افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۵۸ ق.ظ

سرگشته (قسمت هفتم)


کسی که ازسر اراده در پی خوسته ای باشد، نیمه سخت راه  را برای رسیدن  به مقصود طی کرده است،گاهی آدمها در دیگری تکرارمی شوند و گاهی درخود، ناهید تکرار افسانه دیگری برای  شریف بود، یا شاید تکرارآزمون دیگری، ازطرف قدرتی که عشق را در وجود آدمی نهادینه کرده است، و شاید، تکرار راهی که،کسانی به غفلت ازآن منحرف شده اند، اما ادامه آن خواست درونی آنهاست. رشته های نامرئی، دلهای کسانی را به هم پیوند می دهند، که هیچ کسی را یارای پاره کردنشان نیست،گرچه سالها زمان و هزاران کیلومتر فاصله بینشان انداخته باشد.
 ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود. اما آیا شریف هم تکرار دیگری برای ناهید بود؟
 آیا آتشی که در زیر خاکسترهای جنگ و جبهه، در درون شریف پنهان شده بود، با پایان جنگ و جبهه درحال بیرون آمدن از زیر خاکسترها ی آن بود؟ عشق مردن درجبهه جنگ، عشق دوست داشتن را در دلها خاموش می کند، اما نمی تواندآن را از بین ببرد، همزمانی سالهای پس از پایان جنگ، با آشنائی شریف و احمد از یک طرف، وآمدن ناهید، به زندگی شریف از طرف دیگر، دوران تازه ای را در پیش روی شریف قرار می دادکه او مدام حسرت عمر از دست رفته خود را می خورد. دمخور شدن با کسانی که چندی قبل غریبه محسوب می شدند وگوش کردن به نوعی از موسیقی که یادآور، دوران نوجوانی او بود ،گرچه آن دوران با تمام جذابیتی که برایش داشت، درک عمیقی ازآن نوع موسقی نداشت و غرق شدن در دریائی از  فرهنگ و ادبیاتی جدیدی که در رمان های معروف وجود داشت و تا آن زمان شریف با آنها غریبه بود، او را به سمت اندیشه هائی می برد،که او برخلاف آنچه که درگذشته  به آن اندیشیده بود، می اندیشید.
 شریف دیگرآن شریف قبلی نبود، افکار و اندیشه اش، نوع بیانش،رفتار و کردارش، جور دیگری شده بود. هر روزکه می گذشت ،کسانی را می شناخت که قبلا به راحتی از کنارشان رد می شد، اما نمی دید، یا با کسانی احساس دوری می کردکه چندی قبل خود را نزدیک به آنها احساس می کرد. نوعی باز گشت به خویشتن خویش،یا باز بینی راهی که در تاریکی پیموده شده باشد .
شریف تو چرا ایجوری شدی؟ ... چه جوری شدم؟
 به من بی اعتنائی می کنی، مثل غریبه ها شدی. شریف از روی کنجکاوی نگاهی به آذرمی کند.
 انگار تازه او را دیده است. چقدر غریبه است این آذر؟
 به سرعت سئوالی در ذهن شریف شکل می گیرد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی من باز شد؟ آذری که دوست نزدیک افسانه بود. نگاه پرسشگرانه شریف، آذر را متعجب می کند. چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ چیزی شده؟ اما شریف دیگرآنجا نیست، تا جواب آذر را بدهد. شریف اصلا  صدای آذر را نمی شنید. ذهن او در یک لحظه سالهای  زیادی را پشت سر گذاشته است.
زندگی کجاست؟ آنجاست که فکر آدمی آنجاست؟ یا جائی که جسم آنجاست؟ اگر انسان با اندیشه و فکرزنده هست، باید زندگی جائی باشد که ذهن و فکرآنجاست. مرگ انسان مرگ جسم اوست، زندگی بعد از مرگ، زندگی اندیشه و روح است، و چه شیرین است زندگی روحانی، زندگی ای که جسم مانع رفتن نیست، زندگی ای که فاصله زمان و مکان از بین می رود، نه اینکه روح و ذهن پروازکند، جسم نتواند خود را از زمین بکند، بودن درجائی، زندگی درجائی دیگر، شریف پیش آذربود، اما فکرش جائی  بودکه خودش نبود.
 افسانه چند روزی بود که خبری از شریف نداشت و هیچ وسیله ای که بتواند، با او ارتباط برقرارکند. زمان برای او به کندی می گذشت، مثل مرغ سرکنده خود را به آب و آتش میزد، تا خبری از شریفش بگیرد. مادرش گفته بود: اگریک بار دیگرسراغ شریف بروی، پوست از سرت می کنم، توهنوز بچه ای، درست نیست با وجود خواهربزرگت، تودنبال یللی تللی باشی، حکیمه خواهر بزرگ افسانه خود جواب مادر را داده بود:
 چکار با من داری؟ من نمی خواهم ازدواج کنم، افسانه چکارکنه؟
 مادرگفته بود: مردم چی میگن؟ وافسانه در دل گفته بود:گورپدرمردم،
افسانه چهارمین دختر، از پنج دختر خانواده ای بود، که از داشتن  فرزند پسر محروم بودند. پروین بزرگتر از حکیمه بود، که چند سالی می شد که به خانه، شوهرش اسماعیل رفته بود. و بزرگتر از پروین که فاصله سنی بیشتری با پروین داشت، نساء بود، که دخترش پروانه همسن کوچکترین دختر سورا خالا یعنی پریسا بود. نام شوهر نساء شاطر محمد بود، که فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود.  



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت هفتم)

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۵۸ ق.ظ


کسی که ازسر اراده در پی خوسته ای باشد، نیمه سخت راه  را برای رسیدن  به مقصود طی کرده است،گاهی آدمها در دیگری تکرارمی شوند و گاهی درخود، ناهید تکرار افسانه دیگری برای  شریف بود، یا شاید تکرارآزمون دیگری، ازطرف قدرتی که عشق را در وجود آدمی نهادینه کرده است، و شاید، تکرار راهی که،کسانی به غفلت ازآن منحرف شده اند، اما ادامه آن خواست درونی آنهاست. رشته های نامرئی، دلهای کسانی را به هم پیوند می دهند، که هیچ کسی را یارای پاره کردنشان نیست،گرچه سالها زمان و هزاران کیلومتر فاصله بینشان انداخته باشد.
 ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود. اما آیا شریف هم تکرار دیگری برای ناهید بود؟
 آیا آتشی که در زیر خاکسترهای جنگ و جبهه، در درون شریف پنهان شده بود، با پایان جنگ و جبهه درحال بیرون آمدن از زیر خاکسترها ی آن بود؟ عشق مردن درجبهه جنگ، عشق دوست داشتن را در دلها خاموش می کند، اما نمی تواندآن را از بین ببرد، همزمانی سالهای پس از پایان جنگ، با آشنائی شریف و احمد از یک طرف، وآمدن ناهید، به زندگی شریف از طرف دیگر، دوران تازه ای را در پیش روی شریف قرار می دادکه او مدام حسرت عمر از دست رفته خود را می خورد. دمخور شدن با کسانی که چندی قبل غریبه محسوب می شدند وگوش کردن به نوعی از موسیقی که یادآور، دوران نوجوانی او بود ،گرچه آن دوران با تمام جذابیتی که برایش داشت، درک عمیقی ازآن نوع موسقی نداشت و غرق شدن در دریائی از  فرهنگ و ادبیاتی جدیدی که در رمان های معروف وجود داشت و تا آن زمان شریف با آنها غریبه بود، او را به سمت اندیشه هائی می برد،که او برخلاف آنچه که درگذشته  به آن اندیشیده بود، می اندیشید.
 شریف دیگرآن شریف قبلی نبود، افکار و اندیشه اش، نوع بیانش،رفتار و کردارش، جور دیگری شده بود. هر روزکه می گذشت ،کسانی را می شناخت که قبلا به راحتی از کنارشان رد می شد، اما نمی دید، یا با کسانی احساس دوری می کردکه چندی قبل خود را نزدیک به آنها احساس می کرد. نوعی باز گشت به خویشتن خویش،یا باز بینی راهی که در تاریکی پیموده شده باشد .
شریف تو چرا ایجوری شدی؟ ... چه جوری شدم؟
 به من بی اعتنائی می کنی، مثل غریبه ها شدی. شریف از روی کنجکاوی نگاهی به آذرمی کند.
 انگار تازه او را دیده است. چقدر غریبه است این آذر؟
 به سرعت سئوالی در ذهن شریف شکل می گیرد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی من باز شد؟ آذری که دوست نزدیک افسانه بود. نگاه پرسشگرانه شریف، آذر را متعجب می کند. چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ چیزی شده؟ اما شریف دیگرآنجا نیست، تا جواب آذر را بدهد. شریف اصلا  صدای آذر را نمی شنید. ذهن او در یک لحظه سالهای  زیادی را پشت سر گذاشته است.
زندگی کجاست؟ آنجاست که فکر آدمی آنجاست؟ یا جائی که جسم آنجاست؟ اگر انسان با اندیشه و فکرزنده هست، باید زندگی جائی باشد که ذهن و فکرآنجاست. مرگ انسان مرگ جسم اوست، زندگی بعد از مرگ، زندگی اندیشه و روح است، و چه شیرین است زندگی روحانی، زندگی ای که جسم مانع رفتن نیست، زندگی ای که فاصله زمان و مکان از بین می رود، نه اینکه روح و ذهن پروازکند، جسم نتواند خود را از زمین بکند، بودن درجائی، زندگی درجائی دیگر، شریف پیش آذربود، اما فکرش جائی  بودکه خودش نبود.
 افسانه چند روزی بود که خبری از شریف نداشت و هیچ وسیله ای که بتواند، با او ارتباط برقرارکند. زمان برای او به کندی می گذشت، مثل مرغ سرکنده خود را به آب و آتش میزد، تا خبری از شریفش بگیرد. مادرش گفته بود: اگریک بار دیگرسراغ شریف بروی، پوست از سرت می کنم، توهنوز بچه ای، درست نیست با وجود خواهربزرگت، تودنبال یللی تللی باشی، حکیمه خواهر بزرگ افسانه خود جواب مادر را داده بود:
 چکار با من داری؟ من نمی خواهم ازدواج کنم، افسانه چکارکنه؟
 مادرگفته بود: مردم چی میگن؟ وافسانه در دل گفته بود:گورپدرمردم،
افسانه چهارمین دختر، از پنج دختر خانواده ای بود، که از داشتن  فرزند پسر محروم بودند. پروین بزرگتر از حکیمه بود، که چند سالی می شد که به خانه، شوهرش اسماعیل رفته بود. و بزرگتر از پروین که فاصله سنی بیشتری با پروین داشت، نساء بود، که دخترش پروانه همسن کوچکترین دختر سورا خالا یعنی پریسا بود. نام شوهر نساء شاطر محمد بود، که فقط چند سالی از پدر زنش کوچکتر بود.  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۱۸
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۵ میر حسین دلدار بناب

ذهن او در یک لحظه سالهای  زیادی را پشت سر گذاشته است.
زندگی کجاست؟ آنجاست که فکر آدمی آنجاست؟ یا جائی که جسم آنجاست؟ اگر انسان با اندیشه و فکرزنده هست، باید زندگی جائی باشد که ذهن و فکرآنجاست. مرگ انسان مرگ جسم اوست، زندگی بعد از مرگ، زندگی اندیشه و روح است...

  رشته های نامرئی، دلهای کسانی را به هم پیوند می دهند، که هیچ کسی را یارای پاره کردنشان نیست...

 جالب اندر جالب اندر جالب است

پسر تو چه کارها می کنی!!!

یک شبه ره صد ساله می روی...

فقط کمی دقت در تایپ و رعایت کردن فاصله ی کلمات لازم است که آن هم به مرور حل می شود...

نشد هم نشد

مهم اصل مطلب است که عالی است.

همین

پاسخ:
نظر لطف شماست. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">