او شب قبل تا سپیده ی سحر، لحاف سرکشیده
بود، تا صدای آرام گریه های شبانه اش را کسی نشنود. صبح مادرش گفته بود: شب چه
خوابی می دیدی که در خواب آن طور گریه می کردی؟ و او گفته بود: کاش خواب بود. سکسکه
بعد از گریه هایش دور از چشم مادر نبود. یکی دو ساعت بعد گفته بود: ننه می خواهم بروم تشیع جنازه، و
مادر با تعجب پرسیده بود، تشیع جنازه؟ تشیع جنازه کی؟ و او جواب داده بود: تشیع جنازه پسر همسایه
آبجی سیما، درست حرف بزن ببینم کدام همسایه ؟ و ناهید گفته بود: پسر عصمت خانم.
مادر تنها گفته بود: خدا صبر بدهد مادرش را، ولی تو که اهل تشیع جنازه رفتن نبودی.
امروز می خواهم بروم. و مادر تسلیم اصرارهای دختر شده بود، و اجازه داده بود، فقط
همین یک بار برود. مادر گفته بود: فقط این یک بار، چه معنی دارد، دختر شانزده ساله
هر روز چاروق، چاچوق کند برود تشیع جنازه، مردم چی میگن. و ناهید در غم تنهائی خود،
راه افتاده بود و خود را جلوی بیماستان رازی رسانده بود، که قرار بود جنازه سعید
از آنجا تشیع شود. سیما خواهر بزرگ ناهید در جلوی بیمارستان و در میان بستگان سعید
بود. ناهید سعی می کرد، خود را از چشم
سیما دور نگهدارد، و در خلوت خود تنها باشد. چرا که در حضور خواهرش نمی توانست، با
خیال راحت گریه کند. او تن خسته خود را آرام آرام از لابلای زنان و دخترانی که در
پیاده رو بودند، با جنازه سعید که روی دوش
مردم بود جلوی می کشید، تا مردم سعید را از او دور نکنند. ناهید چشم از تابوت سعید که با پارچه سفید نام او را روی آن نوشته بودند، برنمی داشت، (شهید سعید نجفی زاده)
طول خیابان امام از مسجد المهدی تا
مرکز، پیاده روهای دو طرف خیابان مملو از جمعیت بود، که اکثریت آنها زنان و دختران
جوانی بودند، که برای خرید به بازارآمده بودند. معمولا در طول هفته یکی دو روز
تشیع جنازه شهدابی که در جبهه های نبرد کشته می شدند، جریان داشت. مغاره دارها در
طول خیابان امام کرکره مغازه های خود را پائین می کشیدند، جلوی مغاره خود می
ایستادند، یا داخل جمیعت می شدند و تا میدان فرمانداری می رفتند، و بعد هم برمی گشتند،
می رفتند مغازه هاشان. تشیع کنندگان درعرض
خیابان حرکت می کردند. در اول صف تشیع کنندگان گروه موزیک ارتش به صورت منظم و با
طنین تبل ها قدم بر می داشت. پشت سر گروه
موزیک مردان و جوانی بودند، که پیکرهای شهدا را روی دوش خودشان حمل می کردند، و
شعار می دادند، و در ادامه صف زنها بودند، که جواب شعار مردها را می دادند، و آخر
صف مادران و خواهران و دیگر نزدیکان شهدا بودند، که گاهی آنها را دیگر زنان
از روی زمین می کشیدند، چون نای رفتن نداشتند. بعضی از زنان و مردان، بلند بلند
گریه می کردند. و بعضی نگاه خشک شان را به
یک نقطه نا معلوم می دوختند، و به راه خودشان ادامه می دادند. شاید همه آنها در
خود گریه می کردند. هیچ کس از دل کسی خبرنداشت. معمولا یک وانت یویوتای جنگی که پشت آن دستگاه و
بلند گوهای بزرگ نصب شده بود، در میان جمعیت در حرکت بود، که شعارها را هدایت می کرد.
آن روز هم مثل روزهای دیگر پیکر شهدا روی دوش مردم تا میدان فرمانداری برده شد. چهار
آمبولاس تویوتا که جلوی آنها با گلهای سفید مریم تزئین شده بود، در مقابل فرمانداری
انتظار پیکر شهدا را می کشیدند. حالا دیگر
همه تشیع کنندگان به میدان کوچک فرمانداری رسیده بودند. در میدان فرمانداری جای
سوزن انداختن نبود. جنازه شهدا از دوش مردم به داخل آمبولانس ها گذاشته شدند.
ناهید سر خود را به آمبولانسی که جنازه سعید در آن گذاشته شده بود، تکیه داده بود،
و دستان کوچک خود را به بدنه آمبولانس می کشید، اکنون بدنه آمبولانس برای ناهید مقدس ترین ضریح عالم بود. او خیلی سعی کرد،
هنگام انتقال تابوت حداقل دست خود را به تابوت بکشد. چون فکر می کرد، تنها ارتباط
سیال با پیکر خونین سعید تابوتی است، که
جداره درونی آن سعید را در خود نگهداشته، و فقط جداره بیرون آن است که قابل دست رس
ناهید است، اما هجوم مردم مانع از رسیدن دست ناهید به تابوت شد. آمبولانس آرام
آرام در میان جمعیت راه افتاد، و ناهید آخرین تکیه گاه خود را از دست داد. پاهای
او نای رفتن نداشتند، آمبولانس داشت سرعت می گرفت. اما پاهای ناهید توان همراهی
نداشت. او بی اختیار زمین خورد، و دنیا در مقابل چشمانش تیره و تارشد. ناهید در یک
لحظه احساس کرد، که در یک خلاء تاریک در
حال معلق شدن است، دیگر هیچ صدائی نمی شنید، مثل کسی که در عمق ده متری آب در حال پائین رفتن
باشد، و دستش به جای بند نباشد، فقط صدای خفیف آب بود، که می شنید. نه دردی، نه
حسی، نه وزنی، در اوج سقوط، صدای سعید را شنید
که می گفت: داری خواب می بینی ناهید، چشمانت را باز کنی، غرق نمی شوی. ناهید با
دهان بسته داد می زد، اما کسی صدای او را نمی شنید، سعید داد می زد، نترس تو دست مرا
بگیری، چشمت را باز کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد، ناهید هر چه تلاش می کرد، نمی توانست
چشمان خود را باز کند. اما به شوق دیدن سعید تمام توان خود را جمع کرد، تا یک لحظه
چشمان خود را باز کند. چند زن سیاهپوش دور
او را گرفته بودند. پس سعید کو؟کجا رفت؟ یکی از آن زنهای سیاه پوش فرزانه خواهر
بزرگ سعید بود، که تازه ازدواج کرده بود، و از ماجرای عشق سعید و ناهید چیزهایی
شنیده بود. او می دانست سعید دختری به نام ناهید را دوست دارد، اما از نزدیک ناهید
را نمی شناخت. یکی از زنها نام او را پرسید، کسی او را نمی شناخت، ناهید زیر لب
نام سعید را زمزمه می کرد، نام سعید از
زبان یک دختر غریبه، خواهر بزرگ سعید را به واکنش واداشت. دختر را در آغوش کشید.
عزیزم اسمت چیه؟ اما ناهید قادر نبود،
جواب بدهد. گریه امان او را بریده بود
یکی از زنها که همسایه سیما خواهر ناهید بود، ناهید را شناخت.
او دختر ربابه خانم است، خواهر سیما ،
همسایه روبروی ما، اسمش ناهید است. چند بار من او را در خانه سیما خانم دیدم. خواهر
بزرگ سعید با شنیدن اسم ناهید گریه اش را بلندتر کرد.
سعید کجائی که ببینی خواهرت چطوری
دختری را که دوست داشتی پیدا کرده،
کجایی که ببینی خواهرت به چه روزی افتاده، سعیدم، برادرم.
زنها کمک کردند، تا فرزانه و ناهید
سوار اتوبوسی شوند، که به طرف باغ رضوان در حرکت بود. اتوبوس مملو از زنهای
سیاهپوش بود. سیما در ماشین دیگری بود. زنها یک صندلی برای ناهید و فرزانه خالی
کردند، و آنها در کنار هم نشستند. آمبولاس ها جلوتر و ماشین های دیگر پشت سر آنها
وارد گورستان باغ رضوان شدند. همه از ماشین ها پیاده شدند. جنازه ها را از آمبولانس
ها بیرون آوردند، نیازی به غسل نبود. نمازمیت خوانده شد. به سرعت پیکرها را به
قطعه شهدا انتقال دادند. چهار قبر در کنار هم آماده شده بود. هر شهید در کنار مزار
خود زمین گذاشته شد. جمعیت دور تا دور جنازه ها حلقه زده بودند. نوحه علی اکبر دشت
کربلا به نوحه شهیدان شلمچه بسته شد. وای
اکبرم، وای سعیدم، وای قاسمم، وای علی ام، وای حسین ام، وای جوانم وای برادرم، وای
پسرم، وای گلم که پرپر شدی . جنازه ها در قبرها گذاشته شد. گرد و خاکی که از ریختن
خاک بر روی پیکرعزیزانشان به هوای برمی خواست، شیون زنها را بلند کرد.
تو را خدا
بگذارید حداقل یک لحظه صورت جوانم را ببینم. آخر مردم من نوزده سال زحمت کشیدم،
خون دل خوردم، شبها بیخوابی کشیم، نگران یک ساعت دیر آمدنش شدم، لباس پوشاندم، به
مدرسه فرستادم، پشت سرش نگاه کردم، هزار بار قربان صدقه اش رفتم، به پاس این همه
زحمت بگذارید، فقط یک بار نگاه به صورت جوانم باندازم، با اشکهایم خون صورتش را
پاک کنم. مگر این توقع زیادی هست مردم . نیازی به مداح نبود. مادر سعید همه را به
گریه انداخته بود. ناهید و فرزانه در یک گوشه ای آرام آرام گریه می کردند. سیما چند
بار خواهر کوچک خود را در میان جمعیت دید. اما علت حضور او را به درستی درک نمی کرد.
وقتی اعلام کردند، مردها کنار بروند، تا خانم ها سر مزار بیایند، ناهید سعی می کرد،
خود را در گوشه ای گم و گور کند. تا دیگران متوجه حضور او نشوند. او تصمیم گرفته
بود، بعد از رفتن همه با سعید که حالا زیر خروارها خاک خوابیده بود، خلوت کند.
ناهید پیه غر زدنهای مادر را به تن خود مالیده بود، تا به دور از چشم دیگران با
سعید تنها بماند. خواهر سعید وقتی از روی قبر برادر برخواست، نگاه خود را به جائی
که ناهید قبلا نشسته بود انداخت. او نبود. از همسایه ای که ناهید را شناخته بود،
پرسید. او هم خبر نداشت.