افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۵۷ مطلب با موضوع «فرهنگی و اجتماعی» ثبت شده است

در ره عشقت ای صنم، شیفته بلا منم.

چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم.
پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای.
از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم.
شیر تویی، شکر تویی، شاخه تویی، ثمر تویی.
شمس تویی، قمر تویی، ذره منم، هبا منم.
نخل تویی، رطب تویی، لعبت نوش لب تویی.
خواجه ی با ادب تویی، عاشق بی نوا منم.
کعبه تو یی، صنم تویی، دیر تویی، حرم تویی.
دلبر محترم تویی، عاشق بی نوا منم

من ز یم تو نیم نم، نی ز کم و ز بیش هم /

چون به تو متصل شدم، بی حد انتها منم

شاهد شوخ دلربا، گفت به نزد من بیا.

رسته ز کبر از ریا، مظهر کبریا منم.

طاهره خاک پای تو، مست می لقای تو .
منتظر عطای تو، معترف خطا منم.

طاهره قره العین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۸

. از ترس اینکه ماشین ها بروند و ناهید برای برگشتن به شهر دچار مشکل شود، در میان زنها گشت، اما پیدا کردن یک نفر در میان این همه زن که همه سیاهپوش بودند کار آسانی نبود. اتوبوسها در حال حرکت بودند. هر کسی سعی می کرد، خود را به اتوبوس برساند. فرزانه دنبال ناهید بود، اما او را پیدا نمی کرد. اگر اطمینان پیدا می کرد، که  ناهید در گورستان مانده است، حتما او هم می ماند. چون نوعی وابستگی به ناهید پیدا کرده بود. با اینکه ناهید در ظاهر هیچ نستبی با سعید نداشت، اما برای خواهرش او اکنون یادگار برادرش بود. فرزانه اطراف اتوبوس ها را گشت، تا شاید در یکی از آنها ناهید را پیدا کند، اما ناهید گم نشده بود، بلکه خود را گم کرده بود. پیدا کردن کسی که خود را از چشم دیگران گم کرده است، سخت تر از کسی است که گم شده باشد. ناهید، فرزانه را زیر نظر داشت، و منتظر بود اتوبوسها راه بیفتند.
 فرزانه در آخرین لحظه تصمیم خود را گرفت. او هم خود را از اتوبوسها کنار کشید، و زحمت تنها برگشتن را به جان خرید تا مبادا  ناهید در این وادی دهشت تنها و سرگردان بماند. در آن شلوغی کسی به فکر فرزانه و ناهید نبود. بلاخره اتوبوسها راه افتادند، و ناهید با کمال تعجب متوجه فرزانه شد، که گرد و خاک اتوبوسها، چادر سیاه او را موج زنان به هوا بلند می کرد.  ناهید با سرعت به طرف فرزانه دوید، تا دیر نشده به اتوبوس برسند، اما دیگر دیر شده بود، و همه کسانی که هر کدام با یک وسیله ای آمده بودند، راه افتاده بودند. فرزانه  با دیدن ناهید به سمت او رفت. صدای رعد و برق از دور دستها به گوش می رسید. زوزه باد در گورستان پیچیده بود، و شدت آن خاک گورهای تازه را که چهار شهید جنگ، ساعتی پیش در آنها آرمیده بودند، به آسمان بلند می کرد. خاک گورستان گلهای سفید مریم را که روی قبر سعید پرپر شده بود، پوشاند. ناهید و فرزانه  روی قبر سعید به خاک افتادند. شاید آنها بوی سعید را از هم می گرفتند. حالا که برادر نبود، خواهر بوی برادر را از دختری می گرفت، که زمانی برادر نوزده ساله اش او را به دور از چشم خانواده دوست داشته است. آنها بدون اینکه کلامی به هم گویند، با خود مویه می کردند. تنها کلمه مشترک شان که برای هم قابل فهم بود، نام سعید بود. زمان در لحظه مرده بود. گرد و غبار جای خود را به قطرات پراکنده باران داد. بوی خاک نم خورده به مشام می رسید. این بو برای ناهید یا آور خاطرات گدشته بود. با گذشت زمان نعره رعد و برق به آسمان گورستان نزدیک و نزدیکتر می شد. آرام آرام  قطرات باران درشت تر و تندتر می بارید. آب باران خاکهای نرم قبرهای تازه را خیس می کرد. باران غباری که در هوا معلق بود، به صورت قطرات گلی روی چادر های سیاه می پاشید، در میان شدت باران که همراه با غرش آسمان بود، هیچ کدام از آن دو نفر صدای مردی را که در چند متری آنها ایستاده بود، نمی شنیدند، او پارسا شوهر فرزانه بود، که نگران از غیبت  فرزانه راهی گورستان شده بود. پارسا به آرامی دست روی شانه فرزانه گذاشت، و او را با نام صدا زد. فرزانه سر خود را بلند کرد، و شوهر را در پشت سر خود دید. پارسا با اشاره از ناهید پرسید. بغض فرزانه ترکید. ناهید به صدای بلند گریه فرزانه سر خود را از روی مزار سعید برداشت. اشک دختر جوان ذرات خاک را به صورت لایه ای از گل درآورده بود، آن را  به صورتش مالیده بود. رنگ خاک زلفهای پریشان دختر درمانده را  بسان موهای جوگندمی پیرانه در آورده بود. چهره ناهید به چهره زنی می مانست، که در خاک نشین عزیز از دست رفته، خاک عالم را بر سر کرده باشد. آسمان دل خود را خالی می کرد. ناهید گاهی با غرش آسمان سر خود را بلند می کرد، و دستان خود را به ضیافت ماعده آسمانی می سپرد.  قطرات درشت باران دست و صورت او را زیر ضربات خود گرفت. شاید آسمان ابری هم مشتاق دیدار چهره غمبار او بود، که باران خود را برای زدودن غبار چهره او فرو می ریخت. اکنون دیگر فرزانه هم خود را تسلیم باران کرده بود. قطرات باران بسان جویباران زلال ، غبار از چهره ناهید می زدود، و زلف پریشان او را با صورت گلگونش آشتی می داد. فرزانه  موهای ناهید را که روی صورت او ریخته بود، کنار زد، و با چشم خود شکسته شدن  ناهید را نظاره کرد. آنها با اصرار پارسا از سر قبر سعید برخواستند، و به طرف ماشینی که راننده آن انتظار آنها را می کشید، رفتند. فرزانه چند بار سر خود را برگرداند، و به قبر سعید که  در خلوت گورستان آب باران گلهای سفید روی آن را با خاک نرم آمیخته بود، نگاه کرد. پارسا در عقب ماشین را برای آنها باز کرد. آنها نشستند. خود نیز در کنار راننده نشست. ماشین به طرف شهر راه افتاد. فرزانه دست ناهید را در دست داشت، و گاهی به چهره او نگاه می کرد. چرا قبلا این دختر را نمی شناختم؟ چرا سعید هیچ حرفی در مورد این دختر به من نگفته بود. در طول راه هیچ حرفی گفته نشد. هنگامی که ماشین در مقابل مغازه تیمور عمو ترمز کرد، مادر ناهید به همراه تیمور عمو از مغازه بیرون آمدند.
ناهید و فرزانه از ماشین پیاده شدند. چادر و لباس هر دو خیس آب باران بود. مادر ناهید گفت: کجا بودی دختر دلم هزار جا رفت. جواب ربابه خانم را فرزانه داد: ناهید با ما در باغ رضوان بود. تشیع جنازه برادر من سعید. من فرزانه هستم، همسایه سیما خانم، مادر ناهید با شنیدن اسم همسایه سیما به یاد حرف ناهید افتاد، که صبح گفته بود: تشیع جنازه پسر همسایه سیما میروم. ربابه خانم گفت: خدا صبر بده دخترم، خدا رحمتش کند. ببخشید وظیفه ما بود از نزدیک خدمت برسیم. صبح که ناهید گفت، پسر همسایه سیما شهید شده خیلی شوکه شدم. فرزانه بعد از خداحافظی رفت. مادر ناهید نمی دانست، به دخترش چی بگوید. او احساس می کرد، ضربه شدیدی به روحیه ناهید وارد شده است. او با دیدن حال ناهید تصمیم گرفت، او را به حال خود رها کند. از آن روز به بعد دیگر با او به نرمی رفتار می کرد. حتی وقتی ناهید گفت، دیگه نمیخوام بروم قالیبافی کار کنم، ربابه خانم زیاد اصرار نکرد.
اکنون سالها از آن روز می گذرد، و ناهید در پشت پنجره به گذشته فکر می کند و ابرهای آسمان را که در حال حرکت است، با نگاهش بدرقه می کند.
ناهید خانم خیلی تو بحر آسمان رفتی!!
 صدای شریف  ناهید را از مرکب خیال پائین می کشد. او بدون اینکه خود بخواهد، قطرات اشک صورتش را خیس کرده است. شریف متوجه گریه او شده است. بهانه ای برای پرده پوشی گریه ناهید. برو آبی به صورتت بزن شاید کسل باشی، حتما هنوز خوابت داره.
 این شریف است که او را برای شستن صورت فرا می خواند. شریف دریافته است، که دختر جوان اینجا نیست. و چاره کار را آب خنکی می داند، که صورت خیس از اشک را با آب پاک کند.
پس آذر خانم کجاست؟ کمی کار داشت میاد.
 ناهید در آشپزخانه ای که  میان دو اتاق قرار دارد، آبی به صورت می زند. در برگشت با آذر روبرو می شود، که لباس و حوله در دست قصد دوش گرفتن دارد. آذر با شیطنت خاصی به ناهید حالی می کند، که باید دوش بگیرد. ناهید با لبخندی تصنوعی سر خود را به علامت تائید تکان می دهد. حالا دیگر ناهید بدون حضور آذر در کنار شریف کار را شروع کرده است، و با خیال راحت می تواند سئوال بزرگ خود را که ماه هاست ذهن او را مشغول کرده است، از شریف بپرسد. فرصت محدود است. آذر که تا شب در حمام نمی ماند. حداکثر نیم ساعت وقت دارد، دل به دریا بزند، و راهی برای باز کردن سر حرف پیدا کند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. اولین روزی که شریف را دید، احساس کرد، نگاه او آشناست. مثل اینکه سالهاست او را می شناسد.
 اما در حضور آذر نمی توانست. امکان نداشت بتواند با شریف حرف بزند. حالا که دست تقدیر او را در مکانی قرار داده بود، که به راحتی می توانست، با شریف حرف بزند، باید فرصت را از دست نمی داد. ناهید چند بار خواست دل به دریا بزند و سر حرف را باز کند. اما هر بار که تصمیم می گرفت، زبان باز کند. تمام بدنش گرم می شد. صورتش سرخ  می شد. در همین حال که او دنبال راهی می گشت، سئوال خود را مطرح کند. شریف هم در همین فکر بود. آنها بدون اینکه خود بدانند، در دو طرف پرده ای بودند، که سایه ی هم دیگر را می توانستند ببینند. دستان هر دو همزمان برای کنار زدن پرده بالا آمد. هر دو درآن واحد  لب به سخن گشودند. جمله ببخشید من میخواست  یک سئوال از شما بپرسم، از زبان هر دو در یک لحظه بیرون آمد. بعد تعارف شروع شد. اول شما بپرسید. نه خواهش می کنم اول شما بفرمایید. اما اصرار شریف زبان ناهید را باز کرد.
شما سعید را میشناختین؟
سعید؟ کدام سعید؟  فامیلیش چی بود؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۴
علی ابراهیمی راد

گر به تو افتادت نظر چهره به چهره رو به رو.
شرح دهم غم تو را ، نکته به نکته مو به مو.
در پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام.
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو.
می رود از فراق تو ، خون دل از دو دیده ام.
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو.
دور دهان تنگ تو عاض عنبرین خطت.
غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله بو به بو.
ابروی چشم و خال تو، صید نموده مرغ دل.
طبع به طبع دل به دل، مهر به مهر خو به خو.
مهر تو را حزین دل بافته بر قماش جان.
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو.
در دل خویش طاهره گشت و ندید جز تو را.
صفحه به صفحه لا به لا، پرده به پرده تو به تو .

(طاهره قره العین)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۳

او شب قبل تا سپیده ی سحر،  لحاف سرکشیده بود، تا صدای آرام گریه های شبانه اش را کسی نشنود. صبح مادرش گفته بود: شب چه خوابی می دیدی که در خواب آن طور گریه می کردی؟ و او گفته بود: کاش خواب بود. سکسکه بعد از گریه هایش دور از چشم مادر نبود. یکی دو ساعت  بعد گفته بود: ننه می خواهم بروم تشیع جنازه، و مادر با تعجب پرسیده بود، تشیع جنازه؟ تشیع جنازه کی؟  و او جواب داده بود: تشیع جنازه پسر همسایه آبجی سیما، درست حرف بزن ببینم کدام همسایه ؟ و ناهید گفته بود: پسر عصمت خانم. مادر تنها گفته بود: خدا صبر بدهد مادرش را، ولی تو که اهل تشیع جنازه رفتن نبودی. امروز می خواهم بروم. و مادر تسلیم اصرارهای دختر شده بود، و اجازه داده بود، فقط همین یک بار برود. مادر گفته بود: فقط این یک بار، چه معنی دارد، دختر شانزده ساله هر روز چاروق، چاچوق کند برود تشیع جنازه، مردم چی میگن. و ناهید در غم تنهائی خود، راه افتاده بود و خود را جلوی بیماستان رازی رسانده بود، که قرار بود جنازه سعید از آنجا تشیع شود. سیما خواهر بزرگ ناهید در جلوی بیمارستان و در میان بستگان سعید بود.  ناهید سعی می کرد، خود را از چشم سیما دور نگهدارد، و در خلوت خود تنها باشد. چرا که در حضور خواهرش نمی توانست، با خیال راحت گریه کند. او تن خسته خود را آرام آرام از لابلای زنان و دخترانی که در پیاده رو بودند،  با جنازه سعید که روی دوش مردم بود جلوی می کشید، تا مردم سعید را از او دور نکنند.  ناهید چشم از تابوت سعید که با پارچه سفید  نام او را  روی آن نوشته بودند، برنمی داشت،  (شهید سعید نجفی زاده)
 طول خیابان امام از مسجد المهدی تا مرکز، پیاده روهای دو طرف خیابان مملو از جمعیت بود، که اکثریت آنها زنان و دختران جوانی بودند، که برای خرید به بازارآمده بودند. معمولا در طول هفته یکی دو روز تشیع جنازه شهدابی که در جبهه های نبرد کشته می شدند، جریان داشت. مغاره دارها در طول خیابان امام کرکره مغازه های خود را پائین می کشیدند، جلوی مغاره خود می ایستادند، یا داخل جمیعت می شدند و تا میدان فرمانداری می رفتند، و بعد هم برمی گشتند، می رفتند مغازه هاشان.  تشیع کنندگان درعرض خیابان حرکت می کردند. در اول صف تشیع کنندگان گروه موزیک ارتش به صورت منظم و با طنین تبل ها قدم بر می داشت.  پشت سر گروه موزیک مردان و جوانی بودند، که پیکرهای شهدا را روی دوش خودشان حمل می کردند، و شعار می دادند، و در ادامه صف زنها بودند، که جواب شعار مردها را می دادند، و آخر صف مادران و خواهران و دیگر نزدیکان شهدا بودند، که گاهی آنها را دیگر زنان از روی زمین می کشیدند، چون نای رفتن نداشتند. بعضی از زنان و مردان، بلند بلند گریه می کردند. و بعضی نگاه خشک شان را  به یک نقطه نا معلوم می دوختند، و به راه خودشان ادامه می دادند. شاید همه آنها در خود گریه می کردند. هیچ کس از دل کسی خبرنداشت.  معمولا یک وانت یویوتای جنگی که پشت آن دستگاه و بلند گوهای بزرگ نصب شده بود، در میان جمعیت در حرکت بود، که شعارها را هدایت می کرد. آن روز هم مثل روزهای دیگر پیکر شهدا روی دوش مردم تا میدان فرمانداری برده شد. چهار آمبولاس تویوتا که جلوی آنها با گلهای سفید مریم تزئین شده بود، در مقابل فرمانداری انتظار پیکر شهدا را می کشیدند.  حالا دیگر همه تشیع کنندگان به میدان کوچک فرمانداری رسیده بودند. در میدان فرمانداری جای سوزن انداختن نبود. جنازه شهدا از دوش مردم به داخل آمبولانس ها گذاشته شدند. ناهید سر خود را به آمبولانسی که جنازه سعید در آن گذاشته شده بود، تکیه داده بود، و دستان کوچک خود را به بدنه آمبولانس می کشید، اکنون بدنه آمبولانس برای ناهید  مقدس ترین ضریح عالم بود. او خیلی سعی کرد، هنگام انتقال تابوت حداقل دست خود را به تابوت بکشد. چون فکر می کرد، تنها ارتباط سیال با پیکر خونین سعید  تابوتی است، که جداره درونی آن سعید را در خود نگهداشته، و فقط جداره بیرون آن است که قابل دست رس ناهید است، اما هجوم مردم مانع از رسیدن دست ناهید به تابوت شد. آمبولانس آرام آرام در میان جمعیت راه افتاد، و ناهید آخرین تکیه گاه خود را از دست داد. پاهای او نای رفتن نداشتند، آمبولانس داشت سرعت می گرفت. اما پاهای ناهید توان همراهی نداشت. او بی اختیار زمین خورد، و دنیا در مقابل چشمانش تیره و تارشد. ناهید در یک لحظه احساس کرد،  که در یک خلاء تاریک در حال معلق شدن است، دیگر هیچ صدائی نمی شنید،  مثل کسی که در عمق ده متری آب در حال پائین رفتن باشد، و دستش به جای بند نباشد، فقط صدای خفیف آب بود، که می شنید. نه دردی، نه حسی، نه وزنی، در اوج سقوط، صدای سعید را  شنید که می گفت: داری خواب می بینی ناهید، چشمانت را باز کنی، غرق نمی شوی. ناهید با دهان بسته داد می زد، اما کسی صدای او را نمی شنید، سعید داد می زد، نترس تو دست مرا بگیری، چشمت را باز کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد، ناهید هر چه تلاش می کرد، نمی توانست چشمان خود را باز کند. اما به شوق دیدن سعید تمام توان خود را جمع کرد، تا یک لحظه  چشمان خود را باز کند. چند زن سیاهپوش دور او را گرفته بودند. پس سعید کو؟کجا رفت؟ یکی از آن زنهای سیاه پوش فرزانه خواهر بزرگ سعید بود، که تازه ازدواج کرده بود، و از ماجرای عشق سعید و ناهید چیزهایی شنیده بود. او می دانست سعید دختری به نام ناهید را دوست دارد، اما از نزدیک ناهید را نمی شناخت. یکی از زنها نام او را پرسید، کسی او را نمی شناخت، ناهید زیر لب نام سعید را زمزمه می کرد،  نام سعید از زبان یک دختر غریبه، خواهر بزرگ سعید را به واکنش واداشت. دختر را در آغوش کشید.
 عزیزم اسمت چیه؟ اما ناهید قادر نبود، جواب بدهد. گریه امان او را بریده بود
یکی از زنها که همسایه سیما خواهر ناهید بود، ناهید را شناخت.
 او دختر ربابه خانم است، خواهر سیما ، همسایه روبروی ما، اسمش ناهید است. چند بار من او را در خانه سیما خانم دیدم. خواهر بزرگ سعید با شنیدن اسم ناهید گریه اش را بلندتر کرد.
 سعید کجائی که ببینی خواهرت چطوری دختری را که دوست داشتی پیدا کرده،
کجایی که ببینی خواهرت به چه روزی افتاده، سعیدم، برادرم.
 زنها کمک کردند، تا فرزانه و ناهید سوار اتوبوسی شوند، که به طرف باغ رضوان در حرکت بود. اتوبوس مملو از زنهای سیاهپوش بود. سیما در ماشین دیگری بود. زنها یک صندلی برای ناهید و فرزانه خالی کردند، و آنها در کنار هم نشستند. آمبولاس ها جلوتر و ماشین های دیگر پشت سر آنها وارد گورستان باغ رضوان شدند. همه از ماشین ها پیاده شدند. جنازه ها را از آمبولانس ها بیرون آوردند، نیازی به غسل نبود. نمازمیت خوانده شد. به سرعت پیکرها را به قطعه شهدا انتقال دادند. چهار قبر در کنار هم آماده شده بود. هر شهید در کنار مزار خود زمین گذاشته شد. جمعیت دور تا دور جنازه ها حلقه زده بودند. نوحه علی اکبر دشت کربلا  به نوحه شهیدان شلمچه بسته شد. وای اکبرم، وای سعیدم، وای قاسمم، وای علی ام، وای حسین ام، وای جوانم وای برادرم، وای پسرم، وای گلم که پرپر شدی . جنازه ها در قبرها گذاشته شد. گرد و خاکی که از ریختن خاک بر روی پیکرعزیزانشان به هوای برمی خواست، شیون زنها را بلند کرد.
 تو را خدا بگذارید حداقل یک لحظه صورت جوانم را ببینم. آخر مردم من نوزده سال زحمت کشیدم، خون دل خوردم، شبها بیخوابی کشیم، نگران یک ساعت دیر آمدنش شدم، لباس پوشاندم، به مدرسه فرستادم، پشت سرش نگاه کردم، هزار بار قربان صدقه اش رفتم، به پاس این همه زحمت بگذارید، فقط یک بار نگاه به صورت جوانم باندازم، با اشکهایم خون صورتش را پاک کنم. مگر این توقع زیادی هست مردم . نیازی به مداح نبود. مادر سعید همه را به گریه انداخته بود. ناهید و فرزانه در یک گوشه ای آرام آرام گریه می کردند. سیما چند بار خواهر کوچک خود را در میان جمعیت دید. اما علت حضور او را به درستی درک نمی کرد. وقتی اعلام کردند، مردها کنار بروند، تا خانم ها سر مزار بیایند، ناهید سعی می کرد، خود را در گوشه ای گم و گور کند. تا دیگران متوجه حضور او نشوند. او تصمیم گرفته بود، بعد از رفتن همه با سعید که حالا زیر خروارها خاک خوابیده بود، خلوت کند. ناهید پیه غر زدنهای مادر را به تن خود مالیده بود، تا به دور از چشم دیگران با سعید تنها بماند. خواهر سعید وقتی از روی قبر برادر برخواست، نگاه خود را به جائی که ناهید قبلا نشسته بود انداخت. او نبود. از همسایه ای که ناهید را شناخته بود، پرسید. او هم خبر نداشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۳
علی ابراهیمی راد

اکنون که شمارش آرا به سرعت لاک پشت شمرده شد. و بر خلاف انتخابات 88  قرار  نبود، دقت فدای سرعت شود، به نظر می رسد، تند روی جای خود را به اعتدال سپرده است. سالیان سال کشور از افراط و  تفریط  آسیب جبران ناپزیری دیده است. اکنون که اکثریت مردم رای به اعتدال و میانه روی داده اند، شایسته است، قائده مردم سالاری را ارج نهیم و در تمام امور کشور راه میان روی را سر لوحه کارها قرار دهیم. هیچ کس حق ندارد، پیروزی ملت ایران را به حساب شخصی خود واریز کند. به امید روزی که تمام کارها با تدبیر و اندیشه پیش برود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۳
علی ابراهیمی راد

 ناهید خود نیز مملو از سئوال است. تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده است. شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف بوده باشد. شاید شریف هم در جایی بوده، که سعید هم در جائی شهید شده بود.

چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 سعید نوزده سالش تمام نشده بود، که با ناهید  شانزده ساله پیمان دوستی بست. او به فاصله چند ماه به عنوان یک بسیجی عازم جبهه شد. یکی دو ماهی از اعزامش نگذشته بود، که خبر شهادت سعید را به خانواده اش دادند. آن روزها حال و هوای شهر جنگی بود و هر هفته روزهای یکشنبه بسیجی ها را عازم جبهه می کردند. عشق شهات، عشق جوانی را کم رنگ کرده بود. نو جوانانی که تازه به سنین جوانی قدم گذاشته بودند، احساس غرور بیشتری برای جنگیدن داشتند. و سعید جبهه و جنگ را به عشق جوانی ترجیح داده بود، و التماس های ناهید هم تاثیری بر تصمیم او نگذاشته بود. اکنون نزدیک به چهار سال از آن روزها گذشته است. در این چهار سال ناهید یک لحظه از یاد سعید غافل نبوده است. چهره غمبار شریف نشان از درد مشترکی داشت، که هرکدام از دو نفر به نوعی دچارآن شده بودند. دردی که زمان و مکان نمی شناسد. چهار سال، یا چهارده سال، دردی که وقتی کسی را آلوده کرد، کرد. درد آلودگی، درد بی درمان، اسماعیل گفت: این شریف هم آلوده خواهر زن ما شده، سهراب گفت خدا به دادش برسد با این سن کم.

 مگر می شود کسی که اهل جبهه و جنگ است، عاشق هم شده باشد؟ جنگیدن دل سنگ می خواهد، مگر می شود سوته دلان، سنگدل هم باشند؟ شاید لایه های مختلف شخصیت آدمی هزاران لایه ی، متضاد شخصیتی، در وجود خود جای داده باشد، که در زمانها و مکانهای مختلف خود را بروز دهند. در عرصه های مختلف، سخصیت های مختلف، در میدان نبرد، در میدان اندیشه و بیان، در عشق و عاشقی، در شعر و موسیقی و نقاشی، در فرهنگ و ادب، در میدان علم  و دانش،  در روزگار سختی، و در صدها و هزاران میدان دیگر شخصیت دیگر، که ممکن است در یک نفر جمع شده باشد، و حتی گاهی خود شخص هم قادر به شناخت شخصیت های مختلف ومتضاد  خود  نباشد، مگر زمانی که موقعیت بروز هر شخصیتی فراهم شود.
  ناهید یک بار دیگر به عکسی نگاه کرد، که خیال او را به دور دست ها می برد. عکس شریف  زمانی گرفته شده بود، که او در میدان نبرد یک رزمنده بوده است. اما حالا چی؟ او چگونه آدمی ست؟ آیا ممکن است او سعید را هم دیده باشد؟ می گفتند: طول جبهه نبرد بیش از دوهزار و پانصد کیلو متر بوده، از کجا معلوم که شریف و سعید در یک جبهه بوده باشند. این شریف که اصلا حرف نمی زند. ناهید نگاه خود را به طرف پنجره اتاق می گرداند. هوس نگاه آسمان ابری او را با خود به پشت پنجره می برد.
هوا گرفته است،  دل ابرها پراز باران است.
 هوا، هوای باریدن دارد.
چرا خود را خالی نمی کنند ابرها؟ چرا نمیبارند؟
ابرها از دور دست ها آمده ند، در آسمان ما غریبه اند.
مثل غریبه ای در میان خیل آشنایان.
 آسمان اینجا، دلگیراست.
رنگ آسمان اینجا را غبارغم گرفته است.
  اینجا کسی منتظر باران نیست. اینجا کسی باران نمی خواهد.
هیچ کس به آسمان نگاه نمی کند. همه سر در لاک خود فرو برده اند.
اینجا هیچ کس از کسی خبر نمی گیرد .شاید همه در خود می گریند.
شاید دل همه پر از ابرهای تیره است.
اینجا هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
خوش به حال ابرها، که بسان پرنده های مهاجر همیشه در سفرند.
تا آسمانی برای باریدن پیدا کنند.
همه گرفتارند. خبری نمی گیرد کسی ازدیگری.
مگر روزی که جنازه سعید رو دوش مردم بود، کسی از جمعیت به فکر دختری بود، که روزها و شبها برای بازگشت او لحظه شماری می کرده است. هیچ کس از دل کسی خبر ندارد.
مارش عزا  در خیابان امام خمینی مرند طنین انداز بود. صدای تبل سربازان گروه موزیک ارتش،  لرزه براندام خیابان ها ی شهر انداخته بود. مردم زیادی برای تشیع پیکر شهدا آمده بودند. پیکر چهار شهید جنگ همزمان تشیع می شد. جنازه سعید هم جزء چهار شهید بود. باد پلاکارد های رنگارنگ را در طول خیابان امام به اهتزاز در آورده بود. پرچمهای سرخ، سبز، سیاه، شاید رنگ پرچم ها، نماد نگرش هر قشری از جامعه به جنگ بود. شاید هم نا خودآگاه رنگها خود را به ذهن آدمها تحمیل کرده بودند. سرخ نماد خون و شهادت، سبز نشانه دفاع و مظلومیت، سیاه تبلور غم واندوه،. شعارها هم، مانند پرچم ها رنگ بوی مختلف داشت . جنگ جنگ تا پیروزی، این گل پرپر ز کجا آمده، از سفر کربلا آمده، عزا عزا ست امروز، روز عزاست امروز، شهید گلگون کفن پیش خداست امروز. اما برای ناهید همه پرچم ها سیاه، همه شعارها عزا، و همه رزمندگان سعید بودند. دنیای کوچک ناهید  پیروزی و شکست، عقیده و خاک، مرگ و زندگی، دفاع و هجوم،  در وجود سعید خلاصه می شد. از آن جمع انبوه هیچ کس به گریه معصومانه ناهید توجهی نداشت. ناهید نه زن شهید بود، و نه خواهر یا دختر شهید. گریه او هم، گریه پنهان از چشم مردمی بود، که هر کدام بنا به وظیفه یا منظوری آمده بودند. آنها  باید تشیع می کردند، شعار می دادند، در مسجد یک فاتحه ای می خواندند، یا به بهانه گریه به مظلومیت شهدای جنگ، و یا  شهید مظلوم نینوا، به هزار گرفتاری خود گریه می کردند، بعد هم می رفتند دنبال زندگی تکراری خودشان، تا روزی دیگری، شهید دیگری تشیع کنند. هیچ کس از میان آن جمع عظیم،  به فکر دختری نبود، که چند ماه پیش دل به کسی  باخته بود که اکنون روی دوش آنان به زیر خروارها خاک برده می شد، و او باید خود را در میان زنان و دختران سیاه پوش قائم می کرد، تا مبادا آشنائی، گریه های او را که از درد بی درمانی بود، ببیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۴
علی ابراهیمی راد

با کناره گیری محمد رضا عارف به در خواست محمد خاتمی، و در خواست محمد خاتمی از اصلاح طلبان برای دادن رای به حسن روحانی به نظر می رسد راه اصلاحات به اعتدال ختم خواهد شد. در شرایطی که تمام راههای اصلاحات به انسداد ختم شده بود، شاید این روزنه ای باشد، که کشور را از تند روی ها نجات دهد. اینکه روحانی اصلاح طلب هست یا نه مهم نیست. مهم این است، که پدر معنوی اصلاحات اصلاح طلبان را به رای دادن به حسن روحانی دعوت کرده است. اگر اصلاح طلبان حول یک محور جمع نشوند، اصولگرایان بر آنها غلبه خواهد کرد. کسانی که خود را اصلاح طلب میدانند، باید رای خود را به روحانی بدهند، حتی اگرتجربه سال 88 تکرار شود. چرا که حداقل هزینه سنگینی را بر آنها که بخواهد آرای مردم را مهندسی کنند تحمیل خواهند کرد. پس بهترین راه رفتن به پای صندوقهای رای است. تا شاید راه اصلاحات از اعتدال به تنیجه برسد. یا حق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۸

. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد. آذر می گفت: شریف را اینجوری نگاه نکن، تا آخر جنگ  مدام کار و زندگی شو ول می کرد، می رفت جبهه، وقتی (مارش) جنگ پخش می شد، و رادیو اعلام می کرد، عملیات شده، شریف همان روز می رفت بسیج، عازم می شد جبهه، و بعد از چهل، چهل و پنج روز دیگه برمی گشت خانه، وقتی از او می پرسیدیم چه خبر از جبهه؟ جواب می داد: هیچی بابا بخور بخواب بود، خبری نیست. می گفتیم: اگه خبری نیست، پس تو چرا رفته بودی؟ آنجا چکار میکردی؟ این همه شهید و مجروح از کجا میارن؟ می گفت: من که برای استراحت رفته بودم، شهید و مجروح ها هم باید خودشان جواب بدهند، من که وکیل آنها نیستم. اما دوستانش وقتی می آمدند دیدنش، می گفتند: او راننده واحد تخریب است، کار واحد تخریب، خنثی کردن مینها، و باز کردن معبر در میدان مین است. هر بار که مارش جنگ از رادیو پخش می شد. دلم هری می ریخت، چون می دانستم شریف باید برود. نمیدانی در طول هشت سال جنگ، چی کشیدم. یک بار گفتم: شریف مگر خودت نمیگی، عملیات انجام شده؟ پس برای چی تو میری جبهه ای که تا تو برسی آنجا، همه چی آروم شده؟ گفت: خوب معلوم میرم هوا خوری. اما دوستان شریف که بعضی از آنها قبلا جبهه بودند، می گفتند: ارتش عراق بد از عملیات پاتک هائی می زند که صد رحمت به شب عملیات، گاهی تعداد تانکها آنقدر زیاد است که نمی شود شمرد. قسمت عمده کار عملیات بعد از شب اول حمله است، و بیشتر کار واحد تخریب هم در مقابله با پاتکها بعد از حمله است. چون مسیر تانکها باید هر چه سریعتر مینگذاری شود، تا آنها به راحتی نتوانند پاتک بزنند، طبیعی است که برای بردن مین های ضد تانک، افراد نمی توانستند، خودشان مین ها را کول بگیرند ببرند، چون مین های ضد تانک خیلی سنگین است، پس وظیفه راننده تدارکات تخریب، ایجاب می کرد، با تسلط و مهارت مین ها را به خط مقدم برساند.  چرا که تکان بیش از اندازه ماشین ممکن بود، باعث انفجار مین ها شود.

 ناهید هرچه دقت می کرد،  قیافه عکس نشان نمی داد، این همه کار از او بر بیاید. اصلا عکسی که در دیوار بود، نشان نمی داد صاحب اش، آدم خشنی باشد، یا بخواهد به طرف کسی تیراندازی کند. شاید برای همین بود که شریف رانندگی را انتخاب کرده بود.
آذر از زبان دوستانش نقل می کرد، که شریف در واحد تخریب، هم راننده آمبولانس است، هم راننده تدارکات، وقتی عملیات می شود اولین کار تخریبچی ها جمع آوری مین ها ست که رزمند گان اشتباهی روی مین نروند. برای این کار یک روبان قرمز در دور میدان های مین می کشند. و راه های عبور را از وسط میدانها علامت گذاری می کنند. بعد در هر میدان چند نفر به فاصله زیاد از هم، مشغول خنثی سازی انواع مین ها می شوند. تا اگر در هنگام خنثی سازی پای کسی اشتباهی روی مین رفت دیگران دچار حادثه نشوند. معمولا در نزدیکی میدان مین آمبولانس تخریب با دو نفر از امداد گران آماده باش می ایستد. تا در هنگام انفجار خود را به مصدوم برسانند. اگر کسی که روی مین رفته، شهید شده باشد، جنازه را به حال خود رها می کنند، تا سر فرصت جنازه را به پشت جبهه انتقال دهند، که گاهی هم قبل از انتقال، عراقیها پاتک میزنند، وجنازه شهدا را جمع می کنند، ودر گورهای دسته جمعی خاک می کنند، و اگر انفجار مین باعث زخمی شدن تخریبچی شده باشد، که معمولا موجب قطعی دست یا پا آنها می شود، امداد گران رزمنده زخمی را به آمبولانس می رسانند. و اینجاست که نقش راننده آمبولانس حساس می شود، چرا که رساندن مجروحی که قسمتی از بدن خود را از دست داده، به بیمارستانهای امداد صحرائی، در پشت خط مقدم، آن هم زیر آتش سنگین دشمن کار آسانی نیست. شریف با تجربه ای که در جبهه کسب کرده بود، با طمانینه، وظیفه خود را به عنوان یک راننده آمبولانس، انجام می داد. و به سرعت زخمی ها را به پشت خط مقدم انتقال می داد. وقتی بچه های تخریب در میدان مین نبودند، او مشغول تدارک مهمات و آب و غذا می شد. حتی یک بار هم گفته بودند، ماشین (شی، میم، ر) که همان واحد خنثی سازی بمب های شیمیائی است را رانندگی کن، و او هم داوطلبانه قبول کرده بود. خودش به ندرت از جبهه حرف می زد، مگر از دوستان قدیمی اش دور هم باشند، چند کلمه ای، به شوخی از زیر زبانش در برود.
ناهید با نگاه کردن به عکس احساس می کند، در نگاه عکس نوعی انتظار جواب از کسی که به او نگاه می کند، وجود دارد. اما ناهید جواب او را نمی داند، اصلا معلوم نیست، عکس چه سئوالی را پرسیده که سالهاست منتظر جواب مانده است، شاید هنوز کسی جواب، سئوال سخت او را نمی داند، یا شاید میداند، اما نمی خواهد پاسخ بدهد.
 ناهید خود نیز مملو از سئوال است، تا کنون کسی جواب سئوالهای او را نداده، شاید قسمتی از جواب سئوالهایش پیش شریف باشد، هرچی باشد سعید هم در جائی شهید شده بود که شریف هم آنجا بوده بود. چه رابطه ای بین شریف و سعید ممکن است وجود داشته باشد؟
 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۲

پای یک مسجد متروک بنای ده ماست   

                                               نوتر از منظره ها مقبره های ده ماست

خانه هامان گلی و پنجره هامان بسته

                                              فقط این مسجد متروک نمای ده ماست
کدخدای ده ما هرچه بگوید حق است
                                              کدخدای ده ما نیست خدای ده ماست
کدخدا را چو خدا قبله حاجت کردیم
                                            کدخدایی و خدایی که بلای ده ماست
ما از این زندگی آخر به خدا خسته شدیم
                                             این صدا مختص من نیست صدای ده ماست
بذر عصیان زدگی مرکز طاعون زدگی
                                             تخم آفت زدگی در گل و لای ده ماست
پدرم از ده بالا که غروب آمد گفت
                                             هرچه بد بختی و درد است برای ده ماست
آی چوپان جوان خسته نباشی بنواز
                                             فقط این نی لبکت لطف و صفای ده ماست

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۷

 شب خوابم نمی برد، همش به افسانه فکر می کردم، گفت: شریف تو بری ارومیه دلم می گیرد، گفتم بیشتر از سه چهار روز طول نمی کشد، گفت: نمی شود نروی؟ گفتم به اسماعیل قول دادم، گفت، تو را خدا مواظب خودت باش. با موتور می روی، تا تو برگردی من نصف عمر شدم، گفتم: حالا خوبه یک ماه نشده با هم دوست هستیم، گفت: از روزی که شناختم ات دوست ات داشتم، گفتم : خودتو لوس نکن اگر داشتی، یک اشاره ای می کردی. گفت: به خدا خجالت می کشیدم، تو هم که انگار نه انگار، خود تو به کوچه علی چپ می زدی، وقتی صدای موتورت از (باغ یولی) می آمد، با عجله می آمدم کنار راه می ایستادم، تا یک لحظه ببینم ات، اما تو هیچ اعتنائی نمی کردی، با تبسم نگاهی به چشمان آهو وارش کردم، سرش را پائین انداخت، دیگه حرفی نزد، در جاده کنار دریاچه ارومیه، با موتور به طرف پلان های کنار دریا می رفتیم، سهراب ترک موتور اسماعیل نشسته بود. من آهنگهائی را که تا شب دیر وقت گوش داده بودم، زمزمه می کردم، ماشین های کوچک و بزرگ در کنار باغهای سیب که به لبه خاکی جاده چسبیده بود، نگهداشته بودند، مسافران تابستانی در کنار ماشینهایشان بساط صبحانه را پهن کرده بودند و صبحانه می خوردند، یک پیکان سفید رنگ با سرعت زیاد از موتورهای ما سبقت گرفت، از پشت سر  من راننده را دیدم، که سرش را خم کرده  و مشغول جا به جا کردن کاست پخش ماشین بود. ماشین به طرف سمت راست جاده که ماشینها ایستاده بودند،  منحرف شد، و به یک ماشین سواری دیگر که درکنار جاده، پشت سر یک کامیون نگهداشته بود، ومسافرین آن، در بین دو خودرو صبحانه می خوردند، برخورد کرد. ماشین سواری پارک شده، به شدت به طرف کامیون جلوئی حرکت داد، در یک لحظه گرد و خاک از بین ماشین ها بلند شد، جیغ  بچه ها و زنها، از داخل گرد و خاک می آمد،  ماشین هائی که  نزدیک  صحنه تصادف بودند، ترمز کردند. چند ماشین از پشت سر به هم خوردند، صدای جیغ و داد زنها و بچه ها، با صدای برخورد، ماشین ها همراه با ترمز شدید از میان گرد وخاک صحنه قیامت را در ذهنم تداعی می کرد، به سختی موتورها را نگهداشتیم. من قبل از همه به میان مصدومین، که در وسط دو ماشین گیر کرده بودند، رسیدم،  یک دختر بچه چهار پنج ساله را که  زخم مختصری برداشته بود،  واز ترسش جیغ می کشید، از قسمت پایین کامیون بیرون کشیدم، سر دو نفر که بلندتر از دیگران بودند، بین سپرهای دو ماشین له شده بود، زنها در میان گرد و خاک جنازه ها را بغل کرده بودند و جیغ می کشیدند، ناصر، ناصر؟ تو را خدا پاشو،  من داد می زدم اسماعیل، اسماعیل کمک کن اینها را در بیاریم ، اما اسماعیل صدای منو نمی شنید،  به کمک یک نفر دیگر، جنازه را از دست زنها و بچه ها بیرون کشیدم، ، باورم نمی شد، او مرده است، هنوز سر له شده اش روی سینه ام بود، اسماعیل گفت: شریف او دیگه مرده ولش کن، سرش داد زدم، شاید زنده مونده باشد، اما اسماعیل جنازه را، به کمک  سهراب از دستم گرفت، روی آسفالت کنار جاده دراز کرد، سیب زردی که نصفی از آن خورده شده بود و نصف دیگه اش خون آلود شده بود، کنار جناره زمین افتاد، تمام لباسم خونی بود، لخته خونی که روی شلوار لی ریخته بود، هیچ وقت پاک نشد، مادر گفت: خون آدمیزاد به این راحتی پاک نمی شود،  هر وقت خون می بینم ، یاد حرف آقای یوسیفی می افتم (آری شود ولیک به خون جگر شود) اسد پرسید، آقا اجازه؟ میشه معنی شعرو بگین، آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید، آقای غلامی که بغض، گلویش را گرفته بود، آمد سر کلاس. به زور جلوی گریه اش را گرفته بود، گفت: بچه ها آقای یوسفی دیگر نمیاد، اسد دستش را بلند کرد و پرسید: آقا اجازه؟ مگه هنوز خوب نشده؟ آقای غلامی گفت: بچه ها دیگه چیزی در مورد، آقای یوسفی نپرسید، همه بچه ها به هم نگاه کردند، چند دقیقه سکوت کلاس را گرفت، آقای غلامی گفت، بچه ها بی سر و صدا، برین خانه هایتان، از فردا معلم جدید میاد.

 پاهای شریف او را بی اختیار به مکانی می برد، که در آن غروب بهاری پیمان مهر بسته شده بود. او احساس می کرد، تنها پناهگاه، در این لحظات دشوار، همان جاست. رد پای شریف،  بر روی برف سنگین چند روز گذشته، که تا زانو فرو می رفت، و خط کج ومعوجی به جا می گذاشت، و هر بیننده ای می توانست، حدس بزند رونده راه تعادل جسمی و روحی  ندارد، به جا می ماند. بلاخره درخت تنومند بید که زیر بار سنگین برف چند شاخه ی آن شکسته بود، دیده شد.
 چه خلوت کرده بود، درخت پیر، با شاخه های شکسته اش که از جور زمستان تن رنجورشان در زیر بار زمستان کمر خم کرده بودند. گرچه جسم زخم خوردشان، دل از پیرمراد نمی کندند، و چه سکوتی حکمفرما کرده بود زمهریر زمستانی بعد از قلع و قمع برگهای هزار رنگ پاییزی،
 چه بی رحم  است، رسم زمانه، که حسرت خوردن یک سیب را، بر دل کسی که به پایان راه رسیده باشد، می گذارد، و جای دندانهای خونین اش را بر تن یک سیب  به عبرت می کشید، نیمه خونین سیب، در کنار جنازه افتاده بود، چه نزدیک است فاصله مرگ  و زندگی، حتی کمتر از زمان خوردن نیمه یک سیب
 ترسیم صحنه آن روز هم در کنار درخت بید پیر، و رنجی که در آن روز زمستانی بر شریف رفته بود، جواب سئوال او را نمی داد، چگونه با وجود افسانه، پای آذر به زندگی او باز شده بود؟/////

صدای بلند زنگ در حیاط، آذر را از خواب طولانی شبانه بیدار کرد،  نور کمی که در هوای ابری به اتاق می تابید، ساعت دیواری را نشان می داد، آذر با کمی دقت، ساعت 30 : 6 را تشخیص داد، تکان خوردن آذر، شریف را هم از خواب بیدار کرد.
شریف در این مدتی که به خواندن کتاب عادت کرده بود، معمولا ساعتی دیرتر از آذر می خوابید و صبحها هم دیرتر بیدار می شد، و ناهید این دختر رسیده، که در گذشته برای خود افسانه ای بوده بود، از وقتی که بوی آشنا به مشامش خورده بود، شبها با رویای شیرین دخترانه به خواب می رفت، و صبحها با اشتیاق، به بهانه کار، اما در واقع، برای دیدار، غریب آشنا، زودتر از همه بیدار می شد، و با حرکت گربه وارش، بی سر وصدا مختصر ناشتائی می خورد، و بدون اینکه کسی متوجه شود، در حیاط را به آهستگی می بست، گرچه مادر در داخل رختخواب خود، حرکات او را زیرنظر داشت. شریف به محض رفتن آذر، برای باز کردن در، خود را به پشت پنجره می رساند، و گوشه ای از پرده را کنار می زد، تا آمدن کسی را تماشا کند، که تا کنون کلامی،  به غیر از حرفهای روزمره، از زبان هم نشنیده بودند، گرچه نگاه آشنای هم را، از همان اول دریافته بودند. چه خرامان خرامان راه می رفت، آن غزال، چه زیرکانه گوشه چشمش را به طرف پنجره ای می کشاند، که نگاه دزدانه را بدزدد، ناهید برای شریف افسانه ای دیگر بود، آیا شریف هم برای افسانه تکرار دیگری بود؟ آذر و ناهید طول حیاط را پیمودند. ناهید قدم به اتاقی می گذارد که، دار قالی در گوشه آن بر پاست. تا شریف و آذر ناشتائی بخورند و آماده شوند، ناهید روی تخته بند می نشیند، ارتفاع تخته بند، به اندازه یک صندلی چوبی بلند است، وتکیه گاه صندلی، قالیچه ی در حال بافت، ناهید به قالیچه تکیه می دهد، و پاهای خود را از تخته بند آویزان می کند. عکس جوانی شریف، از دوران جنگ، با ریش بلند، که یک (آر پی جی)  به دست گرفته، در دیوار رو به رو، خود را به رخ می کشد. چقدر شکسته شده است، این شریف. سن شریف در عکس، بیشتر از بیست چهار، پنج نشان نمی دهد. گویی ده سال از آن روز گذشته است. در صورتی که آذر خانم می گفت: شریف سی سال دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۵