افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ

لعیا



در اتاق را به روی خود بسته بود. تنها صدای کولر بود، که در اتاق می پیچید. نگاهش به گنجه ی کتاب ها افتاد. هم اش کتابهای درسی. همه اش یک نواختی. چند عروسک خرس و خرگوش، به گوشه و کنار اتاق آویزان بود. عروسکهای دیگر هم، در پشت شیشه های ویترین بربر نگاه اش می کردند. اما هیچ کدام برایش تازگی نداشت. برای به دست آوردن هر یک از آنها کلی آرزو کرده بود. اما دریغ از یک خواهش.

چرا که شخصیت او اجازه نمی داد، چیزی را از کسی بخواهد، یا برای به دست آوردن آن خواهش یا التماس کند. حتی اگر آن کس، پدر و مادرش باشند. نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز بی جان. همه چیز بی روح. گاه گداری صدای تلویزیون از هال می آمد. اما هیچ مفهومی برای او نداشت. نور اتاق کم بود. اصلا رقبتی به روشنایی در خود احساس نمی کرد. گاهی نگاهی به صفحه ی کامپیوتر می انداخت. دست به موس می برد. روی گزینه ای کلیک می کرد. اما دو باره برگشت می زد. مدتها بود، گوشی مبایل را کنار گذاشته بود. وقتی گوشی مبایلش خراب شد، هیچ اصراری نکرد، دو باره پدرش آن را ببرد تعمیرش کنند.

 برادر بزرگش چند بار گفته بود: لعیا مبایلت را بده ببرم درستش کنند.

اما او گفته بود: نیازی به مبایل ندارم.

 برادر با نگرانی و تعجب به او نگاه کرده بود. چرا این دختر با دیگران فرق دارد؟ چرا مثل دیگران لباس نمی پوشد؟ چرا مثل دیگران به ظاهرش اهمیت نمی دهد؟ چرا اینقدر گوشه گیر شده است؟

 یک درد پنهان در چهره اش وجود دارد، که برادر معنی آن را نمی فهمد. دردی از دوران کودکی. دردی که گاهی او را تا مرز جنون پیش می برد. ساعتها در خلوت خود آرام گریه می کند. اما خود نیز نمی دا اند، چه بلایی به سرش آمده است.

او هیچ انگیزه ای برای هیچ کاری ندارد. از وقتی که خود را شناخته است، هیچ کس او را آن طور که باید نشناخته است. هر کسی با ظن خود یار او شده است. هر کس که به او نزدیک بوده است، با یک هدفی نزدیک بوده است. هر چه فکر می کند، معنی رفتار دیگران را درک نمی کند. انگار همه غریبه اند.

لعیا چشمانش را می ببندد. راستی من از زندگی چه می خواهم؟ چرا نمی توانم، دیگران را درک کنم؟ من از آدمها چه انتظاری دارم؟ آدمها باید چگونه باشند. آیا رفتار من غیر طبیعی است، یا رفتار دیگران؟ همه اش ریا. همه اش چاپلوسی. همه اش دروغ. رفتارهای تصنعی. غرورهای بی جا. انگار همه برای هر کاری دنبال یک نفعی برای خود هستند. همه فکر می کنند، من بچه ام. همه فکر می کنند، عقلم نمی رسد.

چشمانش را باز می کند. خسته است. خسته از تکرارها. خسته از آدمهایی که دور و برش را گرفته بودند. خسته از زندانی که خانه نام داشت. سختگیری های بی مورد. ایرادهای بنی اسرائیلی.

لعیا نمازت را سر وقت بخوان. لعیا بیرون میروی حجابت را رعایت کن.

 لعیا خانه ی همسایه میروی چادرت را سرت کن. دختر باید سنگین و رنگین باشد. لعیا پیش دیگران بلند نخند. این چه جور رو سری سر کردن است. این چه رنگی است، برای خودت انتخاب کردی.

همین چند روز پیش بود، که پدرش به خاطر هیچ و پوچ زیر باد کتک گرفته بود.

خشم پدر از چشمانش پیداست. او دنبال بهانه می گردد، تا زهراش را بریزد. چرا تو خونه روسری سرت نمی کنی دختر؟

لعیا سرش را پایین می اندازد. او می داند، پدر منتظر بهانه است. سعی می کند، بهانه دست پدر ندهد. اما پدر اصرار دارد، بهانه را به دست آورد.

پدر فریاد می زند. مگر با تو نیستم؟ زود باش جواب بده.

پدر بهانه را به دست خواهد آورد.

صدای لعیا می لرزد. با ترس و نفرت کلمات به زبان رانده می شود.

 من تو خونه هم نمی توانم، راحت بگردم.

هنوز آخرین کلمه از دهان لعیا بیرون نیامده است، که کشیده محکم به صورتش نواخته شده است.

چرا دیروز که می رفتی خانه ی همسایه مانتو نپوشیدی؟ کشیده ای دیگر.

مهم نیست، چه جملاتی بر زبان پدر رانده می شود. اصلا پدر در قید و بند کلماتی نیست، که بر زبان می راند. چرا که هدف او کتک زدن است، نه حرف فهماندن.

مادر خود را به پای پدر می اندازد.

مراد تو را خدا بس کن. چرا اعصاب خودت را خراب می کنی.

جواهر برو کنار. این دخالت های بی جای تو باعث شده، این دختر اینقدر پر رو بار بیاید.

مادر به لعیا اشاره می کند، تا خود را از چشم پدر دور کند. او خود را به اتاقی که درش قفل و کلید ندارد، می اندارد. پشت در می نشیند. آرام گریه سر می دهد. نه از درد کتک های پدر. که از درد تنهایی. صدای بنلد پدر که آرام آرام دور  می شود، و از در هال به حیاط می رود. همچنان در گوش او پیچیده است.

لعیا؟ دخترم از پشت در برو کنار.

صدای مادر که سعی دارد، او را تسکین دهد، از پشت در به گوش او می رسد. صدای آرام گریه ی لعیا دل مادر را به درد آورده است. او می داند، دخترش هیچ تقصیری ندارد. اما پیش شوهر طوری باید حرف بزند، که او احساس نکند، مادر طرف دختر را گرفته است.

-: آقا مراد به بزرگی خودت ببخش. جوان است. نمی فهمد. من خودم با او حرف می زنم. تو خودت را ناراحت نکن. دنیا که به آخر نرسیده. در خانه که غریبه رفت و آمد نمی کند. با سختگیری که مشکل حل نمی شود.

-: اگر از حالا ولش کنیم، از فردا که بزرگ شد، نمی توانیم جلوش در بیایم.

-: من که نگفتم به امان خدا رهایش کنیم. اما اگر زیاد سختگیری کنی، بیشتر از ما فاصله می گیرد.

مرد خشم خود را فرو خورده است. نگاهی به زنش می اندازد. سیگاری روشن می کند. از خانه بیرون می زند. مادر خود را به پشت در اتاق لعیا می رساند. هق هق گریه های دختر از پشت در شنیده می شود. با اصرار مادر، لعیا از پشت در کنار می رود. مادر وارد اتاق می شود. لعیا سر خود را میان دو دست گرفته و در گوشه ای کز کرده است.

صد بار بهت گفتم، جلوی پدرت این طوری نگرد. حرف که گوش نمی کنی. خدا منو بکشد، تا از دست شما راحت بشم. مگر تو نمی دانی آن شمر زلجوشن چه اخلاقی دارد. چرا خون به دلم می کنید، پدر و دختر.

لعیا دست از صورت بر می دارد. سرش را بالا می گیرد. مادر چهار زانو گوشه ی اتاق نشسته است. نگاه مادر به چهره غمبار دختر می افتد.

 جای کشیده، روی پوست سفید صورت باقی مانده است. جواهر با دیدن صورت سرخ لعیا توان از دست می دهد. خود را جلو می کشد. سر او را در آغوش می گیرد.

دستش بشکند. چطور دلش آمد.

هیچ حرفی برای گفتن نیست. لعیا هر چی فکر می کند، معنی رفتار پدر را درک نمی کند.

 اما مادر می داند، آب از کجا سر چشمه گرفته است. او طعم تلخ خشونت های شوهر را سالها قبل کشیده است. وقتی جوان بود. وفتی آبی زیر پوست داشت. وقتی هنوز لعیا به دنیا نیامده بود. وقتی هنوز لطیف دو سه سال بیشتر نداشت. آن روزها جواهر معنی رفتارهای شوهر را درک نمی کرد. آن روزها مراد به هر بهانه ای زن جوانش را زیر باد کتک می گرفت. مراد فکر می کرد، همه آدمها به زنش نظر دارند. او این اخلاق را از پدر بزرگش به ارث برده بود. دست خودش هم نبود. تا وقتی که زنش بر و رویی داشت، او به همه شک داشت. اما بعد ها که بچه ها یکی پس از دیگری به دنیا آمدند و بزرگ شدند، و لعیا روز به روز استخوان ترکاند، نظر پدر از مادر به دختر برگشت. او هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، که قد کشیده بود. مثل مادر که قد بلندی داشت. وقتی چهارده ساله شد، هم قد مادر شد. پدر سعی می کرد، دختر جوانش کمتر از خانه بیرون برود. اما درس و مدرسه را که نمی شد به خانه اورد. پدر احساس می کرد، کنترلی روی دختر ندارد. لعیا هر روز از دنیایی که پدر ساخته بود، فاصله می گرفت. و پدر او را نمی فهمید.

پدر گاهی به بهانه های مختلف او را به زیر بار کتک می گرفت. و او صبورانه تحمل می کرد. چاره ای جز تحمل نداشت. طوری به  رفتارهای پدر عادت کرده است، که اگر رفتاری به غیر از آن می دید، تعجب می کرد.

اکنون او خسته است. گویی از صبح تا شب کوه کنده است. از وقتی مدرسه ها تعطیل شده بود، تا لنگ ظهر می خوابید. بیدار که می شد، حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشت. در آن چله ی تابستان که نه حال بیرون رفتن را داشت، و نه حال کار کردن در را. و اگر کاری هم انجام می داد، با غر زدن های مادر بود. انگار یک چیزی در زندگی کم داشت. خودش نمی دانست چی کم دارد. اما جای کسی یا چیزی در زندگی اش خالی بود.

با این که شب بود، اما هوا دم کرده بود. فصل خرما پزان بود. وقتی به بیرون قدم می گذاشتی، انگار به سونای بخار قدم می گذاری. این که شبش بود، وای به حال روزها.

صدای یکنواخت کولر گازی خواب را در چشمها می چرخاند. گاهی پلکها پایین می افتاد، و با کوچکترین صدایی دو باره بالا می رود.

لعیا بی حوصله دست به موس برد. بی هدف روی اینترنت کلیک کرد. از وقتی برادر بزرگش لطیف اینترنت گرفته بود، او هم گاهی پشت کامپیوتر می نشست، سری به اینترنت می زد. از این سایت به آن سایت. از شعر یا مطلبی که خوشش می آمد می خواند. تا اینکه احساس خواب می کرد. خواب برای او تنها همدمی بود، که هر وقت دوست داشت، می توانست، با او هم آغوش باشد. او تنها در خواب بود، که زندگی می کرد. چون در خواب بود، که آزادانه به هر جا که دوست داشت، قدم می گذاشت. با هر کس که دلش می خواست حرف می زد. از وقتی در دنیای مجازی قدم گذاشته بود، فکر می کرد، دنیای مجازی هم مثل خواب می تواند، او را به هر جا که می خواهد ببرد. روی هر واژه ای کلیک می کرد، در عرض چند ثانیه لیستی از آن واژه با عنوانهای مختلف پیش چشمش ردیف می شد.

گفتم غم تو دارم. گفتا غمت سر آید.

 با وارد کردن یک جمله انگار به دنیای تازه ای قدم گذاشت. روی جمله کلیک کرد. غزل حافظ رو به روی نگاهش قرار گرفت.  روی کلید پخش کلیک کرد. یک نفر با سه تار، غزل را دیکلمه می کرد. لعیا گوش سپرد. غزل خوانده شد. غزل بعدی. باز هم غزلی دیگر. انگار یک نفر پیدا شده بود، با او حرف بزند. انگار نوری در دل تاریک او تابیده بود. انگار حافظ با غزل هایش راه روشنی را در پیش روی او قرار داده بود. گویی غزلیات حافظ مثل آینه ای بود، که او خود را در آن می دید. آن شب لعیا با نوای سه تار و با اشعاری که با آن دیکلمه می شد، به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که بیشتر به رویا می مانست. حس غریبی داشت. از آن شب به بعد تا فرصت پیدا می کرد، پشت کامپیوتر می نشست. همان آدرس را در اینترنت پیدا می کرد. غزلیات حافظ را که به صورت تکنوازی پخش می شد، گوش می کرد. تا خواب او را می ربود. در همان روزها بود، که از طریق همان صحفه عضو یک سایت شد، که مسیر زندگی او را بکلی عوض کرد. 



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

لعیا

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ



در اتاق را به روی خود بسته بود. تنها صدای کولر بود، که در اتاق می پیچید. نگاهش به گنجه ی کتاب ها افتاد. هم اش کتابهای درسی. همه اش یک نواختی. چند عروسک خرس و خرگوش، به گوشه و کنار اتاق آویزان بود. عروسکهای دیگر هم، در پشت شیشه های ویترین بربر نگاه اش می کردند. اما هیچ کدام برایش تازگی نداشت. برای به دست آوردن هر یک از آنها کلی آرزو کرده بود. اما دریغ از یک خواهش.

چرا که شخصیت او اجازه نمی داد، چیزی را از کسی بخواهد، یا برای به دست آوردن آن خواهش یا التماس کند. حتی اگر آن کس، پدر و مادرش باشند. نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز بی جان. همه چیز بی روح. گاه گداری صدای تلویزیون از هال می آمد. اما هیچ مفهومی برای او نداشت. نور اتاق کم بود. اصلا رقبتی به روشنایی در خود احساس نمی کرد. گاهی نگاهی به صفحه ی کامپیوتر می انداخت. دست به موس می برد. روی گزینه ای کلیک می کرد. اما دو باره برگشت می زد. مدتها بود، گوشی مبایل را کنار گذاشته بود. وقتی گوشی مبایلش خراب شد، هیچ اصراری نکرد، دو باره پدرش آن را ببرد تعمیرش کنند.

 برادر بزرگش چند بار گفته بود: لعیا مبایلت را بده ببرم درستش کنند.

اما او گفته بود: نیازی به مبایل ندارم.

 برادر با نگرانی و تعجب به او نگاه کرده بود. چرا این دختر با دیگران فرق دارد؟ چرا مثل دیگران لباس نمی پوشد؟ چرا مثل دیگران به ظاهرش اهمیت نمی دهد؟ چرا اینقدر گوشه گیر شده است؟

 یک درد پنهان در چهره اش وجود دارد، که برادر معنی آن را نمی فهمد. دردی از دوران کودکی. دردی که گاهی او را تا مرز جنون پیش می برد. ساعتها در خلوت خود آرام گریه می کند. اما خود نیز نمی دا اند، چه بلایی به سرش آمده است.

او هیچ انگیزه ای برای هیچ کاری ندارد. از وقتی که خود را شناخته است، هیچ کس او را آن طور که باید نشناخته است. هر کسی با ظن خود یار او شده است. هر کس که به او نزدیک بوده است، با یک هدفی نزدیک بوده است. هر چه فکر می کند، معنی رفتار دیگران را درک نمی کند. انگار همه غریبه اند.

لعیا چشمانش را می ببندد. راستی من از زندگی چه می خواهم؟ چرا نمی توانم، دیگران را درک کنم؟ من از آدمها چه انتظاری دارم؟ آدمها باید چگونه باشند. آیا رفتار من غیر طبیعی است، یا رفتار دیگران؟ همه اش ریا. همه اش چاپلوسی. همه اش دروغ. رفتارهای تصنعی. غرورهای بی جا. انگار همه برای هر کاری دنبال یک نفعی برای خود هستند. همه فکر می کنند، من بچه ام. همه فکر می کنند، عقلم نمی رسد.

چشمانش را باز می کند. خسته است. خسته از تکرارها. خسته از آدمهایی که دور و برش را گرفته بودند. خسته از زندانی که خانه نام داشت. سختگیری های بی مورد. ایرادهای بنی اسرائیلی.

لعیا نمازت را سر وقت بخوان. لعیا بیرون میروی حجابت را رعایت کن.

 لعیا خانه ی همسایه میروی چادرت را سرت کن. دختر باید سنگین و رنگین باشد. لعیا پیش دیگران بلند نخند. این چه جور رو سری سر کردن است. این چه رنگی است، برای خودت انتخاب کردی.

همین چند روز پیش بود، که پدرش به خاطر هیچ و پوچ زیر باد کتک گرفته بود.

خشم پدر از چشمانش پیداست. او دنبال بهانه می گردد، تا زهراش را بریزد. چرا تو خونه روسری سرت نمی کنی دختر؟

لعیا سرش را پایین می اندازد. او می داند، پدر منتظر بهانه است. سعی می کند، بهانه دست پدر ندهد. اما پدر اصرار دارد، بهانه را به دست آورد.

پدر فریاد می زند. مگر با تو نیستم؟ زود باش جواب بده.

پدر بهانه را به دست خواهد آورد.

صدای لعیا می لرزد. با ترس و نفرت کلمات به زبان رانده می شود.

 من تو خونه هم نمی توانم، راحت بگردم.

هنوز آخرین کلمه از دهان لعیا بیرون نیامده است، که کشیده محکم به صورتش نواخته شده است.

چرا دیروز که می رفتی خانه ی همسایه مانتو نپوشیدی؟ کشیده ای دیگر.

مهم نیست، چه جملاتی بر زبان پدر رانده می شود. اصلا پدر در قید و بند کلماتی نیست، که بر زبان می راند. چرا که هدف او کتک زدن است، نه حرف فهماندن.

مادر خود را به پای پدر می اندازد.

مراد تو را خدا بس کن. چرا اعصاب خودت را خراب می کنی.

جواهر برو کنار. این دخالت های بی جای تو باعث شده، این دختر اینقدر پر رو بار بیاید.

مادر به لعیا اشاره می کند، تا خود را از چشم پدر دور کند. او خود را به اتاقی که درش قفل و کلید ندارد، می اندارد. پشت در می نشیند. آرام گریه سر می دهد. نه از درد کتک های پدر. که از درد تنهایی. صدای بنلد پدر که آرام آرام دور  می شود، و از در هال به حیاط می رود. همچنان در گوش او پیچیده است.

لعیا؟ دخترم از پشت در برو کنار.

صدای مادر که سعی دارد، او را تسکین دهد، از پشت در به گوش او می رسد. صدای آرام گریه ی لعیا دل مادر را به درد آورده است. او می داند، دخترش هیچ تقصیری ندارد. اما پیش شوهر طوری باید حرف بزند، که او احساس نکند، مادر طرف دختر را گرفته است.

-: آقا مراد به بزرگی خودت ببخش. جوان است. نمی فهمد. من خودم با او حرف می زنم. تو خودت را ناراحت نکن. دنیا که به آخر نرسیده. در خانه که غریبه رفت و آمد نمی کند. با سختگیری که مشکل حل نمی شود.

-: اگر از حالا ولش کنیم، از فردا که بزرگ شد، نمی توانیم جلوش در بیایم.

-: من که نگفتم به امان خدا رهایش کنیم. اما اگر زیاد سختگیری کنی، بیشتر از ما فاصله می گیرد.

مرد خشم خود را فرو خورده است. نگاهی به زنش می اندازد. سیگاری روشن می کند. از خانه بیرون می زند. مادر خود را به پشت در اتاق لعیا می رساند. هق هق گریه های دختر از پشت در شنیده می شود. با اصرار مادر، لعیا از پشت در کنار می رود. مادر وارد اتاق می شود. لعیا سر خود را میان دو دست گرفته و در گوشه ای کز کرده است.

صد بار بهت گفتم، جلوی پدرت این طوری نگرد. حرف که گوش نمی کنی. خدا منو بکشد، تا از دست شما راحت بشم. مگر تو نمی دانی آن شمر زلجوشن چه اخلاقی دارد. چرا خون به دلم می کنید، پدر و دختر.

لعیا دست از صورت بر می دارد. سرش را بالا می گیرد. مادر چهار زانو گوشه ی اتاق نشسته است. نگاه مادر به چهره غمبار دختر می افتد.

 جای کشیده، روی پوست سفید صورت باقی مانده است. جواهر با دیدن صورت سرخ لعیا توان از دست می دهد. خود را جلو می کشد. سر او را در آغوش می گیرد.

دستش بشکند. چطور دلش آمد.

هیچ حرفی برای گفتن نیست. لعیا هر چی فکر می کند، معنی رفتار پدر را درک نمی کند.

 اما مادر می داند، آب از کجا سر چشمه گرفته است. او طعم تلخ خشونت های شوهر را سالها قبل کشیده است. وقتی جوان بود. وفتی آبی زیر پوست داشت. وقتی هنوز لعیا به دنیا نیامده بود. وقتی هنوز لطیف دو سه سال بیشتر نداشت. آن روزها جواهر معنی رفتارهای شوهر را درک نمی کرد. آن روزها مراد به هر بهانه ای زن جوانش را زیر باد کتک می گرفت. مراد فکر می کرد، همه آدمها به زنش نظر دارند. او این اخلاق را از پدر بزرگش به ارث برده بود. دست خودش هم نبود. تا وقتی که زنش بر و رویی داشت، او به همه شک داشت. اما بعد ها که بچه ها یکی پس از دیگری به دنیا آمدند و بزرگ شدند، و لعیا روز به روز استخوان ترکاند، نظر پدر از مادر به دختر برگشت. او هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، که قد کشیده بود. مثل مادر که قد بلندی داشت. وقتی چهارده ساله شد، هم قد مادر شد. پدر سعی می کرد، دختر جوانش کمتر از خانه بیرون برود. اما درس و مدرسه را که نمی شد به خانه اورد. پدر احساس می کرد، کنترلی روی دختر ندارد. لعیا هر روز از دنیایی که پدر ساخته بود، فاصله می گرفت. و پدر او را نمی فهمید.

پدر گاهی به بهانه های مختلف او را به زیر بار کتک می گرفت. و او صبورانه تحمل می کرد. چاره ای جز تحمل نداشت. طوری به  رفتارهای پدر عادت کرده است، که اگر رفتاری به غیر از آن می دید، تعجب می کرد.

اکنون او خسته است. گویی از صبح تا شب کوه کنده است. از وقتی مدرسه ها تعطیل شده بود، تا لنگ ظهر می خوابید. بیدار که می شد، حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشت. در آن چله ی تابستان که نه حال بیرون رفتن را داشت، و نه حال کار کردن در را. و اگر کاری هم انجام می داد، با غر زدن های مادر بود. انگار یک چیزی در زندگی کم داشت. خودش نمی دانست چی کم دارد. اما جای کسی یا چیزی در زندگی اش خالی بود.

با این که شب بود، اما هوا دم کرده بود. فصل خرما پزان بود. وقتی به بیرون قدم می گذاشتی، انگار به سونای بخار قدم می گذاری. این که شبش بود، وای به حال روزها.

صدای یکنواخت کولر گازی خواب را در چشمها می چرخاند. گاهی پلکها پایین می افتاد، و با کوچکترین صدایی دو باره بالا می رود.

لعیا بی حوصله دست به موس برد. بی هدف روی اینترنت کلیک کرد. از وقتی برادر بزرگش لطیف اینترنت گرفته بود، او هم گاهی پشت کامپیوتر می نشست، سری به اینترنت می زد. از این سایت به آن سایت. از شعر یا مطلبی که خوشش می آمد می خواند. تا اینکه احساس خواب می کرد. خواب برای او تنها همدمی بود، که هر وقت دوست داشت، می توانست، با او هم آغوش باشد. او تنها در خواب بود، که زندگی می کرد. چون در خواب بود، که آزادانه به هر جا که دوست داشت، قدم می گذاشت. با هر کس که دلش می خواست حرف می زد. از وقتی در دنیای مجازی قدم گذاشته بود، فکر می کرد، دنیای مجازی هم مثل خواب می تواند، او را به هر جا که می خواهد ببرد. روی هر واژه ای کلیک می کرد، در عرض چند ثانیه لیستی از آن واژه با عنوانهای مختلف پیش چشمش ردیف می شد.

گفتم غم تو دارم. گفتا غمت سر آید.

 با وارد کردن یک جمله انگار به دنیای تازه ای قدم گذاشت. روی جمله کلیک کرد. غزل حافظ رو به روی نگاهش قرار گرفت.  روی کلید پخش کلیک کرد. یک نفر با سه تار، غزل را دیکلمه می کرد. لعیا گوش سپرد. غزل خوانده شد. غزل بعدی. باز هم غزلی دیگر. انگار یک نفر پیدا شده بود، با او حرف بزند. انگار نوری در دل تاریک او تابیده بود. انگار حافظ با غزل هایش راه روشنی را در پیش روی او قرار داده بود. گویی غزلیات حافظ مثل آینه ای بود، که او خود را در آن می دید. آن شب لعیا با نوای سه تار و با اشعاری که با آن دیکلمه می شد، به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که بیشتر به رویا می مانست. حس غریبی داشت. از آن شب به بعد تا فرصت پیدا می کرد، پشت کامپیوتر می نشست. همان آدرس را در اینترنت پیدا می کرد. غزلیات حافظ را که به صورت تکنوازی پخش می شد، گوش می کرد. تا خواب او را می ربود. در همان روزها بود، که از طریق همان صحفه عضو یک سایت شد، که مسیر زندگی او را بکلی عوض کرد. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۷
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۹ میر حسین دلدار بناب

سلام

چه عالی.

همین.

دست مریزاد.

پاسخ:
ممنون از لطفتان 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">