افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ

سرگشته (قسمت سیزدهم)

 

هر کلامی از زبان آذر،  نیشتری بود، بر دل شریف، دیگر شریف صدای آذر را نمی شنید. چرا که چند جمله اول آذر، ابر تیره ای را در مقابل چشمان او قرار داده بود. سرگیجه شدید، توام با تهوع، توان هر واکنشی را از او گرفته بود. گرمائی که از سوختن هیزمهای بخاری، به صورت شریف میزد، حال او را بدتر می کرد، به سختی خود را روی چهار پایه چوبی نگهداشته بود. یک لحظه احساس کرد، باید از این محیط مسموم خود را رها کند، اگر می توانست خود را سر پا نگهدارد، بیرون می رفت، وجود آذر نوعی نیروی منفی به او می تاباند، که هر لحظه ممکن بود، او را از پا درآورد. تا دیگران شکستن اش را ندیده اند، باید باقی مانده نیروی خود را به کار می بست و خود را قبل از آمدن قالیبافان کوچک و بزرگ از کرخانا بیرون می برد. چشمان خود را باز کرد، نگاهی به آذر انداخت، بدون هیچ کلامی بلند شد، تلو تلو خوران به طرف درکرخانا رفت. خود را به هر زحمتی بود، به هوای آزاد رساند، صدای آذر از پشت سر می آمد،
 کجا میری شریف؟ مگه نمی خوای امروز کار کنی؟
 اما شریف به تنها چیزی که فکر نمی کرد، کار کردن بود. بخاری که از سر عرق کرده اش در هوای سرد بیرون می زد، نشان ازدرونی پریشان  داشت.

گویی ذره بین بزرگ شیشه ای، در مقابل چشمان شریف قرار گرفته بود، که شیاء را کج و کوله نشان می داد،  دیوار خانه ها جلو و عقب می رفتند،  عرض و طول کوچه، با چرخش مدور، بزرگ و کوچک می شدند، سر عابرانی که از رو به رو می آمدند، به قدری به صورت شریف نزدیک می شدند، که او را مجبورمی کرد، سرش را عقب بکشد، بچه های قالیباف سرهای بزرگشان را جلو می آوردند و به چشمان  او زل می زدند، بعد سرشان را عقب می کشیدند، به راه خود ادامه می دادند، افکار دور و نزدیک در مغز شریف رژه می رفتند.....

چرا آقای یوسفی بعد از چند روز به مدسه نیامده بود؟  آقای غلامی ناظم مدرسه می گفت: آقای یوسفی مریض شده، شاید به این زودی خوب نشود، آقای یوسفی که تا همین دیروز سالم بود، نکند او هم مثل عمه پری مریض شده باشد؟ بعضی از بچه ها یواشکی تو گوش هم می گفتند:  مثل اینکه آقای یوسفی جاسوس بوده، میامده از بچه ها جاسوسی می کرده، مدیر مدرسه فهمیده بیرونش کرده، آقای یوسفی می گفت: درس خواندن چه ربطی به انقلاب  سیاه و سفید دارد.....
 مادر داد میزد، شریف مواظب باش درخت داره میفته، درخت چنار کم مانده بود رو سرم  بیفته، زود خودم را کنار کشیدم، خدا رحم کرد، والا تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم، پدر ترسید چنار بیفته روی من، طناب را ول نمی کرد،  درخت چنار، پدر را با خودش می کشید، اگر جیغ مادر نبود، من متوجه آمدن چنار نمی شدم، پدر داد زد: سارا آب بیار سوختم.....
چرا رنگ خون از کاسه پاک نمی شد، مادر می گفت: خون آدمیزاد،  به این زودی پاک نمی شود..... مادر راست می گفت: شلوار( لی) من هم که ازخون جنازه ناصر در آن تصادف  آلوده شده بود، هیچ وقت پاک نشد. هر چه مادر می شست جای لکه خون نمی رفت. در تصادف جاده کنار دریاچه ارومیه، شلوارم خونی شده بود.
 من و اسماعیل، شوهر خواهر افسانه، با موتور به ارومیه رفته بودیم، غروب که رسیدیم، رفتیم خانه  سهراب، دوست دوران سربازی اسماعیل، شب از هر دری حرف می زدیم، اسماعیل منو به سهراب معرفی کرد و گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن کوچک ما شده، سهراب نگاهی از روی ترحم به من کرد و گفت: خدا به دادش برسد، با این سن کم، فهمیدم که سهراب هم درد کشیده است. چون با حسرت حرف می زد. گفت: آقا شریف می دانم نمی توانی، اما اگر زیاد دیر نشده برگرد. سرم را پائین انداختم. گفت: مثل اینکه دیر شده است.
سهراب یک نوار کاست روی ضبط صوت گذاشت، از آن آهنگ های اصیل ترکی استانبولی قدیمی، نه از این آهنگها یی که در کوچه و خیابون  با صدای بلند از ماشینها  پخش می شود و اعصاب رهگذران را خرد می کند،  از آن نوع که روح آدم را جلاء می دهد، شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش با موتور میروی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت سیزدهم)

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ

 

هر کلامی از زبان آذر،  نیشتری بود، بر دل شریف، دیگر شریف صدای آذر را نمی شنید. چرا که چند جمله اول آذر، ابر تیره ای را در مقابل چشمان او قرار داده بود. سرگیجه شدید، توام با تهوع، توان هر واکنشی را از او گرفته بود. گرمائی که از سوختن هیزمهای بخاری، به صورت شریف میزد، حال او را بدتر می کرد، به سختی خود را روی چهار پایه چوبی نگهداشته بود. یک لحظه احساس کرد، باید از این محیط مسموم خود را رها کند، اگر می توانست خود را سر پا نگهدارد، بیرون می رفت، وجود آذر نوعی نیروی منفی به او می تاباند، که هر لحظه ممکن بود، او را از پا درآورد. تا دیگران شکستن اش را ندیده اند، باید باقی مانده نیروی خود را به کار می بست و خود را قبل از آمدن قالیبافان کوچک و بزرگ از کرخانا بیرون می برد. چشمان خود را باز کرد، نگاهی به آذر انداخت، بدون هیچ کلامی بلند شد، تلو تلو خوران به طرف درکرخانا رفت. خود را به هر زحمتی بود، به هوای آزاد رساند، صدای آذر از پشت سر می آمد،
 کجا میری شریف؟ مگه نمی خوای امروز کار کنی؟
 اما شریف به تنها چیزی که فکر نمی کرد، کار کردن بود. بخاری که از سر عرق کرده اش در هوای سرد بیرون می زد، نشان ازدرونی پریشان  داشت.

گویی ذره بین بزرگ شیشه ای، در مقابل چشمان شریف قرار گرفته بود، که شیاء را کج و کوله نشان می داد،  دیوار خانه ها جلو و عقب می رفتند،  عرض و طول کوچه، با چرخش مدور، بزرگ و کوچک می شدند، سر عابرانی که از رو به رو می آمدند، به قدری به صورت شریف نزدیک می شدند، که او را مجبورمی کرد، سرش را عقب بکشد، بچه های قالیباف سرهای بزرگشان را جلو می آوردند و به چشمان  او زل می زدند، بعد سرشان را عقب می کشیدند، به راه خود ادامه می دادند، افکار دور و نزدیک در مغز شریف رژه می رفتند.....

چرا آقای یوسفی بعد از چند روز به مدسه نیامده بود؟  آقای غلامی ناظم مدرسه می گفت: آقای یوسفی مریض شده، شاید به این زودی خوب نشود، آقای یوسفی که تا همین دیروز سالم بود، نکند او هم مثل عمه پری مریض شده باشد؟ بعضی از بچه ها یواشکی تو گوش هم می گفتند:  مثل اینکه آقای یوسفی جاسوس بوده، میامده از بچه ها جاسوسی می کرده، مدیر مدرسه فهمیده بیرونش کرده، آقای یوسفی می گفت: درس خواندن چه ربطی به انقلاب  سیاه و سفید دارد.....
 مادر داد میزد، شریف مواظب باش درخت داره میفته، درخت چنار کم مانده بود رو سرم  بیفته، زود خودم را کنار کشیدم، خدا رحم کرد، والا تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم، پدر ترسید چنار بیفته روی من، طناب را ول نمی کرد،  درخت چنار، پدر را با خودش می کشید، اگر جیغ مادر نبود، من متوجه آمدن چنار نمی شدم، پدر داد زد: سارا آب بیار سوختم.....
چرا رنگ خون از کاسه پاک نمی شد، مادر می گفت: خون آدمیزاد،  به این زودی پاک نمی شود..... مادر راست می گفت: شلوار( لی) من هم که ازخون جنازه ناصر در آن تصادف  آلوده شده بود، هیچ وقت پاک نشد. هر چه مادر می شست جای لکه خون نمی رفت. در تصادف جاده کنار دریاچه ارومیه، شلوارم خونی شده بود.
 من و اسماعیل، شوهر خواهر افسانه، با موتور به ارومیه رفته بودیم، غروب که رسیدیم، رفتیم خانه  سهراب، دوست دوران سربازی اسماعیل، شب از هر دری حرف می زدیم، اسماعیل منو به سهراب معرفی کرد و گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن کوچک ما شده، سهراب نگاهی از روی ترحم به من کرد و گفت: خدا به دادش برسد، با این سن کم، فهمیدم که سهراب هم درد کشیده است. چون با حسرت حرف می زد. گفت: آقا شریف می دانم نمی توانی، اما اگر زیاد دیر نشده برگرد. سرم را پائین انداختم. گفت: مثل اینکه دیر شده است.
سهراب یک نوار کاست روی ضبط صوت گذاشت، از آن آهنگ های اصیل ترکی استانبولی قدیمی، نه از این آهنگها یی که در کوچه و خیابون  با صدای بلند از ماشینها  پخش می شود و اعصاب رهگذران را خرد می کند،  از آن نوع که روح آدم را جلاء می دهد، شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش با موتور میروی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۰۸

نظرات  (۱)

۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۰ میر حسین دلدار بناب

سلام

یاخشیدی عموغلی، ساغ اول!

پاسخ:
ممنون از لطفتان استاد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">