افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۴۵ ب.ظ

سرگشته (قسمت چهاردهم)

 شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش. با موتور می روی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، گفتم: حالا خوبه یک ماه نشده با هم دوست هستیم، گفت: از روزی که شناختم ات دوست ات داشتم، گفتم : خودتو لوس نکن اگر داشتی، یک اشاره ای می کردی. گفت: به خدا خجالت می کشیدم، تو هم که انگار نه انگار، خود تو به کوچه علی چپ می زدی، وقتی صدای موتورت از (باغ یولی) می آمد، با عجله می آمدم کنار راه می ایستادم، تا یک لحظه ببینم ات، اما تو هیچ اعتنائی نمی کردی، با تبسم نگاهی به چشمان آهو وارش کردم، سرش را پائین انداخت، دیگه حرفی نزد، در جاده کنار دریاچه ارومیه، با موتور به طرف پلان های کنار دریا می رفتیم، سهراب ترک موتور اسماعیل نشسته بود. من آهنگهائی را که تا شب دیر وقت گوش داده بودم، زمزمه می کردم، ماشین های کوچک و بزرگ در کنار باغهای سیب که به لبه خاکی جاده چسبیده بود، نگهداشته بودند، مسافران تابستانی در کنار ماشینهایشان بساط صبحانه را پهن کرده بودند و صبحانه می خوردند، یک پیکان سفید رنگ با سرعت زیاد از موتورهای ما سبقت گرفت، از پشت سر  من راننده را دیدم، که سرش را خم کرده  و مشغول جا به جا کردن کاست پخش ماشین بود. ماشین به طرف سمت راست جاده که ماشینها ایستاده بودند،  منحرف شد، و به یک ماشین سواری دیگر که درکنار جاده، پشت سر یک کامیون نگهداشته بود، ومسافرین آن، در بین دو خودرو صبحانه می خوردند، برخورد کرد. ماشین سواری پارک شده، به شدت به طرف کامیون جلوئی حرکت داد، در یک لحظه گرد و خاک از بین ماشین ها بلند شد، جیغ  بچه ها و زنها، از داخل گرد و خاک می آمد،  ماشین هائی که  نزدیک  صحنه تصادف بودند، ترمز کردند. چند ماشین از پشت سر به هم خوردند، صدای جیغ و داد زنها و بچه ها، با صدای برخورد، ماشین ها همراه با ترمز شدید از میان گرد وخاک صحنه قیامت را در ذهنم تداعی می کرد، به سختی موتورها را نگهداشتیم. من قبل از همه به میان مصدومین، که در وسط دو ماشین گیر کرده بودند، رسیدم،  یک دختر بچه چهار پنج ساله را که  زخم مختصری برداشته بود،  واز ترسش جیغ می کشید، از قسمت پایین کامیون بیرون کشیدم، سر دو نفر که بلندتر از دیگران بودند، بین سپرهای دو ماشین له شده بود، زنها در میان گرد و خاک جنازه ها را بغل کرده بودند و جیغ می کشیدند، ناصر، ناصر؟ تو را خدا پاشو،  من داد می زدم اسماعیل، اسماعیل کمک کن اینها را در بیاریم ، اما اسماعیل صدای منو نمی شنید،  به کمک یک نفر دیگر، جنازه را از دست زنها و بچه ها بیرون کشیدم، ، باورم نمی شد، او مرده است، هنوز سر له شده اش روی سینه ام بود، اسماعیل گفت: شریف او دیگه مرده ولش کن، سرش داد زدم، شاید زنده مونده باشد، اما اسماعیل جنازه را، به کمک  سهراب از دستم گرفت، روی آسفالت کنار جاده دراز کرد، سیب زردی که نصفی از آن خورده شده بود و نصف دیگه اش خون آلود شده بود، کنار جناره زمین افتاد، تمام لباسم خونی بود، لخته خونی که روی شلوار لی ریخته بود، هیچ وقت پاک نشد، مادر گفت: خون آدمیزاد به این راحتی پاک نمی شود،  هر وقت خون می بینم ، یاد حرف آقای یوسیفی می افتم (آری شود ولیک به خون جگر شود) اسد پرسید، آقا اجازه؟ میشه معنی شعرو بگین، آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید، آقای غلامی که بغض، گلویش را گرفته بود، آمد سر کلاس. به زور جلوی گریه اش را گرفته بود، گفت: بچه ها آقای یوسفی دیگر نمیاد، اسد دستش را بلند کرد و پرسید: آقا اجازه؟ مگه هنوز خوب نشده؟ آقای غلامی گفت: بچه ها دیگه چیزی در مورد، آقای یوسفی نپرسید، همه بچه ها به هم نگاه کردند، چند دقیقه سکوت کلاس را گرفت، آقای غلامی گفت، بچه ها بی سر و صدا، برین خانه هایتان، از فردا معلم جدید میاد.

 پاهای شریف او را بی اختیار به مکانی می برد، که در آن غروب بهاری پیمان مهر بسته شده بود. او احساس می کرد، تنها پناهگاه، در این لحظات دشوار، همان جاست. رد پای شریف،  بر روی برف سنگین چند روز گذشته، که تا زانو فرو می رفت، و خط کج ومعوجی به جا می گذاشت، و هر بیننده ای می توانست، حدس بزند رونده راه تعادل جسمی و روحی  ندارد، به جا می ماند. بلاخره درخت تنومند بید که زیر بار سنگین برف چند شاخه ی آن شکسته بود، دیده شد.
 چه خلوت کرده بود، درخت پیر، با شاخه های شکسته اش که از جور زمستان تن رنجورشان در زیر بار زمستان کمر خم کرده بودند. گرچه جسم زخم خوردشان، دل از پیرمراد نمی کندند، و چه سکوتی حکمفرما کرده بود زمهریر زمستانی بعد از قلع و قمع برگهای هزار رنگ پاییزی،
 چه بی رحم  است، رسم زمانه، که حسرت خوردن یک سیب را، بر دل کسی که به پایان راه رسیده باشد، می گذارد، و جای دندانهای خونین اش را بر تن یک سیب  به عبرت می کشید، نیمه خونین سیب، در کنار جنازه افتاده بود، چه نزدیک است فاصله مرگ  و زندگی، حتی کمتر از زمان خوردن نیمه یک سیب
 ترسیم صحنه آن روز هم در کنار درخت بید پیر، و رنجی که در آن روز زمستانی بر شریف رفته بود، جواب سئوال او را نمی داد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی او باز شده بود؟/////

صدای بلند زنگ در حیاط، آذر را از خواب طولانی شبانه بیدار کرد،  نور کمی که در هوای ابری به اتاق می تابید، ساعت دیواری را نشان می داد، آذر با کمی دقت، ساعت 30 : 6 را تشخیص داد، تکان خوردن آذر، شریف را هم از خواب بیدار کرد.
شریف در این مدتی که به خواندن کتاب عادت کرده بود، معمولا ساعتی دیرتر از آذر می خوابید و صبحها هم دیرتر بیدار می شد، و ناهید این دختر رسیده، که در گذشته برای خود افسانه ای بوده بود، از وقتی که بوی آشنا به مشامش خورده بود، شبها با رویای شیرین دخترانه به خواب می رفت، و صبحها با اشتیاق، به بهانه کار، اما در واقع، برای دیدار، غریب آشنا، زودتر از همه بیدار می شد، و با حرکت گربه وارش، بی سر وصدا مختصر ناشتائی می خورد، و بدون اینکه کسی متوجه شود، در حیاط را به آهستگی می بست، گرچه مادر در داخل رختخواب خود، حرکات او را زیرنظر داشت. شریف به محض رفتن آذر، برای باز کردن در، خود را به پشت پنجره می رساند، و گوشه ای از پرده را کنار می زد، تا آمدن کسی را تماشا کند، که تا کنون کلامی،  به غیر از حرفهای روزمره، از زبان هم نشنیده بودند، گرچه نگاه آشنای هم را، از همان اول دریافته بودند. چه خرامان خرامان راه می رفت، آن غزال، چه زیرکانه گوشه چشمش را به طرف پنجره ای می کشاند، که نگاه دزدانه را بدزدد، ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود، آیا شریف هم برای افسانه تکرار دیگری بود؟ آذر و ناهید طول حیاط را پیمودند. ناهید قدم به اتاقی می گذارد که، دار قالی در گوشه آن بر پاست. تا شریف و آذر ناشتائی بخورند و آماده شوند، ناهید روی تخته بند می نشیند، ارتفاع تخته بند، به اندازه یک صندلی چوبی بلند است، وتکیه گاه صندلی، قالیچه ی در حال بافت، ناهید به قالیچه تکیه می دهد، و پاهای خود را از تخته بند آویزان می کند. عکس جوانی شریف، از دوران جنگ، با ریش بلند، که یک (آر پی جی)  به دست گرفته، در دیوار رو به رو، خود را به رخ می کشد. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت چهاردهم)

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۴۵ ب.ظ

 شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش. با موتور می روی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، گفتم: حالا خوبه یک ماه نشده با هم دوست هستیم، گفت: از روزی که شناختم ات دوست ات داشتم، گفتم : خودتو لوس نکن اگر داشتی، یک اشاره ای می کردی. گفت: به خدا خجالت می کشیدم، تو هم که انگار نه انگار، خود تو به کوچه علی چپ می زدی، وقتی صدای موتورت از (باغ یولی) می آمد، با عجله می آمدم کنار راه می ایستادم، تا یک لحظه ببینم ات، اما تو هیچ اعتنائی نمی کردی، با تبسم نگاهی به چشمان آهو وارش کردم، سرش را پائین انداخت، دیگه حرفی نزد، در جاده کنار دریاچه ارومیه، با موتور به طرف پلان های کنار دریا می رفتیم، سهراب ترک موتور اسماعیل نشسته بود. من آهنگهائی را که تا شب دیر وقت گوش داده بودم، زمزمه می کردم، ماشین های کوچک و بزرگ در کنار باغهای سیب که به لبه خاکی جاده چسبیده بود، نگهداشته بودند، مسافران تابستانی در کنار ماشینهایشان بساط صبحانه را پهن کرده بودند و صبحانه می خوردند، یک پیکان سفید رنگ با سرعت زیاد از موتورهای ما سبقت گرفت، از پشت سر  من راننده را دیدم، که سرش را خم کرده  و مشغول جا به جا کردن کاست پخش ماشین بود. ماشین به طرف سمت راست جاده که ماشینها ایستاده بودند،  منحرف شد، و به یک ماشین سواری دیگر که درکنار جاده، پشت سر یک کامیون نگهداشته بود، ومسافرین آن، در بین دو خودرو صبحانه می خوردند، برخورد کرد. ماشین سواری پارک شده، به شدت به طرف کامیون جلوئی حرکت داد، در یک لحظه گرد و خاک از بین ماشین ها بلند شد، جیغ  بچه ها و زنها، از داخل گرد و خاک می آمد،  ماشین هائی که  نزدیک  صحنه تصادف بودند، ترمز کردند. چند ماشین از پشت سر به هم خوردند، صدای جیغ و داد زنها و بچه ها، با صدای برخورد، ماشین ها همراه با ترمز شدید از میان گرد وخاک صحنه قیامت را در ذهنم تداعی می کرد، به سختی موتورها را نگهداشتیم. من قبل از همه به میان مصدومین، که در وسط دو ماشین گیر کرده بودند، رسیدم،  یک دختر بچه چهار پنج ساله را که  زخم مختصری برداشته بود،  واز ترسش جیغ می کشید، از قسمت پایین کامیون بیرون کشیدم، سر دو نفر که بلندتر از دیگران بودند، بین سپرهای دو ماشین له شده بود، زنها در میان گرد و خاک جنازه ها را بغل کرده بودند و جیغ می کشیدند، ناصر، ناصر؟ تو را خدا پاشو،  من داد می زدم اسماعیل، اسماعیل کمک کن اینها را در بیاریم ، اما اسماعیل صدای منو نمی شنید،  به کمک یک نفر دیگر، جنازه را از دست زنها و بچه ها بیرون کشیدم، ، باورم نمی شد، او مرده است، هنوز سر له شده اش روی سینه ام بود، اسماعیل گفت: شریف او دیگه مرده ولش کن، سرش داد زدم، شاید زنده مونده باشد، اما اسماعیل جنازه را، به کمک  سهراب از دستم گرفت، روی آسفالت کنار جاده دراز کرد، سیب زردی که نصفی از آن خورده شده بود و نصف دیگه اش خون آلود شده بود، کنار جناره زمین افتاد، تمام لباسم خونی بود، لخته خونی که روی شلوار لی ریخته بود، هیچ وقت پاک نشد، مادر گفت: خون آدمیزاد به این راحتی پاک نمی شود،  هر وقت خون می بینم ، یاد حرف آقای یوسیفی می افتم (آری شود ولیک به خون جگر شود) اسد پرسید، آقا اجازه؟ میشه معنی شعرو بگین، آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید، آقای غلامی که بغض، گلویش را گرفته بود، آمد سر کلاس. به زور جلوی گریه اش را گرفته بود، گفت: بچه ها آقای یوسفی دیگر نمیاد، اسد دستش را بلند کرد و پرسید: آقا اجازه؟ مگه هنوز خوب نشده؟ آقای غلامی گفت: بچه ها دیگه چیزی در مورد، آقای یوسفی نپرسید، همه بچه ها به هم نگاه کردند، چند دقیقه سکوت کلاس را گرفت، آقای غلامی گفت، بچه ها بی سر و صدا، برین خانه هایتان، از فردا معلم جدید میاد.

 پاهای شریف او را بی اختیار به مکانی می برد، که در آن غروب بهاری پیمان مهر بسته شده بود. او احساس می کرد، تنها پناهگاه، در این لحظات دشوار، همان جاست. رد پای شریف،  بر روی برف سنگین چند روز گذشته، که تا زانو فرو می رفت، و خط کج ومعوجی به جا می گذاشت، و هر بیننده ای می توانست، حدس بزند رونده راه تعادل جسمی و روحی  ندارد، به جا می ماند. بلاخره درخت تنومند بید که زیر بار سنگین برف چند شاخه ی آن شکسته بود، دیده شد.
 چه خلوت کرده بود، درخت پیر، با شاخه های شکسته اش که از جور زمستان تن رنجورشان در زیر بار زمستان کمر خم کرده بودند. گرچه جسم زخم خوردشان، دل از پیرمراد نمی کندند، و چه سکوتی حکمفرما کرده بود زمهریر زمستانی بعد از قلع و قمع برگهای هزار رنگ پاییزی،
 چه بی رحم  است، رسم زمانه، که حسرت خوردن یک سیب را، بر دل کسی که به پایان راه رسیده باشد، می گذارد، و جای دندانهای خونین اش را بر تن یک سیب  به عبرت می کشید، نیمه خونین سیب، در کنار جنازه افتاده بود، چه نزدیک است فاصله مرگ  و زندگی، حتی کمتر از زمان خوردن نیمه یک سیب
 ترسیم صحنه آن روز هم در کنار درخت بید پیر، و رنجی که در آن روز زمستانی بر شریف رفته بود، جواب سئوال او را نمی داد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی او باز شده بود؟/////

صدای بلند زنگ در حیاط، آذر را از خواب طولانی شبانه بیدار کرد،  نور کمی که در هوای ابری به اتاق می تابید، ساعت دیواری را نشان می داد، آذر با کمی دقت، ساعت 30 : 6 را تشخیص داد، تکان خوردن آذر، شریف را هم از خواب بیدار کرد.
شریف در این مدتی که به خواندن کتاب عادت کرده بود، معمولا ساعتی دیرتر از آذر می خوابید و صبحها هم دیرتر بیدار می شد، و ناهید این دختر رسیده، که در گذشته برای خود افسانه ای بوده بود، از وقتی که بوی آشنا به مشامش خورده بود، شبها با رویای شیرین دخترانه به خواب می رفت، و صبحها با اشتیاق، به بهانه کار، اما در واقع، برای دیدار، غریب آشنا، زودتر از همه بیدار می شد، و با حرکت گربه وارش، بی سر وصدا مختصر ناشتائی می خورد، و بدون اینکه کسی متوجه شود، در حیاط را به آهستگی می بست، گرچه مادر در داخل رختخواب خود، حرکات او را زیرنظر داشت. شریف به محض رفتن آذر، برای باز کردن در، خود را به پشت پنجره می رساند، و گوشه ای از پرده را کنار می زد، تا آمدن کسی را تماشا کند، که تا کنون کلامی،  به غیر از حرفهای روزمره، از زبان هم نشنیده بودند، گرچه نگاه آشنای هم را، از همان اول دریافته بودند. چه خرامان خرامان راه می رفت، آن غزال، چه زیرکانه گوشه چشمش را به طرف پنجره ای می کشاند، که نگاه دزدانه را بدزدد، ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود، آیا شریف هم برای افسانه تکرار دیگری بود؟ آذر و ناهید طول حیاط را پیمودند. ناهید قدم به اتاقی می گذارد که، دار قالی در گوشه آن بر پاست. تا شریف و آذر ناشتائی بخورند و آماده شوند، ناهید روی تخته بند می نشیند، ارتفاع تخته بند، به اندازه یک صندلی چوبی بلند است، وتکیه گاه صندلی، قالیچه ی در حال بافت، ناهید به قالیچه تکیه می دهد، و پاهای خود را از تخته بند آویزان می کند. عکس جوانی شریف، از دوران جنگ، با ریش بلند، که یک (آر پی جی)  به دست گرفته، در دیوار رو به رو، خود را به رخ می کشد. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">