افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

سرگشته (قسمت دهم)



پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی. اما دیگر دیر شده است، چون پدر افسانه به صدای خاله زهرا ، سرش را از در (طنبی) بیرون آورده است.

 مشد حسین عمواوغلی مهمان نمیخوای؟
مشدی حسین پدرافسانه بدون اینکه مهمان را بشناسد، می گوید: مهمان هر کس باشد، روی چشم ما جا دارد. سورا خالا از درون خانه می پرسد، کیه مشدی؟
خاله زهرا دیگر طول حیاط را پیموده است، و قدم به طنبی بزرگی می گذارد، که زمانی محفل گرم بزرگانی بود، که  حاج باقر را به خاطر اندیشه های بلندش می پرستیدند.
 طنبی،  اتاق بزرگی که بیش از پانزده متر طول و بیش از پنج مترعرض داشت، روزنه ای به قطر بیست سانتیمتر، به ازای هر پنج متر طول، درپشت بام کاهگلی، برای نورگیری و تهویه طنبی، وگاهی دریچه های مشبک چوبی رو به باغچه ای که سرسبزی آن، در طول سال زینت بخش طنبی بود. تاقچه هایی که برای چیدن اثاثه روزمره در فاصله های منظم، در داخل، دیوارهای به زخامت یک متر طنبی، کار گذاشته می شد، بالای هر تاقچه ( رف ) به فاصله  سی سانتیمتر به موازات تاقچه، با همان عمق، برای سرکه و ترشیجات،.
طنبی ها محل برگذاری مرسم هائی مانند جشن عروسی و عزا ، و دید و بازدید اعیاد ملی، مذهبی بودند، که اکثر بزرگان و ریش سفیدان روستا داشتند، و حاج باقر بزرگ خانواده، بزرگترین طنبی محله را داشت، که هنوز آثار نخ ها، ( برای آویزان کردن خوشه های انگور) در سقف دود گرفته آن، بر جای مانده بود.
سورا خاله باشنیدن صدای خاله زهرا، به سختی خود را از کرسی می کند، چرا که پاهایش مدتهاست،  یاریش نمی کنند. حکیمه و افسانه به اتفاق آذر، در یک چال کرسی می نشینند، پریسا خواهر کوچک افسانه هم با مادرش در چال دیگر کرسی نشسته است، چال بالای کرسی مخصوص بزرگ خانواده است، که کسی حق نداشت در بودنش، درآن چال بشیند. چپق بزرگی که با کیسه توتون در داخل مجمع قرار داشت، کاسه سفالی آبی که برای یخ نزدن روی کرسی گذاشته شده بود، چند کوزه کوچک و بزرگ آب که در پشت در ورودی طنبی کنار هم چیده شده بودند، و آفتابه مسی که در کنار کوزه ها بود، موقعی خود را نشان دادند، که چشمان تازه وارد ها به تاریکی عادت کردند.
حرف از هر دری، تا نوبت به موضوعی میرسد، که وجود مهمان را توجیه کند.
خاله زهرا از دوران جوانی اش می گوید، تا به رفتار سنت شکنانه جوانان امروز برسد.
هی سورا باجی ما کی همچین کارهائی میکردیم؟
من دوازده سالم بود، که پدر خدا بیامرزم، به خاطر یک لقمه نان مرا به خانه شوهر فرستاد. آن موقع  من اصلا معنی شوهر را نمیدانستم، بدون اینکه از من چیزی بپرسند، پدر و مادرم مرا به میزا قاسم خدا بیاموز دادند، میزا قاسم اقلا بیست سال از من بزرگتر بود، و هم سن پدرم بود. اما پدرم به بهانه اینکه او صاحب شغل است، و یک نان خور از سر سفره ما کم می شود، مرا به عقد میرزا در آورد، آنهم با دویست تومان مهریه، البته آن زمان با دویست تومان می شد، یک خانه خرید. اما حالا دور و زمانه عوض شده، جوانها دیگه به حرف بزرگترها نیستند، خودشان می برند، خودشان هم میدوزند، ما ها هم موقعی خبردار می شویم، که کار از کار گذشته و فقط بله گفتن ما مانده است، تازه خدا پدرشان را بیامرزد، که جای بله گفتن را برای ما می گذارند. من می ترسم چند سال دیگر، یک روز بیایند و بگویند، ما ازدواج کردیم، وقت کردید، یک سری به خانه ما بزنید.
سورا خالا به تائید حرفهای خاله زهرا، سر خود را تکان داده و می گوید: آی باجی آخرالزمان شده ، حالا سنگ از آسمان نمی بارد، جای شکرش باقیست، ما کی جرات می کردیم، جلوی پدر و مادر، پایمان را دراز کنیم.
مشد حسین که می بیند، بحث زنانه دارد، بالا می گیرد، به بهانه سر زدن به چند تا گوسفندی که از آن گله گوسفندان باقی مانده است، از طنبی بیرون می رود.
با بیرون رفتن مشد حسین، سورا خالا خطاب به خاله زهرا می گوید، من هنوز به مشدی نگفتم این دختر چکار کرده، والا پدرش بفهمد، بدنش را سیاه و کبود می کند.
دخترها به هم نگاه می کنند، و افسانه غرق در افکار خود، به نور چراغ (گرد سوز) یادگار پدر بزرگ زل زده است.

 او به تنها چیزی که فکر نمی کند، حرفهای مادر است.
آن شب با تمام سنگینی اش در حال سپری شدن بود، تا فردا روز، روز آذر باشد.
در خانه های بزرگ روستائی، خصوصا خانه بزرگ حاج باقر بساط پذیرائی همیشه  فراهم بود.

شب شره ، شامل برگه زرد آلو، مغزبادام، سنجد، مغزگردو، تخم کدو یا خوشه انگوری که خود روستائیان از دیرک های طنبی آویزان می کردند، می شد.

شب شره، در هر خانه روستایی پیدا نمی شد. اما در خانه هایی مانند خانه حاج باقر که درآن، به روی همه باز بود، شب شره همیشه فراهم بوده بود.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت دهم)

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ



پاهای افسانه در اختیار خودش نیست، دل رفتن به خانه را ندارد، حس غریبی می گوید: این آخرین فرصت توست. نباید از دستش بدهی. اما دیگر دیر شده است، چون پدر افسانه به صدای خاله زهرا ، سرش را از در (طنبی) بیرون آورده است.

 مشد حسین عمواوغلی مهمان نمیخوای؟
مشدی حسین پدرافسانه بدون اینکه مهمان را بشناسد، می گوید: مهمان هر کس باشد، روی چشم ما جا دارد. سورا خالا از درون خانه می پرسد، کیه مشدی؟
خاله زهرا دیگر طول حیاط را پیموده است، و قدم به طنبی بزرگی می گذارد، که زمانی محفل گرم بزرگانی بود، که  حاج باقر را به خاطر اندیشه های بلندش می پرستیدند.
 طنبی،  اتاق بزرگی که بیش از پانزده متر طول و بیش از پنج مترعرض داشت، روزنه ای به قطر بیست سانتیمتر، به ازای هر پنج متر طول، درپشت بام کاهگلی، برای نورگیری و تهویه طنبی، وگاهی دریچه های مشبک چوبی رو به باغچه ای که سرسبزی آن، در طول سال زینت بخش طنبی بود. تاقچه هایی که برای چیدن اثاثه روزمره در فاصله های منظم، در داخل، دیوارهای به زخامت یک متر طنبی، کار گذاشته می شد، بالای هر تاقچه ( رف ) به فاصله  سی سانتیمتر به موازات تاقچه، با همان عمق، برای سرکه و ترشیجات،.
طنبی ها محل برگذاری مرسم هائی مانند جشن عروسی و عزا ، و دید و بازدید اعیاد ملی، مذهبی بودند، که اکثر بزرگان و ریش سفیدان روستا داشتند، و حاج باقر بزرگ خانواده، بزرگترین طنبی محله را داشت، که هنوز آثار نخ ها، ( برای آویزان کردن خوشه های انگور) در سقف دود گرفته آن، بر جای مانده بود.
سورا خاله باشنیدن صدای خاله زهرا، به سختی خود را از کرسی می کند، چرا که پاهایش مدتهاست،  یاریش نمی کنند. حکیمه و افسانه به اتفاق آذر، در یک چال کرسی می نشینند، پریسا خواهر کوچک افسانه هم با مادرش در چال دیگر کرسی نشسته است، چال بالای کرسی مخصوص بزرگ خانواده است، که کسی حق نداشت در بودنش، درآن چال بشیند. چپق بزرگی که با کیسه توتون در داخل مجمع قرار داشت، کاسه سفالی آبی که برای یخ نزدن روی کرسی گذاشته شده بود، چند کوزه کوچک و بزرگ آب که در پشت در ورودی طنبی کنار هم چیده شده بودند، و آفتابه مسی که در کنار کوزه ها بود، موقعی خود را نشان دادند، که چشمان تازه وارد ها به تاریکی عادت کردند.
حرف از هر دری، تا نوبت به موضوعی میرسد، که وجود مهمان را توجیه کند.
خاله زهرا از دوران جوانی اش می گوید، تا به رفتار سنت شکنانه جوانان امروز برسد.
هی سورا باجی ما کی همچین کارهائی میکردیم؟
من دوازده سالم بود، که پدر خدا بیامرزم، به خاطر یک لقمه نان مرا به خانه شوهر فرستاد. آن موقع  من اصلا معنی شوهر را نمیدانستم، بدون اینکه از من چیزی بپرسند، پدر و مادرم مرا به میزا قاسم خدا بیاموز دادند، میزا قاسم اقلا بیست سال از من بزرگتر بود، و هم سن پدرم بود. اما پدرم به بهانه اینکه او صاحب شغل است، و یک نان خور از سر سفره ما کم می شود، مرا به عقد میرزا در آورد، آنهم با دویست تومان مهریه، البته آن زمان با دویست تومان می شد، یک خانه خرید. اما حالا دور و زمانه عوض شده، جوانها دیگه به حرف بزرگترها نیستند، خودشان می برند، خودشان هم میدوزند، ما ها هم موقعی خبردار می شویم، که کار از کار گذشته و فقط بله گفتن ما مانده است، تازه خدا پدرشان را بیامرزد، که جای بله گفتن را برای ما می گذارند. من می ترسم چند سال دیگر، یک روز بیایند و بگویند، ما ازدواج کردیم، وقت کردید، یک سری به خانه ما بزنید.
سورا خالا به تائید حرفهای خاله زهرا، سر خود را تکان داده و می گوید: آی باجی آخرالزمان شده ، حالا سنگ از آسمان نمی بارد، جای شکرش باقیست، ما کی جرات می کردیم، جلوی پدر و مادر، پایمان را دراز کنیم.
مشد حسین که می بیند، بحث زنانه دارد، بالا می گیرد، به بهانه سر زدن به چند تا گوسفندی که از آن گله گوسفندان باقی مانده است، از طنبی بیرون می رود.
با بیرون رفتن مشد حسین، سورا خالا خطاب به خاله زهرا می گوید، من هنوز به مشدی نگفتم این دختر چکار کرده، والا پدرش بفهمد، بدنش را سیاه و کبود می کند.
دخترها به هم نگاه می کنند، و افسانه غرق در افکار خود، به نور چراغ (گرد سوز) یادگار پدر بزرگ زل زده است.

 او به تنها چیزی که فکر نمی کند، حرفهای مادر است.
آن شب با تمام سنگینی اش در حال سپری شدن بود، تا فردا روز، روز آذر باشد.
در خانه های بزرگ روستائی، خصوصا خانه بزرگ حاج باقر بساط پذیرائی همیشه  فراهم بود.

شب شره ، شامل برگه زرد آلو، مغزبادام، سنجد، مغزگردو، تخم کدو یا خوشه انگوری که خود روستائیان از دیرک های طنبی آویزان می کردند، می شد.

شب شره، در هر خانه روستایی پیدا نمی شد. اما در خانه هایی مانند خانه حاج باقر که درآن، به روی همه باز بود، شب شره همیشه فراهم بوده بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">