افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

،شریف دل به دریا زد، و به طرف کارخانه پیچید، او  نمی توانست صبر کند. چون نگران سعید بود. در این یک ماهی که سعید را دیده بود، بارها با او حرف زده بود. حتی سعید  در باره دختری حرف می زد، که او را دوست دارد. و تصمیم دارد، بعد از سربازی به خوستگاریش برود. اما اینکه آن دختر کیست یا آدرسش کجاست چیزی نمی گفت. جاده بعد از سه راهی خاکی بود. خاکریزهای کوتاهی در دو طرف جاده زده بودند. تا خودروها از ترکش خمپاره ها تا حدودی در امان بمانند. انفجار گلوله های توپ در کنار جاده قطع نمی شد.  شریف به سرعت پیش می رفت. چون می دانست، سرعت ماشین هرچه بیشتر باشد. هدف (گرا) گرفتن آن سخت تر می شود. انفجار گلوله ها باعث پاشیده شدن خاکها به روی آمبولانس می شد. طوری که گاهی توان دید را با مشکل روبرو می کرد. اما او به تنها چیزی که در آن لحظه فکر نمی کرد، انفجار گلوله ها بود. شریف به هر مصیبتی بود، خود را به داخل محوطه کارخانه رساند. خط آتشی که دشمن از سه راهی مرگ تا کارخانه نمک در مسیر آمبولانس تهیه کرده بود، با ورود آمبولانس به محوطه کارخانه کشیده شد. شریف بدون اینکه ماشین را خاموش کند، به سرعت از آن پیاده شد، و خود را داخل ساختمان کارخانه انداخت. به فاصله چند ثانیه یک خمپاره در نزدیکی آمبولانس منفجر شد. شیشه در راننده  خورد شد. چند ترکش خمپاره در طرف راننده را آبکش کرد. اما ماشین هنوز کار می کرد. امدادگرانی که زخمیها را جا به جا می کردند، با انفجار خمپاره در محوطه کارخانه زمین گیرشدند. خاک و دود محوطه  کارخانه را پوشانده بود. چند زخمی که روی برانکارد خوابیده بودند. روی زمین افتاده بودند. ناله زخمی ها با فریاد یا زهرای امدادگران از میان دود و آتش شنیده می شد. اما هیچ کس قادر نبود، به دیگری کمک کند. داخل ساختمان به دلیل استحکامی که وجود داشت، امنیت نسبی بر قرار بود. بنابرین هر کسی سعی می کرد. خود را هر طور شده به داخل ساختمان برساند. در این میان امدادگران تلاش می کردند، زخمی های خود را از میان دود و آتش بیرون بکشند.. صدای بیسیمچی که در خواست، هلیکوپتر می کرد، تا آتش داشمن را خاموش کند. با ناله مجروحین در هم آمیخته بود. زخمیها  در داخل اتاقهای  نیمه مخروب ساختمان کارخانه با تعدادی جنازه شهید خوابانده شده بودند. در آن تاریکی اتاقها تمیز دادن شهید و مجروح امکان پذیر نبود. مخصوصا زخمی هایی که به دلیل خون ریزی شدید توان ناله هم نداشتند. چند امدادگر هلال احمر کمکهای اولیه را بر روی مجروحین انجام می دادند. با اینکه هنوز تا غروب آفتاب ساعتی مانده بود. اما به دلیل گرد و غبار، هوا گرفته بود.  داخل اتاقها نور کمی از روزنه های بالای پنجره ها که با کیسه شن پوشانده شده بودند می تابید. شناختن مجروحین در آن تاریکی غیر ممکن می نمود. شریف طوری نام سعید را صدا می کرد، که گویی فقط برای بردن سعید این همه راه را آمده است. یکی از امدادگرها گفت: برادر کمک کن این دو نفر را به آمبولانس برسانیم،  این دو نفر به کد 99 نزدیک شده اند. کد 99  به معنی خونریزی شدید داخلی و خطر مرگ افراد به حساب می آمد. شریف وقتی دست به  دسته های برانکارد برد، صدای سعید به آرامی به گوشش خورد، که گفت: آقا شریف بلاخره آمدید؟ سعید هم در آن لحظات منتظر آمدن  شریف بود. شریف وقتی دقت کرد، چهره خون آلود سعید را شناخت. او خم شد و بر چهره خون آلود سعید بوسه زد. بغض گلویش را گرفت. اما با روحیه ای که داشت، سعی کرد، تبسم را چاشنی کلمات کند. نترس سعید جان هر طور شده می برمت. انگار سعید با دیدن شریف به زنده ماندن امیدوار شده بود. به کمک یک  امدادگر سعید با یک نفر دیگر که زخم کمتری بر داشته بود، به آمبولانس انتقال داده شدند. حجم آتش دشمن کمتر شده بود، اما هنوز صدای انفجارهای پی در پی از طرف سه راهی مرگ که به کارخانه نزدیک بود، به گوش می رسید.  فرصتی نبود، تا شریف بالای سر سعید بماند. باید هرچه زودتر مجروحین به پست امداد برده می شدند. در  آمبولانس به غیر از دو نفر مجروح یک امدادگر هم برای مراقبت از آنها نشسته بود. شریف به سرعت راه افتاد. از محوطه کارخانه نمک بیرون رفت. یک آمبولانس دیگر از طرف سه راهی می آمد. راننده گفت: جاده  بسته شده باید صبر کنی برادر. اما شریف بی اعتنا به حرف راننده به طرف سه راهی راه افتاد. شیشه کشویی بین کابین راننده و کابین عقب که مجروحین بر روی برانکارد در آنجا خوابانده شده بودند. باز بود. انفجار خمپاره ها در اطراف آمبولانس کمتر از قبل بود، اما گاهی بر اثر انفجار توده ای از خاک و گل از پنجره شکسته آمبولانس به صورت شریف پاشیده می شد. دست اندازهای تند جاده که تا سه راهی مرگ ادامه داشت. ناله مجروحین را بیشتر می کرد. شریف باید خون سردی خود را حفظ می کرد، چون کوچکترین اشتباه در آن شرایط بحرانی ممکن بود، جان خود و سه نفر دیگر را که دو نفر آنها با مرگ دست و پنجه نرم می کردند، به خطر باندازد، گرچه آنها در کانون خطر بودند.  در نزدیکی سه راهی ، یک آمبولانس که براثر انفجار چپ کرده بود، به وسیله یک زرهپوش یدک می شد، بنابراین راه بسته بود. شریف هر چی به سه راهی نزدیک می شد، شدت گلوله باران بیشتر می شد. به دلیل انفجارهای پی در پی در اطراف آمبولانس چپ شده،  فرصت برگرداندن آمبولانس نبود، تا روی چهار چرخ  راه برود. بنابرین آمبولانس روی سقف کشیده می شد، و گاهی به پهلو می غلتید. اما راننده زرهپوش توجهی به چگونه کشیده شدن آمبولانس نمی کرد، چرا که باید  هر چه زودتر راه باز می شد. چندین متر جلوتر دو نفر زخمی آمبولانس در کنار جاده افتاده بودند. امدادگر آمبولانس در میان گرد وخاک و صدای انفجار اطراف زخمیها، با صدای بلند طلب کمک می کرد. شریف نمی دانست،  چکار باید  کند، فرصت ایستادن نبود، چرا که یک دقیقه ایستادن مساوی بود، مورد هدف قرار گرفته شدن آمبولانس از طرف عراقیها . علاوه بر این، دو نفر زخمی که یکی از آنها نزدیکترین دوستش بود، لحظات خطرناکی را سپری می کردند، شریف فکر کرد. ممکن بود، چنین اتفاقی برای او هم بیفتد. از یک طرف ناله سعید و مجروح دیگر از کابین پشت به گوش می رسید، از طرف دیگر فریاد امدادگری که در کنار جاده لتماس می کرد، التماس کنان طلب کمک می کرد، شریف را در موقعیت دشواری قرار می داد. او در میان جهنمی از آتش و دود ماشین را نگهداشت، و خود نیز به سرعت پایین پرید. به صورت نیم خیز خود را به زخمیها رساند. به کمک امدادگر دیگر،  زخمیها را به هر طریق ممکن سوار آمبولانس کردند. یکی از زخمیها در کابین جلو جا گرفت. خون تمام لباسهای او را خیس کرده بود. دست راستش از مچ  قطع شده بود و جای دست قطع شده اش،  باند پیچی شده بود. دست قطع شده در  یک چپیه پیچیده بود، که خود زخمی به گردنش آویزان کرده بود. شریف دوباره راه افتاد. زرهپوش به نزدیک سه راهی رسیده بود و از سر بالایی جاده آمبولانس را می کشید، تا راه باز شود. لحظه ها به کندی می گذشت. هر از گاهی شریف سر خود را بر می گرداند، تا بتواند، سعید را نگاه کند. امدادگر گوش خود را به دهان سعید نزدیک می کرد، تا زمزمه های بی رمق او را بشنود. زرهپوش آمبولانس را مثل کسی که به دم اسب بسته باشد، بر روی  زمین می کشید. جاده باریک بود. عبور برای دو خودرو وجود نداشت. شریف مجبور بود، در آن جهنم آتش و دود لاک پشت وار پیش رود. اما به هر سختی بود، زرهپوش به جاده اصلی رسید. وقتی شریف به جاده اصلی پیچید، انگار از زندان چند ساله آزاد شده است. او نفس راحتی کشید. هنوز تابلوی سبز رنگ سوراخ سوراخ شده راهنما، که بر روی آن کلمه (شارع بصره، فاو) نوشته شده بود، کنار سه راهی خود نمایی می کرد. در جاده اصلی ماشین به سرعت هرچه تمام پیش می رفت. نزدیک بیمارستان سحرایی که رسیدند، تردد آمبولانس ها بیشتر شد. در ورودی بیمارستان صحرایی بود، که شریف دست امدادگر را که به کتف او می زد، احساس کرد. سر خود را برگرداند. پاکت نامه ای که رنگ خون،  سفیدی آن را از بین برده بود، در دست امدادگر بود. امدادگر گفت: برادر این نامه امانت شماست. سعید قبل از شهاتش داد و گفت: به آقا شریف بگو این نامه را به صاحبش برساند. شریف مثل کسی که شوک الکتریکی به او وارد کرده باشند، در جا خشک شد. به سختی ماشین را کنترل کرد. امدادگرها ی بیمارستان صحرایی با برانکارد اطراف آمبولانس را گرفتند. سعید و یکی دیگر از زخمیها در راه شهید شده بودند. دو نفر دیگر به داخل اورژانس برده شدند. امدادگری که نامه سعید دستش بود. بالای سر شریف که در کنار آمبولانس نشسته و دستان خود را به شقیقه هایش گذاشته بود. ایستاده بود. امداد گر پرسید: سعید چه نسبتی با شما داشت؟ شریف نگاهی به نامه خونین انداخت و پرسید: سعید کی شهید شد؟ امدادگر جواب داد، همان سه راهی. وقتی که به جاده اصلی پیچیدی. شریف پرسید: چرا زودتر نگفتی؟ امدادگر گفت: چون سعید خواسته بود قبل از رسیدن به بیمارستان نگویم. سعید گفت: اگر زنده بودم، که هیچ، اگر زنده نماندم، تا بیمارستان حرفی به  شریف نگو. شریف گفت: سعید چیزی دیگری سفارش نکرد؟ امدادگر گفت: نه فقط گفت صاحب نامه خودش میاد از آقا شریف نامه اش را می گیرد. شریف نامه را گرفت. هنوز خونی که نامه را آغشته کرده بود خشک نشده بود. او با چپیه خون خیس را از روی پاکت نامه پاک کرد. خط خون روی آدرس نامه کشیده شد. تنها کلماتی که می شد، خواند، آذربایجان شرقی شهرستان مرند بود. بقیه آدرس را خون غلیظ پوشانده بود.
جنازه سعید زودتر از نامه اش به مرند رسیده بود. و شریف وقتی به مرند رسیده بود. سعید را خاک کرده بودند. شریف چند بار سر خاک سعید رفته بود. اما نه کسی شریف را شناخته بود، و نه او کسی را شناخته بود. شریف چند بار خواسته بود، نامه را به خانواده سعید بدهد. اما دو عامل باعث شده بود، از این کار صرف نظر کند. یکی اینکه فکر کرده بود، خانواده سعید با دیدن نامه داغ دلشان تازه می شود. دیگر اینکه فکر می کرد، صاحب نامه خانواده سعید نیست. چون سعید به امدادگر گفته بود، صاحب نامه خودش میاد نامه را می گیرد. اگر نامه مال خانواده سعید بود، حتما سعید می گفت، نامه را به خانواده ام بدهد. شریف  نمی دانست صاحب نامه کیست. البته او می دانست، صاحب نامه باید دختری باشد، که او بارها از زبان سعید شنیده بود. اما نمی دانست آن دختر کجاست. وقتی ناهید از شریف در باره سعید نجفی زاده پرسید. شریف در یک لحظه تمام خاطرات سعید، مخصوصا روزی که سعید در یک متری او به شهادت رسیده بود، وآن نامه خون آلود را  به امانت دست او سپرده بود، را به یاد آورد. برای همین با بغض گرفته به ناهید جواب داد. طوری که ناهید بی اختیار گریست. شریف در آن لحظه چشمان اشک بار افسانه را در چشمان ناهید می دید. از نظر شریف ناهید نیز یک افسانه بود.  نه افسانه ای که او قبلا عاشقش بود. بلکه افسانه ای که ممکن است، هر کسی در زندگی خود داشته باشد. احمد هم در زندگی خود افسانه ای داشته است. سعید هم افسانه ای داشته است. شریف هم روزی افسانه ای داشته است. چه بسیارند، افسانه ها، ناهیدها، سوسن ها، نرگسها، آیدا ها. فاطمه ها، مجنون ها و هزاران هزار از سوته دلانی که هر کدام به نوعی سرگشته کوچه های حیرانی اند. چه فرقی می کند، اسم آنها چی باشد.  وقتی شریف دست روی دست ناهید گذاشت. یا بر پیشانی او بوسه زد. یا به آرامی او را در آغوش گرفت، در آن لحظه  فارغ از هر حسی، حس کسی را داشت که دست نوازش بر سر درمانده ای می کشد. عشقی که شریف به افسانه داشت، با محبتی که نسبت به ناهید ارزانی می کرد، در آن لحظه کاملا متفاوت بود. شاید درک چنین رابطه ای برای خیلی از آدمهایی که بوی از عشق و عاشقی  نبرده اند، کار آسانی نباشد. برای آنها رابطه ها به دو دسته محرم، نامحرم، تقسیم می شود. برای آنان  عشق در ازدواج  خلاصه می شود.  ازدواج یعنی غایت آرزوها. نرسیدن به آرزو یعنی شکست. اما عشق و عاشقی داستان دیگری دارد. چه بسا عاشق دست معشوق خود را به دست کسی بسپارد، که احساس کند، معشوق با او خوشبخت تر است. چه بسا مجبور باشد، کسی را که تحمل یک روز دوری اش را ندارد. از خود براند. احمد می گفت: روزی آیدا  به او گفته بوده، دیگر از تو سیر شده ام. چه کسی از دل کسی خبر دارد؟ شاید آیدا  به این نتیجه رسیده بوده که احمد بی او خوشبخت تر است. شاید آیدا  چیزی از خود می دانست، که که احمد نمی دانسته است. شاید آیدا  در یافته بود، که مسیر زندگی احمد با وجود او عوض می شود. و هزار شاید دیگر. پس چاره کار شکستن دلی ا ست، که از همه عزیزتر است. احمد می گفت: (گورسن آیدا گینه منه فیکیرلشیر) تو فکر می کنی، آیدا باز هم به من فکر می کند؟  ..

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۰
علی ابراهیمی راد

  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد. با سرعت به طرف آشپزخانه دوید. آبی به صورتش زد.  تا آذر خود را به راهروی ورودی برساند، و در را باز کند، لیوانی آب از شیر آشپزخانه پر کرد. یعنی برای آب خوردن از اتاق بیرون آمده ام. آذر به شوخی گفت: مثل اینکه من نباشم، شما کار بکن نیستین.  ناهید جواب شوخی را به شوخی داد. کار مال تراکتور است آذر جون. زیاد سخت نگیر. آذر برای خشک کردن موهای سر خود به اتاق دیگر رفت. ناهید به سرعت روی تخته بند نشست. شریف گفت: مواظب باش چیزی احساس نکند. ناهید گفت: نگران نباش. خیالت راحت. هر دو مشغول کار شدند. آذر چند دقیقه دیگر وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخته بند نشست. امروز زیاد معطل شدیم، باید سریعترکار کنیم. حرف آذر خطاب به هر دو بود. گر چه اسمی از کسی نبرد. شریف و ناهید با روحیه بهتری کار می کردند. اما هر کدام در دنیایی بودند، که از مکان کار بسیار دور بود. ناهید وقتی فکر می کرد، چه اتفاقی در عرض نیم ساعت افتاده است، احساس گناه می کرد، که چرا به راحتی خود را تسلیم حس درونی خود کرده است. او فکر می کرد، تمام اتفاقات در عرض نیم ساعت افتاده است. غافل از اینکه  شخصیت درونی او روزها و ماه ها از درون خورده شده بود، و تنها پوسته ای از ناهیدی مانده بود، که او از آن ناهید در خود خبر داشت. ناهید از روزی که قدم به خانه آذر گذاشته بود، به شریف فکر کرده بود. حتی شبها در عالم خواب چندین بار مشابه اتفاقی که در این نیم ساعت بین او و شریف افتاده بود، دیده بود. گاهی خواب خبر از آینده ای می دهد، که قرار است به زودی واقعیت پیدا کند.  آیا او واقعا از شریف انتظار پاسخ گفتن به سئوالی را داشت که پرسیده بود؟ یا سئوال یک بهانه بود. چرا وقتی دست شریف دست او را لمس کرد، او دست خود را کنار نکشید؟ و چرا خود را رها کرد؟  اکنون که این اتفاقات به سرعت افتاده بود، او آرزو داشت، کاش همه آن چند دقیقه هم، مثل خوابهای قبلی یک خواب بوده بود.

  ناهید به یاد آورد، حرفهای فرزانه را که گفته بود: تو دیگر باید به فکر زندگی خود باشی.  با غصه خوردن که سعید، زنده نمی شود. یکی دو سال نیست که صبر کنی. صحبت از یک عمر زندگی است. اگر با سعید ازدواج کرده بودی، یا بچه داشتی، شاید می گفتی می خواهم تا آخر عمر بچه اش را بزرگ کنم، گر چه در آن صورت هم کار درستی نبود. اما حالا که اسم سعید در شناسنامه ات هم نیست، چه دلیلی دارد، که خودت را زندانی خودت کنی.  ناهید وقتی فکر می کرد. حرفهای فرزانه را منطقی می دید. اما وقتی به دلش رجوع می کرد. می دید، کسی به گوشه خلوتی که سعید در آن پای گذاشته بود. نفوذ نکرده است. اما حالا چی؟ آیا شریف جای سعید را گرفته است؟ وقتی ناهید به دلش رجوع می کرد، جواب منفی بود. چرا که در زندگی هیچ کس،  کسی جای را دیگری نمی تواند بگیرد. درست است، که سعید دیگر نبود، اما خاطرات سعید هنوز زنده بود. یک جدال درونی در بین دو دیدگاه کاملا  متضاد  درحال شکل گرفتن بود. از یک طرف ناهید کار خود را نوعی خیانت به عشق سعید می دانست، که در نبود او مرتکب شده است. او که در روز خکسپاری با خود پیمان بسته بود، هیچگاه مهر سعید را از دلش بیرون نکند، اکنون چه اتفاقی افتاده بود، که دل به مرد دیگری باخته بود. از طرف دیگر فکر می کرد، تاب تحمل تنهای را بیش از این ندارد. بس که شب و روز خود را درگیر خیالات خود کرده بود، چهره اش به دختر بیست ساله نمی خورد. از روزی که جنازه سعید را به خاک سپرده بودند، او با مجالس عزاداری انس گرفته بود. چرا که تنها جایی که میتوانست، با خیال راحت گریه کند، همان مجالس بود. زمانی که ذهن ناهید درگیر جنگ دوگانگی بود.  شریف به نامه خون آلودی فکر می کرد، که سالها پیش در گرماگرم نبرد، موقعی که سعید به شدت زخمی شده بود، به امانت به شریف سپرده بود، تا در صورت شهادت نامه را به دست صاحب اصلیش برساند. اما فرصت اینکه بگوید صاحب اصلی نامه کیست پیدا نکرده بود.  سعید نامه را قبل اینکه خمپاره در چند متری سنگر او منفجر شود ، و ترکشهای آن چند جای بدن او را سوراخ کند، نوشته بود، و به حساب اینکه می تواند، در اهواز به صندوق پستی بیاندازد، در جیب پیراهن نظامیش گذاشته بود. اما چند ساعت بعد گلوله باران شدت گرفته بود. به دلیل آتش سنگین امدادگرها نمی توانستند سعید را از سنگری که فرو ریخته بود، بیرن بکشند، تا با برانکارد به داخل کارخانه ببرند و کمکهای اولیه را روی آن انجام بدهد. برای همین باید صبر می کردند، تا هلیکوبترهای هوانیروز برسند، و آتش توپخانه عراقی ها را خاموش کنند، تا آنها بتوانند به زخمیها کمک کنند.  شریف در سنگر نشسته بود، که بیسیم زدند و گفتند: چند نفر از بچه های گردان علی اکبر شدیدا زخمی شده اند، و کمبود آمبولانس وجود دارد. باید هرچه سریعتر آمبولاس بفرستید.
مقر واحد تخریب درکنار اروند رود  در خاک عراق قرار داشت. فاصله مقر تا کارخانه نمک حدود پنج کیلو متر می شد. اما سخت ترین قسمت راه، سه راهی مرگ بود، که همیشه زیر توپخانه دشمن بود. اگر می توانستند، زخمیها را با زرهپوش تا دم جاده (فاو ، بصره) برسانند. او به راحتی می توانست، آنها را تا پست امداد برساند. در راه که می رفت، خدا خدا می کرد. سعید جزء زخمیها نباشد. شاید به خاطر آشنایی که با او داشت، چنین حسی پیدا کرده بود. اما به هر حال نوعی نزدیکی بین خود و سعید احساس می کرد. وقتی نزدیک سه راهی رسید. هیچ خبری از زخمیها یا خودروی زرهی نبود. تردید و دو دلی باعث شد، چند لحظه ای مکث کند. پس چرا خودروی زرهی هنوز نرسیده بود؟ به او سپرده بودند، حق نداری  وارد سه راهی شوی. چون احتمال خیلی زیادی دارد، که نتوانی، از خط آتش عراقی ها عبور کنی. چرا که توپخانه آنها مسلط بر سه راهی مرگ بود، عقل حکم می کرد، برای انتقال زخمی ها از خودروهای زرهی استفاده شود. اما حالا که خودروی زرهی زخمی ها را به سه راهی نیاورده بود. چاره ای جز وارد شدن به قتلگاه نبود. شریف دل به دریا زد. از سه راهی به طرف کارخانه پیچید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۴
علی ابراهیمی راد

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم  


فریدون مشیری





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۲
علی ابراهیمی راد

از زندگانی اَم گله دارد جوانی اَم.

شرمنده ی جوانی از این زندگانی ام.

 

دارم هوای صحبتِ یاران ِ رفته را.

یاری کن ای اجل، که به یاران رسانی ام 

پروای پنج روزه جهان کِی کنم که عشق.

داده نوید زندگی ِ جاودانی ام 

چون یوسفم به چاه ِ بیابان ِ غم اسیر.

وَز دور مژده ی جَرَس ِکاروانی ام 

یک شب کمندِ گیسوی ِ ابریشمین بتاب.

ای ماه، اگر ز چاه به در می کشانی ام 

گوش ِ زمین به ناله ی من نیست آشنا.

من طایر ِ شکسته پر ِ آسمانی ام  

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند .

چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام 

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان.

از داغ ِ ماتم ِ تو بهار ِ جوانی ام 

گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود؟

برخاستی که بر سر آتش نشانی ام 

در خواب زنده ام که تو می خوانی اِم به خویش .

بیداری اَم مباد که دیگر نرانی اَم.

شمعم گریست زار به بالین که شهریار.

من نیز چون تو همدم سوز نهانی اَم

       استاد شهریار


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۹

سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟

سعید نجفی زاده. اوائل سال شصت وهشت شهید شد. نوزرده سالش بود.

شریف به یاد جعبه ای افتاد، که آذر اسم آن جعبه را جعبه اسرار گذاشته بود. چون شریف هیچ گاه اجازه نمی داد، کسی از محتوای آن جعبه با خبر شود. در آن جعبه یک سنگ آغشته به خون پای افسانه و یک نامه باز نشده خون آلود از سعید گذاشته شده بود. شریف نگاهی به چشمان غم گرفته ناهید انداخت. ناهید نیز دست از کار کشید. مستقیم به چشمان شریف زل زد. ناهید در جستجوی پاسخی برای سئوال خود در چشمان شریف. و شریف در جستجوی افسانه ای دیگر در نگاه ناهید بود. تکرار سئوال ناهید ذهن شریف را به جبهه نبرد می کشاند. نگفتین سعید را میشناختین یانه.

کنار اروند قایق های تندرو ایرانی مثل تاکسی های مسافر کش رزمندگان را به طرف بندر فاو (شهر عراقی در کنار اروند رود که به دست رزمندگان ایرانی افتاده بود) می برند، و از آن طرف اروند، که در خاک عراق قرار داشت، رزمندگان دیگر را به طرف خاک ایران می آورند. شریف با چند نفر از بسیجی هایی که تازه اعزام شده بودند. در انتظار قایق ایستاده است. در میان آنان بسیجی جوانی چهره آشنایی دارد. شریف فکر کرد او را قبلا دیده بوده است. شاید این جوان لباس نظامی تنش نبود، راحت تر م می شد او را به جا آورد.  نام او را پرسید. جوان گفت: سعید نجفی زاده.

کدام لشگری؟  عاشورا... ازکجا اعزام شدی؟   مرند... ازکجای مرند؟ پایگاه شهید ملکی. پایگاه شهید ملکی پایگاهی بود، که در محله (یالدور) قرار داشت و خانه شریف هم در آن محله بود. پس او سعید را در محله خودشان دیده بود. وقتی در غربتی دورترین همشهری هم آشناست. شریف گفت: پس آشنا در آمدیم. کمی هم حرف بزنیم فامیل هم می شویم. چند روز است که از مرند آمدین؟ سعید جواب داد:  ده، دوازده  روزی می شود. شریف پرسید:  تقسیم شدین؟   سعید گفت: بله، گردان علی کبر، شریف با شنیدن نام گردان، کنجکاوتر شد. پرسید: هنوز به گردان نرفتی؟ سعید جواب داد: نه امروز تازه داریم میریم گردان.

 شریف به یاد (کارخانه نمک) افتاد، که با دیواهای بتن آرمه در نزدیکی جاده فاو، بصره قرار گرفته یود. گردان علی کبر به خاطر استحکام ساختمان کارخانه نمک آنجا را مقر اصلی خود قرار داده بود. کارخانه نمک خطرناکترین  قسمت جبهه فاو، بصره بود.  تلفات آن منطقه  خیلی بیشتر از مناطق دیگر خط بود. نفرات در نقطه (بی56) که همان منطقه کارخانه نمک بود، بیش از سه روز توانائی ایستادن ندشتند، و هر سه روز یک بار نفرات خط اول در آنجا با نیروهای تازه نفس گردان  تعویض می شدند. کمتر کسی از کارخانه نمک جان سالم بدر می برد. اکثر بچه های گردان یا شهید می شوند، یا مجروح. در این یک ماه که گردان در کارخانه نمک مستقر شده بود، دو نفر از فرمانده های گردان، یکی شهید و دیگری مجروح شده بود. چندین بار خود شریف از مجروحان کارخانه نمک را  به پست امداد رسانده بود، که گاهی قبل از رسیدن در راه شهید شده بودند. سه راهی که از جاده اصلی (فاو، بصره) به طرف کارخانه جدا می شد، به خاطر تلفات زیاد به سه راهی مرگ معروف شده بود. کسی که از آن سه راهی عبور می کرد. مثل کسی بود که از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است.  برای جا به جا کردن نیروها در آن سه راهی از خودروهای زرهی استفاده می کردند. چون ترکش خمپاره ها به راحتی از ماشینهای معمولی عبور می کرد. چهره معصومانه سعید  با چشمانی قهوه ای  و ته ریشی که تازه بر صورت سفید او روئیده بود، با قد نسبتا بلند او را به یک شهید زنده تشبیه می کرد. این اولین دیدار شریف با سعید بود.  نگاه متنظر ناهید در آن فرصت کم اجازه نمی داد،  شریف غرق شود در خاطرات روزگاران  آتش و خون . آقا شریف چه قدر دیر جواب میدین. خوبه شما دختر نشدین، والا تا جواب بله را بدین، جان به لب می کردین  داماد بیچاره را.

 چه جسارتی به خرج می داد، دختر بیست ساله در پرسیدن یک سئوال.

چه بی پروا سخن می گفت، در خلوت اتاقی که به غیر از آن دو اذن حضور کسی نبود، مگر آذر که او هم به این زودی نمی آمد.

 شریف با حالت اندوه بار نگاهی به چشمان منتظر دختر انداخت.                                                         آره می شناختم. چند باری در جبهه دیده بودم. حالت گفتن شریف طوری بود، که دختر جوان را به گریه انداخت.  بغض دختر ترکید. چادر خود را به سر کشید. سر خود را به تارهای سفید قالی تکیه داد. لرزش شانه ها نشان از گریه ی بی صدای او بود. دست شریف بی اختیار به طرف دست ناهید کشیده شد. گرمای دست شریف را ناهید احساس کرد. دست خود را برگرداند. بدون اینکه سر خود را برگرداند. گریه کنان دست شریف را به دست گرفت. فشار ملایم دست شریف بدون کلامی  هزاران راز درون ناهید را بر ملا کرد. دست دیگر شریف از روی چادر به نوازش موهای او رفت.  قسمتی از چادر از سر او سرید.  موهای ناهید سرانگشتان شریف را که به آرامی آنها را نوازش میداد، احساس کرد.  نگاه ناهید به طرف چهره پر رمز و راز شریف برگشت.

آهنگ قدیمی از ضبط صوتی که معمولا در طول روز صدای آن پخش می شد، به گوش می رسید.

من یوسف راه توام، افتاده به چاه توام، ارزان مفروشم.

پیش تو خموشم اگر، چون باده کهنه دگر، افتاده ز جوشم.

عقده ای چند ساله ناهید با لمس دستان شریف درحال گشوده شدن بود.

  دست سرنوشت شریف و ناهید  را در کنار هم قرار داده بود. اگر پیوند شریف با افسانه را خنجری به نام آذر بریده بود. اگر دست روزگار سعید نوزده ساله را از از ناهید گرفته بود. اینک دست سرنوشت بازی دیگری با آن دو شروع می کرد. آدمها مثل بازی شطرنج هزاران بار بازی می شوند، اما هیچ گاه تکرار نمی شوند. دست روزگار کسانی را در کنار هم قرار می دهد، که در تصور هیچ کس نمی گنجد. هیچ یک از آن دو باور نمی کرد، در عالم بیداری چنین اتفاقی ممکن است برای آنها بیفتد. نگاه شریف در جستجوی نشانه هایی از افسانه در نگاه ناهید، و نگاه ناهید در جستجوی  نشانه های گم شده خود در وجود  شریف بود. هر دو مبهوت لحظه ها بودند. هیچ کدام کلامی به زبان نمی آوردند. گرچه درآن چند ثانیه هزاران حرف و حدیث از ذهن آنها می گذشت. گاهی سکوت گویاترین کلام است. گاهی نگاه عمیق ترین واژه هاست. وقتی زبان قاصر ازگفتن کلمات است. زبان چشمها خود را به رخ می کشند. نگاه ها واژه های پیچیده را گفتند. سکوت شکسته شد. اکنون نوبت زبان بود، که واژه های ساده را بیان کند. خوب تعریف کن چگونه با سعید آشنا شدی؟ معلوم نشد این سئوال از زبان کدام یک پرسیده شد. اما نقطه اشتراک هر دوهمین سئوال بود. که جواب آن، آنها را به هم نزدیک می کرد. شاید وجود سعید راهی بود، که آنها از دو نقطه ابتدا و انتهای آن راه،  به طرف هم پیش می رفتند.

دیگر فرصت پاسخی نمانده بود. تا دیر نشده برو یک آبی به دست و صورتت بزن. آذر بیاد ببیند خوب نیست. باشه، اما دوست دارم  بیشتر از جبهه و جنگ بگی. از جاهائی که با سعید در یک جا بودی.

چشم، تو برو تا دیر نشده، من قول میدم سر فرصت مفصل تعریف کنم.

 لحن هردو خودمانی شده بود. پیشانی ناهید ناخودآگاه نزدیک لبهای شریف کشیده شد. رها شدن در اوج آسودگی. دنیا را فراموش کردن. زمان را در هم شکستن. خود را به دست سر نوشت سپردن. اینک این منم ناهید. گم شده در دستان تو. کاش زمان می ایستاد.

صدای پای آذر که حوله بر سراز پله های زیر زمینی که حمام درآنجا بود، به گوش می رسید.  ناهید با عجله خود را از شریف جدا کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۹
علی ابراهیمی راد

 در اتاقی خلوت و تاریک 

گریه های کودکانه. 
چشمهای زشت شهوت.
لحظه های سخت تقدیر.

پرده ی اشکی به لابه

التماس زیستن بود.


در گذار زشت تصمیم 
برتن رنجور و خسته .
لحظه های سخت عصیان.
کودک معصوم اما

غایب از دنیای ویران.

لیک دست حادثه.

بر یستر عریان تن بود.


ترس از دیو رضالت.
برده او را در پس هوش.
دستهای پست تزویر و ریا.

در غارت عریان تن
 بر چاک چاک پیرهن بود..

 

چشمها را باز کردن.

دیدن رسوایی تن 

الکه خونی مانده بر جا.
از همه سرمایه ی او.
لیک دیو حادثه 
در بستر تاراج تن بود.

.
درد و رنجی از نجابت.
شرم از عریانی تن.
ترس و وحشت، رنج و اندوه
اشکها خشکیده  در گون.
دستهای بی دفاع افتاده بر پاهای خسته.
کینه های کودکانه مانده در قلب پریشان.
لحظه ها گم گشته در تن های عریان.


سالها اما گذشتند
گر چه با اندوه و نفرت
سالهای سخت تقدیر 

سالهای ترس و وحشت.


او بسان گل شکفته.

 در میان همکلاسان.

بی خبر از دردهایش.

جملگی از آشنایان.

خلوت عزلت گزیتی. 
  فکرهای نو جوانه.

بسته راه خویشتن بر 

  فکرهای عاشقانه
ترس از رسم زمانه
ترس از رسوایی.
بر جای مانده 

از سنین کودکانه

 

غنچه های نو  شکفته.

 خشک گشت در باغ نفرت


اشکها خشکیده در چشمان زیبا
 برده یاد زندگی 

از فکر و از اندیشه او. 
هیچ نمانده در حساب او

 ز از بنیان و هم از ریشه او.
باخته، از جملگی سرمایه خود.

 در قمار نا کرده


مانده بر جا از همه سرمایه اش شرم و حقارت
 درد و نفرت رنج و حسرت
پس چرا بر پا نمی گردد، قیامت.

آیا محکوم می گردد، در آن بی دادگاه ظالمانه؟
صد هزاران لعنت و نفرین بر این رسم زمانه.

اشکها خشکیده در چشمان معصوم
گشته دل از درد پر خون
گونه ها خشکیده است.

 از اشکهای چشم پنهان

گر کسی از درد این نامردمی ها در بمیرد.
کس ملامت حق ندارد، مرگ را بر او بگیرد
این همه رسم کریه ظالمانه.
بی نهایت لعنت و نفرین بر این رسم زمانه

1392/4/11   اندیشه


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۶:۰۴
علی ابراهیمی راد

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر زن همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر مرد هرگز زیر بار نمی رفت و گله های همسرش را به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر زن فکری به سرش زد، و برای اینکه ثابت کند، همسرش در خواب خروپف می کند، و آسایش او را مختل کرده است، ضبط صوتی را آماده کرده و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد. پیر زن صبح از خواب بیدار شد، و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن، خروپف های شبانه او دارد، به سراغ همسر پیرش رفت، و او را صدا کرد. غافل از اینکه مرد بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است. از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیر مرد، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۵۰
علی ابراهیمی راد

در ره عشقت ای صنم، شیفته بلا منم.

چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم.
پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای.
از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم.
شیر تویی، شکر تویی، شاخه تویی، ثمر تویی.
شمس تویی، قمر تویی، ذره منم، هبا منم.
نخل تویی، رطب تویی، لعبت نوش لب تویی.
خواجه ی با ادب تویی، عاشق بی نوا منم.
کعبه تو یی، صنم تویی، دیر تویی، حرم تویی.
دلبر محترم تویی، عاشق بی نوا منم

من ز یم تو نیم نم، نی ز کم و ز بیش هم /

چون به تو متصل شدم، بی حد انتها منم

شاهد شوخ دلربا، گفت به نزد من بیا.

رسته ز کبر از ریا، مظهر کبریا منم.

طاهره خاک پای تو، مست می لقای تو .
منتظر عطای تو، معترف خطا منم.

طاهره قره العین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۸

. از ترس اینکه ماشین ها بروند و ناهید برای برگشتن به شهر دچار مشکل شود، در میان زنها گشت، اما پیدا کردن یک نفر در میان این همه زن که همه سیاهپوش بودند کار آسانی نبود. اتوبوسها در حال حرکت بودند. هر کسی سعی می کرد، خود را به اتوبوس برساند. فرزانه دنبال ناهید بود، اما او را پیدا نمی کرد. اگر اطمینان پیدا می کرد، که  ناهید در گورستان مانده است، حتما او هم می ماند. چون نوعی وابستگی به ناهید پیدا کرده بود. با اینکه ناهید در ظاهر هیچ نستبی با سعید نداشت، اما برای خواهرش او اکنون یادگار برادرش بود. فرزانه اطراف اتوبوس ها را گشت، تا شاید در یکی از آنها ناهید را پیدا کند، اما ناهید گم نشده بود، بلکه خود را گم کرده بود. پیدا کردن کسی که خود را از چشم دیگران گم کرده است، سخت تر از کسی است که گم شده باشد. ناهید، فرزانه را زیر نظر داشت، و منتظر بود اتوبوسها راه بیفتند.
 فرزانه در آخرین لحظه تصمیم خود را گرفت. او هم خود را از اتوبوسها کنار کشید، و زحمت تنها برگشتن را به جان خرید تا مبادا  ناهید در این وادی دهشت تنها و سرگردان بماند. در آن شلوغی کسی به فکر فرزانه و ناهید نبود. بلاخره اتوبوسها راه افتادند، و ناهید با کمال تعجب متوجه فرزانه شد، که گرد و خاک اتوبوسها، چادر سیاه او را موج زنان به هوا بلند می کرد.  ناهید با سرعت به طرف فرزانه دوید، تا دیر نشده به اتوبوس برسند، اما دیگر دیر شده بود، و همه کسانی که هر کدام با یک وسیله ای آمده بودند، راه افتاده بودند. فرزانه  با دیدن ناهید به سمت او رفت. صدای رعد و برق از دور دستها به گوش می رسید. زوزه باد در گورستان پیچیده بود، و شدت آن خاک گورهای تازه را که چهار شهید جنگ، ساعتی پیش در آنها آرمیده بودند، به آسمان بلند می کرد. خاک گورستان گلهای سفید مریم را که روی قبر سعید پرپر شده بود، پوشاند. ناهید و فرزانه  روی قبر سعید به خاک افتادند. شاید آنها بوی سعید را از هم می گرفتند. حالا که برادر نبود، خواهر بوی برادر را از دختری می گرفت، که زمانی برادر نوزده ساله اش او را به دور از چشم خانواده دوست داشته است. آنها بدون اینکه کلامی به هم گویند، با خود مویه می کردند. تنها کلمه مشترک شان که برای هم قابل فهم بود، نام سعید بود. زمان در لحظه مرده بود. گرد و غبار جای خود را به قطرات پراکنده باران داد. بوی خاک نم خورده به مشام می رسید. این بو برای ناهید یا آور خاطرات گدشته بود. با گذشت زمان نعره رعد و برق به آسمان گورستان نزدیک و نزدیکتر می شد. آرام آرام  قطرات باران درشت تر و تندتر می بارید. آب باران خاکهای نرم قبرهای تازه را خیس می کرد. باران غباری که در هوا معلق بود، به صورت قطرات گلی روی چادر های سیاه می پاشید، در میان شدت باران که همراه با غرش آسمان بود، هیچ کدام از آن دو نفر صدای مردی را که در چند متری آنها ایستاده بود، نمی شنیدند، او پارسا شوهر فرزانه بود، که نگران از غیبت  فرزانه راهی گورستان شده بود. پارسا به آرامی دست روی شانه فرزانه گذاشت، و او را با نام صدا زد. فرزانه سر خود را بلند کرد، و شوهر را در پشت سر خود دید. پارسا با اشاره از ناهید پرسید. بغض فرزانه ترکید. ناهید به صدای بلند گریه فرزانه سر خود را از روی مزار سعید برداشت. اشک دختر جوان ذرات خاک را به صورت لایه ای از گل درآورده بود، آن را  به صورتش مالیده بود. رنگ خاک زلفهای پریشان دختر درمانده را  بسان موهای جوگندمی پیرانه در آورده بود. چهره ناهید به چهره زنی می مانست، که در خاک نشین عزیز از دست رفته، خاک عالم را بر سر کرده باشد. آسمان دل خود را خالی می کرد. ناهید گاهی با غرش آسمان سر خود را بلند می کرد، و دستان خود را به ضیافت ماعده آسمانی می سپرد.  قطرات درشت باران دست و صورت او را زیر ضربات خود گرفت. شاید آسمان ابری هم مشتاق دیدار چهره غمبار او بود، که باران خود را برای زدودن غبار چهره او فرو می ریخت. اکنون دیگر فرزانه هم خود را تسلیم باران کرده بود. قطرات باران بسان جویباران زلال ، غبار از چهره ناهید می زدود، و زلف پریشان او را با صورت گلگونش آشتی می داد. فرزانه  موهای ناهید را که روی صورت او ریخته بود، کنار زد، و با چشم خود شکسته شدن  ناهید را نظاره کرد. آنها با اصرار پارسا از سر قبر سعید برخواستند، و به طرف ماشینی که راننده آن انتظار آنها را می کشید، رفتند. فرزانه چند بار سر خود را برگرداند، و به قبر سعید که  در خلوت گورستان آب باران گلهای سفید روی آن را با خاک نرم آمیخته بود، نگاه کرد. پارسا در عقب ماشین را برای آنها باز کرد. آنها نشستند. خود نیز در کنار راننده نشست. ماشین به طرف شهر راه افتاد. فرزانه دست ناهید را در دست داشت، و گاهی به چهره او نگاه می کرد. چرا قبلا این دختر را نمی شناختم؟ چرا سعید هیچ حرفی در مورد این دختر به من نگفته بود. در طول راه هیچ حرفی گفته نشد. هنگامی که ماشین در مقابل مغازه تیمور عمو ترمز کرد، مادر ناهید به همراه تیمور عمو از مغازه بیرون آمدند.
ناهید و فرزانه از ماشین پیاده شدند. چادر و لباس هر دو خیس آب باران بود. مادر ناهید گفت: کجا بودی دختر دلم هزار جا رفت. جواب ربابه خانم را فرزانه داد: ناهید با ما در باغ رضوان بود. تشیع جنازه برادر من سعید. من فرزانه هستم، همسایه سیما خانم، مادر ناهید با شنیدن اسم همسایه سیما به یاد حرف ناهید افتاد، که صبح گفته بود: تشیع جنازه پسر همسایه سیما میروم. ربابه خانم گفت: خدا صبر بده دخترم، خدا رحمتش کند. ببخشید وظیفه ما بود از نزدیک خدمت برسیم. صبح که ناهید گفت، پسر همسایه سیما شهید شده خیلی شوکه شدم. فرزانه بعد از خداحافظی رفت. مادر ناهید نمی دانست، به دخترش چی بگوید. او احساس می کرد، ضربه شدیدی به روحیه ناهید وارد شده است. او با دیدن حال ناهید تصمیم گرفت، او را به حال خود رها کند. از آن روز به بعد دیگر با او به نرمی رفتار می کرد. حتی وقتی ناهید گفت، دیگه نمیخوام بروم قالیبافی کار کنم، ربابه خانم زیاد اصرار نکرد.
اکنون سالها از آن روز می گذرد، و ناهید در پشت پنجره به گذشته فکر می کند و ابرهای آسمان را که در حال حرکت است، با نگاهش بدرقه می کند.
ناهید خانم خیلی تو بحر آسمان رفتی!!
 صدای شریف  ناهید را از مرکب خیال پائین می کشد. او بدون اینکه خود بخواهد، قطرات اشک صورتش را خیس کرده است. شریف متوجه گریه او شده است. بهانه ای برای پرده پوشی گریه ناهید. برو آبی به صورتت بزن شاید کسل باشی، حتما هنوز خوابت داره.
 این شریف است که او را برای شستن صورت فرا می خواند. شریف دریافته است، که دختر جوان اینجا نیست. و چاره کار را آب خنکی می داند، که صورت خیس از اشک را با آب پاک کند.
پس آذر خانم کجاست؟ کمی کار داشت میاد.
 ناهید در آشپزخانه ای که  میان دو اتاق قرار دارد، آبی به صورت می زند. در برگشت با آذر روبرو می شود، که لباس و حوله در دست قصد دوش گرفتن دارد. آذر با شیطنت خاصی به ناهید حالی می کند، که باید دوش بگیرد. ناهید با لبخندی تصنوعی سر خود را به علامت تائید تکان می دهد. حالا دیگر ناهید بدون حضور آذر در کنار شریف کار را شروع کرده است، و با خیال راحت می تواند سئوال بزرگ خود را که ماه هاست ذهن او را مشغول کرده است، از شریف بپرسد. فرصت محدود است. آذر که تا شب در حمام نمی ماند. حداکثر نیم ساعت وقت دارد، دل به دریا بزند، و راهی برای باز کردن سر حرف پیدا کند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. اولین روزی که شریف را دید، احساس کرد، نگاه او آشناست. مثل اینکه سالهاست او را می شناسد.
 اما در حضور آذر نمی توانست. امکان نداشت بتواند با شریف حرف بزند. حالا که دست تقدیر او را در مکانی قرار داده بود، که به راحتی می توانست، با شریف حرف بزند، باید فرصت را از دست نمی داد. ناهید چند بار خواست دل به دریا بزند و سر حرف را باز کند. اما هر بار که تصمیم می گرفت، زبان باز کند. تمام بدنش گرم می شد. صورتش سرخ  می شد. در همین حال که او دنبال راهی می گشت، سئوال خود را مطرح کند. شریف هم در همین فکر بود. آنها بدون اینکه خود بدانند، در دو طرف پرده ای بودند، که سایه ی هم دیگر را می توانستند ببینند. دستان هر دو همزمان برای کنار زدن پرده بالا آمد. هر دو درآن واحد  لب به سخن گشودند. جمله ببخشید من میخواست  یک سئوال از شما بپرسم، از زبان هر دو در یک لحظه بیرون آمد. بعد تعارف شروع شد. اول شما بپرسید. نه خواهش می کنم اول شما بفرمایید. اما اصرار شریف زبان ناهید را باز کرد.
شما سعید را میشناختین؟
سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۴
علی ابراهیمی راد

گر به تو افتادت نظر چهره به چهره رو به رو.
شرح دهم غم تو را ، نکته به نکته مو به مو.
در پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام.
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو.
می رود از فراق تو ، خون دل از دو دیده ام.
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو.
دور دهان تنگ تو عاض عنبرین خطت.
غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله بو به بو.
ابروی چشم و خال تو، صید نموده مرغ دل.
طبع به طبع دل به دل، مهر به مهر خو به خو.
مهر تو را حزین دل بافته بر قماش جان.
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو.
در دل خویش طاهره گشت و ندید جز تو را.
صفحه به صفحه لا به لا، پرده به پرده تو به تو .

(طاهره قره العین)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۳