افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

عمو قدرت( داستانک)

خدا بیامرزد عمو قدرت را . چه آدم ساده ای بود. یک نیسان قدیمی داشت، که باهاش کار می کرد. دور و بر نیسان پر بود، از نوشته های اخلاقی و مذهبی. انگار بدنه ماشین دیوار مسجد محله بود. عمو قدرت خیلی مقرراتی بود. شاید در طول عمرش بیش از چند بار جریمه نشده بود. او یک خانه ی کوچکی داشت، که ماشین نیسان داخل نمی رفت. برای همین شب ها مجبوربود، نیسان را در سر کوچه پارک کند. هر از چند گاهی یک برگ جریمه جلوی شیشه ماشینش می دید، که زیر برف پاک کن گذاشته شده. بنده خدا سواد نداشت. برگه را بر می داشت. می برد، بانک ملی سر خیابون پرداخت می کرد. روزی که شنیدم، به شدت مریض شده. دلم نیومد ازش حلالیت نخواهم. دو کیلو میوه گرفتم رفتم ملاقاتش. در زدم. دختر بزرگش در را برایم باز کرد. با حجب و حیا در حالی که فقط یک چشمش از چادر بیرون بود، به آرامی سلام داد. با تعارف زن پیرش که دم در منتظر ایستاده بود، وارد اتاق شدم. عمو قدرت در رختخواب دراز کشیده بود. تا منو دید خنده در چشمان بی رمقش هویدا شد. کم مونده بود، از فرط خوشحالی اشک از چشمانش جاری شود. دو زانو در کنارش نشستم. چند دقیقه بعد دخترش سینی چایی را آورد. سرم پایین بود. خود عمو قدرت یک استکان چایی برای من برداشت. بعد از این که چایی را خوردم، با خجالت مبلغ 27500 تومان از جیبم در آوردم .بهش گفتم حلالم کن عمو قدرت. یک نگاه چپ چپ بهم انداخت، و پرسید: این چه پولی هست؟ گفتم بدهی من به شما. گفت: من که بهت پول نداده بودم. گفتم: تمام آن جریمه ها که از زیر برف پاک کن ماشینت برداشتی و بردی پرداخت کردی، جریمه های ماشین من بود، که می گذاشتم روی شیشه ماشین تو . گفت: پولها را بذار جیبت. من همون روزها که جریمه را پرداخت می کردم، حلالت کردم، چون میدونستم، مال توست. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. پرسیدم پس چرا پرداخت می کردی؟ گفت: چون میدونستم تو وضع مالی خوبی نداری. سرم را پایین انداختم. دست بی رمقش دستم را گرفت. با چشمان کم سو نگاهی به من انداخت و گفت: من که پسر ندارم. تو به جای پسر من بعد از مرگم این پول را در راه خیر خرج کن. از آن روز عمو قدرت را مثل پدرم دوست داشتم. وقتی به رحمت خدا رفت، اولین نفری بودم، که در مجلس ترحیمش دم در مسجد ایستاده بودم. بعد از سالها بازم خودم را مدیون راد مردی عمو قدرت میدانم .



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

عمو قدرت( داستانک)

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

خدا بیامرزد عمو قدرت را . چه آدم ساده ای بود. یک نیسان قدیمی داشت، که باهاش کار می کرد. دور و بر نیسان پر بود، از نوشته های اخلاقی و مذهبی. انگار بدنه ماشین دیوار مسجد محله بود. عمو قدرت خیلی مقرراتی بود. شاید در طول عمرش بیش از چند بار جریمه نشده بود. او یک خانه ی کوچکی داشت، که ماشین نیسان داخل نمی رفت. برای همین شب ها مجبوربود، نیسان را در سر کوچه پارک کند. هر از چند گاهی یک برگ جریمه جلوی شیشه ماشینش می دید، که زیر برف پاک کن گذاشته شده. بنده خدا سواد نداشت. برگه را بر می داشت. می برد، بانک ملی سر خیابون پرداخت می کرد. روزی که شنیدم، به شدت مریض شده. دلم نیومد ازش حلالیت نخواهم. دو کیلو میوه گرفتم رفتم ملاقاتش. در زدم. دختر بزرگش در را برایم باز کرد. با حجب و حیا در حالی که فقط یک چشمش از چادر بیرون بود، به آرامی سلام داد. با تعارف زن پیرش که دم در منتظر ایستاده بود، وارد اتاق شدم. عمو قدرت در رختخواب دراز کشیده بود. تا منو دید خنده در چشمان بی رمقش هویدا شد. کم مونده بود، از فرط خوشحالی اشک از چشمانش جاری شود. دو زانو در کنارش نشستم. چند دقیقه بعد دخترش سینی چایی را آورد. سرم پایین بود. خود عمو قدرت یک استکان چایی برای من برداشت. بعد از این که چایی را خوردم، با خجالت مبلغ 27500 تومان از جیبم در آوردم .بهش گفتم حلالم کن عمو قدرت. یک نگاه چپ چپ بهم انداخت، و پرسید: این چه پولی هست؟ گفتم بدهی من به شما. گفت: من که بهت پول نداده بودم. گفتم: تمام آن جریمه ها که از زیر برف پاک کن ماشینت برداشتی و بردی پرداخت کردی، جریمه های ماشین من بود، که می گذاشتم روی شیشه ماشین تو . گفت: پولها را بذار جیبت. من همون روزها که جریمه را پرداخت می کردم، حلالت کردم، چون میدونستم، مال توست. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. پرسیدم پس چرا پرداخت می کردی؟ گفت: چون میدونستم تو وضع مالی خوبی نداری. سرم را پایین انداختم. دست بی رمقش دستم را گرفت. با چشمان کم سو نگاهی به من انداخت و گفت: من که پسر ندارم. تو به جای پسر من بعد از مرگم این پول را در راه خیر خرج کن. از آن روز عمو قدرت را مثل پدرم دوست داشتم. وقتی به رحمت خدا رفت، اولین نفری بودم، که در مجلس ترحیمش دم در مسجد ایستاده بودم. بعد از سالها بازم خودم را مدیون راد مردی عمو قدرت میدانم .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۱
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">