افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

او شب قبل تا سپیده ی سحر،  لحاف سرکشیده بود، تا صدای آرام گریه های شبانه اش را کسی نشنود. صبح مادرش گفته بود: شب چه خوابی می دیدی که در خواب آن طور گریه می کردی؟ و او گفته بود: کاش خواب بود. سکسکه بعد از گریه هایش دور از چشم مادر نبود. یکی دو ساعت  بعد گفته بود: ننه می خواهم بروم تشیع جنازه، و مادر با تعجب پرسیده بود، تشیع جنازه؟ تشیع جنازه کی؟  و او جواب داده بود: تشیع جنازه پسر همسایه آبجی سیما، درست حرف بزن ببینم کدام همسایه ؟ و ناهید گفته بود: پسر عصمت خانم. مادر تنها گفته بود: خدا صبر بدهد مادرش را، ولی تو که اهل تشیع جنازه رفتن نبودی. امروز می خواهم بروم. و مادر تسلیم اصرارهای دختر شده بود، و اجازه داده بود، فقط همین یک بار برود. مادر گفته بود: فقط این یک بار، چه معنی دارد، دختر شانزده ساله هر روز چاروق، چاچوق کند برود تشیع جنازه، مردم چی میگن. و ناهید در غم تنهائی خود، راه افتاده بود و خود را جلوی بیماستان رازی رسانده بود، که قرار بود جنازه سعید از آنجا تشیع شود. سیما خواهر بزرگ ناهید در جلوی بیمارستان و در میان بستگان سعید بود.  ناهید سعی می کرد، خود را از چشم سیما دور نگهدارد، و در خلوت خود تنها باشد. چرا که در حضور خواهرش نمی توانست، با خیال راحت گریه کند. او تن خسته خود را آرام آرام از لابلای زنان و دخترانی که در پیاده رو بودند،  با جنازه سعید که روی دوش مردم بود جلوی می کشید، تا مردم سعید را از او دور نکنند.  ناهید چشم از تابوت سعید که با پارچه سفید  نام او را  روی آن نوشته بودند، برنمی داشت،  (شهید سعید نجفی زاده)
 طول خیابان امام از مسجد المهدی تا مرکز، پیاده روهای دو طرف خیابان مملو از جمعیت بود، که اکثریت آنها زنان و دختران جوانی بودند، که برای خرید به بازارآمده بودند. معمولا در طول هفته یکی دو روز تشیع جنازه شهدابی که در جبهه های نبرد کشته می شدند، جریان داشت. مغاره دارها در طول خیابان امام کرکره مغازه های خود را پائین می کشیدند، جلوی مغاره خود می ایستادند، یا داخل جمیعت می شدند و تا میدان فرمانداری می رفتند، و بعد هم برمی گشتند، می رفتند مغازه هاشان.  تشیع کنندگان درعرض خیابان حرکت می کردند. در اول صف تشیع کنندگان گروه موزیک ارتش به صورت منظم و با طنین تبل ها قدم بر می داشت.  پشت سر گروه موزیک مردان و جوانی بودند، که پیکرهای شهدا را روی دوش خودشان حمل می کردند، و شعار می دادند، و در ادامه صف زنها بودند، که جواب شعار مردها را می دادند، و آخر صف مادران و خواهران و دیگر نزدیکان شهدا بودند، که گاهی آنها را دیگر زنان از روی زمین می کشیدند، چون نای رفتن نداشتند. بعضی از زنان و مردان، بلند بلند گریه می کردند. و بعضی نگاه خشک شان را  به یک نقطه نا معلوم می دوختند، و به راه خودشان ادامه می دادند. شاید همه آنها در خود گریه می کردند. هیچ کس از دل کسی خبرنداشت.  معمولا یک وانت یویوتای جنگی که پشت آن دستگاه و بلند گوهای بزرگ نصب شده بود، در میان جمعیت در حرکت بود، که شعارها را هدایت می کرد. آن روز هم مثل روزهای دیگر پیکر شهدا روی دوش مردم تا میدان فرمانداری برده شد. چهار آمبولاس تویوتا که جلوی آنها با گلهای سفید مریم تزئین شده بود، در مقابل فرمانداری انتظار پیکر شهدا را می کشیدند.  حالا دیگر همه تشیع کنندگان به میدان کوچک فرمانداری رسیده بودند. در میدان فرمانداری جای سوزن انداختن نبود. جنازه شهدا از دوش مردم به داخل آمبولانس ها گذاشته شدند. ناهید سر خود را به آمبولانسی که جنازه سعید در آن گذاشته شده بود، تکیه داده بود، و دستان کوچک خود را به بدنه آمبولانس می کشید، اکنون بدنه آمبولانس برای ناهید  مقدس ترین ضریح عالم بود. او خیلی سعی کرد، هنگام انتقال تابوت حداقل دست خود را به تابوت بکشد. چون فکر می کرد، تنها ارتباط سیال با پیکر خونین سعید  تابوتی است، که جداره درونی آن سعید را در خود نگهداشته، و فقط جداره بیرون آن است که قابل دست رس ناهید است، اما هجوم مردم مانع از رسیدن دست ناهید به تابوت شد. آمبولانس آرام آرام در میان جمعیت راه افتاد، و ناهید آخرین تکیه گاه خود را از دست داد. پاهای او نای رفتن نداشتند، آمبولانس داشت سرعت می گرفت. اما پاهای ناهید توان همراهی نداشت. او بی اختیار زمین خورد، و دنیا در مقابل چشمانش تیره و تارشد. ناهید در یک لحظه احساس کرد،  که در یک خلاء تاریک در حال معلق شدن است، دیگر هیچ صدائی نمی شنید،  مثل کسی که در عمق ده متری آب در حال پائین رفتن باشد، و دستش به جای بند نباشد، فقط صدای خفیف آب بود، که می شنید. نه دردی، نه حسی، نه وزنی، در اوج سقوط، صدای سعید را  شنید که می گفت: داری خواب می بینی ناهید، چشمانت را باز کنی، غرق نمی شوی. ناهید با دهان بسته داد می زد، اما کسی صدای او را نمی شنید، سعید داد می زد، نترس تو دست مرا بگیری، چشمت را باز کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد، ناهید هر چه تلاش می کرد، نمی توانست چشمان خود را باز کند. اما به شوق دیدن سعید تمام توان خود را جمع کرد، تا یک لحظه  چشمان خود را باز کند. چند زن سیاهپوش دور او را گرفته بودند. پس سعید کو؟کجا رفت؟ یکی از آن زنهای سیاه پوش فرزانه خواهر بزرگ سعید بود، که تازه ازدواج کرده بود، و از ماجرای عشق سعید و ناهید چیزهایی شنیده بود. او می دانست سعید دختری به نام ناهید را دوست دارد، اما از نزدیک ناهید را نمی شناخت. یکی از زنها نام او را پرسید، کسی او را نمی شناخت، ناهید زیر لب نام سعید را زمزمه می کرد،  نام سعید از زبان یک دختر غریبه، خواهر بزرگ سعید را به واکنش واداشت. دختر را در آغوش کشید.
 عزیزم اسمت چیه؟ اما ناهید قادر نبود، جواب بدهد. گریه امان او را بریده بود
یکی از زنها که همسایه سیما خواهر ناهید بود، ناهید را شناخت.
 او دختر ربابه خانم است، خواهر سیما ، همسایه روبروی ما، اسمش ناهید است. چند بار من او را در خانه سیما خانم دیدم. خواهر بزرگ سعید با شنیدن اسم ناهید گریه اش را بلندتر کرد.
 سعید کجائی که ببینی خواهرت چطوری دختری را که دوست داشتی پیدا کرده،
کجایی که ببینی خواهرت به چه روزی افتاده، سعیدم، برادرم.
 زنها کمک کردند، تا فرزانه و ناهید سوار اتوبوسی شوند، که به طرف باغ رضوان در حرکت بود. اتوبوس مملو از زنهای سیاهپوش بود. سیما در ماشین دیگری بود. زنها یک صندلی برای ناهید و فرزانه خالی کردند، و آنها در کنار هم نشستند. آمبولاس ها جلوتر و ماشین های دیگر پشت سر آنها وارد گورستان باغ رضوان شدند. همه از ماشین ها پیاده شدند. جنازه ها را از آمبولانس ها بیرون آوردند، نیازی به غسل نبود. نمازمیت خوانده شد. به سرعت پیکرها را به قطعه شهدا انتقال دادند. چهار قبر در کنار هم آماده شده بود. هر شهید در کنار مزار خود زمین گذاشته شد. جمعیت دور تا دور جنازه ها حلقه زده بودند. نوحه علی اکبر دشت کربلا  به نوحه شهیدان شلمچه بسته شد. وای اکبرم، وای سعیدم، وای قاسمم، وای علی ام، وای حسین ام، وای جوانم وای برادرم، وای پسرم، وای گلم که پرپر شدی . جنازه ها در قبرها گذاشته شد. گرد و خاکی که از ریختن خاک بر روی پیکرعزیزانشان به هوای برمی خواست، شیون زنها را بلند کرد.
 تو را خدا بگذارید حداقل یک لحظه صورت جوانم را ببینم. آخر مردم من نوزده سال زحمت کشیدم، خون دل خوردم، شبها بیخوابی کشیم، نگران یک ساعت دیر آمدنش شدم، لباس پوشاندم، به مدرسه فرستادم، پشت سرش نگاه کردم، هزار بار قربان صدقه اش رفتم، به پاس این همه زحمت بگذارید، فقط یک بار نگاه به صورت جوانم باندازم، با اشکهایم خون صورتش را پاک کنم. مگر این توقع زیادی هست مردم . نیازی به مداح نبود. مادر سعید همه را به گریه انداخته بود. ناهید و فرزانه در یک گوشه ای آرام آرام گریه می کردند. سیما چند بار خواهر کوچک خود را در میان جمعیت دید. اما علت حضور او را به درستی درک نمی کرد. وقتی اعلام کردند، مردها کنار بروند، تا خانم ها سر مزار بیایند، ناهید سعی می کرد، خود را در گوشه ای گم و گور کند. تا دیگران متوجه حضور او نشوند. او تصمیم گرفته بود، بعد از رفتن همه با سعید که حالا زیر خروارها خاک خوابیده بود، خلوت کند. ناهید پیه غر زدنهای مادر را به تن خود مالیده بود، تا به دور از چشم دیگران با سعید تنها بماند. خواهر سعید وقتی از روی قبر برادر برخواست، نگاه خود را به جائی که ناهید قبلا نشسته بود انداخت. او نبود. از همسایه ای که ناهید را شناخته بود، پرسید. او هم خبر نداشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۳
علی ابراهیمی راد

اکنون که شمارش آرا به سرعت لاک پشت شمرده شد. و بر خلاف انتخابات 88  قرار  نبود، دقت فدای سرعت شود، به نظر می رسد، تند روی جای خود را به اعتدال سپرده است. سالیان سال کشور از افراط و  تفریط  آسیب جبران ناپزیری دیده است. اکنون که اکثریت مردم رای به اعتدال و میانه روی داده اند، شایسته است، قائده مردم سالاری را ارج نهیم و در تمام امور کشور راه میان روی را سر لوحه کارها قرار دهیم. هیچ کس حق ندارد، پیروزی ملت ایران را به حساب شخصی خود واریز کند. به امید روزی که تمام کارها با تدبیر و اندیشه پیش برود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۳
علی ابراهیمی راد

 ناهید خود نیز مملو از سئوال است. تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده است. شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف بوده باشد. شاید شریف هم در جایی بوده، که سعید هم در جائی شهید شده بود.

چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 سعید نوزده سالش تمام نشده بود، که با ناهید  شانزده ساله پیمان دوستی بست. او به فاصله چند ماه به عنوان یک بسیجی عازم جبهه شد. یکی دو ماهی از اعزامش نگذشته بود، که خبر شهادت سعید را به خانواده اش دادند. آن روزها حال و هوای شهر جنگی بود و هر هفته روزهای یکشنبه بسیجی ها را عازم جبهه می کردند. عشق شهات، عشق جوانی را کم رنگ کرده بود. نو جوانانی که تازه به سنین جوانی قدم گذاشته بودند، احساس غرور بیشتری برای جنگیدن داشتند. و سعید جبهه و جنگ را به عشق جوانی ترجیح داده بود، و التماس های ناهید هم تاثیری بر تصمیم او نگذاشته بود. اکنون نزدیک به چهار سال از آن روزها گذشته است. در این چهار سال ناهید یک لحظه از یاد سعید غافل نبوده است. چهره غمبار شریف نشان از درد مشترکی داشت، که هرکدام از دو نفر به نوعی دچارآن شده بودند. دردی که زمان و مکان نمی شناسد. چهار سال، یا چهارده سال، دردی که وقتی کسی را آلوده کرد، کرد. درد آلودگی، درد بی درمان، اسماعیل گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن ما شده، سهراب گفت خدا به دادش برسد با این سن کم.

 مگر می شود کسی که اهل جبهه و جنگ است، عاشق هم شده باشد؟ جنگیدن دل سنگ می خواهد، مگر می شود سوته دلان، سنگدل هم باشند؟ شاید لایه های مختلف شخصیت آدمی هزاران لایه ی، متضاد شخصیتی، در وجود خود جای داده باشد، که در زمانها و مکانهای مختلف خود را بروز دهند. در عرصه های مختلف، سخصیت های مختلف، در میدان نبرد، در میدان اندیشه و بیان، در عشق و عاشقی، در شعر و موسیقی و نقاشی، در فرهنگ و ادب، در میدان علم  و دانش،  در روزگار سختی، و در صدها و هزاران میدان دیگر شخصیت دیگر، که ممکن است در یک نفر جمع شده باشد، و حتی گاهی خود شخص هم قادر به شناخت شخصیت های مختلف ومتضاد  خود  نباشد، مگر زمانی که موقعیت بروز هر شخصیتی فراهم شود.
  ناهید یک بار دیگر به عکسی نگاه کرد، که خیال او را به دور دست ها می برد. عکس شریف  زمانی گرفته شده بود، که او در میدان نبرد یک رزمنده بوده است. اما حالا چی؟ او چگونه آدمی ست؟ آیا ممکن است او سعید را هم دیده باشد؟ می گفتند: طول جبهه نبرد بیش از دوهزار و پانصد کیلو متر بوده، از کجا معلوم که شریف و سعید در یک جبهه بوده باشند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. ناهید نگاه خود را به طرف پنجره اتاق می گرداند. هوس نگاه آسمان ابری او را با خود به پشت پنجره می برد.
هوا گرفته است،  دل ابرها پراز باران است.
 هوا، هوای باریدن دارد.
چرا خود را خالی نمی کنند ابرها؟ چرا نمیبارند؟
ابرها از دور دست ها آمده ند، در آسمان ما غریبه اند.
مثل غریبه ای در میان خیل آشنایان.
 آسمان اینجا، دلگیراست.
رنگ آسمان اینجا را غبارغم گرفته است.
  اینجا کسی منتظر باران نیست. اینجا کسی باران نمی خواهد.
هیچ کس به آسمان نگاه نمی کند. همه سر در لاک خود فرو برده اند.
اینجا هیچ کس از کسی خبر نمی گیرد .شاید همه در خود می گریند.
شاید دل همه پر از ابرهای تیره است.
اینجا هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
خوش به حال ابرها، که بسان پرنده های مهاجر همیشه در سفرند.
تا آسمانی برای باریدن پیدا کنند.
همه گرفتارند. خبری نمی گیرد کسی ازدیگری.
مگر روزی که جنازه سعید رو دوش مردم بود، کسی از جمعیت به فکر دختری بود، که روزها و شبها برای بازگشت او لحظه شماری می کرده است. هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
مارش عزا  در خیابان امام خمینی مرند طنین انداز بود. صدای تبل سربازان گروه موزیک ارتش،  لرزه براندام خیابان ها ی شهر انداخته بود. مردم زیادی برای تشیع پیکر شهدا آمده بودند. پیکر چهار شهید جنگ همزمان تشیع می شد. جنازه سعید هم جزء چهار شهید بود. باد پلاکارد های رنگارنگ را در طول خیابان امام به اهتزاز در آورده بود. پرچمهای سرخ، سبز، سیاه، شاید رنگ پرچم ها، نماد نگرش هر قشری از جامعه به جنگ بود. شاید هم نا خودآگاه رنگها خود را به ذهن آدمها تحمیل کرده بودند. سرخ نماد خون و شهادت، سبز نشانه دفاع و مظلومیت، سیاه تبلور غم واندوه،. شعارها هم، مانند پرچم ها رنگ بوی مختلف داشت . جنگ جنگ تا پیروزی، این گل پرپر ز کجا آمده، از سفر کربلا آمده، عزا عزا ست امروز، روز عزاست امروز، شهید گلگون کفن پیش خداست امروز. اما برای ناهید همه پرچم ها سیاه، همه شعارها عزا، و همه رزمندگان سعید بودند. دنیای کوچک ناهید  پیروزی و شکست، عقیده و خاک، مرگ و زندگی، دفاع و هجوم،  در وجود سعید خلاصه می شد. از آن جمع انبوه هیچ کس به گریه معصومانه ناهید توجهی نداشت. ناهید نه زن شهید بود، و نه خواهر یا دختر شهید. گریه او هم، گریه پنهان از چشم مردمی بود، که هر کدام بنا به وظیفه یا منظوری آمده بودند. آنها  باید تشیع می کردند، شعار می دادند، در مسجد یک فاتحه ای می خواندند، یا به بهانه گریه به مظلومیت شهدای جنگ، و یا  شهید مظلوم نینوا، به هزار گرفتاری خود گریه می کردند، بعد هم می رفتند دنبال زندگی تکراری خودشان، تا روزی دیگری، شهید دیگری تشیع کنند. هیچ کس از میان آن جمع عظیم،  به فکر دختری نبود، که چند ماه پیش دل به کسی  باخته بود که اکنون روی دوش آنان به زیر خروارها خاک برده می شد، و او باید خود را در میان زنان و دختران سیاه پوش قائم می کرد، تا مبادا آشنائی، گریه های او را که از درد بی درمانی بود، ببیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۴
علی ابراهیمی راد

با کناره گیری محمد رضا عارف به در خواست محمد خاتمی، و در خواست محمد خاتمی از اصلاح طلبان برای دادن رای به حسن روحانی به نظر می رسد راه اصلاحات به اعتدال ختم خواهد شد. در شرایطی که تمام راههای اصلاحات به انسداد ختم شده بود، شاید این روزنه ای باشد، که کشور را از تند روی ها نجات دهد. اینکه روحانی اصلاح طلب هست یا نه مهم نیست. مهم این است، که پدر معنوی اصلاحات اصلاح طلبان را به رای دادن به حسن روحانی دعوت کرده است. اگر اصلاح طلبان حول یک محور جمع نشوند، اصولگرایان بر آنها غلبه خواهد کرد. کسانی که خود را اصلاح طلب میدانند، باید رای خود را به روحانی بدهند، حتی اگرتجربه سال 88 تکرار شود. چرا که حداقل هزینه سنگینی را بر آنها که بخواهد آرای مردم را مهندسی کنند تحمیل خواهند کرد. پس بهترین راه رفتن به پای صندوقهای رای است. تا شاید راه اصلاحات از اعتدال به تنیجه برسد. یا حق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۸

. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد. آذر می گفت: شریف را اینجوری نگاه نکن، تا آخر جنگ  مدام کار و زندگی شو ول می کرد، می رفت جبهه، وقتی (مارش) جنگ پخش می شد، و رادیو اعلام می کرد، عملیات شده، شریف همان روز می رفت بسیج، عازم می شد جبهه، و بعد از چهل، چهل و پنج روز دیگه برمی گشت خانه، وقتی از او می پرسیدیم چه خبر از جبهه؟ جواب می داد: هیچی بابا بخور بخواب بود، خبری نیست. می گفتیم: اگه خبری نیست، پس تو چرا رفته بودی؟ آنجا چکار میکردی؟ این همه شهید و مجروح از کجا میارن؟ می گفت: من که برای استراحت رفته بودم، شهید و مجروح ها هم باید خودشان جواب بدهند، من که وکیل آنها نیستم. اما دوستانش وقتی می آمدند دیدنش، می گفتند: او راننده واحد تخریب است، کار واحد تخریب، خنثی کردن مینها، و باز کردن معبر در میدان مین است. هر بار که مارش جنگ از رادیو پخش می شد. دلم هری می ریخت، چون می دانستم شریف باید برود. نمیدانی در طول هشت سال جنگ، چی کشیدم. یک بار گفتم: شریف مگر خودت نمیگی، عملیات انجام شده؟ پس برای چی تو میری جبهه ای که تا تو برسی آنجا، همه چی آروم شده؟ گفت: خوب معلوم میرم هوا خوری. اما دوستان شریف که بعضی از آنها قبلا جبهه بودند، می گفتند: ارتش عراق بد از عملیات پاتک هائی می زند که صد رحمت به شب عملیات، گاهی تعداد تانکها آنقدر زیاد است که نمی شود شمرد. قسمت عمده کار عملیات بعد از شب اول حمله است، و بیشتر کار واحد تخریب هم در مقابله با پاتکها بعد از حمله است. چون مسیر تانکها باید هر چه سریعتر مینگذاری شود، تا آنها به راحتی نتوانند پاتک بزنند، طبیعی است که برای بردن مین های ضد تانک، افراد نمی توانستند، خودشان مین ها را کول بگیرند ببرند، چون مین های ضد تانک خیلی سنگین است، پس وظیفه راننده تدارکات تخریب، ایجاب می کرد، با تسلط و مهارت مین ها را به خط مقدم برساند.  چرا که تکان بیش از اندازه ماشین ممکن بود، باعث انفجار مین ها شود.

 ناهید هرچه دقت می کرد،  قیافه عکس نشان نمی داد، این همه کار از او بر بیاید. اصلا عکسی که در دیوار بود، نشان نمی داد صاحب اش، آدم خشنی باشد، یا بخواهد به طرف کسی تیراندازی کند. شاید برای همین بود که شریف رانندگی را انتخاب کرده بود.
آذر از زبان دوستانش نقل می کرد، که شریف در واحد تخریب، هم راننده آمبولانس است، هم راننده تدارکات، وقتی عملیات می شود اولین کار تخریبچی ها جمع آوری مین ها ست که رزمند گان اشتباهی روی مین نروند. برای این کار یک روبان قرمز در دور میدان های مین می کشند. و راه های عبور را از وسط میدانها علامت گذاری می کنند. بعد در هر میدان چند نفر به فاصله زیاد از هم، مشغول خنثی سازی انواع مین ها می شوند. تا اگر در هنگام خنثی سازی پای کسی اشتباهی روی مین رفت دیگران دچار حادثه نشوند. معمولا در نزدیکی میدان مین آمبولانس تخریب با دو نفر از امداد گران آماده باش می ایستد. تا در هنگام انفجار خود را به مصدوم برسانند. اگر کسی که روی مین رفته، شهید شده باشد، جنازه را به حال خود رها می کنند، تا سر فرصت جنازه را به پشت جبهه انتقال دهند، که گاهی هم قبل از انتقال، عراقیها پاتک میزنند، وجنازه شهدا را جمع می کنند، ودر گورهای دسته جمعی خاک می کنند، و اگر انفجار مین باعث زخمی شدن تخریبچی شده باشد، که معمولا موجب قطعی دست یا پا آنها می شود، امداد گران رزمنده زخمی را به آمبولانس می رسانند. و اینجاست که نقش راننده آمبولانس حساس می شود، چرا که رساندن مجروحی که قسمتی از بدن خود را از دست داده، به بیمارستانهای امداد صحرائی، در پشت خط مقدم، آن هم زیر آتش سنگین دشمن کار آسانی نیست. شریف با تجربه ای که در جبهه کسب کرده بود، با طمانینه، وظیفه خود را به عنوان یک راننده آمبولانس، انجام می داد. و به سرعت زخمی ها را به پشت خط مقدم انتقال می داد. وقتی بچه های تخریب در میدان مین نبودند، او مشغول تدارک مهمات و آب و غذا می شد. حتی یک بار هم گفته بودند، ماشین (شی، میم، ر) که همان واحد خنثی سازی بمب های شیمیائی است را رانندگی کن، و او هم داوطلبانه قبول کرده بود. خودش به ندرت از جبهه حرف می زد، مگر از دوستان قدیمی اش دور هم باشند، چند کلمه ای، به شوخی از زیر زبانش در برود.
ناهید با نگاه کردن به عکس احساس می کند، در نگاه عکس نوعی انتظار جواب از کسی که به او نگاه می کند، وجود دارد. اما ناهید جواب او را نمی داند، اصلا معلوم نیست، عکس چه سئوالی را پرسیده که سالهاست منتظر جواب مانده است، شاید هنوز کسی جواب، سئوال سخت او را نمی داند، یا شاید میداند، اما نمی خواهد پاسخ بدهد.
 ناهید خود نیز مملو از سئوال است، تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده، شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف باشد، هرچی باشد سعید هم در جائی شهید شده بود که شریف هم آنجا بوده بود. چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۲

پای یک مسجد متروک بنای ده ماست   

                                               نوتر از منظره ها مقبره های ده ماست

خانه هامان گلی و پنجره هامان بسته

                                              فقط این مسجد متروک نمای ده ماست
کدخدای ده ما هرچه بگوید حق است
                                              کدخدای ده ما نیست خدای ده ماست
کدخدا را چو خدا قبله حاجت کردیم
                                            کدخدایی و خدایی که بلای ده ماست
ما از این زندگی آخر به خدا خسته شدیم
                                             این صدا مختص من نیست صدای ده ماست
بذر عصیان زدگی مرکز طاعون زدگی
                                             تخم آفت زدگی در گل و لای ده ماست
پدرم از ده بالا که غروب آمد گفت
                                             هرچه بد بختی و درد است برای ده ماست
آی چوپان جوان خسته نباشی بنواز
                                             فقط این نی لبکت لطف و صفای ده ماست

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۷

 شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش. با موتور می روی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، گفتم: حالا خوبه یک ماه نشده با هم دوست هستیم، گفت: از روزی که شناختم ات دوست ات داشتم، گفتم : خودتو لوس نکن اگر داشتی، یک اشاره ای می کردی. گفت: به خدا خجالت می کشیدم، تو هم که انگار نه انگار، خود تو به کوچه علی چپ می زدی، وقتی صدای موتورت از (باغ یولی) می آمد، با عجله می آمدم کنار راه می ایستادم، تا یک لحظه ببینم ات، اما تو هیچ اعتنائی نمی کردی، با تبسم نگاهی به چشمان آهو وارش کردم، سرش را پائین انداخت، دیگه حرفی نزد، در جاده کنار دریاچه ارومیه، با موتور به طرف پلان های کنار دریا می رفتیم، سهراب ترک موتور اسماعیل نشسته بود. من آهنگهائی را که تا شب دیر وقت گوش داده بودم، زمزمه می کردم، ماشین های کوچک و بزرگ در کنار باغهای سیب که به لبه خاکی جاده چسبیده بود، نگهداشته بودند، مسافران تابستانی در کنار ماشینهایشان بساط صبحانه را پهن کرده بودند و صبحانه می خوردند، یک پیکان سفید رنگ با سرعت زیاد از موتورهای ما سبقت گرفت، از پشت سر  من راننده را دیدم، که سرش را خم کرده  و مشغول جا به جا کردن کاست پخش ماشین بود. ماشین به طرف سمت راست جاده که ماشینها ایستاده بودند،  منحرف شد، و به یک ماشین سواری دیگر که درکنار جاده، پشت سر یک کامیون نگهداشته بود، ومسافرین آن، در بین دو خودرو صبحانه می خوردند، برخورد کرد. ماشین سواری پارک شده، به شدت به طرف کامیون جلوئی حرکت داد، در یک لحظه گرد و خاک از بین ماشین ها بلند شد، جیغ  بچه ها و زنها، از داخل گرد و خاک می آمد،  ماشین هائی که  نزدیک  صحنه تصادف بودند، ترمز کردند. چند ماشین از پشت سر به هم خوردند، صدای جیغ و داد زنها و بچه ها، با صدای برخورد، ماشین ها همراه با ترمز شدید از میان گرد وخاک صحنه قیامت را در ذهنم تداعی می کرد، به سختی موتورها را نگهداشتیم. من قبل از همه به میان مصدومین، که در وسط دو ماشین گیر کرده بودند، رسیدم،  یک دختر بچه چهار پنج ساله را که  زخم مختصری برداشته بود،  واز ترسش جیغ می کشید، از قسمت پایین کامیون بیرون کشیدم، سر دو نفر که بلندتر از دیگران بودند، بین سپرهای دو ماشین له شده بود، زنها در میان گرد و خاک جنازه ها را بغل کرده بودند و جیغ می کشیدند، ناصر، ناصر؟ تو را خدا پاشو،  من داد می زدم اسماعیل، اسماعیل کمک کن اینها را در بیاریم ، اما اسماعیل صدای منو نمی شنید،  به کمک یک نفر دیگر، جنازه را از دست زنها و بچه ها بیرون کشیدم، ، باورم نمی شد، او مرده است، هنوز سر له شده اش روی سینه ام بود، اسماعیل گفت: شریف او دیگه مرده ولش کن، سرش داد زدم، شاید زنده مونده باشد، اما اسماعیل جنازه را، به کمک  سهراب از دستم گرفت، روی آسفالت کنار جاده دراز کرد، سیب زردی که نصفی از آن خورده شده بود و نصف دیگه اش خون آلود شده بود، کنار جناره زمین افتاد، تمام لباسم خونی بود، لخته خونی که روی شلوار لی ریخته بود، هیچ وقت پاک نشد، مادر گفت: خون آدمیزاد به این راحتی پاک نمی شود،  هر وقت خون می بینم ، یاد حرف آقای یوسیفی می افتم (آری شود ولیک به خون جگر شود) اسد پرسید، آقا اجازه؟ میشه معنی شعرو بگین، آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید، آقای غلامی که بغض، گلویش را گرفته بود، آمد سر کلاس. به زور جلوی گریه اش را گرفته بود، گفت: بچه ها آقای یوسفی دیگر نمیاد، اسد دستش را بلند کرد و پرسید: آقا اجازه؟ مگه هنوز خوب نشده؟ آقای غلامی گفت: بچه ها دیگه چیزی در مورد، آقای یوسفی نپرسید، همه بچه ها به هم نگاه کردند، چند دقیقه سکوت کلاس را گرفت، آقای غلامی گفت، بچه ها بی سر و صدا، برین خانه هایتان، از فردا معلم جدید میاد.

 پاهای شریف او را بی اختیار به مکانی می برد، که در آن غروب بهاری پیمان مهر بسته شده بود. او احساس می کرد، تنها پناهگاه، در این لحظات دشوار، همان جاست. رد پای شریف،  بر روی برف سنگین چند روز گذشته، که تا زانو فرو می رفت، و خط کج ومعوجی به جا می گذاشت، و هر بیننده ای می توانست، حدس بزند رونده راه تعادل جسمی و روحی  ندارد، به جا می ماند. بلاخره درخت تنومند بید که زیر بار سنگین برف چند شاخه ی آن شکسته بود، دیده شد.
 چه خلوت کرده بود، درخت پیر، با شاخه های شکسته اش که از جور زمستان تن رنجورشان در زیر بار زمستان کمر خم کرده بودند. گرچه جسم زخم خوردشان، دل از پیرمراد نمی کندند، و چه سکوتی حکمفرما کرده بود زمهریر زمستانی بعد از قلع و قمع برگهای هزار رنگ پاییزی،
 چه بی رحم  است، رسم زمانه، که حسرت خوردن یک سیب را، بر دل کسی که به پایان راه رسیده باشد، می گذارد، و جای دندانهای خونین اش را بر تن یک سیب  به عبرت می کشید، نیمه خونین سیب، در کنار جنازه افتاده بود، چه نزدیک است فاصله مرگ  و زندگی، حتی کمتر از زمان خوردن نیمه یک سیب
 ترسیم صحنه آن روز هم در کنار درخت بید پیر، و رنجی که در آن روز زمستانی بر شریف رفته بود، جواب سئوال او را نمی داد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی او باز شده بود؟/////

صدای بلند زنگ در حیاط، آذر را از خواب طولانی شبانه بیدار کرد،  نور کمی که در هوای ابری به اتاق می تابید، ساعت دیواری را نشان می داد، آذر با کمی دقت، ساعت 30 : 6 را تشخیص داد، تکان خوردن آذر، شریف را هم از خواب بیدار کرد.
شریف در این مدتی که به خواندن کتاب عادت کرده بود، معمولا ساعتی دیرتر از آذر می خوابید و صبحها هم دیرتر بیدار می شد، و ناهید این دختر رسیده، که در گذشته برای خود افسانه ای بوده بود، از وقتی که بوی آشنا به مشامش خورده بود، شبها با رویای شیرین دخترانه به خواب می رفت، و صبحها با اشتیاق، به بهانه کار، اما در واقع، برای دیدار، غریب آشنا، زودتر از همه بیدار می شد، و با حرکت گربه وارش، بی سر وصدا مختصر ناشتائی می خورد، و بدون اینکه کسی متوجه شود، در حیاط را به آهستگی می بست، گرچه مادر در داخل رختخواب خود، حرکات او را زیرنظر داشت. شریف به محض رفتن آذر، برای باز کردن در، خود را به پشت پنجره می رساند، و گوشه ای از پرده را کنار می زد، تا آمدن کسی را تماشا کند، که تا کنون کلامی،  به غیر از حرفهای روزمره، از زبان هم نشنیده بودند، گرچه نگاه آشنای هم را، از همان اول دریافته بودند. چه خرامان خرامان راه می رفت، آن غزال، چه زیرکانه گوشه چشمش را به طرف پنجره ای می کشاند، که نگاه دزدانه را بدزدد، ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود، آیا شریف هم برای افسانه تکرار دیگری بود؟ آذر و ناهید طول حیاط را پیمودند. ناهید قدم به اتاقی می گذارد که، دار قالی در گوشه آن بر پاست. تا شریف و آذر ناشتائی بخورند و آماده شوند، ناهید روی تخته بند می نشیند، ارتفاع تخته بند، به اندازه یک صندلی چوبی بلند است، وتکیه گاه صندلی، قالیچه ی در حال بافت، ناهید به قالیچه تکیه می دهد، و پاهای خود را از تخته بند آویزان می کند. عکس جوانی شریف، از دوران جنگ، با ریش بلند، که یک (آر پی جی)  به دست گرفته، در دیوار رو به رو، خود را به رخ می کشد. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۵


غزل شماره 270

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۳


۱۴ خرداد ۱۳۳۰
طهران
به احمد شاملو
عزیزِ من، این چند کلمه را برای این می‌نویسم، که این یک جلد “افسانه” از من در پیش شما یادگاری باشد. شما واردترین کس بر کارِ من و روحیه‌ی من هستید و با جراتی که التهاب و قدرت رویت لازم دارد، واردید. اشعار شما گرم و جاندار است و همین علتش وارد بودن شماست که پی برده‌اید. در چه حال و موقعیت مخصوصی برای هر قطعه شعر من دست به کار می‌زنم. مخصوصن چند سطر که در مقدمه راجع به زنده‌گانی خصوصی من نوشته‌اید، به من کیف می‌دهد. شما خوب دریافته‌اید، که من از رنج‌های متناوبی که به زندگانی شخصی خودِ من چسبیده‌است چطور حرف نمی‌زنم. بدون این که خود را با مردم اشتباه کرده خود را گم کرده‌باشم، و در جهنم فراموشی خطرناکی بسوزم. فقط تفاوت بعضی از آدم‌ها با آدم‌های دیگر همین استیلای نهانی است. به همان اندازه که اشتباه مردم در مورد قضاوت در اشعار من به من کیف می‌دهد، از آن کیف می‌برم. در قضاوت هیچ‌ کس در خصوص اشعار من نگران نباشید. اگر زبان مخصوص در اشعار من هست، اگر طبقه‌ی جوان ما چنان با زبان من حرف می‌زنند، که خودشان نمی‌دانند، واگر در کار شعرسازی حرمتی داده باشم، همه از فرمانی هستند، که به درد زخم من نمی‌خورند. یعنی حرف کسی باری از روی دوشی بر نمی‌دارد . من همین قدر باید از عنایتی که جوانان نسبت به کار من دارند، متشکر باشم . اگر اشتباه کرده یا نکرده‌اند، قدر مسلم‌تر اشتباه این که شخص خود من در راه و رسم خود شک بیاورم. چون که این نیست و کار من از هیکل خودم در پیش چشمم روشن‌تر است. همان‌طور تصور کنید که من در پشت سنگر خود جا کرده‌ام، در این حال هر وقت تیری به هدف پرتاب می‌کنم، از کار خودم بیشتر خنده‌ام می‌گیرد، که از تک و تاب مردم به نظرم می‌آید، که در سوراخ مورچه‌ها آب می‌ریزم و تفاوت من با مردم در این است که مردم درباره من فکر می‌کنند اما من این طور زنده‌گی می‌کنم و همه چیز در زنده‌گی است. آیا کافی نیست، که من آدم راه خودم باشم، نه آدمی که هر روز صبح از عقب یکی می‌رود؟ راجع به انسانیت بزرگتری فکر کنید. پیوستگی خود را با آن در راه فهم صحیح آن چیزهایی که مربوط به اساس آن است. آشنا شدن، انتخاب راه و موضوع و مجال جولان بیشتر که اغلب نمی‌دانند، از کجا ممکن است، برای افکارشان فراهم آید از این راه است. پس از آن واردترین کسی به زندگی مردم و خوب و بد افکارشان شما خواهید بود.
نیما یوشیج
از شعرم خلقی به هم آمیخته‌ام
خوب و بدشان به هم در آمیخته‌ام
 
خود گوشه گرفته‌ام تماشا را، کاب
در خوابگه مورچه‌گان ریخته‌ام 

               
                   


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۳

 

هر کلامی از زبان آذر،  نیشتری بود، بر دل شریف، دیگر شریف صدای آذر را نمی شنید. چرا که چند جمله اول آذر، ابر تیره ای را در مقابل چشمان او قرار داده بود. سرگیجه شدید، توام با تهوع، توان هر واکنشی را از او گرفته بود. گرمائی که از سوختن هیزمهای بخاری، به صورت شریف میزد، حال او را بدتر می کرد، به سختی خود را روی چهار پایه چوبی نگهداشته بود. یک لحظه احساس کرد، باید از این محیط مسموم خود را رها کند، اگر می توانست خود را سر پا نگهدارد، بیرون می رفت، وجود آذر نوعی نیروی منفی به او می تاباند، که هر لحظه ممکن بود، او را از پا درآورد. تا دیگران شکستن اش را ندیده اند، باید باقی مانده نیروی خود را به کار می بست و خود را قبل از آمدن قالیبافان کوچک و بزرگ از کرخانا بیرون می برد. چشمان خود را باز کرد، نگاهی به آذر انداخت، بدون هیچ کلامی بلند شد، تلو تلو خوران به طرف درکرخانا رفت. خود را به هر زحمتی بود، به هوای آزاد رساند، صدای آذر از پشت سر می آمد،
 کجا میری شریف؟ مگه نمی خوای امروز کار کنی؟
 اما شریف به تنها چیزی که فکر نمی کرد، کار کردن بود. بخاری که از سر عرق کرده اش در هوای سرد بیرون می زد، نشان ازدرونی پریشان  داشت.

گویی ذره بین بزرگ شیشه ای، در مقابل چشمان شریف قرار گرفته بود، که شیاء را کج و کوله نشان می داد،  دیوار خانه ها جلو و عقب می رفتند،  عرض و طول کوچه، با چرخش مدور، بزرگ و کوچک می شدند، سر عابرانی که از رو به رو می آمدند، به قدری به صورت شریف نزدیک می شدند، که او را مجبورمی کرد، سرش را عقب بکشد، بچه های قالیباف سرهای بزرگشان را جلو می آوردند و به چشمان  او زل می زدند، بعد سرشان را عقب می کشیدند، به راه خود ادامه می دادند، افکار دور و نزدیک در مغز شریف رژه می رفتند.....

چرا آقای یوسفی بعد از چند روز به مدسه نیامده بود؟  آقای غلامی ناظم مدرسه می گفت: آقای یوسفی مریض شده، شاید به این زودی خوب نشود، آقای یوسفی که تا همین دیروز سالم بود، نکند او هم مثل عمه پری مریض شده باشد؟ بعضی از بچه ها یواشکی تو گوش هم می گفتند:  مثل اینکه آقای یوسفی جاسوس بوده، میامده از بچه ها جاسوسی می کرده، مدیر مدرسه فهمیده بیرونش کرده، آقای یوسفی می گفت: درس خواندن چه ربطی به انقلاب  سیاه و سفید دارد.....
 مادر داد میزد، شریف مواظب باش درخت داره میفته، درخت چنار کم مانده بود رو سرم  بیفته، زود خودم را کنار کشیدم، خدا رحم کرد، والا تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم، پدر ترسید چنار بیفته روی من، طناب را ول نمی کرد،  درخت چنار، پدر را با خودش می کشید، اگر جیغ مادر نبود، من متوجه آمدن چنار نمی شدم، پدر داد زد: سارا آب بیار سوختم.....
چرا رنگ خون از کاسه پاک نمی شد، مادر می گفت: خون آدمیزاد،  به این زودی پاک نمی شود..... مادر راست می گفت: شلوار( لی) من هم که ازخون جنازه ناصر در آن تصادف  آلوده شده بود، هیچ وقت پاک نشد. هر چه مادر می شست جای لکه خون نمی رفت. در تصادف جاده کنار دریاچه ارومیه، شلوارم خونی شده بود.
 من و اسماعیل، شوهر خواهر افسانه، با موتور به ارومیه رفته بودیم، غروب که رسیدیم، رفتیم خانه  سهراب، دوست دوران سربازی اسماعیل، شب از هر دری حرف می زدیم، اسماعیل منو به سهراب معرفی کرد و گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن کوچک ما شده، سهراب نگاهی از روی ترحم به من کرد و گفت: خدا به دادش برسد، با این سن کم، فهمیدم که سهراب هم درد کشیده است. چون با حسرت حرف می زد. گفت: آقا شریف می دانم نمی توانی، اما اگر زیاد دیر نشده برگرد. سرم را پائین انداختم. گفت: مثل اینکه دیر شده است.
سهراب یک نوار کاست روی ضبط صوت گذاشت، از آن آهنگ های اصیل ترکی استانبولی قدیمی، نه از این آهنگها یی که در کوچه و خیابون  با صدای بلند از ماشینها  پخش می شود و اعصاب رهگذران را خرد می کند،  از آن نوع که روح آدم را جلاء می دهد، شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش با موتور میروی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۴۰