افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ

سرگشته (قسمت نهم)



 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟
 آذر نگاهی به چشمان سرخ شده از گریه ی افسانه می اندازد، هزاران کلمه  از ذهنش عبور می کنند. چگونه تعریف کند، از شریف که مثل اسپند روی آتش آرام و قرار ندارد.
 چه بگوید از غروبها که (کیشی کوچه سی) تا (قوشا داشلار) را صدها بار بالا و پایین می رود. تا لحظه ای بتواند، افسانه را ببیند.
 به چه زبانی بگوید: شریف در این چند روز، به اندازه چند سال شکسته شده است. شریفی که  با وجود افسانه گذر زمان را  از یاد می برد، اکنون زمان بر او چیره شده بود.
نگاه افسانه منتظر کلامی از زبان آذر است، اما آذر حسابگر، دنبال راهی است، تا کار نیمه تمام را تمام کند. چرا حرفی نمی زنی آذر؟
آذر به یاد حرفهائی می افتد، که به مادر افسانه گفته است.
(سورا خالا)  نمیدانی در کرخانا پشت سر افسانه چی می گن!
چی می گن آذر؟ مگر افسانه چکار کرده؟ حرف بزن
تو را خدا اسم من وسط نباشه ، آخه افسانه بفهمه خیلی بد می شه.
همه می گن افسانه و شریف با اون سن و سال شون همه را پشت سرگذاشتن. از صبح تا غروب درکرخانا با هم می گن، میخندن، غروبها هم  (باغلار باشی) قرار هر روزشونه، میگن حکیمه بس نبود، حالا نوبت افسانه شده .
هرکلمه از زبان آذر زهری برجان مادر افسانه ، چهره او بر افروخته می شود. سورا خالا  سر آذر فریاد می کشد: تو چرا زودتر به من نگفتی؟
می ترسیدم بگم شما فکر کنین میخوام دو به هم زنی کنم، الان هم با دلهره اومدم، هر لحظه ممکنه افسانه سر برسه . مادر افسانه خشم خود را می خورد.
خیلی خوب تو برو من خودم میدونم با افسانه چکار کنم، دختره بی چشم و رو، بلایی به سرش بیارم که اسمش یادش بره.
آذر دیگر کار خودش را انجام داده ، باید منتظر نتیجه کارش بماند. و اکنون که نتیجه کارش درماندگی افسانه است، دنبال کلماتی می گردد، تا افسانه را آرام کند و فرصتی داشته باشد تا بتواند با خیال آسوده نقشه خود را عملی کند.
افسانه جان، تو خودت را نا راحت نکن، من فردا با شریف حرف می زنم.
چرا فردا؟ مگه امروز نمی تونی؟
دیگه شب شده، دیر وقته، کوچه ها تاریک شده، تازه ننه اجازه نمی دهد، این موقع شب بیرون برم، اما قول می دم فردا صبح تو کرخانا باهاش حرف بزنم.
خاله زهرا سینی چائی را می آورد و روی کرسی می گذارد، چند فنجان سفالی را که دور قوری مسی چیده است، روی سینی بر می گرداند.کمی چائی آلبالوئی رنگ از قوری کوچک چینی با نقش، گل سرخ به فنجان ها ریخته می شود. بخار آب جوش از لوله قوری با صدای شرشری که به صدای آب (کورچشمه) می مانست، افسانه را به یاد روزهای خوش گذشته می اندازد. آهی از سرحسرت می کشید . خاله زهرا مهربانانه می گوید: دخترم خودت را ناراحت نکن همه چیز درست می شه، الان هم یک چایی بخور بدنت گرم بشه .
 افسانه میخواهد راه آمده را باز گردد. اما خاله زهرا اجازه نمی دهد افسانه کوچه های وهم آلود را به تنهایی برگردد. به مادرت گفتی میای خونه ما؟
آره خاله گفتم باید زود برگردم، دیر کنم ننه نگران می شه.
حالا که گفتی یک لقمه شام می خوریم، ما هم از تنهایی تو این خونه حوصله مون سر رفته، با هم می رویم خانه شما، بهانه ای برای رساندن افسانه.
تا شما دو تا،  یک چایی بخورید، من یه لقمه شام آماده می کنم.
 بوی پیاز سرخ شده برای پختن (شوربای قورما) با رشته ای که خاله  در فصل پاییز از خمیر درست می کند و مقداری از آن را تفت میدهد، تا با آن شوربا درست کند، یا  با برنج شب عید دم بگذارد، با دو عدد تخم مرغی که  از تنها مرغ خانه ذخیره کرده است، شامی ست، که در عرض چند دقیقه آماده می شود. سفره نانی که چند قرص نان، از دست پخت نان های خاله درآن هست، روی کرسی گسترده می شود و چراغ نفتی در وسط آن قرار داده می شود که  نور آن  دور خود را سایه انداخته است.
 افسانه گم شده در خیال خود به سفره زل زده است.
چرا شروع نمی کنی دخترم؟ اشتها ندارم خاله.
 خاله زهرا نگاهی از روی کنجکاوی  به چهره دختر جوان می اندازد.
 سایه های تیره دور چشم، نشانه ی درد و رنج سنگینی است، که در چند روز گذشته  بر او رفته است.
اگر تو نخوری، از گلوی ما هم پایین نمی رود.
دستان سرد افسانه به طرف سفره دراز می شود، با بی میلی شام خورده می شود.
کفش های کهنه آذر به پای افسانه تنگ است، اما چاره ای نیست، پاهای زخمی بیش از این توان سرما را ندارند.
صدای خرد شدن لایه  نازک یخهایی که از هنگام غروب، روی برفاب ها بسته شده است، در زیر پای خاله زهرا سکوت کوچه های خلوت روستا را می شکند. راه باریکی که از وسط برف های کوچه باز شده است، اجازه عبور بیش از یک نفر را نمی دهد. خاله زهرا جلوتر از دخترها قدم  برمی دارند و افسانه و آذر پشت سر اوحرکت می کنند. در زیر نور مهتاب که به سفیدی برفها می تابد، گاهی از دور سایه رهگذری، خود را به رخ می کشد. افسانه با خود می گوید، شاید شریف باشد،
 آذر در دل خدا خدا می کند، که شریف این موقع شب بیرون نیاید.
 وقتی خاله زهرا به کوچه بن بستی می پیچد، که خانه قدیمی حاج باقر، پدر بزرگ افسانه کوچه را به نام خود ثبت کرده است، افسانه برای آخرین بار پشت سر خود را نگاه می کند، سایه نزدیک تر می شود. چرا وایستادی افسانه، کجا را نگاه می کنی؟ هیچی  فکر کردم شریف دنبال ماست. این موقع شب شریف زیر کرسی گرم لم داده، همه که مثل تو دیوانه نیستند. اینطوری حرف نزن آذر دلم می گیره.
پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت نهم)

يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ



 خوب تعریف کن آذر. شریف چکار می کند؟
 آذر نگاهی به چشمان سرخ شده از گریه ی افسانه می اندازد، هزاران کلمه  از ذهنش عبور می کنند. چگونه تعریف کند، از شریف که مثل اسپند روی آتش آرام و قرار ندارد.
 چه بگوید از غروبها که (کیشی کوچه سی) تا (قوشا داشلار) را صدها بار بالا و پایین می رود. تا لحظه ای بتواند، افسانه را ببیند.
 به چه زبانی بگوید: شریف در این چند روز، به اندازه چند سال شکسته شده است. شریفی که  با وجود افسانه گذر زمان را  از یاد می برد، اکنون زمان بر او چیره شده بود.
نگاه افسانه منتظر کلامی از زبان آذر است، اما آذر حسابگر، دنبال راهی است، تا کار نیمه تمام را تمام کند. چرا حرفی نمی زنی آذر؟
آذر به یاد حرفهائی می افتد، که به مادر افسانه گفته است.
(سورا خالا)  نمیدانی در کرخانا پشت سر افسانه چی می گن!
چی می گن آذر؟ مگر افسانه چکار کرده؟ حرف بزن
تو را خدا اسم من وسط نباشه ، آخه افسانه بفهمه خیلی بد می شه.
همه می گن افسانه و شریف با اون سن و سال شون همه را پشت سرگذاشتن. از صبح تا غروب درکرخانا با هم می گن، میخندن، غروبها هم  (باغلار باشی) قرار هر روزشونه، میگن حکیمه بس نبود، حالا نوبت افسانه شده .
هرکلمه از زبان آذر زهری برجان مادر افسانه ، چهره او بر افروخته می شود. سورا خالا  سر آذر فریاد می کشد: تو چرا زودتر به من نگفتی؟
می ترسیدم بگم شما فکر کنین میخوام دو به هم زنی کنم، الان هم با دلهره اومدم، هر لحظه ممکنه افسانه سر برسه . مادر افسانه خشم خود را می خورد.
خیلی خوب تو برو من خودم میدونم با افسانه چکار کنم، دختره بی چشم و رو، بلایی به سرش بیارم که اسمش یادش بره.
آذر دیگر کار خودش را انجام داده ، باید منتظر نتیجه کارش بماند. و اکنون که نتیجه کارش درماندگی افسانه است، دنبال کلماتی می گردد، تا افسانه را آرام کند و فرصتی داشته باشد تا بتواند با خیال آسوده نقشه خود را عملی کند.
افسانه جان، تو خودت را نا راحت نکن، من فردا با شریف حرف می زنم.
چرا فردا؟ مگه امروز نمی تونی؟
دیگه شب شده، دیر وقته، کوچه ها تاریک شده، تازه ننه اجازه نمی دهد، این موقع شب بیرون برم، اما قول می دم فردا صبح تو کرخانا باهاش حرف بزنم.
خاله زهرا سینی چائی را می آورد و روی کرسی می گذارد، چند فنجان سفالی را که دور قوری مسی چیده است، روی سینی بر می گرداند.کمی چائی آلبالوئی رنگ از قوری کوچک چینی با نقش، گل سرخ به فنجان ها ریخته می شود. بخار آب جوش از لوله قوری با صدای شرشری که به صدای آب (کورچشمه) می مانست، افسانه را به یاد روزهای خوش گذشته می اندازد. آهی از سرحسرت می کشید . خاله زهرا مهربانانه می گوید: دخترم خودت را ناراحت نکن همه چیز درست می شه، الان هم یک چایی بخور بدنت گرم بشه .
 افسانه میخواهد راه آمده را باز گردد. اما خاله زهرا اجازه نمی دهد افسانه کوچه های وهم آلود را به تنهایی برگردد. به مادرت گفتی میای خونه ما؟
آره خاله گفتم باید زود برگردم، دیر کنم ننه نگران می شه.
حالا که گفتی یک لقمه شام می خوریم، ما هم از تنهایی تو این خونه حوصله مون سر رفته، با هم می رویم خانه شما، بهانه ای برای رساندن افسانه.
تا شما دو تا،  یک چایی بخورید، من یه لقمه شام آماده می کنم.
 بوی پیاز سرخ شده برای پختن (شوربای قورما) با رشته ای که خاله  در فصل پاییز از خمیر درست می کند و مقداری از آن را تفت میدهد، تا با آن شوربا درست کند، یا  با برنج شب عید دم بگذارد، با دو عدد تخم مرغی که  از تنها مرغ خانه ذخیره کرده است، شامی ست، که در عرض چند دقیقه آماده می شود. سفره نانی که چند قرص نان، از دست پخت نان های خاله درآن هست، روی کرسی گسترده می شود و چراغ نفتی در وسط آن قرار داده می شود که  نور آن  دور خود را سایه انداخته است.
 افسانه گم شده در خیال خود به سفره زل زده است.
چرا شروع نمی کنی دخترم؟ اشتها ندارم خاله.
 خاله زهرا نگاهی از روی کنجکاوی  به چهره دختر جوان می اندازد.
 سایه های تیره دور چشم، نشانه ی درد و رنج سنگینی است، که در چند روز گذشته  بر او رفته است.
اگر تو نخوری، از گلوی ما هم پایین نمی رود.
دستان سرد افسانه به طرف سفره دراز می شود، با بی میلی شام خورده می شود.
کفش های کهنه آذر به پای افسانه تنگ است، اما چاره ای نیست، پاهای زخمی بیش از این توان سرما را ندارند.
صدای خرد شدن لایه  نازک یخهایی که از هنگام غروب، روی برفاب ها بسته شده است، در زیر پای خاله زهرا سکوت کوچه های خلوت روستا را می شکند. راه باریکی که از وسط برف های کوچه باز شده است، اجازه عبور بیش از یک نفر را نمی دهد. خاله زهرا جلوتر از دخترها قدم  برمی دارند و افسانه و آذر پشت سر اوحرکت می کنند. در زیر نور مهتاب که به سفیدی برفها می تابد، گاهی از دور سایه رهگذری، خود را به رخ می کشد. افسانه با خود می گوید، شاید شریف باشد،
 آذر در دل خدا خدا می کند، که شریف این موقع شب بیرون نیاید.
 وقتی خاله زهرا به کوچه بن بستی می پیچد، که خانه قدیمی حاج باقر، پدر بزرگ افسانه کوچه را به نام خود ثبت کرده است، افسانه برای آخرین بار پشت سر خود را نگاه می کند، سایه نزدیک تر می شود. چرا وایستادی افسانه، کجا را نگاه می کنی؟ هیچی  فکر کردم شریف دنبال ماست. این موقع شب شریف زیر کرسی گرم لم داده، همه که مثل تو دیوانه نیستند. اینطوری حرف نزن آذر دلم می گیره.
پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">