افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۳۸ ق.ظ

سرگشته (قسمت یازدهم)

 

 گرمای کرسی با وجود شب شره، در شبهای طولانی زمستان، کام شب نشینان را شیرین تر می کرد. خصوصا که طعم چائی  تازه دم، در فضای طنبی پیچیده باشد.
حکیمه به دستور سورا خالا، شب شره را برای  شب نشینان آماده کرد، و خود نیز در چالی که افسانه و آذرنشسته بودند، نشست.
 ساعتی از هر دری سخن گفته شد، تا به قول خودشان (قئیزیم سنه دئییرم گلینیم سنه آندیریرام) به در گفتند تا دیوار بشنود.  اما کو گوش شنوا ؟ بعد از شب نشینی مختصر خاله زهرا و آذر با بدرقه حکیمه تا دم در حیاط  راهی خانه خودشان شدند، و سایه ای که ساعت ها درکوچه پس کوچه های یخ زده، پرسه زده بود، با رفتن مادر و دختر، به داخل کوچه باریک (سیدلر)  نا امید از دیدن افسانه راهی خانه شد.
آن شب، برای شریف و افسانه و آذر،  شب سرنوشت سازی بود، و هر کدام به فردای خود می اندیشیدند، فردائی که مسیر طولانی سالهای زندگی از آن فردا می گذشت.
 شب وقتی آذر چشمانش را می بست، به حرفهایی فکر می کرد، که فردا باید از طرف افسانه به شریف بگوید. او حتی نحوه گویش کلمات را چندین بار در ذهن خود تمرین کرد، تا راحت تر بتواند، رشته های پیوند دو دلباخته را پاره کند.
 نحوه بیان کلمات و آهنگ گویش واژه ها می تواند، در تصمیم شنونده موثر باشد، و آذر به خوبی از این موضوع اطلاع داشت. زبان میرزا  قاسم پدر آذر مار را از لانه اش بیرون می کشید، و آذر نحوه بیان را از پدرش و او هم از مادرش به ارث برده بودند.
صدای خروس لاری خاله زهرا اولین صدائی بود، که خواب پریشان آذر را به بیداری تبدیل کرد، چشمان آذر نیز، مثل چشمان مرغ خاله زهرا، با صدای خروس باز و بسته می شد، چرا که خستگی شبانه از بد خوابی، اجازه نمی داد، خواب از سرش بپرد، اما خروس سمج دستبردارنبود، تا جائی که آذر با بی میلی از زیر کرسی ولرم صبحگاهی بیرون خزید، وگفت: (موردار اولموش قویمادی یاتاخ)
 بمیری که خواب از سرم پراندی. خاله زهرا که قبل از آذر بیدار شده بود، با چادر سفید سر سجاده نماز نشسته بود، و دعای بعد از نمازش را میخواند، او با نگاهی به آذر سر خود را تکان داد و گفت: یک روز هم که به موقع برای نماز بلند شدی، بد اخلاقی نکن، پاشو نماز تو بخوان.
آذر کلافه از صدای خروس، خود را از چال کرسی بیرون کشید، و قدم به حیاطی گذاشت، که سرمای سوزنده آن با بوی دودی که ازاجاق خاله، به مشام می رسید. هنوز تاریکی شب، بر روشنائی صبح غلبه داشت، اما  هر لحظه روشنایی صبگاهی خود را بر تاریکی شب تحمیل می کرد.
 او درکنار باغچه ای نشست، که گلهای آن، زیر بار سنگین برف زمستانی کمر خم کرده بودند.
 آفنابه مسی با آبی که از کوزه بزرگ سفالی در داخل اتاق پر شده بود، زمین گذاشته شد.
 وضو برای نمازی که بیشتر برای رضایت مادر بود، تا دستور خدا. خنکای آب، باقی مانده خواب را از سر او پراند. آب وضو در داخل برفهای باغچه فرو رفت و سوراخی به قطر لوله آفتابه در وسط برفها به جای گذاشت. صدای خروسهای محله که انگار جواب یکدیگر را می دادند، به گوش می رسید. آذر با عجله آفتابه را که دسته آن  از سرمای شدید، به دست خیس او می چسبید، برداشت، و به سرعت در حالی که  بخار از دست و صورتش بلند می شد، به داخل طنبی چپید. آفتابه را در کنار کوزه های آب زمین گذاشت و قبل از اینکه نماز بخواند به زیر کرسی رفت، تا سرمای بیرون را از تن به در کند، اما کرسی ولرم تن سرما زده او را گرم نمی کرد. از زیر لحاف، در حالی که دندان هایش به هم می خورد، گفت: ننه چرا این کرسی یخ زده؟
 تا تو نماز بخوانی منقل را می آورم.
با فاصله چند دقیقه خاله زهرا در حالی که گرمای اخگرهای منقل بر صورتش  میزد، از در اتاق وارد شد. لحاف یک طرف چال کرسی را  بالا زد. آذر در چال دیگر کرسی از سرما مچاله شده بود، سرمای طنبی با بالا رفتن لحاف در زیر کرسی پیچید و آذر با دیدن آتش منقل که قسمتی از آن بیرون از خاکستر مانده بود، دستان سرد خود را بر روی هرم آن نزدیک کرد. با گرم شدن کرسی حالت خلسه بر او مسلط شد، اما دیگر فرصت دو باره خوابیدن نبود. یادی از حرفهای دیشب افسانه ذهن او را مشغول کرده است. با بی میلی خود را از زیر کرسی بیرون کشید. سجاده مادر هنوز منتظر نماز آذر است. آذر نماز را به یاد حرفهای افسانه می خواند. دعای آخر نماز او پار شدن پیوند دو دلداده است. مادر آشی که در داخل (گوودوش) در حال جوشیدن است، از سر اجاق بر داشت، و قوری چینی را که (چینی بند) دور آن را چند دور بند زده بود، برای دم کشیدن چائی کنار آتش اجاق قرار داد.
بوی آش رشته ای که روی اجاق پخته بود، فضای اتاق را پر کرد.
ناشتائی مختصر با آش داغ و یک فنجان چای کرختی تن آذر را از بین برد.
اکنون نوبت رفتن است، باید زود برود، تا کرخانا زیاد شلوغ نشده، گرچه در این چند روز هم، زودتر از دیگران به کرخانا می رسد، چرا که دوست داشت، در خلوت صبح کرخانا سر سخن باز کند با شریفی که در این چند روز حال خوشی ندارد. جورابهای پشمی، دست بافت مادر، و شال گردنی که همگون جوراب هاست، تحمل سرمای بیرون را آسانتر می کند.
 مادر مثل همیشه نگران تنها دخترش است. مواظب باش سرما نخوری.
 مواظبم ننه نگران نباش.
کرخانا تعطیل شد، زود بیای خانه، دیر نکنی، خانه کسی نری، هوا زود تاریک می شود، تا روشن است، خانه باشی. صدای مادر که رفته رفته دور می شود، همچنان تا سر کوچه پیچید است. درکوچه های مه گرفته در صبح زمستانی، قالیبافان کم سن و سال به طرف کرخانا می روند.
تک توک عابرانی که در لاک خود فرو رفته، و مردان مسنی که نان خود را به دستمال کتانی بسته راهی قهوه خانه های (قره واش دیبی) هستند، تا  ناشتائی را با چای شیرین قهوه خانه حاج اسماعیل سلوکی بخورند، و در کنار هم پالکی های خود داد سخن دهند. 




نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت یازدهم)

دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۳۸ ق.ظ

 

 گرمای کرسی با وجود شب شره، در شبهای طولانی زمستان، کام شب نشینان را شیرین تر می کرد. خصوصا که طعم چائی  تازه دم، در فضای طنبی پیچیده باشد.
حکیمه به دستور سورا خالا، شب شره را برای  شب نشینان آماده کرد، و خود نیز در چالی که افسانه و آذرنشسته بودند، نشست.
 ساعتی از هر دری سخن گفته شد، تا به قول خودشان (قئیزیم سنه دئییرم گلینیم سنه آندیریرام) به در گفتند تا دیوار بشنود.  اما کو گوش شنوا ؟ بعد از شب نشینی مختصر خاله زهرا و آذر با بدرقه حکیمه تا دم در حیاط  راهی خانه خودشان شدند، و سایه ای که ساعت ها درکوچه پس کوچه های یخ زده، پرسه زده بود، با رفتن مادر و دختر، به داخل کوچه باریک (سیدلر)  نا امید از دیدن افسانه راهی خانه شد.
آن شب، برای شریف و افسانه و آذر،  شب سرنوشت سازی بود، و هر کدام به فردای خود می اندیشیدند، فردائی که مسیر طولانی سالهای زندگی از آن فردا می گذشت.
 شب وقتی آذر چشمانش را می بست، به حرفهایی فکر می کرد، که فردا باید از طرف افسانه به شریف بگوید. او حتی نحوه گویش کلمات را چندین بار در ذهن خود تمرین کرد، تا راحت تر بتواند، رشته های پیوند دو دلباخته را پاره کند.
 نحوه بیان کلمات و آهنگ گویش واژه ها می تواند، در تصمیم شنونده موثر باشد، و آذر به خوبی از این موضوع اطلاع داشت. زبان میرزا  قاسم پدر آذر مار را از لانه اش بیرون می کشید، و آذر نحوه بیان را از پدرش و او هم از مادرش به ارث برده بودند.
صدای خروس لاری خاله زهرا اولین صدائی بود، که خواب پریشان آذر را به بیداری تبدیل کرد، چشمان آذر نیز، مثل چشمان مرغ خاله زهرا، با صدای خروس باز و بسته می شد، چرا که خستگی شبانه از بد خوابی، اجازه نمی داد، خواب از سرش بپرد، اما خروس سمج دستبردارنبود، تا جائی که آذر با بی میلی از زیر کرسی ولرم صبحگاهی بیرون خزید، وگفت: (موردار اولموش قویمادی یاتاخ)
 بمیری که خواب از سرم پراندی. خاله زهرا که قبل از آذر بیدار شده بود، با چادر سفید سر سجاده نماز نشسته بود، و دعای بعد از نمازش را میخواند، او با نگاهی به آذر سر خود را تکان داد و گفت: یک روز هم که به موقع برای نماز بلند شدی، بد اخلاقی نکن، پاشو نماز تو بخوان.
آذر کلافه از صدای خروس، خود را از چال کرسی بیرون کشید، و قدم به حیاطی گذاشت، که سرمای سوزنده آن با بوی دودی که ازاجاق خاله، به مشام می رسید. هنوز تاریکی شب، بر روشنائی صبح غلبه داشت، اما  هر لحظه روشنایی صبگاهی خود را بر تاریکی شب تحمیل می کرد.
 او درکنار باغچه ای نشست، که گلهای آن، زیر بار سنگین برف زمستانی کمر خم کرده بودند.
 آفنابه مسی با آبی که از کوزه بزرگ سفالی در داخل اتاق پر شده بود، زمین گذاشته شد.
 وضو برای نمازی که بیشتر برای رضایت مادر بود، تا دستور خدا. خنکای آب، باقی مانده خواب را از سر او پراند. آب وضو در داخل برفهای باغچه فرو رفت و سوراخی به قطر لوله آفتابه در وسط برفها به جای گذاشت. صدای خروسهای محله که انگار جواب یکدیگر را می دادند، به گوش می رسید. آذر با عجله آفتابه را که دسته آن  از سرمای شدید، به دست خیس او می چسبید، برداشت، و به سرعت در حالی که  بخار از دست و صورتش بلند می شد، به داخل طنبی چپید. آفتابه را در کنار کوزه های آب زمین گذاشت و قبل از اینکه نماز بخواند به زیر کرسی رفت، تا سرمای بیرون را از تن به در کند، اما کرسی ولرم تن سرما زده او را گرم نمی کرد. از زیر لحاف، در حالی که دندان هایش به هم می خورد، گفت: ننه چرا این کرسی یخ زده؟
 تا تو نماز بخوانی منقل را می آورم.
با فاصله چند دقیقه خاله زهرا در حالی که گرمای اخگرهای منقل بر صورتش  میزد، از در اتاق وارد شد. لحاف یک طرف چال کرسی را  بالا زد. آذر در چال دیگر کرسی از سرما مچاله شده بود، سرمای طنبی با بالا رفتن لحاف در زیر کرسی پیچید و آذر با دیدن آتش منقل که قسمتی از آن بیرون از خاکستر مانده بود، دستان سرد خود را بر روی هرم آن نزدیک کرد. با گرم شدن کرسی حالت خلسه بر او مسلط شد، اما دیگر فرصت دو باره خوابیدن نبود. یادی از حرفهای دیشب افسانه ذهن او را مشغول کرده است. با بی میلی خود را از زیر کرسی بیرون کشید. سجاده مادر هنوز منتظر نماز آذر است. آذر نماز را به یاد حرفهای افسانه می خواند. دعای آخر نماز او پار شدن پیوند دو دلداده است. مادر آشی که در داخل (گوودوش) در حال جوشیدن است، از سر اجاق بر داشت، و قوری چینی را که (چینی بند) دور آن را چند دور بند زده بود، برای دم کشیدن چائی کنار آتش اجاق قرار داد.
بوی آش رشته ای که روی اجاق پخته بود، فضای اتاق را پر کرد.
ناشتائی مختصر با آش داغ و یک فنجان چای کرختی تن آذر را از بین برد.
اکنون نوبت رفتن است، باید زود برود، تا کرخانا زیاد شلوغ نشده، گرچه در این چند روز هم، زودتر از دیگران به کرخانا می رسد، چرا که دوست داشت، در خلوت صبح کرخانا سر سخن باز کند با شریفی که در این چند روز حال خوشی ندارد. جورابهای پشمی، دست بافت مادر، و شال گردنی که همگون جوراب هاست، تحمل سرمای بیرون را آسانتر می کند.
 مادر مثل همیشه نگران تنها دخترش است. مواظب باش سرما نخوری.
 مواظبم ننه نگران نباش.
کرخانا تعطیل شد، زود بیای خانه، دیر نکنی، خانه کسی نری، هوا زود تاریک می شود، تا روشن است، خانه باشی. صدای مادر که رفته رفته دور می شود، همچنان تا سر کوچه پیچید است. درکوچه های مه گرفته در صبح زمستانی، قالیبافان کم سن و سال به طرف کرخانا می روند.
تک توک عابرانی که در لاک خود فرو رفته، و مردان مسنی که نان خود را به دستمال کتانی بسته راهی قهوه خانه های (قره واش دیبی) هستند، تا  ناشتائی را با چای شیرین قهوه خانه حاج اسماعیل سلوکی بخورند، و در کنار هم پالکی های خود داد سخن دهند. 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۳۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">