افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «فرهنگی و اجتماعی :: آثار شعرا و نویسندگان» ثبت شده است

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق

عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر دستت بکامی جرعه ریزد

چنان افتد که هر گز بر نخیزد

ترا یک فن نباشد، ذو فنونی

بلای عقل و مبنای جنونی

تو «لیلی» را بشهرت طاق کردی

ز خوبی شهرهء آفاق کردی

اگر بر او نمک دادی، تو دادی

به او خوی ملک دادی، تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی، تو کردی

دلش را سنگ  اگر کردی، تو کردی

به از «لیلی» فراوان بود در شهر

تو او را کرده ای جانانهء دهر

تو «مجنون» را بشهر افسانه کردی

زهجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی

ز محنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز تو چون دریای خون است

چه سرها کز تو صحرای جنون است

به «شیرین» دلستانی یاد دادی

وز آن «فرهاد» را بر باد دادی

سر و جان و دلش جای جنون شد

گران کوهی، ز عشقش بیستون شد

ز «شیرین»، تلخ کردی کام «فرهاد»

بلند آوازه کردی نام «فرهاد»

یکی را بر مراد دل رسانی

یکی را  در غم هجران نشانی

یکی را همچو مشعل برفروزی

میان شعله ها جانش بسوزی

***

خوشا آنکس که جانش از تو سوزد

چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق

خوشا رسوایی و بدنامی عشق

خوشا بر جان من، هر شام و هر روز

همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن، اما جدایی

خوشا عشق و نوای بی نوایی

خوشا در سوز عشقی سوختن ها

درون شعله اش افروختن ها

چو عاشق از نگارش کام گیرد

چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر میداد «لیلی» کام «مجنون»

کجا افسانه میشد نام «مجنون»؟

هزاران دل بحسرت خون شد از عشق

یکی در این میان مجنون شد از عشق

در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت

چراغش در جهان روشنتر افروخت

نوای عاشقان در بینواییست

دوام عاشقی ها در جداییست

«مهدی سهیلی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۰۰

اگر من جای او بودم . 
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
 
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 !
اگر من جای او بودم
 
که در همسایه صدها گرسنه
 
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
 
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم
 . 
عجب صبری خدا دارد
 !
اگر من جای او بودم
 
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
 
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 !
اگر من جای او بودم
 
نه طاعت میپذیرفتم
 
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
 
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
 
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
 
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی
 
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
 
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 ! 
اگر من جای او بودم
 
که میدیدم مشوش عارف و عامی
 
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
 
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
 
در این دنیای پر افسانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد
 !
چرا من جای او باشم
 
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
 
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
 
وگرنه من بجای او چو بودم
 
یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم
 
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۰۴

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است

گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه‌ی شوقش به زبانی گوید

چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است

ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست

ره‌ هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه

گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم

آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند

بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابی دارد

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»

بی‌ وفایی و وفاداری جانانه یکیست


عماد خراسانی


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۱:۲۸


باز بوی باورم خاکستریست
صفحه های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

پیرها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفدیده مولا کجاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست

خلیل جوادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۱:۰۸


گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

ای بسا زور آفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

هرکه از گرگش خورد دایم شکست

گرچه انسان می‌نماید، گرگ هست

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گرکه باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را می‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمان روایی می‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند

گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟؟؟

فریدون مشیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۰:۵۵

نی ام بی تو دمی بی غم، کجایی ؟

ندارم بی تو دل خرم، کجایی؟

به بویت زنده ام هر جا که هستی.

به رویت آرزومندم، کجایی ؟

نیایی نزد این رنجور یک دم؟

نپرسی حال این در هم ؟ کجایی؟

چو روی تو نبینم هر سحر گاه .

بنالم زار که ای همدم، کجایی ؟

ز من هر دم بر آید ناله و آه.

چو یاد آید رخ ات هر دم، کجایی ؟

در آ شاد از درم که از آرزویت .

به جان آمد دل پر غم، کجایی ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۱۶
علی ابراهیمی راد

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم  


فریدون مشیری





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۲
علی ابراهیمی راد

از زندگانی اَم گله دارد جوانی اَم.

شرمنده ی جوانی از این زندگانی ام.

 

دارم هوای صحبتِ یاران ِ رفته را.

یاری کن ای اجل، که به یاران رسانی ام 

پروای پنج روزه جهان کِی کنم که عشق.

داده نوید زندگی ِ جاودانی ام 

چون یوسفم به چاه ِ بیابان ِ غم اسیر.

وَز دور مژده ی جَرَس ِکاروانی ام 

یک شب کمندِ گیسوی ِ ابریشمین بتاب.

ای ماه، اگر ز چاه به در می کشانی ام 

گوش ِ زمین به ناله ی من نیست آشنا.

من طایر ِ شکسته پر ِ آسمانی ام  

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند .

چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام 

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان.

از داغ ِ ماتم ِ تو بهار ِ جوانی ام 

گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود؟

برخاستی که بر سر آتش نشانی ام 

در خواب زنده ام که تو می خوانی اِم به خویش .

بیداری اَم مباد که دیگر نرانی اَم.

شمعم گریست زار به بالین که شهریار.

من نیز چون تو همدم سوز نهانی اَم

       استاد شهریار


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۹

در ره عشقت ای صنم، شیفته بلا منم.

چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم.
پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای.
از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم.
شیر تویی، شکر تویی، شاخه تویی، ثمر تویی.
شمس تویی، قمر تویی، ذره منم، هبا منم.
نخل تویی، رطب تویی، لعبت نوش لب تویی.
خواجه ی با ادب تویی، عاشق بی نوا منم.
کعبه تو یی، صنم تویی، دیر تویی، حرم تویی.
دلبر محترم تویی، عاشق بی نوا منم

من ز یم تو نیم نم، نی ز کم و ز بیش هم /

چون به تو متصل شدم، بی حد انتها منم

شاهد شوخ دلربا، گفت به نزد من بیا.

رسته ز کبر از ریا، مظهر کبریا منم.

طاهره خاک پای تو، مست می لقای تو .
منتظر عطای تو، معترف خطا منم.

طاهره قره العین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۸

گر به تو افتادت نظر چهره به چهره رو به رو.
شرح دهم غم تو را ، نکته به نکته مو به مو.
در پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام.
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو.
می رود از فراق تو ، خون دل از دو دیده ام.
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو.
دور دهان تنگ تو عاض عنبرین خطت.
غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله بو به بو.
ابروی چشم و خال تو، صید نموده مرغ دل.
طبع به طبع دل به دل، مهر به مهر خو به خو.
مهر تو را حزین دل بافته بر قماش جان.
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو.
در دل خویش طاهره گشت و ندید جز تو را.
صفحه به صفحه لا به لا، پرده به پرده تو به تو .

(طاهره قره العین)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۳