگی بیشتری به عمه پریچهر پیدا کرده بود، چون دو عمه مثل یک سیبی بودند، که از وسط دو نیم کرده باشند. تنها خاطره ای که شریف از عمه پری به یاد داشت، روزی بودکه عمه پری گریه کنان از در اتاق کوچک آنها وارد شد، و مشد ابراهیم پدر شریف، مردی که همه اهل فامیل از خشم او واهمه داشتند، بعد از خوردن ناهار، سیگاری روشن کرده بود، و با تکیه برتنها پشتی اتاق، پاهایش را دراز کرده، و در حال کشیدن سیگار بود. پدر با دیدن گریه عمه پری یک دفعه  ازکوره در رفت، چون عمه پری را خیلی  دوست داشت. له کردن سیگاری که تازه روشن شده بود، نشانه خشم پدر بود. او  بدون  اینکه کلمه ای بپرسد، با حالت خشم برخواست چون میدانست که عمه پری  صبور است و به این زودی ناراحتی خود را بروز نمیدهد، تا پدر لباس بپوشد، شریف درکوچه منتظر ایستاده بود.
   اوآن موقع بیشتراز چهار سال نداشت، اما میدانست شوهرعمه پری ، خیلی کج خلق است و ناراحتی عمه زیر سر شوهرش میتواند باشد، پدر طوری قدم های بلند برمی داشت، که شریف با دویدن هم به او نمی رسید. خانه عمه پری دو تا کوچه بالاتراز کوچه آنها بود، و از کوچه اصلی سه پله ،پایین تر میرفت، وقتی پدرش درب چوبی خانه عمه پری را به صدا درآورد، تازه متوجه حضور شریف شد. تو اینجا چکارمیکنی؟ باز شدن در، و صدای کشیده ای که توی گوش ممد عمواوغلی شوهر عمه پری پیچید، دیگر حضور شریف را از یاد پدر برد. ممدعمواوغلی بدون اینکه حرفی بزند، برگشت و مستقیم به طرف دارقالی که درگوشه اتاق بود، رفت، و از شدت ناراحتی چاقوی قالیبافی را برداشت و تمام تارهای سفید قالی را که در حال بافته شدن بود، برید. پدرکه از بریده شدن قالیچه ناتمام، ناراحت ترشده بود، فقط گفت: توخجالت نمیکشی از یک زن مریض انتظار داری، پا به پای تو قالیبافی کند؟  ممدعمواوغلی که درمانده تر از پیش شده بود و از ترس پدر نمی توانست خشم خود را بروز دهد، باحالت بغض گرفته گفت: پس میگی من لامذهب چه خاکی تو سرم بریزم؟ شریف دیگر اتفاقات بدی و مرگ عمه پری را به یاد نمی آورد. اما یک چیزهایی د ر مورد مریضی عمه پری از زبان مادرش شنیده بود، که او را  به مکانی مانند یک حمام قدیمی می برد، پر از  بخارآب گرم و صدای زنها که درآن می پچید، و نورضعیفی که از روزنه سقف آن، به درون  حمام می تابید، نور مسیر خود را از دالانی که در وسط بخار بود، بازمیکرد و خود را به کف حمام می تاباند.  عمه پری در زیرآن نور ضعیف درازکشیده بود، وسط قفسه  سینه اش جای زخمی دیده می شد،که در حال بهبودی بود. عمه چرا سینه ات زخم شده؟  چیزی نیست شریف جان. عمه دردت نمیاد؟ نه دیگه الان خوب شده. مادرش به شریف تشر میزند: شریف تو نمیتونی چند دقیقه آروم بگیری؟

سارا خانم چکارش داری بچه مو، بذار راحت باشه.
  شریف هرچه به ذهنش فشار میاورد، دیگر اتفاقات بعدی  به یادش نمی آمد، فقط یک جمله در ذهنش نقش بسته بود، جمله ای که از زبان همه مدام می شنید (خدا بیامرز پری که جوان مرگ شد).
  گرمای اتاق آرام آرام لباسهای ناهید را  خشک میکرد، و او باگرمای اتاق احساس خمودی میکرد. هر سه گرم کار بودند. اما شریف جای دیگری بود،آنجایی نبود که بود. جایی بود نبود.  او از لحظه ای که چشم اش به ناهید افتاده بود، به هم ریخته بود. چه نیرویی آدمها  را به هم نزدیک میکند؟ اندیشه و فکرشان؟ یا حضور جسمشان؟ چه کسی میتواند سد راه حرکت فکرآدمی باشد. چه نیرویی باعث میشود، گاهی، یک نگاهی،  مسیر زندگی یک نفر را عوض کند؟           
  چه بسیار عابرانی را می بینی که با خود حرف میزنند، میخندند، خشمگین اند، ناراحت اند، غمگین اند، دستان خود را به صورت غیر عادی حرکت می دهند. آنان جایی هستند، که فکرشان هست، چیزی را می بینند که دوست دارند، ببینند. سخنانی را می شنوند که می خواهند، بشنوند.
 اگر بعضی آدمها در میان جمع تنهایند، جسمشان تنها نیست، بلکه فکرشان تنهاست.
 کسی که تنهائی را انتخاب میکند، لزوما تنها زندگی نمیکند، شاید در خلوت خود باکسانی باشد، که دلش با آنهاست.گاهی حضور دیگران، مانع از پیوستن روح انسانی به محبوب خویش است، بنابرین سعی میکند، مانع را  از سر راه خود  بردارد. پس خلوت نشینی را  انتخاب میکند، تا حضور اغیار، خلوت او را با یار بر هم نریزد. اگر زمان و مکان، زنجیرهای  نامریی رسیدن جسم است،  هیچ نیرویی قادر نیست مانع از رسیدن فکر و ذهن انسانی  باشد.
فکرآدمی قادر است، درآن واحد سالها زمان، و هزاران کیلومتر فاصله را طی کند، و به جایی برسد،که از نظر مکانی و زمانی بسیار دور است، حرکتی که میتواند، رو به جلو یا عقب باشد.
   شریف حس غریبی را در وجود خود  احساس میکرد، حسی که او را وادار میکرد، خاطرات  خود را مرور کند. او در مرور خاطراتش برای شناخت آن حس غریب، به یک نام رسید. افسانه ؟؟؟  زیرلب چند بار تکرار کرد: افسانه، افسانه....
   افسانه برای شریف فقط یک نام نبود، بلکه یک خاطره بود، خاطره ای که مثل آتش زیر خاکستر سالها در دل شریف تلنبار شده بود، و او را به یک آدم گوشه گیرتبدیل کرده بود.
.خانه های کاهگلی، درکوچه پس کوچه های پیچ در پیچ روستا، بوی خاک باران خورده، غروب آفتاب اوائل خرداد ماه سال56کوچه باغ خلوت،
 پسرجوانی که در سایه روشن غروب، در زیر درخت تنومند بید، منتظر دختری بود که قرار بود، سر قرار بیاید و او افسانه بود....
. چه نرم و روان در خاطرات او قدم میگذارد افسانه،گویی رویایی شیرین درخواب صبحگاهی. شریف؟؟
صدای آرام افسانه، دل نگران پسرجوان را  آرام میکند. نگران از چشم نا محرمان، نگران از حرف مردم، نگران ازخشم خانواده ای که عشق و محبت راگناهی نابخشودنی میدانند، و صدای دلنشین افسانه، او را آرام میکند.
 چرا دیرکردی؟
 دست خودم نبود، باید صبر میکردم تاهوا کمی تاریک می شد.
 خش خش برگهای تازه از نسیم غروب بهاری، با نجوای دو دلباخته درهم آمیخته وگذر زمان را از یادشان برده است. زمزمه های آن غروب بهاری سالهاست که در ذهن شریف جاریست و هر از گاهی او را  با خود به سالها دور میبرد.
خوب حالا که آمدم بگو،
با دیدن افسانه ذهن شریف خالی شده است، هیچ حرفی برای گفتن نمانده است.
 وقتی آمدی همه حرفهایم یادم رفت. چون آمدنت همه حرفهای من بود.
دست گرم افسانه در دستان  شریف قرار میگیرد، دو جوان کوبش قلب هم را احساس میکنند، در سایه روشن غروب، دو سایه یکی میشود.
 پچ پچ نجوای عشق نوجوانی مثل آهنگ دلنواز موسیقی در فضا پیچیده است.
چرا نگرانی؟
 دیرکنم مادرم نگران میشود.
نگران نباش دیر نمیشه.
  لحظه ها به سرعت درحال سپری شدن هستند. مگر میشود به این سادگی دل کند؟ صدای موذن از مسجد روستا  به گوش میرسد.
 امروز چه زود اذان گفتند، تا پدرم از مسجد بر نگشته باید خانه باشم.
با خودم گفتم، اگر افسانه  را ببینم، کلی حرف برای گفتن دارم.  اما تا دیدم ات  همه آنها یادم رفت.
 باشه برای روزهای آینده، فردا هم روزخداست.
 فردا و فردا های دیگر به سرعت سپری شدند. بهار جای خود را به تابستان و پاییز و زمستان داد.
  در این مدت آرام آرام حرف افسانه و شریف در دهان مردم جا افتاد. امان از حرف مردم!
شریف حواست کجاست؟ صدای آذر،  شریف را از راه طولانی خاطرات گذشته باز میگرداند.
آذر و ناهید  منتظر شریف اند، تا جایی برای آنها باز کند.
   اما شریف هنوز نتوانسته سهم خود را کامل کند و این آذر بود، که او را به تند کار کردن فرا میخواند. شریف نگاه سنگین ناهید را پشت سر خود احساس کرد و موقع برگشتن، سر خود را پایین انداخت. اما نگاه کنجکاو ناهید یک لحظه نگاه او را دزدید و این آغاز راهی بود که هر دو با رغبت درآن پاگذاشتند. گاهی نگاه غریبه ای چنان آشناست که گویی سالهاست با اوآشنایی.
گاهی بدون اینکه خود بخواهی نگاه ات، رازهایی را برملا میکند، که شاید خود نتوانی درهزاران کلمه به دیگری گویی.

  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۴۲
علی ابراهیمی راد

  

 

 

هوا  هنوز کاملا  روشن  نشده بود، که با صدای مادر چشمانش  را  باز کرد. اول  فکرکرد، صـدای مادرش را در خــواب می شنود. اما تکرار نام او از زبان مادر خواب شیرین صبحگاهی را از سرش پراند. صدای قطره های باران که به آرامی به شیشه اتاق می نواخت، نگاه او را بی اختیار به طرف پنجره برد، اما پرده سبز رنگ با گلهای صورتی که رنگ آن با ترکیب نور بیرون محیط اتاق را به رنگ ارغوانی درآورده بود، مانع از دید او به بیرون از اتاق شد.
   اشتیاقش به تماشای بارش باران دختر جوان را به پشت پنجره کشاند. لبه پرده را  به اندازه صورت خود کنار زد. گوئی کسی او را از بیرون نگاه می کند، و نباید بیش از صورت او با چشمان سیاه درشتش را ببیند. با نوک انگشتانش بخاری راکه گرمای اتاق بر روی شیشه نشانده بود، پاک کرد. نگاهش به باغچه ای افتاد، که آب باران گلهای هفت رنگ رز را شسته، وآب آن تشتکهای دور بوته ها  را پرکرده بود.
  باز صدای مادر بود،که او را از تماشای یک تابلوی زیبا  باز داشت.
ناهید زود باش داره دیرمیشه. نگاهی گذرا  به ساعت دیوار انداخت، که 6.45 صبح را نشان میداد. باید زودترآماده می شد، چون قراربود، از صبح همان روز بعد از مدتها بلاتکلیفی برای کار قالیبافی به خانه همسایه دیوار به دیوار برود. با عجله آماده شد، و با نگاهی به آینه راهرو از خانه بیرون زد. در حیاط را به آرامی پشت سرخود بست. بیشتر از چند قدمی به خانه همسایه راهی نبود. قدمهای خود را به تندی  برداشت، تا شدت بارش باران، چادرش راخیس نکند. وقتی در حیاط خانه همسایه را به صدا درآورد،  هنوز باران بهاری به شدت می بارید. پس از چند لحظه  صدای زن جوانی از پشت در با تحکم گفت: کیه؟ دخترجوان  خیس ازآب باران جواب داد: آذرخانم منم ناهید.
   آذر وقتی در را به روی دختر جوان بازکرد و لباس خیس از باران او را دید،گفت: زود باش بیا داخل تا زیاد خیس نشدی، ناهید سلامی داد و وارد حیاط شد.آذر و ناهید طول حیاط را تندتند پیمودند، وارد راهرویی شدند، که دو اتاق  را از هم جدا می کرد. قسمت شمالی راهرو که روبروی در ورودی بود، اختصاص به آشپزخانه کوچکی داشت. در سمت راست راهرو، در اتاقی که دارقالی درآن قرار داشت باز بود.  مرد میان سالی که  حدود سی چند ساله نشان می داد، مشغول قالیبافی بر روی دارقالی بود. او با ورود آذر و ناهید به اتاق  نیم نگاهی به آنها انداخت. ناهید به آرامی سلامی داد، و جوابی آرامتر را از مرد شنید. چادر گلدار دختر جوان به قدری خیس شده بود،که پیراهن صورتی او از زیر چادر گلدار سفید نمایان بود، منظره ای که دور از چشم آذر نبود. ناهید جلوی در اتاق محجوبانه سر پا ایستاد، تا آذر او را به کار کردن دعوت کند. آذر نگاهی به لباس خیس او انداخت وگفت: ناهید جان چادرت حسابی خیس شده، چادرت را بردار  بانداز یک  جائی  خشک بشه، شریف که غریبه نیست، روسری هم که داری، یا میخوای من چادر خودم را بدم؟
  ناهید با حجب وحیا گفت: نه آذرخانم ممنون من راحتم.
   آذرکه برای شروع کار عجله داشت،گفت: میل خودته، اما سرما بخوری جواب مادرت با خودته.
    شریف که مشغول کار بود،گفت: آذر اسرار نکن ، شاید خجالت می کشد. ناهید ازگوشه چشم نیم نگاهی به شریف انداخت، و به رسم ادب تبسمی کرد. آذر دیگر اسراری نکرد و هردو برای کار خود را آماده کردند. طول دارقالی 1/5متر بود، که بر روی آن قالیچه ای 3 متری با نقش هریس و با رنگهای شاد بافته می شد، که تا پیش از این شریف و آذر دو نفری بر روی آن کار می کردند اما برای پیش رفت درکارشان احتیاج به یک نفر شاگرد  قالیبافی داشتند، و ناهید در همسایگی آنها برای کار مناسب بود. بعد از اینکه آذر با ربابه خانم مادر  ناهید  صحبت کرده بود، و او را راضی کرده بود، تا دخترش درخانه آنها به اتفاق او و شوهرش کارکند، قرارشده بود، ازصبح شنبه ناهید کار خود را شروع کند. آذر برای راضی کردن ربابه خانم آنقدر از شریف  تعریف کرده بود،که اگر رباب خانم خودش قالیبافی بلد بود، حتما خودش به جای دخترش می رفت، پیش شریف کارمی کرد. تونمیدونی رباب خانم شریف یک پارچه آقاست،  متین، باوقا، سر بزیر،  چشم پاک، فهمیده، خوش برخورد، خلاصه هرچی از خوبی شریف بگم کم گفتم. طوری تعریف می کرد، که انگار مادری میخواهد، برای پسرش خواستگاری کند، و بلاخره ربابه خانم نگاهی به ناهید که درگوشه اتاق کزکرده بود و اصلا  رغبتی به کارکردن نداشت و با هر تعریفی از زبان آذر  اشتیاقش به کار کردن بیشتر می شد، انداخت وگفت: اگرخود ناهید بخواهد بیایدکارکند، من حرفی ندارم.
آذر خوشحال از کار خود، نگاهی به ناهید انداخت وگفت: خوب ناهید جان، راضی شدی؟  ناهید که از تعریفهای آذرخانم به وجد آمده بود، به سختی خود را کنترل کرد، و با متانتی خاصی، طوری که جواب نهایی را به یک ازدواج دایمی می دهد،گفت: هر چی مامان بگه، طوری که آذر یک لحظه خواست با شوخی بگوید مبارکه، اما ترسید ربابه خانم دلخور بشود، فقط گفت: پس ناهید جان ازصبح شنبه بیا منتظریم. بعد از خدا حافظی آذر خانم، ربابه خانم نگاهی به دخترش انداخت و با حالت جدی گفت: رفتی کارکنی باید مواظب رفتارت باشی و ناهید که منظور مادر را  خوب فهمیده بود،گفت: چشم. آذر و ناهید درکنار هم دریک طرف دارقالی نشستند، و شریف درطرف دیگرآن نشسته بود، طوری که آذر همیشه بین شریف و ناهید قرار داشت.کارشروع شد. شریف از بچگی روی دارقالی بزرگ شده بود، و درسی هم که خوانده بود، در مدرسه شبانه خوانده بود. شریف از وقتی دست چپ و راست خود را شناخته بود، به کارگاه قالیبافی رفته بود.
  کوچه پس کوچه های قدیمی تبریز، (سالاخانا)، (شاه آباد)، (دوچی)، (سامان میدانی) چندین سال شاهد رفت وآمد دوکودک کم سن و سالی  بودند،که به همراه صدها کودک همسن و سال خود، هرصبح در طول سال و در سرمای سوزنده زمستانهای شهرتبریز، برای کار قالیبافی به کارگاههایی که چندین کیلومتر از محله آنها دورتر بود، میرفتند. شریف هفت ساله، با رعنا خواهر ده ساله خود، درکارگاه های ((رحیم زرخواه)) ، ((حاج احمد جوان)) ، ((چری مجید)) و چندین کارگاه کوچک و بزرگ دیگرکار کرده بودند، چه زمستانهایی که شریف و رعنا  از خانه اجاره ای که فقط یک اتاق کوچک داشت و تمام زندگی آنها  درآن اتاق  خلاصه می شد، تا محل کارگاه که به آن کرخانا می گفتند، باکفشای پلاستیکی، کوچه های یخ زده را تا محله (سامان میدان)  طی می کردند، و وقتی پایشان  روی بلور یخهای صبحگاهی سرمی خورد، دستان کوچک خود را  سپر خود می کردند و چون دسکشی نداشتند، معمولا دستهایشان از بلور یخها آسیب می دید. وقتی به کرخانا می رسیدند و دستان سرمازده خود را  نزدیک بخاری هیزمی  می گرفتند از شدت درد انگشتان دست و پایشان، اشکشان ، در می آمد، اما دیگر فرصت گریه کردن نبود و باید روی دارقالی می رفتند، و روزانه بیش از ده ساعت کار طاقت  فرسا  می کردند، فقط در طول روز، کمتر از نیم ساعت فرصت داشتند ناشتایی و ناهار بخورند،کار روزانه بقدری برای شریف و رعنا  سنگین  بود، که گاهی شبها هم خواب قالی بافتن می دیدند، و وقتی مادرشان صبح برای کار بیدارشان می کرد،گریه شان در می آمد، که (ننه به خدا داشتم تو  خواب هم قالی میبافتم)  و مادر با قربان صدقه رفتن دلداریشان می داد،که چیزی به جمعه نمانده، جمعه هر چقدر دوست داشتید، با خیال راحت بخوابید، اما مگر جمعه ها از خوشحالی میشد خوابید؟ چه  شیرین بود روزهای جمعه، با آن بازیهای گل کوچک، توکوچه ای که عرض آن به اندازه دروازه بود، و چه می چسبید برف بازی در جمعه های آخر زمستان، روزهابی که هم جمعه بود و هم حال و هوای عید را داشت. چه زود تمام می شد جمعه ها.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۲۹
علی ابراهیمی راد