افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

از زندگانی اَم گله دارد جوانی اَم.

شرمنده ی جوانی از این زندگانی ام.

 

دارم هوای صحبتِ یاران ِ رفته را.

یاری کن ای اجل، که به یاران رسانی ام 

پروای پنج روزه جهان کِی کنم که عشق.

داده نوید زندگی ِ جاودانی ام 

چون یوسفم به چاه ِ بیابان ِ غم اسیر.

وَز دور مژده ی جَرَس ِکاروانی ام 

یک شب کمندِ گیسوی ِ ابریشمین بتاب.

ای ماه، اگر ز چاه به در می کشانی ام 

گوش ِ زمین به ناله ی من نیست آشنا.

من طایر ِ شکسته پر ِ آسمانی ام  

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند .

چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام 

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان.

از داغ ِ ماتم ِ تو بهار ِ جوانی ام 

گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود؟

برخاستی که بر سر آتش نشانی ام 

در خواب زنده ام که تو می خوانی اِم به خویش .

بیداری اَم مباد که دیگر نرانی اَم.

شمعم گریست زار به بالین که شهریار.

من نیز چون تو همدم سوز نهانی اَم

       استاد شهریار


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۹

سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟

سعید نجفی زاده. اوائل سال شصت وهشت شهید شد. نوزرده سالش بود.

شریف به یاد جعبه ای افتاد، که آذر اسم آن جعبه را جعبه اسرار گذاشته بود. چون شریف هیچ گاه اجازه نمی داد، کسی از محتوای آن جعبه با خبر شود. در آن جعبه یک سنگ آغشته به خون پای افسانه و یک نامه باز نشده خون آلود از سعید گذاشته شده بود. شریف نگاهی به چشمان غم گرفته ناهید انداخت. ناهید نیز دست از کار کشید. مستقیم به چشمان شریف زل زد. ناهید در جستجوی پاسخی برای سئوال خود در چشمان شریف. و شریف در جستجوی افسانه ای دیگر در نگاه ناهید بود. تکرار سئوال ناهید ذهن شریف را به جبهه نبرد می کشاند. نگفتین سعید را میشناختین یانه.

کنار اروند قایق های تندرو ایرانی مثل تاکسی های مسافر کش رزمندگان را به طرف بندر فاو (شهر عراقی در کنار اروند رود که به دست رزمندگان ایرانی افتاده بود) می برند، و از آن طرف اروند، که در خاک عراق قرار داشت، رزمندگان دیگر را به طرف خاک ایران می آورند. شریف با چند نفر از بسیجی هایی که تازه اعزام شده بودند. در انتظار قایق ایستاده است. در میان آنان بسیجی جوانی چهره آشنایی دارد. شریف فکر کرد او را قبلا دیده بوده است. شاید این جوان لباس نظامی تنش نبود، راحت تر م می شد او را به جا آورد.  نام او را پرسید. جوان گفت: سعید نجفی زاده.

کدام لشگری؟  عاشورا... ازکجا اعزام شدی؟   مرند... ازکجای مرند؟ پایگاه شهید ملکی. پایگاه شهید ملکی پایگاهی بود، که در محله (یالدور) قرار داشت و خانه شریف هم در آن محله بود. پس او سعید را در محله خودشان دیده بود. وقتی در غربتی دورترین همشهری هم آشناست. شریف گفت: پس آشنا در آمدیم. کمی هم حرف بزنیم فامیل هم می شویم. چند روز است که از مرند آمدین؟ سعید جواب داد:  ده، دوازده  روزی می شود. شریف پرسید:  تقسیم شدین؟   سعید گفت: بله، گردان علی کبر، شریف با شنیدن نام گردان، کنجکاوتر شد. پرسید: هنوز به گردان نرفتی؟ سعید جواب داد: نه امروز تازه داریم میریم گردان.

 شریف به یاد (کارخانه نمک) افتاد، که با دیواهای بتن آرمه در نزدیکی جاده فاو، بصره قرار گرفته یود. گردان علی کبر به خاطر استحکام ساختمان کارخانه نمک آنجا را مقر اصلی خود قرار داده بود. کارخانه نمک خطرناکترین  قسمت جبهه فاو، بصره بود.  تلفات آن منطقه  خیلی بیشتر از مناطق دیگر خط بود. نفرات در نقطه (بی56) که همان منطقه کارخانه نمک بود، بیش از سه روز توانائی ایستادن ندشتند، و هر سه روز یک بار نفرات خط اول در آنجا با نیروهای تازه نفس گردان  تعویض می شدند. کمتر کسی از کارخانه نمک جان سالم بدر می برد. اکثر بچه های گردان یا شهید می شوند، یا مجروح. در این یک ماه که گردان در کارخانه نمک مستقر شده بود، دو نفر از فرمانده های گردان، یکی شهید و دیگری مجروح شده بود. چندین بار خود شریف از مجروحان کارخانه نمک را  به پست امداد رسانده بود، که گاهی قبل از رسیدن در راه شهید شده بودند. سه راهی که از جاده اصلی (فاو، بصره) به طرف کارخانه جدا می شد، به خاطر تلفات زیاد به سه راهی مرگ معروف شده بود. کسی که از آن سه راهی عبور می کرد. مثل کسی بود که از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است.  برای جا به جا کردن نیروها در آن سه راهی از خودروهای زرهی استفاده می کردند. چون ترکش خمپاره ها به راحتی از ماشینهای معمولی عبور می کرد. چهره معصومانه سعید  با چشمانی قهوه ای  و ته ریشی که تازه بر صورت سفید او روئیده بود، با قد نسبتا بلند او را به یک شهید زنده تشبیه می کرد. این اولین دیدار شریف با سعید بود.  نگاه متنظر ناهید در آن فرصت کم اجازه نمی داد،  شریف غرق شود در خاطرات روزگاران  آتش و خون . آقا شریف چه قدر دیر جواب میدین. خوبه شما دختر نشدین، والا تا جواب بله را بدین، جان به لب می کردین  داماد بیچاره را.

 چه جسارتی به خرج می داد، دختر بیست ساله در پرسیدن یک سئوال.

چه بی پروا سخن می گفت، در خلوت اتاقی که به غیر از آن دو اذن حضور کسی نبود، مگر آذر که او هم به این زودی نمی آمد.

 شریف با حالت اندوه بار نگاهی به چشمان منتظر دختر انداخت.                                                         آره می شناختم. چند باری در جبهه دیده بودم. حالت گفتن شریف طوری بود، که دختر جوان را به گریه انداخت.  بغض دختر ترکید. چادر خود را به سر کشید. سر خود را به تارهای سفید قالی تکیه داد. لرزش شانه ها نشان از گریه ی بی صدای او بود. دست شریف بی اختیار به طرف دست ناهید کشیده شد. گرمای دست شریف را ناهید احساس کرد. دست خود را برگرداند. بدون اینکه سر خود را برگرداند. گریه کنان دست شریف را به دست گرفت. فشار ملایم دست شریف بدون کلامی  هزاران راز درون ناهید را بر ملا کرد. دست دیگر شریف از روی چادر به نوازش موهای او رفت.  قسمتی از چادر از سر او سرید.  موهای ناهید سرانگشتان شریف را که به آرامی آنها را نوازش میداد، احساس کرد.  نگاه ناهید به طرف چهره پر رمز و راز شریف برگشت.

آهنگ قدیمی از ضبط صوتی که معمولا در طول روز صدای آن پخش می شد، به گوش می رسید.

من یوسف راه توام، افتاده به چاه توام، ارزان مفروشم.

پیش تو خموشم اگر، چون باده کهنه دگر، افتاده ز جوشم.

عقده ای چند ساله ناهید با لمس دستان شریف درحال گشوده شدن بود.

  دست سرنوشت شریف و ناهید  را در کنار هم قرار داده بود. اگر پیوند شریف با افسانه را خنجری به نام آذر بریده بود. اگر دست روزگار سعید نوزده ساله را از از ناهید گرفته بود. اینک دست سرنوشت بازی دیگری با آن دو شروع می کرد. آدمها مثل بازی شطرنج هزاران بار بازی می شوند، اما هیچ گاه تکرار نمی شوند. دست روزگار کسانی را در کنار هم قرار می دهد، که در تصور هیچ کس نمی گنجد. هیچ یک از آن دو باور نمی کرد، در عالم بیداری چنین اتفاقی ممکن است برای آنها بیفتد. نگاه شریف در جستجوی نشانه هایی از افسانه در نگاه ناهید، و نگاه ناهید در جستجوی  نشانه های گم شده خود در وجود  شریف بود. هر دو مبهوت لحظه ها بودند. هیچ کدام کلامی به زبان نمی آوردند. گرچه درآن چند ثانیه هزاران حرف و حدیث از ذهن آنها می گذشت. گاهی سکوت گویاترین کلام است. گاهی نگاه عمیق ترین واژه هاست. وقتی زبان قاصر ازگفتن کلمات است. زبان چشمها خود را به رخ می کشند. نگاه ها واژه های پیچیده را گفتند. سکوت شکسته شد. اکنون نوبت زبان بود، که واژه های ساده را بیان کند. خوب تعریف کن چگونه با سعید آشنا شدی؟ معلوم نشد این سئوال از زبان کدام یک پرسیده شد. اما نقطه اشتراک هر دوهمین سئوال بود. که جواب آن، آنها را به هم نزدیک می کرد. شاید وجود سعید راهی بود، که آنها از دو نقطه ابتدا و انتهای آن راه،  به طرف هم پیش می رفتند.

دیگر فرصت پاسخی نمانده بود. تا دیر نشده برو یک آبی به دست و صورتت بزن. آذر بیاد ببیند خوب نیست. باشه، اما دوست دارم  بیشتر از جبهه و جنگ بگی. از جاهائی که با سعید در یک جا بودی.

چشم، تو برو تا دیر نشده، من قول میدم سر فرصت مفصل تعریف کنم.

 لحن هردو خودمانی شده بود. پیشانی ناهید ناخودآگاه نزدیک لبهای شریف کشیده شد. رها شدن در اوج آسودگی. دنیا را فراموش کردن. زمان را در هم شکستن. خود را به دست سر نوشت سپردن. اینک این منم ناهید. گم شده در دستان تو. کاش زمان می ایستاد.

صدای پای آذر که حوله بر سراز پله های زیر زمینی که حمام درآنجا بود، به گوش می رسید.  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۹
علی ابراهیمی راد

 در اتاقی خلوت و تاریک 

گریه های کودکانه. 
چشمهای زشت شهوت.
لحظه های سخت تقدیر.

پرده ی اشکی به لابه

التماس زیستن بود.


در گذار زشت تصمیم 
برتن رنجور و خسته .
لحظه های سخت عصیان.
کودک معصوم اما

غایب از دنیای ویران.

لیک دست حادثه.

بر یستر عریان تن بود.


ترس از دیو رضالت.
برده او را در پس هوش.
دستهای پست تزویر و ریا.

در غارت عریان تن
 بر چاک چاک پیرهن بود..

 

چشمها را باز کردن.

دیدن رسوایی تن 

الکه خونی مانده بر جا.
از همه سرمایه ی او.
لیک دیو حادثه 
در بستر تاراج تن بود.

.
درد و رنجی از نجابت.
شرم از عریانی تن.
ترس و وحشت، رنج و اندوه
اشکها خشکیده  در گون.
دستهای بی دفاع افتاده بر پاهای خسته.
کینه های کودکانه مانده در قلب پریشان.
لحظه ها گم گشته در تن های عریان.


سالها اما گذشتند
گر چه با اندوه و نفرت
سالهای سخت تقدیر 

سالهای ترس و وحشت.


او بسان گل شکفته.

 در میان همکلاسان.

بی خبر از دردهایش.

جملگی از آشنایان.

خلوت عزلت گزیتی. 
  فکرهای نو جوانه.

بسته راه خویشتن بر 

  فکرهای عاشقانه
ترس از رسم زمانه
ترس از رسوایی.
بر جای مانده 

از سنین کودکانه

 

غنچه های نو  شکفته.

 خشک گشت در باغ نفرت


اشکها خشکیده در چشمان زیبا
 برده یاد زندگی 

از فکر و از اندیشه او. 
هیچ نمانده در حساب او

 ز از بنیان و هم از ریشه او.
باخته، از جملگی سرمایه خود.

 در قمار نا کرده


مانده بر جا از همه سرمایه اش شرم و حقارت
 درد و نفرت رنج و حسرت
پس چرا بر پا نمی گردد، قیامت.

آیا محکوم می گردد، در آن بی دادگاه ظالمانه؟
صد هزاران لعنت و نفرین بر این رسم زمانه.

اشکها خشکیده در چشمان معصوم
گشته دل از درد پر خون
گونه ها خشکیده است.

 از اشکهای چشم پنهان

گر کسی از درد این نامردمی ها در بمیرد.
کس ملامت حق ندارد، مرگ را بر او بگیرد
این همه رسم کریه ظالمانه.
بی نهایت لعنت و نفرین بر این رسم زمانه

1392/4/11   اندیشه


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۶:۰۴
علی ابراهیمی راد

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر زن همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر مرد هرگز زیر بار نمی رفت و گله های همسرش را به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر زن فکری به سرش زد، و برای اینکه ثابت کند، همسرش در خواب خروپف می کند، و آسایش او را مختل کرده است، ضبط صوتی را آماده کرده و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد. پیر زن صبح از خواب بیدار شد، و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن، خروپف های شبانه او دارد، به سراغ همسر پیرش رفت، و او را صدا کرد. غافل از اینکه مرد بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است. از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیر مرد، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۵۰
علی ابراهیمی راد

در ره عشقت ای صنم، شیفته بلا منم.

چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم.
پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای.
از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم.
شیر تویی، شکر تویی، شاخه تویی، ثمر تویی.
شمس تویی، قمر تویی، ذره منم، هبا منم.
نخل تویی، رطب تویی، لعبت نوش لب تویی.
خواجه ی با ادب تویی، عاشق بی نوا منم.
کعبه تو یی، صنم تویی، دیر تویی، حرم تویی.
دلبر محترم تویی، عاشق بی نوا منم

من ز یم تو نیم نم، نی ز کم و ز بیش هم /

چون به تو متصل شدم، بی حد انتها منم

شاهد شوخ دلربا، گفت به نزد من بیا.

رسته ز کبر از ریا، مظهر کبریا منم.

طاهره خاک پای تو، مست می لقای تو .
منتظر عطای تو، معترف خطا منم.

طاهره قره العین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۸

. از ترس اینکه ماشین ها بروند و ناهید برای برگشتن به شهر دچار مشکل شود، در میان زنها گشت، اما پیدا کردن یک نفر در میان این همه زن که همه سیاهپوش بودند کار آسانی نبود. اتوبوسها در حال حرکت بودند. هر کسی سعی می کرد، خود را به اتوبوس برساند. فرزانه دنبال ناهید بود، اما او را پیدا نمی کرد. اگر اطمینان پیدا می کرد، که  ناهید در گورستان مانده است، حتما او هم می ماند. چون نوعی وابستگی به ناهید پیدا کرده بود. با اینکه ناهید در ظاهر هیچ نستبی با سعید نداشت، اما برای خواهرش او اکنون یادگار برادرش بود. فرزانه اطراف اتوبوس ها را گشت، تا شاید در یکی از آنها ناهید را پیدا کند، اما ناهید گم نشده بود، بلکه خود را گم کرده بود. پیدا کردن کسی که خود را از چشم دیگران گم کرده است، سخت تر از کسی است که گم شده باشد. ناهید، فرزانه را زیر نظر داشت، و منتظر بود اتوبوسها راه بیفتند.
 فرزانه در آخرین لحظه تصمیم خود را گرفت. او هم خود را از اتوبوسها کنار کشید، و زحمت تنها برگشتن را به جان خرید تا مبادا  ناهید در این وادی دهشت تنها و سرگردان بماند. در آن شلوغی کسی به فکر فرزانه و ناهید نبود. بلاخره اتوبوسها راه افتادند، و ناهید با کمال تعجب متوجه فرزانه شد، که گرد و خاک اتوبوسها، چادر سیاه او را موج زنان به هوا بلند می کرد.  ناهید با سرعت به طرف فرزانه دوید، تا دیر نشده به اتوبوس برسند، اما دیگر دیر شده بود، و همه کسانی که هر کدام با یک وسیله ای آمده بودند، راه افتاده بودند. فرزانه  با دیدن ناهید به سمت او رفت. صدای رعد و برق از دور دستها به گوش می رسید. زوزه باد در گورستان پیچیده بود، و شدت آن خاک گورهای تازه را که چهار شهید جنگ، ساعتی پیش در آنها آرمیده بودند، به آسمان بلند می کرد. خاک گورستان گلهای سفید مریم را که روی قبر سعید پرپر شده بود، پوشاند. ناهید و فرزانه  روی قبر سعید به خاک افتادند. شاید آنها بوی سعید را از هم می گرفتند. حالا که برادر نبود، خواهر بوی برادر را از دختری می گرفت، که زمانی برادر نوزده ساله اش او را به دور از چشم خانواده دوست داشته است. آنها بدون اینکه کلامی به هم گویند، با خود مویه می کردند. تنها کلمه مشترک شان که برای هم قابل فهم بود، نام سعید بود. زمان در لحظه مرده بود. گرد و غبار جای خود را به قطرات پراکنده باران داد. بوی خاک نم خورده به مشام می رسید. این بو برای ناهید یا آور خاطرات گدشته بود. با گذشت زمان نعره رعد و برق به آسمان گورستان نزدیک و نزدیکتر می شد. آرام آرام  قطرات باران درشت تر و تندتر می بارید. آب باران خاکهای نرم قبرهای تازه را خیس می کرد. باران غباری که در هوا معلق بود، به صورت قطرات گلی روی چادر های سیاه می پاشید، در میان شدت باران که همراه با غرش آسمان بود، هیچ کدام از آن دو نفر صدای مردی را که در چند متری آنها ایستاده بود، نمی شنیدند، او پارسا شوهر فرزانه بود، که نگران از غیبت  فرزانه راهی گورستان شده بود. پارسا به آرامی دست روی شانه فرزانه گذاشت، و او را با نام صدا زد. فرزانه سر خود را بلند کرد، و شوهر را در پشت سر خود دید. پارسا با اشاره از ناهید پرسید. بغض فرزانه ترکید. ناهید به صدای بلند گریه فرزانه سر خود را از روی مزار سعید برداشت. اشک دختر جوان ذرات خاک را به صورت لایه ای از گل درآورده بود، آن را  به صورتش مالیده بود. رنگ خاک زلفهای پریشان دختر درمانده را  بسان موهای جوگندمی پیرانه در آورده بود. چهره ناهید به چهره زنی می مانست، که در خاک نشین عزیز از دست رفته، خاک عالم را بر سر کرده باشد. آسمان دل خود را خالی می کرد. ناهید گاهی با غرش آسمان سر خود را بلند می کرد، و دستان خود را به ضیافت ماعده آسمانی می سپرد.  قطرات درشت باران دست و صورت او را زیر ضربات خود گرفت. شاید آسمان ابری هم مشتاق دیدار چهره غمبار او بود، که باران خود را برای زدودن غبار چهره او فرو می ریخت. اکنون دیگر فرزانه هم خود را تسلیم باران کرده بود. قطرات باران بسان جویباران زلال ، غبار از چهره ناهید می زدود، و زلف پریشان او را با صورت گلگونش آشتی می داد. فرزانه  موهای ناهید را که روی صورت او ریخته بود، کنار زد، و با چشم خود شکسته شدن  ناهید را نظاره کرد. آنها با اصرار پارسا از سر قبر سعید برخواستند، و به طرف ماشینی که راننده آن انتظار آنها را می کشید، رفتند. فرزانه چند بار سر خود را برگرداند، و به قبر سعید که  در خلوت گورستان آب باران گلهای سفید روی آن را با خاک نرم آمیخته بود، نگاه کرد. پارسا در عقب ماشین را برای آنها باز کرد. آنها نشستند. خود نیز در کنار راننده نشست. ماشین به طرف شهر راه افتاد. فرزانه دست ناهید را در دست داشت، و گاهی به چهره او نگاه می کرد. چرا قبلا این دختر را نمی شناختم؟ چرا سعید هیچ حرفی در مورد این دختر به من نگفته بود. در طول راه هیچ حرفی گفته نشد. هنگامی که ماشین در مقابل مغازه تیمور عمو ترمز کرد، مادر ناهید به همراه تیمور عمو از مغازه بیرون آمدند.
ناهید و فرزانه از ماشین پیاده شدند. چادر و لباس هر دو خیس آب باران بود. مادر ناهید گفت: کجا بودی دختر دلم هزار جا رفت. جواب ربابه خانم را فرزانه داد: ناهید با ما در باغ رضوان بود. تشیع جنازه برادر من سعید. من فرزانه هستم، همسایه سیما خانم، مادر ناهید با شنیدن اسم همسایه سیما به یاد حرف ناهید افتاد، که صبح گفته بود: تشیع جنازه پسر همسایه سیما میروم. ربابه خانم گفت: خدا صبر بده دخترم، خدا رحمتش کند. ببخشید وظیفه ما بود از نزدیک خدمت برسیم. صبح که ناهید گفت، پسر همسایه سیما شهید شده خیلی شوکه شدم. فرزانه بعد از خداحافظی رفت. مادر ناهید نمی دانست، به دخترش چی بگوید. او احساس می کرد، ضربه شدیدی به روحیه ناهید وارد شده است. او با دیدن حال ناهید تصمیم گرفت، او را به حال خود رها کند. از آن روز به بعد دیگر با او به نرمی رفتار می کرد. حتی وقتی ناهید گفت، دیگه نمیخوام بروم قالیبافی کار کنم، ربابه خانم زیاد اصرار نکرد.
اکنون سالها از آن روز می گذرد، و ناهید در پشت پنجره به گذشته فکر می کند و ابرهای آسمان را که در حال حرکت است، با نگاهش بدرقه می کند.
ناهید خانم خیلی تو بحر آسمان رفتی!!
 صدای شریف  ناهید را از مرکب خیال پائین می کشد. او بدون اینکه خود بخواهد، قطرات اشک صورتش را خیس کرده است. شریف متوجه گریه او شده است. بهانه ای برای پرده پوشی گریه ناهید. برو آبی به صورتت بزن شاید کسل باشی، حتما هنوز خوابت داره.
 این شریف است که او را برای شستن صورت فرا می خواند. شریف دریافته است، که دختر جوان اینجا نیست. و چاره کار را آب خنکی می داند، که صورت خیس از اشک را با آب پاک کند.
پس آذر خانم کجاست؟ کمی کار داشت میاد.
 ناهید در آشپزخانه ای که  میان دو اتاق قرار دارد، آبی به صورت می زند. در برگشت با آذر روبرو می شود، که لباس و حوله در دست قصد دوش گرفتن دارد. آذر با شیطنت خاصی به ناهید حالی می کند، که باید دوش بگیرد. ناهید با لبخندی تصنوعی سر خود را به علامت تائید تکان می دهد. حالا دیگر ناهید بدون حضور آذر در کنار شریف کار را شروع کرده است، و با خیال راحت می تواند سئوال بزرگ خود را که ماه هاست ذهن او را مشغول کرده است، از شریف بپرسد. فرصت محدود است. آذر که تا شب در حمام نمی ماند. حداکثر نیم ساعت وقت دارد، دل به دریا بزند، و راهی برای باز کردن سر حرف پیدا کند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. اولین روزی که شریف را دید، احساس کرد، نگاه او آشناست. مثل اینکه سالهاست او را می شناسد.
 اما در حضور آذر نمی توانست. امکان نداشت بتواند با شریف حرف بزند. حالا که دست تقدیر او را در مکانی قرار داده بود، که به راحتی می توانست، با شریف حرف بزند، باید فرصت را از دست نمی داد. ناهید چند بار خواست دل به دریا بزند و سر حرف را باز کند. اما هر بار که تصمیم می گرفت، زبان باز کند. تمام بدنش گرم می شد. صورتش سرخ  می شد. در همین حال که او دنبال راهی می گشت، سئوال خود را مطرح کند. شریف هم در همین فکر بود. آنها بدون اینکه خود بدانند، در دو طرف پرده ای بودند، که سایه ی هم دیگر را می توانستند ببینند. دستان هر دو همزمان برای کنار زدن پرده بالا آمد. هر دو درآن واحد  لب به سخن گشودند. جمله ببخشید من میخواست  یک سئوال از شما بپرسم، از زبان هر دو در یک لحظه بیرون آمد. بعد تعارف شروع شد. اول شما بپرسید. نه خواهش می کنم اول شما بفرمایید. اما اصرار شریف زبان ناهید را باز کرد.
شما سعید را میشناختین؟
سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۴
علی ابراهیمی راد

گر به تو افتادت نظر چهره به چهره رو به رو.
شرح دهم غم تو را ، نکته به نکته مو به مو.
در پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام.
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو.
می رود از فراق تو ، خون دل از دو دیده ام.
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو.
دور دهان تنگ تو عاض عنبرین خطت.
غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله بو به بو.
ابروی چشم و خال تو، صید نموده مرغ دل.
طبع به طبع دل به دل، مهر به مهر خو به خو.
مهر تو را حزین دل بافته بر قماش جان.
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو.
در دل خویش طاهره گشت و ندید جز تو را.
صفحه به صفحه لا به لا، پرده به پرده تو به تو .

(طاهره قره العین)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۳