افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۵۵ ق.ظ

سرگشته (قسمت دوازدهم)


 زمهریر صبحگاهی مانع از بیرون آوردن دست بچه ها از جیب (آرخالق)شان برای پاک کردن دماغ است و آب دماغ تا لبهای کبودشان می رسد که گاهی بچه ها با نوک زبان از پیشروی آب بینی به طرف دهان جلو گیری می کنند. بچه هائی که برای رفتن به کرخانا عجله داشتند، مجبور بودند راه خود را با تنه  زدن به بچه های دیگر، در کوچه های  برف گرفته، باز کنند، که معمولا با اعتراض   روبرو می شدند. چه خبرته مگه سر میبری؟

راه برو دیگه، طوری راه میره انگار( کاسب اوینه گلین گدیر) عروس به خانه فقیر می رود.
این آذر است، که  با عجله راه خود را برای  زود رسیدن به کرخانا باز می کند، تا فرصتی باشد، حرفهایی که از سر شب در ذهن خود تمرین کرده بود، به شریف بگوید. او می دانست شریف در این چند روزی که افسانه به کرخانا نیامده، زود تر از همه سر کار می آید، تا شاید خبری از افسانه بگیرد
.

آذر وقتی به کرخانا رسید، شریف به تنهائی روی یک چهار پایه چوبی کوتاه و درکنار بخاری هیزمی نشسته و به هیزم های گداخته در بخاری زل زده بود. شریف با صدای در بزرگ کرخانا که با فنر بسته می شد، نگاهش را برگردند. اما دو باره نگاهش را به سوختن هیزم ها متوجه کرد. آذر سلامی داد، و کنار بخاری ایستاد. گرچه بر خلاف هر روز احساس سرما نمی کرد.
او دلش می خوست هر چه زودتر به کرخانا برسد، تا قبل از رسیدن دیگران سر حرف را باز کند اما نمی دانست چگونه و از کجا شروع کند.  شریف سایه سنگین آذر را در پشت سرخود احساس می کرد. او بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت: امروز زودتر اومدی خبریه؟ آذر احساس کرد، شریف پی به ماجرا برده، و مثل پرنده بی دفاع در چنگال عقابی اسیر شده است.
 
 
 گاهی یک حس درونی، اتفاقی را پیش بینی می کند، که هنوز خبری از آن اتفاق نداری.
گاهی تپش قلبی خبر از اتفاق ناگوار می دهد، که هنوز نیافتاده است.
چگونه ممکن است عضوی به آن کوچکی راه خود را هزاران کیلو متر دورتر از مکان خود پیموده باشد و با کوبش خود، باعث نگرانی تو شود.
حس غریبی، به شریف می گفت: آماده کن خود را که سایه قاصدک شوم،  برسرت فرود خواهد آمد. تا آذر قدم به کرخانا گذاشته بود، تپش قلب شریف شروع شده بود. شریف دست به سینه برد، چشمان خود را بست، چند ثانیه جان کندن پرنده ای را احساس کرد، که خود را به در و دیوار قفس تنگ سینه می کوبید.
چه برسرت آمده که چنین بیقرارت کرده؟
 تو از کجا میدانی جدائی در راه است؟
 کاش می توانستی آزاد کنی خود را از این قفس سینه. کاش می توانستی مثل پرنده ای به پرواز در آیی و فاصله جدایی را در چشم بهم زدنی طی کنی. 
آذر سکوت را شکست.
دیشب افسانه خانه ما آمده بود، خیلی به هم ریخته بود،  مثل دیوانه ها حرف می زد، مادرش اجازه نمی دهد، بیاد کرخانا کار کند، خودش هم نمی داند، چکار کند، درمانده شده، می گفت: بین شریف و خانواده ام گیر کردم، نه می توانم خانواده ام را نا دیده بگیرم، نه شریف را می توانم فراموش کنم. از من خواست با تو حرف بزنم، می گفت: اگه سربازی شریف نبود، می زدیم به سیم آخر، مادرش گفته،  هنوز سن تو کوچک است، هنوز شریف سربازی نرفته، هنوز حکیمه تکلیفش روشن نشده، از حرف زدنش معلوم بود، که در چند روز گذشته فشار روحی زیادی را تحمل کرده است.
 حرفهای آذر حسی را به شریف القاء می کرد، که انگار افسانه برای رضایت شریف است، که می خواهد، رابطه اش را  با شریف ادامه دهد، اما شریف باور نمی کرد افسانه به این زودی خسته شده باشد.

تضاد بین شنیده ها و باورها، شریف را به طرف یک تقابل ذهنی می کشاند. چگونه ممکن است، افسانه چنین کلماتی را بر زبان رانده باشد؟ چگونه ممکن است، افسانه صبور من چنین صبر از کف داده باشد؟ 
 آذر با ترکیب ماهرانه جملات، از زبان افسانه و مادرش، و برداشتی که از حالت افسانه ارائه می کرد،  خود را بی طرف جلوه می داد، و در عین حال فکر می کرد، در صورت رو به رو شدن، افسانه و شریف، هیچ دروغی در بین نباشد



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت دوازدهم)

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۵۵ ق.ظ


 زمهریر صبحگاهی مانع از بیرون آوردن دست بچه ها از جیب (آرخالق)شان برای پاک کردن دماغ است و آب دماغ تا لبهای کبودشان می رسد که گاهی بچه ها با نوک زبان از پیشروی آب بینی به طرف دهان جلو گیری می کنند. بچه هائی که برای رفتن به کرخانا عجله داشتند، مجبور بودند راه خود را با تنه  زدن به بچه های دیگر، در کوچه های  برف گرفته، باز کنند، که معمولا با اعتراض   روبرو می شدند. چه خبرته مگه سر میبری؟

راه برو دیگه، طوری راه میره انگار( کاسب اوینه گلین گدیر) عروس به خانه فقیر می رود.
این آذر است، که  با عجله راه خود را برای  زود رسیدن به کرخانا باز می کند، تا فرصتی باشد، حرفهایی که از سر شب در ذهن خود تمرین کرده بود، به شریف بگوید. او می دانست شریف در این چند روزی که افسانه به کرخانا نیامده، زود تر از همه سر کار می آید، تا شاید خبری از افسانه بگیرد
.

آذر وقتی به کرخانا رسید، شریف به تنهائی روی یک چهار پایه چوبی کوتاه و درکنار بخاری هیزمی نشسته و به هیزم های گداخته در بخاری زل زده بود. شریف با صدای در بزرگ کرخانا که با فنر بسته می شد، نگاهش را برگردند. اما دو باره نگاهش را به سوختن هیزم ها متوجه کرد. آذر سلامی داد، و کنار بخاری ایستاد. گرچه بر خلاف هر روز احساس سرما نمی کرد.
او دلش می خوست هر چه زودتر به کرخانا برسد، تا قبل از رسیدن دیگران سر حرف را باز کند اما نمی دانست چگونه و از کجا شروع کند.  شریف سایه سنگین آذر را در پشت سرخود احساس می کرد. او بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت: امروز زودتر اومدی خبریه؟ آذر احساس کرد، شریف پی به ماجرا برده، و مثل پرنده بی دفاع در چنگال عقابی اسیر شده است.
 
 
 گاهی یک حس درونی، اتفاقی را پیش بینی می کند، که هنوز خبری از آن اتفاق نداری.
گاهی تپش قلبی خبر از اتفاق ناگوار می دهد، که هنوز نیافتاده است.
چگونه ممکن است عضوی به آن کوچکی راه خود را هزاران کیلو متر دورتر از مکان خود پیموده باشد و با کوبش خود، باعث نگرانی تو شود.
حس غریبی، به شریف می گفت: آماده کن خود را که سایه قاصدک شوم،  برسرت فرود خواهد آمد. تا آذر قدم به کرخانا گذاشته بود، تپش قلب شریف شروع شده بود. شریف دست به سینه برد، چشمان خود را بست، چند ثانیه جان کندن پرنده ای را احساس کرد، که خود را به در و دیوار قفس تنگ سینه می کوبید.
چه برسرت آمده که چنین بیقرارت کرده؟
 تو از کجا میدانی جدائی در راه است؟
 کاش می توانستی آزاد کنی خود را از این قفس سینه. کاش می توانستی مثل پرنده ای به پرواز در آیی و فاصله جدایی را در چشم بهم زدنی طی کنی. 
آذر سکوت را شکست.
دیشب افسانه خانه ما آمده بود، خیلی به هم ریخته بود،  مثل دیوانه ها حرف می زد، مادرش اجازه نمی دهد، بیاد کرخانا کار کند، خودش هم نمی داند، چکار کند، درمانده شده، می گفت: بین شریف و خانواده ام گیر کردم، نه می توانم خانواده ام را نا دیده بگیرم، نه شریف را می توانم فراموش کنم. از من خواست با تو حرف بزنم، می گفت: اگه سربازی شریف نبود، می زدیم به سیم آخر، مادرش گفته،  هنوز سن تو کوچک است، هنوز شریف سربازی نرفته، هنوز حکیمه تکلیفش روشن نشده، از حرف زدنش معلوم بود، که در چند روز گذشته فشار روحی زیادی را تحمل کرده است.
 حرفهای آذر حسی را به شریف القاء می کرد، که انگار افسانه برای رضایت شریف است، که می خواهد، رابطه اش را  با شریف ادامه دهد، اما شریف باور نمی کرد افسانه به این زودی خسته شده باشد.

تضاد بین شنیده ها و باورها، شریف را به طرف یک تقابل ذهنی می کشاند. چگونه ممکن است، افسانه چنین کلماتی را بر زبان رانده باشد؟ چگونه ممکن است، افسانه صبور من چنین صبر از کف داده باشد؟ 
 آذر با ترکیب ماهرانه جملات، از زبان افسانه و مادرش، و برداشتی که از حالت افسانه ارائه می کرد،  خود را بی طرف جلوه می داد، و در عین حال فکر می کرد، در صورت رو به رو شدن، افسانه و شریف، هیچ دروغی در بین نباشد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">