افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۱۶ ق.ظ

سرگشته (قسمت ششم)

 ششی که تنباکوی سر قلیانش رو به پایان بود، با صدای بلندگفت: ممد دیروز پای منبر بودیم، جان مادرت پاشو این سر قلیان ما را عوض کن، یک چائی هم  بیارکه گلومون خشک شد.

 علی کچل که معمولا با ششی در یک میز می نشست، درجواب ششی گفت:
 دروغ میگه، من و ششی بس که به مسجد نرفتیم، اگه کسی ما را درحال بیرون آمدن از مسجد هم ببیند فکر می کند، یا برای دزدیدن کفش دیگران به مسجد رفتیم، یا برای رد گم کردن مشروب مونو بردیم مسجد بخوریم تا کسی شک نکند.
 احمد، عاشق شخصیتهائی چون ممد قهوه چی و علی کچل بود و هنگام سخن گفتن آنها به دقت گوش می کرد و از ته دل می خندید، چرا که با زبان ساده و درکوتاه ترین جملات، دنیائی از حکمت را به طنز می کشیدند. شاید آن روز مثل روزهای دیگر بود، اما از آن روز، مسیر زندگی شریف، بکلی تغییر کرد. هر روز که از آشنایی آنها می گذشت، شناخت شریف از احمد و زندگی خصوصی او بیشترمی شد، در این میان نقش امیرعلی که مدتها قبل با احمد آشنائی داشت، بیشتر بود،گاهی امیرعلی به شوخی از وجود دختری در زندگی احمد حرف می زد،که دیگر نبود، اما خود احمد خیلی کم درباره او حرف می زد و اگر هم چیزی می گفت از سرشوخی می گفت.
 شریف که خود تجربه ای از یک عشق نا فرجام در دوران نوجوانی داشت، حال  احمد را می فهمید. حرفهایی که برای  امیرعلی یک شوخی ساده تلقی می شد ، برای شریف نمکی بود، که به زخم کهنه اش پاشیده می شد ، شریف سعی می کرد، جزئیات ماجرا را از زبان خود احمد بشنود، اما  احمد لام تا کام حرف نمی زد. شریف دریافته بود، که او هم برای خود افسانه ای را درخاطرات خود داشته است. که گاهی با زبان طنز از او یاد می کند. یاد آوری نام آیدا از زبان احمد، شریف را به یاد افسانه  می آورد، اما دیگر برای شریف دیر شده بود، که فیلش یاد هندوستان کند.
  گاهی شریف برای جوانی از دست رفته خود، آهی از سر حسرت می کشید، اما مگرمی شود زمان را به عقب برگرداند؟ شریف دقیقا نمی دانست که احمد از این همه کتابهای رمان، فیلم، موسیقی، شعر، و شخصیتهایی که خالق چنین آثار ماندگاری بودند، و به نوعی مثل خود او فکرمی کردند، چی می خواهد. اما می دانست همه آنها، مسافران  راهی هستند،که خودش تازه در آن راه  قدم گذاشته است.  راهی که در گرد و غبار آتش و خون جنگ گم شده بود، راهی که او را به شهر خاطره های گمشده اش می برد. وقتی شریف درآن شهر  قدم گذشت، درکوچه پس کوچه های آن، رنگ و بوئی از افسانه را می دید. رد پای افسانه، شریف را، درآن کوچه ها به دنبال شخصیت هائی می برد که گاهی سرنوشتی شبیه او داشتند،گرچه او به دنبال  خود می گشت، غافل ازاین که هیچ کس مثل دیگری نیست و سرنوشت هیچ کس مثل هم نیست.
   سرنوشت انسانها مثل بازی شطرنج، هزاران بارتکرار می شوند، اما هیچ گاه مثل هم بازی نمی شوند. چند ماهی از آشنائی شریف با احمد نگذشته بود، که کتابها، تاثیرات عمیق خود را بر روحیه و شخصیت شریف گذاشت، وآذر به خوبی تغییر را درشریف احساس میکرد. شریف دیگر آن شریف سابق نبود. با چنین افکاری بود، که ناهید وارد زندگی شریف شد.

آن روز  وقتی شریف در خانه  امیر علی را برای رفتن به قهوه خانه ( صاحبار) که قرار هر روزه شان بود، به صدا  درآورد، امیر علی به محض دیدن شریف، با شوخی گفت:  اخوی امروز خیلی سرکیفی، چه خبر؟  شاید آن لحظه خود شریف هم نمیدانست دلیل سرحال بودنش چیست.
گاهی دلگیری اما نمیدانی چرا؟ گاهی سرخوشی اما علت آن را نمیدانی.
 شاید خلوتگاه ذهن آدمی روزهای تلخ و شیرینی را درگوشه خلوت خود، به یادگار داشته باشدکه تکرارآنها  نا خودآگاه آدمی را به دلتنگی و  وجد وادارد، گرچه خود، ازآن  بی خبر باشد. نشانه های کوچک از خاطرات دور به راحتی قابل درک نیستند، اما ذهن تودرتوی آدمی به درستی آنها را به هم پیوند میدهد و جسم و جان را به واکنش فرامیخواند.
 شاید ناهید برای شریف تکرار افسانه ای دیگر بود،که ذهن او به درستی آن را  دریافته بود و علت سرخوشی او، پیوند رشته ای بود که سالها پیش به ظاهر برای شریف پاره شده بود.




نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت ششم)

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۱۶ ق.ظ

 ششی که تنباکوی سر قلیانش رو به پایان بود، با صدای بلندگفت: ممد دیروز پای منبر بودیم، جان مادرت پاشو این سر قلیان ما را عوض کن، یک چائی هم  بیارکه گلومون خشک شد.

 علی کچل که معمولا با ششی در یک میز می نشست، درجواب ششی گفت:
 دروغ میگه، من و ششی بس که به مسجد نرفتیم، اگه کسی ما را درحال بیرون آمدن از مسجد هم ببیند فکر می کند، یا برای دزدیدن کفش دیگران به مسجد رفتیم، یا برای رد گم کردن مشروب مونو بردیم مسجد بخوریم تا کسی شک نکند.
 احمد، عاشق شخصیتهائی چون ممد قهوه چی و علی کچل بود و هنگام سخن گفتن آنها به دقت گوش می کرد و از ته دل می خندید، چرا که با زبان ساده و درکوتاه ترین جملات، دنیائی از حکمت را به طنز می کشیدند. شاید آن روز مثل روزهای دیگر بود، اما از آن روز، مسیر زندگی شریف، بکلی تغییر کرد. هر روز که از آشنایی آنها می گذشت، شناخت شریف از احمد و زندگی خصوصی او بیشترمی شد، در این میان نقش امیرعلی که مدتها قبل با احمد آشنائی داشت، بیشتر بود،گاهی امیرعلی به شوخی از وجود دختری در زندگی احمد حرف می زد،که دیگر نبود، اما خود احمد خیلی کم درباره او حرف می زد و اگر هم چیزی می گفت از سرشوخی می گفت.
 شریف که خود تجربه ای از یک عشق نا فرجام در دوران نوجوانی داشت، حال  احمد را می فهمید. حرفهایی که برای  امیرعلی یک شوخی ساده تلقی می شد ، برای شریف نمکی بود، که به زخم کهنه اش پاشیده می شد ، شریف سعی می کرد، جزئیات ماجرا را از زبان خود احمد بشنود، اما  احمد لام تا کام حرف نمی زد. شریف دریافته بود، که او هم برای خود افسانه ای را درخاطرات خود داشته است. که گاهی با زبان طنز از او یاد می کند. یاد آوری نام آیدا از زبان احمد، شریف را به یاد افسانه  می آورد، اما دیگر برای شریف دیر شده بود، که فیلش یاد هندوستان کند.
  گاهی شریف برای جوانی از دست رفته خود، آهی از سر حسرت می کشید، اما مگرمی شود زمان را به عقب برگرداند؟ شریف دقیقا نمی دانست که احمد از این همه کتابهای رمان، فیلم، موسیقی، شعر، و شخصیتهایی که خالق چنین آثار ماندگاری بودند، و به نوعی مثل خود او فکرمی کردند، چی می خواهد. اما می دانست همه آنها، مسافران  راهی هستند،که خودش تازه در آن راه  قدم گذاشته است.  راهی که در گرد و غبار آتش و خون جنگ گم شده بود، راهی که او را به شهر خاطره های گمشده اش می برد. وقتی شریف درآن شهر  قدم گذشت، درکوچه پس کوچه های آن، رنگ و بوئی از افسانه را می دید. رد پای افسانه، شریف را، درآن کوچه ها به دنبال شخصیت هائی می برد که گاهی سرنوشتی شبیه او داشتند،گرچه او به دنبال  خود می گشت، غافل ازاین که هیچ کس مثل دیگری نیست و سرنوشت هیچ کس مثل هم نیست.
   سرنوشت انسانها مثل بازی شطرنج، هزاران بارتکرار می شوند، اما هیچ گاه مثل هم بازی نمی شوند. چند ماهی از آشنائی شریف با احمد نگذشته بود، که کتابها، تاثیرات عمیق خود را بر روحیه و شخصیت شریف گذاشت، وآذر به خوبی تغییر را درشریف احساس میکرد. شریف دیگر آن شریف سابق نبود. با چنین افکاری بود، که ناهید وارد زندگی شریف شد.

آن روز  وقتی شریف در خانه  امیر علی را برای رفتن به قهوه خانه ( صاحبار) که قرار هر روزه شان بود، به صدا  درآورد، امیر علی به محض دیدن شریف، با شوخی گفت:  اخوی امروز خیلی سرکیفی، چه خبر؟  شاید آن لحظه خود شریف هم نمیدانست دلیل سرحال بودنش چیست.
گاهی دلگیری اما نمیدانی چرا؟ گاهی سرخوشی اما علت آن را نمیدانی.
 شاید خلوتگاه ذهن آدمی روزهای تلخ و شیرینی را درگوشه خلوت خود، به یادگار داشته باشدکه تکرارآنها  نا خودآگاه آدمی را به دلتنگی و  وجد وادارد، گرچه خود، ازآن  بی خبر باشد. نشانه های کوچک از خاطرات دور به راحتی قابل درک نیستند، اما ذهن تودرتوی آدمی به درستی آنها را به هم پیوند میدهد و جسم و جان را به واکنش فرامیخواند.
 شاید ناهید برای شریف تکرار افسانه ای دیگر بود،که ذهن او به درستی آن را  دریافته بود و علت سرخوشی او، پیوند رشته ای بود که سالها پیش به ظاهر برای شریف پاره شده بود.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۱۷
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۴۵ میر حسین دلدار بناب

salam caleb bud منظورم این بود که جالب بود!

خدا علی کچل را رحمت کند یعنی همه ی علی کچل ها را رحمت کند!!! منظورم را که می فهمی هان؟

 

پاسخ:
بله است کاملا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">