همه چیز از یک
نامه ی ساده شروع شد.
از یک جمله ی
کوتاه.
(حالی از ما نمی پرسی)
آن روز هم که به
پیشوازش می رفتم. فکر نمی کردم، کار به اینجا بکشد.
لعیا گفت: نعیم ما
از مشهد حرکت کردیم. شوهر خاهرم گفته از راه شمال میریم تهران مرقد امام .
گفتم: لعیا چرا
خواهر را اشتباهی می نویسی خاهر؟
ببخشید فداتشم
این تکیه کلامش بود. انگار خدا این دختر را
آفریده بود، که فقط بگوید فداتشم، چشم
نه قهری. نه حسادتی. نه انتظاری. و نه حتی
کوچکترین اعتراضی.
هر وقت از چیزی
ناراخت می شد. می گفت: فداتشم اجازه میدی بخابم؟
گفتم، لعیا تو
چرا خواب را اشتباهی می نویسی خاب؟
گفت: تو اگه تو بخوای
من خاب را می نویسم خواب فداتشم
-: لعیا تو بلد
نیستی به کسی بگی نه؟
-: نه فداتشم
بلند نیستم
-: خاک تو سرت
کنم اگر کسی از تو ...
-: نمی توانم
حرف شو رد کنم فداتشم.
سر هر جمله می
گفت: فداتشم. کجایی فداتشم. چکار می کنی فداتشم . چشم فداتشم.
گفتم: الاغ
انقدر نگو فداتشم. میفتی نفله میشی.
-: چشم دیگه
نمیگم فداتشم.
صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز هوا تاریک بود.
به ساعت نگاه کردم. خیلی مانده بود آفتاب بزند. شب خیلی دیر خوابیده بودم. شوق
دیدارش مرا بی قرار کرده بود.
بعد از ماه ها
به آرزوی خودم می رسیدم.
گفتم: لعیا هر جور شده یک روزی تو را از نزدیک میبینم.
گفت: وقتی تو میگی می بینم، حتما هم دیگر را می
بینیم فداتشم.
همان روزهای اول که شناختمش، گفتم لعیا شماره
مبایل تو بهم بده، می خوام زنگ بزنم.
-: مبایل ندارم قربونت برم.
گفتم: مگه میشه
تو این دور زمانه دختری به سن و سال تو مبایل نداشته باشه؟
-: به خدا ندارم نعیم.
روزها سپری می
شد. هر روز بیشتر از روز قبل وابسته اش می شدم. شبها تا ساعت سه بعد از نصف شب با
هم حرف می زدیم. معلوم نبود چه حرفهایی بین ما رد و بدل می شد. اما گذشت زمان را
احساس نمی کردیم. یک مرتبه متوجه می شدیم ساعت از سه گذشته است.
حرف زدن در پشت
کامپیوتر برای ما یک نیاز شده بود. ارتباط ما فقط از طریق اینترنت بود. ساعتها پشت
کامپیوتر حرف می زدیم. گاهی بی هوا می رفت. چشمم به صفحه ی مانیتور خشک می شد.
کجا رفتی بی خبر؟
ببخش فداتشم
داداشم صدام زد. مجبور شدم بروم.
گفتم: لعیا
نباید بی خبر بری.
گفت: اگر یک
روزی بی خبر رفتم، چکار می کنی نعیم؟
-: تو همچین غلطی نمی کنی.
-: اما شاید
مجبور باشم بروم.
تنم لرزید. بغضم
گرفت. سکوت کردم. در این دو ماه اتفاقات زیادی افتاده بود که خیلی چیزها را عوض
کرده بود. می دانستم چرا چنین حرفی می زند. سکوتم همه ی حرفهایم بود. او منظور مرا
دریافت.
گفت: پس میگی من
چکار کنم؟
گفتم: تقصیر
خودت بود. تو نباید پای هانیه را به رابطه ما باز می کردی.
گفت: رفتن من
هیچ ربطی به هانیه ندارد.
می دانستم این
حرف، حرف دلش نیست.
گفتم: اگر صبر
داشته باشی، زمان همه چیز را حل خواهد کرد. تو داری عجله می کنی. کاش نمی رفتی.
-: خواستگار
برایم آمده. پدرم راضی شده. شاید در همین روزها جواب قطعی بدهند.
-: خودت چی؟
خودت هم راضی هستی؟
-: نظر من چه اهمیتی دارد. خودشان تصمیم گرفتند.
من هم باید قبول کنم.
می دانستم همه ی
اینها یک بهانه است. رفتن او علت دیگری داشت. در این دو ماه اخلاق او دستم آمده
بود. او برای دیگران هر کاری می کرد. باز سکوت کردم. او دیگر چیزی نمی نوشت. چشمم به
صفحه ی مانیتور دوخته شده بود. حس می کردم گریه می کند. می دانستم آن دور دورها یک
نفر در شرایط بغرنجی گرفتار شده است، که نه راه برگشتن دارد. نه راه رفتن.
گفتم: می دانستم
یک روزی باید بروی. اما فکر نمی کردم، آن روز به این زودی برسد.
گفت: ناگزیر به
رفتنم.
گفتم: پس فقط یک
عکس برایم بفرست. من که هنوز چهره ات را ندیدم.
چند دقیقه بعد
تصور دختری با چشمان قهوه ای با نگاهی معصوم که مثل صدایش بود، در صفحه ی مانیتور
نگاهم را به خود گرفته بود. چه ساده و صمیمی بود نگاهش.
گفتم: لعیا
باورم شد که می روی. چرا که نگاهت، نگاه کسی است، که آهنگ رفتن دارد.
گفت: آن عکس مال
چند ماه پیش است.
گفتم: چه فرقی
می کند. شاید روزی که این عکس را می گرفتی، برای امروز من می گرفتی.
باز سکوت بود،
که بین ما حکم فرما بود. لحظه ها سنگین شده بودند. حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم،
اما هیچ کدام جرات نمی کردیم، بر زبان آوریم. ساعت از سه نصف شب گذشته بود. حس می
کردم این آخرین شبی است، که لعیا با من شب زنده داری می کند. اما رفتن اش را باور
نداشتم.
فردای آن شب طبق
معمول به سایت سر زدم. پیام گذاشتم. منتظر ماندم. ساعتها گذشت. خبری نشد. با خودم
گفتم، حتما شب می آید. شب شد باز نیامد. روزهای قبل از تلفن خانه شان به من زنگ می
زد. من قطع می کردم. دو باره شماره را می گرفتم. صدایش آرامم می کرد. آن روز زنگ
هم نزد.
گفتم: لعیا میشه
شماره تلفن خانه تان را بدی؟
گفت: می دانم
شاید یک روزی پشیمان بشم، اما باشه شماره را بهت میدم.
گفتم: قول می دهم،
تا زمانی که خودت رنگ نزدی به خانه تان زنگ نزنم.
همان روزهای اول
بود. هنوز با شک و تردید به من نزدیک می شد.
معلوم بود دل
خوشی از جنس مخالف ندارد. می دانستم، در گذشته ضربه ی سنگینی از جنس مخالف خورده
است. هنوز دو دل بود. گفتم: من فاصله ی زیادی با تو دارم. به این راحتی دستم بهت
نمی رسد. پس انقدر تردید نکن. تازه تو را
نمی شناسم. لازم نیست بترسی. من فقط می خواهم با تو حرف بزنم. اگر حرفهایم تو را
ناراحت کرد، می توانی قطع کنی.
هر روز که از
آشنایی ما بیشتر می گذشت، او بیشتر خود را به من نزدیک می کرد. روزها و هفته ها
سپری می شد. در این دو ماهی که از آشنایی ما می گذشت، حتی یک بار از هم نرنجیده
بودیم. اما اتفاقاتی افتاده بود، که بر رابطه ی ما تاثیر عمیقی گذاشته بود.
شب تا ساعت سه
منتظرش شدم. او نیامد. از آن روز کارم شده بود، نشستن پشت کامپیوتر و چشم دوختن به
صفحه ای که تنها وسیله ی ارتباطی ما بود. روز ها به سختی می گذشت، شبها سخت تر. روزها
و هفته ها منتظر ماندم باز خبری از او نشد. دیگر نا امید شده بودم. نمی توانستم به
خانه شان زنگ بزنم. قول داده بودم. تا خودش نخواهد، من زنگ نزنم. چند بار وسوسه
شدم، زنگ بزنم. اما هر بار یاد حرفش می افتادم، که گفته بود. شاید یک روزی پشیمان
بشم. نمی خواستم، کوچکترین رنجشی از من داشته باشد. گاهی از هانیه حالش را می
پرسیدم. هانیه دوست همکلاسی اش بود. او جواب درست و حسابی به من نمی داد. دیگر
رفتنش را باور کرده بودم. تا این که یک روز...