خیلی وقتی است که مزه ی چایی از دهانشان رفته است.
ساعت ها در کنار هم می نشینند، دریغ از یک کلمه.
گویی چشمه ی واژاه ها خشکیده است.
دور است دل ها، دور.
دورتر از آن که فکرش را بکنی.
واژه ها در زبان می چرخند.
میل بیرون آمدن شان نیست.
خسته تر از پیش راه آمده را باز می گردند واژه ها.
سکوت معنی ی نفرت گرفته است.
دل ها جای دیگری است.
که آنجا نتواند رفت، اندیشه ی دانایی.
همیشه دنبال مقصر گشته اند، بی آنکه نگاهی به آینه بیاندازند.
نیستند جایی که باید باشند.
باز هم سکوت است و سکوت.
گاهی لب ها می لرزد.
اما باز سکوت خود را حکمفرما می کند.