افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

قسمت دوم

شریف به یاد می آورد، یکی از آخرین روزهای سال را که  کرخانا، چند روزی برای عید تعطیل شده بود، و او یک سکه پنج ریالی از ارباب عیدی گرفته بود، از ترس گم کردن، سکه را به جیب بغل کتش که اتفاقا  تهش سوراخ  بود،گذاشته بود، موقعی که خواست از یک اسباب بازی فروشی دوره گرد که سرکوچه آنها  بساط کرده بود، ماشین پلاستیکی بخرد، هرکاری کرد نتوانست پنج ریالی را پیدا کند. وقتی با بغض ترکیده ماجرای گم شدن پول را به مادرش گفت، سارا  با کلی گشتن، توانست سکه را درته آسترکتش پیدا کند، خوشحالی شریف از پیدا شدن سکه پنج ریالی، کمتر از گرفتن آن، از ارباب نبود و این بار مادر برای اطمینان بیشتر یک کیسه پول برای شریف دوخت و بند نخی کیسه را به گردن او آویخت، وکلی سفارش کرد، که کیسه را با پول داخل جیب بگذارد. اما مگر شریف چند روز در سال را پول داشت، که داخل کیسه بگذارد؟ وقتی همه سکه های عیدی را که عمو و عمه و دائی ها داده بودند، و از ترس گم شدن، هر روز صد بارآنها را میشمرد، جمع میکرد، بیشتر از سه تومان  نمیشد، چون به غیراز عمه پریچهر که یک سکه پنج ریالی به او داده بود، بقیه عیدی ها سکه دو ریالی بودند.
  بعد از عمه پری که جوان مرگ شد، و شریف هرچه فکر میکرد، چگونگی مرگ او را  به یاد نمی آورد، او وابستگی بیشتری به عمه پریچهر پیدا کرده بود، چون دو عمه مثل یک سیبی بودند، که از وسط دو نیم کرده باشند. تنها خاطره ای که شریف از عمه پری به یاد داشت، روزی بودکه عمه پری گریه کنان از در اتاق کوچک آنها وارد شد، و مشد ابراهیم پدر شریف، مردی که همه اهل فامیل از خشم او واهمه داشتند، بعد از خوردن ناهار، سیگاری روشن کرده بود، و با تکیه برتنها پشتی اتاق، پاهایش را دراز کرده، و در حال کشیدن سیگار بود. پدر با دیدن گریه عمه پری یک دفعه  ازکوره در رفت، چون عمه پری را خیلی  دوست داشت. له کردن سیگاری که تازه روشن شده بود، نشانه خشم پدر بود. او  بدون  اینکه کلمه ای بپرسد، با حالت خشم برخواست چون میدانست که عمه پری  صبور است و به این زودی ناراحتی خود را بروز نمیدهد، تا پدر لباس بپوشد، شریف درکوچه منتظر ایستاده بود.
   اوآن موقع بیشتراز چهار سال نداشت، اما میدانست شوهرعمه پری ، خیلی کج خلق است و ناراحتی عمه زیر سر شوهرش میتواند باشد، پدر طوری قدم های بلند برمی داشت، که شریف با دویدن هم به او نمی رسید. خانه عمه پری دو تا کوچه بالاتراز کوچه آنها بود، و از کوچه اصلی سه پله ،پایین تر میرفت، وقتی پدرش درب چوبی خانه عمه پری را به صدا درآورد، تازه متوجه حضور شریف شد. تو اینجا چکارمیکنی؟ باز شدن در، و صدای کشیده ای که توی گوش ممد عمواوغلی شوهر عمه پری پیچید، دیگر حضور شریف را از یاد پدر برد. ممدعمواوغلی بدون اینکه حرفی بزند، برگشت و مستقیم به طرف دارقالی که درگوشه اتاق بود، رفت، و از شدت ناراحتی چاقوی قالیبافی را برداشت و تمام تارهای سفید قالی را که در حال بافته شدن بود، برید. پدرکه از بریده شدن قالیچه ناتمام، ناراحت ترشده بود، فقط گفت: توخجالت نمیکشی از یک زن مریض انتظار داری، پا به پای تو قالیبافی کند؟  ممدعمواوغلی که درمانده تر از پیش شده بود و از ترس پدر نمی توانست خشم خود را بروز دهد، باحالت بغض گرفته گفت: پس میگی من لامذهب چه خاکی تو سرم بریزم؟ شریف دیگر اتفاقات بدی و مرگ عمه پری را به یاد نمی آورد. اما یک چیزهایی د ر مورد مریضی عمه پری از زبان مادرش شنیده بود، که او را  به مکانی مانند یک حمام قدیمی می برد، پر از  بخارآب گرم و صدای زنها که درآن می پچید، و نورضعیفی که از روزنه سقف آن، به درون  حمام می تابید، نور مسیر خود را از دالانی که در وسط بخار بود، بازمیکرد و خود را به کف حمام می تاباند.  عمه پری در زیرآن نور ضعیف درازکشیده بود، وسط قفسه  سینه اش جای زخمی دیده می شد،که در حال بهبودی بود. عمه چرا سینه ات زخم شده؟  چیزی نیست شریف جان. عمه دردت نمیاد؟ نه دیگه الان خوب شده. مادرش به شریف تشر میزند: شریف تو نمیتونی چند دقیقه آروم بگیری؟

سارا خانم چکارش داری بچه مو، بذار راحت باشه.
  شریف هرچه به ذهنش فشار میاورد، دیگر اتفاقات بعدی  به یادش نمی آمد، فقط یک جمله در ذهنش نقش بسته بود، جمله ای که از زبان همه مدام می شنید (خدا بیامرز پری که جوان مرگ شد).
  گرمای اتاق آرام آرام لباسهای ناهید را  خشک میکرد، و او باگرمای اتاق احساس خمودی میکرد. هر سه گرم کار بودند. اما شریف جای دیگری بود،آنجایی نبود که بود. جایی بود نبود.  او از لحظه ای که چشم اش به ناهید افتاده بود، به هم ریخته بود. چه نیرویی آدمها  را به هم نزدیک میکند؟ اندیشه و فکرشان؟ یا حضور جسمشان؟ چه کسی میتواند سد راه حرکت فکرآدمی باشد. چه نیرویی باعث میشود، گاهی، یک نگاهی،  مسیر زندگی یک نفر را عوض کند؟           
  چه بسیار عابرانی را می بینی که با خود حرف میزنند، میخندند، خشمگین اند، ناراحت اند، غمگین اند، دستان خود را به صورت غیر عادی حرکت می دهند. آنان جایی هستند، که فکرشان هست، چیزی را می بینند که دوست دارند، ببینند. سخنانی را می شنوند که می خواهند، بشنوند.
 اگر بعضی آدمها در میان جمع تنهایند، جسمشان تنها نیست، بلکه فکرشان تنهاست.
 کسی که تنهائی را انتخاب میکند، لزوما تنها زندگی نمیکند، شاید در خلوت خود باکسانی باشد، که دلش با آنهاست.گاهی حضور دیگران، مانع از پیوستن روح انسانی به محبوب خویش است، بنابرین سعی میکند، مانع را  از سر راه خود  بردارد. پس خلوت نشینی را  انتخاب میکند، تا حضور اغیار، خلوت او را با یار بر هم نریزد. اگر زمان و مکان، زنجیرهای  نامریی رسیدن جسم است،  هیچ نیرویی قادر نیست مانع از رسیدن فکر و ذهن انسانی  باشد.
فکرآدمی قادر است، درآن واحد سالها زمان، و هزاران کیلومتر فاصله را طی کند، و به جایی برسد،که از نظر مکانی و زمانی بسیار دور است، حرکتی که میتواند، رو به جلو یا عقب باشد.
   شریف حس غریبی را در وجود خود  احساس میکرد، حسی که او را وادار میکرد، خاطرات  خود را مرور کند. او در مرور خاطراتش برای شناخت آن حس غریب، به یک نام رسید. افسانه ؟؟؟  زیرلب چند بار تکرار کرد: افسانه، افسانه....
   افسانه برای شریف فقط یک نام نبود، بلکه یک خاطره بود، خاطره ای که مثل آتش زیر خاکستر سالها در دل شریف تلنبار شده بود، و او را به یک آدم گوشه گیرتبدیل کرده بود.
.خانه های کاهگلی، درکوچه پس کوچه های پیچ در پیچ روستا، بوی خاک باران خورده، غروب آفتاب اوائل خرداد ماه سال56کوچه باغ خلوت،
 پسرجوانی که در سایه روشن غروب، در زیر درخت تنومند بید، منتظر دختری بود که قرار بود، سر قرار بیاید و او افسانه بود....
. چه نرم و روان در خاطرات او قدم میگذارد افسانه،گویی رویایی شیرین درخواب صبحگاهی. شریف؟؟
صدای آرام افسانه، دل نگران پسرجوان را  آرام میکند. نگران از چشم نا محرمان، نگران از حرف مردم، نگران ازخشم خانواده ای که عشق و محبت راگناهی نابخشودنی میدانند، و صدای دلنشین افسانه، او را آرام میکند.
 چرا دیرکردی؟
 دست خودم نبود، باید صبر میکردم تاهوا کمی تاریک می شد.
 خش خش برگهای تازه از نسیم غروب بهاری، با نجوای دو دلباخته درهم آمیخته وگذر زمان را از یادشان برده است. زمزمه های آن غروب بهاری سالهاست که در ذهن شریف جاریست و هر از گاهی او را  با خود به سالها دور میبرد.
خوب حالا که آمدم بگو،
با دیدن افسانه ذهن شریف خالی شده است، هیچ حرفی برای گفتن نمانده است.
 وقتی آمدی همه حرفهایم یادم رفت. چون آمدنت همه حرفهای من بود.
دست گرم افسانه در دستان  شریف قرار میگیرد، دو جوان کوبش قلب هم را احساس میکنند، در سایه روشن غروب، دو سایه یکی میشود.
 پچ پچ نجوای عشق نوجوانی مثل آهنگ دلنواز موسیقی در فضا پیچیده است.
چرا نگرانی؟
 دیرکنم مادرم نگران میشود.
نگران نباش دیر نمیشه.
  لحظه ها به سرعت درحال سپری شدن هستند. مگر میشود به این سادگی دل کند؟ صدای موذن از مسجد روستا  به گوش میرسد.
 امروز چه زود اذان گفتند، تا پدرم از مسجد بر نگشته باید خانه باشم.
با خودم گفتم، اگر افسانه  را ببینم، کلی حرف برای گفتن دارم.  اما تا دیدم ات  همه آنها یادم رفت.
 باشه برای روزهای آینده، فردا هم روزخداست.
 فردا و فردا های دیگر به سرعت سپری شدند. بهار جای خود را به تابستان و پاییز و زمستان داد.
  در این مدت آرام آرام حرف افسانه و شریف در دهان مردم جا افتاد. امان از حرف مردم!
شریف حواست کجاست؟ صدای آذر،  شریف را از راه طولانی خاطرات گذشته باز میگرداند.
آذر و ناهید  منتظر شریف اند، تا جایی برای آنها باز کند.
   اما شریف هنوز نتوانسته سهم خود را کامل کند و این آذر بود، که او را به تند کار کردن فرا میخواند. شریف نگاه سنگین ناهید را پشت سر خود احساس کرد و موقع برگشتن، سر خود را پایین انداخت. اما نگاه کنجکاو ناهید یک لحظه نگاه او را دزدید و این آغاز راهی بود که هر دو با رغبت درآن پاگذاشتند. گاهی نگاه غریبه ای چنان آشناست که گویی سالهاست با اوآشنایی.
گاهی بدون اینکه خود بخواهی نگاه ات، رازهایی را برملا میکند، که شاید خود نتوانی درهزاران کلمه به دیگری گویی.

  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۴۲
علی ابراهیمی راد

  

 

 

هوا  هنوز کاملا  روشن  نشده بود، که با صدای مادر چشمانش  را  باز کرد. اول  فکرکرد، صـدای مادرش را در خــواب می شنود. اما تکرار نام او از زبان مادر خواب شیرین صبحگاهی را از سرش پراند. صدای قطره های باران که به آرامی به شیشه اتاق می نواخت، نگاه او را بی اختیار به طرف پنجره برد، اما پرده سبز رنگ با گلهای صورتی که رنگ آن با ترکیب نور بیرون محیط اتاق را به رنگ ارغوانی درآورده بود، مانع از دید او به بیرون از اتاق شد.
   اشتیاقش به تماشای بارش باران دختر جوان را به پشت پنجره کشاند. لبه پرده را  به اندازه صورت خود کنار زد. گوئی کسی او را از بیرون نگاه می کند، و نباید بیش از صورت او با چشمان سیاه درشتش را ببیند. با نوک انگشتانش بخاری راکه گرمای اتاق بر روی شیشه نشانده بود، پاک کرد. نگاهش به باغچه ای افتاد، که آب باران گلهای هفت رنگ رز را شسته، وآب آن تشتکهای دور بوته ها  را پرکرده بود.
  باز صدای مادر بود،که او را از تماشای یک تابلوی زیبا  باز داشت.
ناهید زود باش داره دیرمیشه. نگاهی گذرا  به ساعت دیوار انداخت، که 6.45 صبح را نشان میداد. باید زودترآماده می شد، چون قراربود، از صبح همان روز بعد از مدتها بلاتکلیفی برای کار قالیبافی به خانه همسایه دیوار به دیوار برود. با عجله آماده شد، و با نگاهی به آینه راهرو از خانه بیرون زد. در حیاط را به آرامی پشت سرخود بست. بیشتر از چند قدمی به خانه همسایه راهی نبود. قدمهای خود را به تندی  برداشت، تا شدت بارش باران، چادرش راخیس نکند. وقتی در حیاط خانه همسایه را به صدا درآورد،  هنوز باران بهاری به شدت می بارید. پس از چند لحظه  صدای زن جوانی از پشت در با تحکم گفت: کیه؟ دخترجوان  خیس ازآب باران جواب داد: آذرخانم منم ناهید.
   آذر وقتی در را به روی دختر جوان بازکرد و لباس خیس از باران او را دید،گفت: زود باش بیا داخل تا زیاد خیس نشدی، ناهید سلامی داد و وارد حیاط شد.آذر و ناهید طول حیاط را تندتند پیمودند، وارد راهرویی شدند، که دو اتاق  را از هم جدا می کرد. قسمت شمالی راهرو که روبروی در ورودی بود، اختصاص به آشپزخانه کوچکی داشت. در سمت راست راهرو، در اتاقی که دارقالی درآن قرار داشت باز بود.  مرد میان سالی که  حدود سی چند ساله نشان می داد، مشغول قالیبافی بر روی دارقالی بود. او با ورود آذر و ناهید به اتاق  نیم نگاهی به آنها انداخت. ناهید به آرامی سلامی داد، و جوابی آرامتر را از مرد شنید. چادر گلدار دختر جوان به قدری خیس شده بود،که پیراهن صورتی او از زیر چادر گلدار سفید نمایان بود، منظره ای که دور از چشم آذر نبود. ناهید جلوی در اتاق محجوبانه سر پا ایستاد، تا آذر او را به کار کردن دعوت کند. آذر نگاهی به لباس خیس او انداخت وگفت: ناهید جان چادرت حسابی خیس شده، چادرت را بردار  بانداز یک  جائی  خشک بشه، شریف که غریبه نیست، روسری هم که داری، یا میخوای من چادر خودم را بدم؟
  ناهید با حجب وحیا گفت: نه آذرخانم ممنون من راحتم.
   آذرکه برای شروع کار عجله داشت،گفت: میل خودته، اما سرما بخوری جواب مادرت با خودته.
    شریف که مشغول کار بود،گفت: آذر اسرار نکن ، شاید خجالت می کشد. ناهید ازگوشه چشم نیم نگاهی به شریف انداخت، و به رسم ادب تبسمی کرد. آذر دیگر اسراری نکرد و هردو برای کار خود را آماده کردند. طول دارقالی 1/5متر بود، که بر روی آن قالیچه ای 3 متری با نقش هریس و با رنگهای شاد بافته می شد، که تا پیش از این شریف و آذر دو نفری بر روی آن کار می کردند اما برای پیش رفت درکارشان احتیاج به یک نفر شاگرد  قالیبافی داشتند، و ناهید در همسایگی آنها برای کار مناسب بود. بعد از اینکه آذر با ربابه خانم مادر  ناهید  صحبت کرده بود، و او را راضی کرده بود، تا دخترش درخانه آنها به اتفاق او و شوهرش کارکند، قرارشده بود، ازصبح شنبه ناهید کار خود را شروع کند. آذر برای راضی کردن ربابه خانم آنقدر از شریف  تعریف کرده بود،که اگر رباب خانم خودش قالیبافی بلد بود، حتما خودش به جای دخترش می رفت، پیش شریف کارمی کرد. تونمیدونی رباب خانم شریف یک پارچه آقاست،  متین، باوقا، سر بزیر،  چشم پاک، فهمیده، خوش برخورد، خلاصه هرچی از خوبی شریف بگم کم گفتم. طوری تعریف می کرد، که انگار مادری میخواهد، برای پسرش خواستگاری کند، و بلاخره ربابه خانم نگاهی به ناهید که درگوشه اتاق کزکرده بود و اصلا  رغبتی به کارکردن نداشت و با هر تعریفی از زبان آذر  اشتیاقش به کار کردن بیشتر می شد، انداخت وگفت: اگرخود ناهید بخواهد بیایدکارکند، من حرفی ندارم.
آذر خوشحال از کار خود، نگاهی به ناهید انداخت وگفت: خوب ناهید جان، راضی شدی؟  ناهید که از تعریفهای آذرخانم به وجد آمده بود، به سختی خود را کنترل کرد، و با متانتی خاصی، طوری که جواب نهایی را به یک ازدواج دایمی می دهد،گفت: هر چی مامان بگه، طوری که آذر یک لحظه خواست با شوخی بگوید مبارکه، اما ترسید ربابه خانم دلخور بشود، فقط گفت: پس ناهید جان ازصبح شنبه بیا منتظریم. بعد از خدا حافظی آذر خانم، ربابه خانم نگاهی به دخترش انداخت و با حالت جدی گفت: رفتی کارکنی باید مواظب رفتارت باشی و ناهید که منظور مادر را  خوب فهمیده بود،گفت: چشم. آذر و ناهید درکنار هم دریک طرف دارقالی نشستند، و شریف درطرف دیگرآن نشسته بود، طوری که آذر همیشه بین شریف و ناهید قرار داشت.کارشروع شد. شریف از بچگی روی دارقالی بزرگ شده بود، و درسی هم که خوانده بود، در مدرسه شبانه خوانده بود. شریف از وقتی دست چپ و راست خود را شناخته بود، به کارگاه قالیبافی رفته بود.
  کوچه پس کوچه های قدیمی تبریز، (سالاخانا)، (شاه آباد)، (دوچی)، (سامان میدانی) چندین سال شاهد رفت وآمد دوکودک کم سن و سالی  بودند،که به همراه صدها کودک همسن و سال خود، هرصبح در طول سال و در سرمای سوزنده زمستانهای شهرتبریز، برای کار قالیبافی به کارگاههایی که چندین کیلومتر از محله آنها دورتر بود، میرفتند. شریف هفت ساله، با رعنا خواهر ده ساله خود، درکارگاه های ((رحیم زرخواه)) ، ((حاج احمد جوان)) ، ((چری مجید)) و چندین کارگاه کوچک و بزرگ دیگرکار کرده بودند، چه زمستانهایی که شریف و رعنا  از خانه اجاره ای که فقط یک اتاق کوچک داشت و تمام زندگی آنها  درآن اتاق  خلاصه می شد، تا محل کارگاه که به آن کرخانا می گفتند، باکفشای پلاستیکی، کوچه های یخ زده را تا محله (سامان میدان)  طی می کردند، و وقتی پایشان  روی بلور یخهای صبحگاهی سرمی خورد، دستان کوچک خود را  سپر خود می کردند و چون دسکشی نداشتند، معمولا دستهایشان از بلور یخها آسیب می دید. وقتی به کرخانا می رسیدند و دستان سرمازده خود را  نزدیک بخاری هیزمی  می گرفتند از شدت درد انگشتان دست و پایشان، اشکشان ، در می آمد، اما دیگر فرصت گریه کردن نبود و باید روی دارقالی می رفتند، و روزانه بیش از ده ساعت کار طاقت  فرسا  می کردند، فقط در طول روز، کمتر از نیم ساعت فرصت داشتند ناشتایی و ناهار بخورند،کار روزانه بقدری برای شریف و رعنا  سنگین  بود، که گاهی شبها هم خواب قالی بافتن می دیدند، و وقتی مادرشان صبح برای کار بیدارشان می کرد،گریه شان در می آمد، که (ننه به خدا داشتم تو  خواب هم قالی میبافتم)  و مادر با قربان صدقه رفتن دلداریشان می داد،که چیزی به جمعه نمانده، جمعه هر چقدر دوست داشتید، با خیال راحت بخوابید، اما مگر جمعه ها از خوشحالی میشد خوابید؟ چه  شیرین بود روزهای جمعه، با آن بازیهای گل کوچک، توکوچه ای که عرض آن به اندازه دروازه بود، و چه می چسبید برف بازی در جمعه های آخر زمستان، روزهابی که هم جمعه بود و هم حال و هوای عید را داشت. چه زود تمام می شد جمعه ها.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۲۹
علی ابراهیمی راد

نمیدانم چرا ما انسانها تحمل همدیگر را نداریم. هنوز سایه دیکتاتوری  از سر کشور برمه کنار نرفته است، که عده ای به جان عده ای دیگر افتاده اند، تنها به جرم اینکه دین و آیین آنها از ما جداست. آخر این چه منطقی است؟  که هر کس مثل من فکر نمی کند، نباید زندگی کند؟ مگر همه ما از یک نسل  نیستیم که خداوند از خاک آفرید؟ مگر تمام دینها و آیین ها برای سعادت بشری نیامده اند؟ این چه آیینی است، که کشتن و ریختن خون بی گناه را سعادت می داند؟ چه فرقی می کند، یک روز مسلمانی یک مسیحی را در مصربکشد، روز دیگر یک بودایی مسلمانی را در برمه؟  روزی یهودی بی گناه کشته شود،  روز دیگر مسلمان و یا مسیحی؟ مگر محبت کردن و عشق ورزیدن چه ایرادی دارد؟ مسئولیت صاحبان اندیشه در این میان چیست؟ به امید روزی که جنگ هفتاد و دو ملت پایان یابد و حقیقت را دریابند تا ره افسانه نزنند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۴۳
علی ابراهیمی راد

این روزها به هر رسانه ای مراجعه می کنیم، یا در هر جمعی دور هم هستیم، یک کلمه در صدر اخبار قرار گرفته است. انتخابات.آدم نمی داند تکلیفش چیست. اگر وارد بحث شود، می گویند تنور انتخابات را گرم می کنی، و اگر وارد نشود می گویند، به سر نوشت خودت علاقه نداری. تجربیات گذشته نشان داده ما همیشه بازنده بودیم. حتی موقعی که فکر می کردیم، برنده ایم. کسانی را که از آنها بت ساختیم، گفتند، فتنه گرند. کسانی که روزی عزیزترین بودند، امروز در گوشه ی عزلت به سر می برند. آدم تکلیف خود را نمی داند. می گویند، اگر ما میدان را خالی کنیم، نا اهلان میدان را پر می کنند. ما که همیشه میدان را پر کرده ایم، چگونه است، که  میدان از ما خالی بوده است؟ شما بگوید، چه کار باید کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۱۷
علی ابراهیمی راد




                                                    


                                                                                                       

      تکیه بده، اما به شانه هایی که اگر خوابت برد، تو را رها نسازند. 

 کاش دوران کودکی تمام نمی شد. 




            کلبه دکتر کریمی واقع در کوه میشی در شهرسان مرند

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۴۵
علی ابراهیمی راد

بنام آنکه عشق را آفرید، و آن را هدفی برای هستی جاودانه ساخت، و هم او بود که نقش ها را به نام سرنوشت، نوشت،
 سلام دوستان، امیدوارم این وبلاگ محلی باشد، در دنیای مجازی برای تبادل افکار و اندیشه های مختلف، به دور از تمایلات مذهبی و سیاسی، که هر دو موجب مرز بندی های بین انسانها می شود. ما با جنگ هفتاد و دو ملت کاری نداریم. بگذارید آنها در بی خبری خود غرق شوند. آنچه که جاودانه است، عشق و محبت است. ما بر آنیم دلهای عاشق را گرد هم آوریم، و دنیا را از نگاه عشق تماشاکنیم. دنیایی که در آن خبری از رنگ و ریا، خود خواهی و کبر، حرص و دنیا پرستی، کینه و نفرت، نیست. دنیایی که هر چی هست، گذشت و ببخشش، مهر و دوستی، بی ریایی و راستی است. ما هر کسی را همان طور که هست، قبول داریم، چرا که به نظر ما نقش انسانها از قبل تعیین شده، و آنها همان طور که هستند، باید باشند، دست خودشان نیست، که طور دیگری باشند. کسی که سخاوتمند است، دست خودش نیست نبخشد، و کسی که خسیس است، دست خودش نیست، ببخشد. به نظر ما انسانها نیز مانند درختان میوه باید باری را بدهند، که می دهند، درخت سیب، نمی تواند میوه به غیر از سیب بدهد. پس ما هم نباید انتظار به غیر از آن از درخت سیب داشته باشیم.       در   آخر از تمام کسانی که با نظرات خود ما را دراین راه یاری می دهند، صمیمانه سپاسگزاریم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۳۴
علی ابراهیمی راد

ددیروز با کلی تدارک قبلی که از روز پیش دیده بودیم به استقبال طبیعت نقل مکان کردیم، چون نصف اثاثه منزل را با خودمون برده بودیم. ما که وسعمون به ویلای کنار دریا نمیرسه تا سیزده را در کنار دریا به در کنیم، مجبور بودیم، یک روز قبل در یک پارک نزدیک خونه مون جا رزرو کنیم و شب سرد را در داخل چادر تا صبح بلرزیم، تا مبادا روز سیزده جا گیرمان نیاید، قبل از ظهر روز دوازدهم فروردین بود، که یک چادر مسافرتی و چند تا تشک و لحاف باری بود که صندوق عقب ماشین را پر کرده بود. وقتی به پارک رسیدیم، پارک خلوت بود. به راحتی در زیر یک آلاچیق بزرک جا گرفتیم. اما برای اینکه برادران دزد شب به حساب وسایل نرسند، مجبور بودیم، نگهبانی بدهیم. و اینجا بود که قرعه  فال به نام من دیوانه زدند. چون دیوار کوتاه تر از دیوار من نبود، تا شب سرد را در چادر وسط پارک نگهبانی بدهد. بنده خدا دامادمون از روزی که برق ازدواج با آبیجیم او را گرفته است، برای اینکه شب را من در چادر تنها نمانم جا پلاسش را جمع کرد. آمد پارک تا بدها نگویند، داماد به درد نخور. تا ساعت 3 بامداد به دور از چشم پدر که همیشه چپ چپ نگاه می کند، پاسور بازی کردیم. البته هر چه ما پاسور می زدیم پشه ها هم با نیش تلافی می کردند. ساعت 3 بامداد بود که احساس خواب کردیم. هر چه لباس گرم بود، پوشیدیم، رفتیم زیر لحافهامون. جای شما خالی تا آفتاب کاملا بالا نیامده بود از سرما لرزیدیم. اما سیزده بقدر می ارزید که به خاطرش بلرزیم. آفتاب که بالا آمد، صدای مردمی که برای گذراندن سیزده به در به پارک می آمدند، ما را از چادر بیرون کشید. پدرم به همراه برادرم با کلی برو و بیا نصف اثاثه منزل را به پارک کشاندند. اولش مکان خوبی که قبلا رزرو کده بودیم، گیرمان آمده بود، ام رفته رفته پارک شلوغ شد. ما که در زیر یک الاچیق بزرگ جای گرفته بودیم، و فکر می کردیم، ملک پدری مون بوده که بعد از سالها گیرمان آمده است، با رسیدن پدرم که همان اول قلیان خوانسارش را در کنار چادر رو به راه کرد، به هر کس که درخواست جا می کرد، نه نمی آورد. تا جایی که کم مانده بود، مردم به داخل چادر پیشروی کنند. خانواده ها در کنار هم بساط کرده بودند. با خودم می گفتم، کاش همیشه سیزده بدر بود. چه گرم و صمیمی بودند، خانواده ها در کنار هم، البته گاهی پیش می آمد، که بعضی از افراد رعایت حال دیگران را نکنند، اما آنها محدود بودند، در کنار انبوه کسانی که برای شادی دیگران آماده بودند، راحتی خود را زیر پا بگذارند. مثل مادرم که از روز دوازدهم تا آخر روز سیزدهم، برای شادی ما تلاش می کرد. و پدر هم، اما نه به اندازه مادر. وقتی پدر  بهم گفت: چرا دستهات سوخته، تازه متوجه شدم، گذشت روز را فراموش کرده ام. و باز این مادر بود،  که شب با هزار بار قربان و صدقه رفتن، پماد مالید تا جای آفتاب سوختگی ها التهام یابد، گرچه هیچ کس به فکر پاهای مادر نبود که از فرط خستگی تا صبح نتوانست بخوابد. سیزده بدر مبارک مادرم. و همه مادرانی که درد و رنج را به شادی دیگران تحمل می کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۴۴
علی ابراهیمی راد