افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۲۸ ب.ظ

سرگشته ( قسمت پنجم )

قسمت پنجم

کاش بیدارم نمی کردی، کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم.
 شریف چی داری با خودت حرف میزنی ؟ خوابی یا بیدار؟ امروز نمیخوای بروی کتاب فروشی؟ پا شو آبی به دست و صورتت بزن، تا خوابت بپرد. منم چائی آماده میکنم.
چه گواراست، نوشیدن  چای داغی در زیر سایه تاکی درکنار باغچه ای که آب باران گلهای آن را شسته وگرمای ملایم آفتاب با خنکای نسیمی که بوی گلها را در فضا پراکنده میکند، و چه لذتی دارد،  سیگاری که حلقه دود آن  نگاه خیره را به دنبال خیال بکشد.
شریف دیگرآن شریف سابق نبود، وآذر به درستی تغییر را در او احساس می کرد.آذر نمی توانست،  درک خود را از نوع تغییر بیان کند، اما به خوبی میدانست، کتابهائی که شریف این روزها میخواند، در این تغییر بی تاثیرنبوده است. حتی نوع حرف زدن او باگذشته فرق زیادی کرده بود، آذر در نگاه شریف نوعی جستجوی  شخصیتی می دید،که حدس میزد، شریف میتواند، به راحتی  فکر او را  بخواند،گاهی از نگاه مستقیم به چشمان شریف حذرمی کرد،گرچه شریف هم نگاهش را از آذر می دزدید.آذر خیلی دلش می خواست ازکتابهای  شریف سردر می آورد، تا علت تغییر را می فهمید و فکرمی کرد، اگرکتابهای راکه شریف می خواند، بخواند، میتواند آنها را درک کند.
 اما موقعی که شریف خانه نبود، آنها را می خواند، چیزی خاصی درآنها نمی دید. جز یک مشت حرفهای بی سر و ته  که معلوم نبود، نویسنده اش عقل درست حسابی داشته، یا از سر پریشان خاطری و شوریده سامانی آنها را نوشته است. آذر وقتی چائی را آماده کرد،  شریف پک های آخرش را به سیگار میزد، او این روزها نسبت به قبل کمترسیگار می کشید، درعوض هر روز به قهوخانه میرفت، ساعتی وقت خود را صرف قلیان کشیدن میکرد. در خانه هم که بود، وقت خودش را صرف مطالعه میکرد، طوری که آذرکتاب را هوو خود میدانست.
 شریف وقتی چای خودش را با عجله میخورد، معلوم بود که برای رسیدن به سر قرار دیرکرده است. قراری که هر روزتکرارمی شد، اما هیچ وقت خسته کننده نبود. قرار قهوه خانه....
قهوه خانه، مکانی  ساده و صمیمی برای دور هم بودن، پیروجوان،کارمند وکارگر، استاد وداشجو، شهری و روستایی، فقیر وغنی، با سواد و بیسواد، با عقاید وسلایق مختلف، قهوه خانه، نمونه اجتماعی که همه با مهر و محبت درکنار هم هستند، بدون اینکه نشانی از اختلاف در میانشان بروزکند، قهوه خانه شاید الگویی باشد، برای جامعه ای که همه بدون درنظرگرفتن عقاید یکدیگر، به هم احترام می گذارند، با خوشروئی به هم خوش آمد میگویند، و برای مهمان کردن یکدیگر به یک چائی  تلخ از هم سبقت می گیرند، آداب نشتستن درقهوه خانه، خود نشانی از معرفت قهوه خانه نشینان است. در هنگام نشستن،کلمه یا الله به رسم  خوش آمدگوئی، ازطرف حاضرین به غریبه و آشنا گفته میشود، و غریبه ها، در بدو  ورود خود را دیرآشنای کسانی احساس میکنند،که شاید، درطول عمرخود ندیده باشند.
 هرکسی قبل از احوال پرسی با دوستان نزدیک خود، به دیگران پاسخ می دهد، و سپس با دوستان نزدیک خود، شروع به خوش و بش می کند، صدای قل قل قلیانها، تنها صدای مشترک همه درقهوه خانه است، هرکسی درکنارکسانی که خود را نزدیک به آنها حس می کند، می نشیند، بدون اینکه دیگران را ازخود، غریبه بداند، هرکسی با همنشین خود درد دل میکند، طوری که زمزمه آهسته صداها، آهنگ کاروانی را ماند که به مقصدی واحد درحرکت است، قهوه خانه، محل تلاقی سلایق و فرهنگهای مختلفی است که، مانند پیوستن جویبارها ، رودخانه ای را به جریان می اندازد، که مسیرش دریای مهر و دوستی است.
حضور انسانهای فرهیخته و با فرهنگ در قهوه خانه، نه از نظر بالا بودن تحصیلات، بلکه از نظر درک عمیق مسائل، و فهم  بالا، کسانی که یک شخص نیستند، بلکه شخصیت یا تیپی برای خود هستند. بیان شیوا و طنزگونه چنین افرادی ، محیط قهوه خانه را به یک مکانی دلنشین و جذاب تبدیل میکند، و خستگی زندگی روزمره را از جسم و جان  قهوه خانه نشینان می زداید، خیلی ازکسانی که برای خوردن چائی وکشیدن قلیانی پا به قهوه خانه می گذارند، شیفته شخصیت چنین افرادی می شوند، تا شیفته چای و قلیان درقهوه خانه.
 (علی کچل) راننده ای که بیشتر عمرخود را  درسفرگذرانده بود، یکی ازآن شخصیت هائی بود،که خاطراتش زبان زد خاص و عام  در قهوه خانه ها بود.
 علی کچل، مرد دنیا  دیده ای که به هرشهر و روستایی که میرسد، اول سراغ قهوه خانه را درآنجا می گرفت، و اکثر قهوه خانه نشینان شهری و روستایی، علی کچل را به شیرینی طنز کلامش می شناختند. وقتی علی کچل حرف می زد، دیگران گوش می کردند، او بدون اینکه خود بخندد، دیگران را به خنده وادار می کرد، علی کچل شخصیتی، خوش بیان،سخاوتمند، خوشنوش و راد مردی  برای خود  بود، و بودند کسانی چون او در قهوه خانه ها ، گرچه جای خالی آنان  هر روز بیشتر و بیشتر می شود.
 بعضی از ((قهوه چی)) ها، هم چنین شخصیتی داشتند و دارند،(( صاحبار)) ، ((عمران)) ، ((ممد قهوه چی)) ، ((جواد)) و دیگرانی چون آنان که هرکدام نمونه ای ازیک شخصیت اند. قهوه خانه ی، هرکدام از آنها، میعادگاه کسانی بود، که که دنبال گم شده خود بودند و هیچگاه نمی یافتند، قهوه خانه نشینان، شاید سنگ صبور هم باشند، بدون اینکه خود بدانند. درقهوه خانه (ممد قهوه چی) بودکه شریف با احمد  آشنا شد.
کسی که فقط شادیهای خود را با دیگران تقسیم می کند، دلیل بی دردی او نیست.
 چه بسا پشت چهره شاد، غم سنگینی نهفته باشد.
شاید ظاهری آراسته، پوششی برای درون ویران باشد، که گاهی خود نیز بی خبر از آنی. بی خبر از خرابی خود، بی خبر از ویرانی خود.
 رنج دیگران رنج خود را فراموشت کرده است شاید.
 چه برسرت آمده که چنین ویرانت کرده؟
کتاب و موسیقی و فیلم که بهانه است، چرا همه آنهائی که اهل کتاب و فیلم و موسیقی اند، چنین ویران و خراب نیستند؟ دیگران فکر می کنند، خواندن بعضی ازکتابها دلیل دگرگونی آنهاست، غافل ازاینکه علت جائی دیگراست.
غریبه های دیرآشنا، بدون اینکه خود بدانند،آشنای همند.شاید آنها را رشته ای نامریی به هم پیوند داده باشد.
قبل از ظهر سرد یک روزجمعه، در نیمه دوم زمستان سال 1369که گرمای قهوه خانه، سردی بیرون را از تن قهوه خانه نشینان بیرون می برد، وگرمی آتش زغالها، چهره ممدقهوه چی را افروخته می کرد، سه رفیق، درقهوه خانه ممد قهو چی، در باره  فیلم سینمائی سه برادر،که شب پیش ازشبکه سیما نمایش داده شده بود،گفتگو میکردند.
 شریف و احمد در اولین روزآشنایی، در باره فیلمی که سه برادر، در سه قطب مختلف قرار  می گرفتند، وهرکدام برای اصلاح جامعه راه حلی داشتند،  حرف می زدند.
سه برادری که یکی از آنها عضوشبکه مافیا، دیگری قاضی دادگاه،  و سومی معلم بود
احمد یک  شال نخی به رنگ نوک مدادی، که نوارهای ظریف ارغوانی، ترکیب رنگ آن، را با وقارتر جلوه میداد، از روی پالتوی مشکی بلند، دورگردن خود انداخته بود، تیپ او شخصیت آقای یوسفی را که هنگام ورود به کلاس پالتوی خودش را درمی آورد اما شالش را مثل کراوات دور گردنش مرتب می کرد، به شریف القاء می کرد.
 ممد قهوه چی با چهره خندانش که همیشه موقع حرف زدن گردن خود را کج می کرد، جلو آمد و تبسمی برلب به احمدگفت: درویش تیپ ات حرف نداره!! سه تا قلیان بیارم؟ امیرعلی که معمولا سفارش میداد،گفت: سه تا خوانسار، قلیانهای  بدون سر، روی میزچیده شدند و بلافاصله چندین سرقلیان که زغالهای گداخته روی تنباکوی نمدار خوانسار را پوشانده بود، در سر قلیان ها قرارگرفتند. احمد قبل کشیدن قلیان، دهنی چوبی نی قلیان را روی آتش گداخته سرآن گرفت ،تا به قول خودش میکروب کشی کند، و با آرامشی خاص نلبکی را بر روی استکان چای گرم، برگرداند تا چائی گرم بماند، و لبه نی را به گوشه لب خودگذاشت و ازگوشه دیگر لبش باز دم دود قلیان را به بیرون فرستاد.
 امیرعلی، شریف و احمد را به هم معرفی کرد، و بعد از چند دقیقه خودش سر صحبت را از نمایش فیلم سه برادر بازکرد و این شروعی بود تا احمد و شریف خط فکری هم را بخوانند.
 دور تا دور قهوه خانه، نیمکت های چوبی چیده شده بودند، و برای هرسه نفر یک میزچوبی با روکش استیل، با فاصله های منظم جلوی نیمکت ها برای گذاشتن چای و قلیان و قندان قرارداده شده بود.
 اکثرمیزها درآن قبل از ظهر سرد زمستانی پر بود، از کسانی که قهوه خانه را برای گذراندن روز تعطیل خود انتخاب کرده بودند. صدای قل قل قلیانها، تنها صدای منظمی بود که مدام به گوش میرسید. هرچند نفری با هم همکلام بودند،گاهی نیز به تازه واردها یا اللهی گفته می شد. یا گاهی به رسم سپاسگذاری ازکسانی که حساب چای و قلیان دیگری را پرداخت می کردند، شیرین کام باشی گفته میشد. ممدقهوه چی باکفشهای کتانی، مدام  از حاضرین پذیرایی        می کرد و اگر فرصتی به دست می آورد، چند پکی به قلیانی که معمولا برای خود آماده داشت، میزد، و گاهی سر یک میزی می نشست و نظریات خود را فیلسوفانه به کسانی که احساس میکرد، بیشتر از دیگران حرفهای او را درک میکنند، ارائه میکرد، که معمولا به دلیل درخواست، سر قلیانی یا تازه واردی حرفش نیمه کاره رها می شد.
 شمس الله که قهوه خانه نشینان به دلیل طنز کلامش به او ششی لقب داده بودند، یکی ازآن شخصیت هائی بود، که اکثر حاضرین دوست داشتند، با او در یک میز بنشینند، برای همین دور میزششی همیشه پر بود، ازآدمهائی که دوست داشتند، خستگی روزانه خود را با خندیدن، از تن به درکنند. طرز حرف زدن ششی طوری بود، که حرفهای ساده اش هم شنونده را می خنداند، نیش کلامش در قالب طنز، تلخی کلامش را به کام دیگران شیرین می کرد. ممد قهوه چی چند دقیقه ای فرصت کرد، سر میز سه نفر، بیاید و از افتادن برگ درختان  در پاییز  شروع به حرف زدن کند. ((تا حالا دقت کردین تمام برگها موقع افتادن ساقه هاشان، روبه پایین است؟)
 بعدکمی مکس کرد، و متفکرانه ادامه داد. (تا حالا به باریدن برف دقت کردین؟)
 باز مکسی کرد وگفت: میلیارها دانه برف از آسمان به زمین می افتد، اما هیچ کدام به هم نمی خورند. میبینی قدرت خالق را ؟  احمد که به دقت به حرف های ممدقهوه چی گوش میکرد،گفت:
درویش تیپ ات حرف نداره.




نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته ( قسمت پنجم )

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۲۸ ب.ظ

قسمت پنجم

کاش بیدارم نمی کردی، کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم.
 شریف چی داری با خودت حرف میزنی ؟ خوابی یا بیدار؟ امروز نمیخوای بروی کتاب فروشی؟ پا شو آبی به دست و صورتت بزن، تا خوابت بپرد. منم چائی آماده میکنم.
چه گواراست، نوشیدن  چای داغی در زیر سایه تاکی درکنار باغچه ای که آب باران گلهای آن را شسته وگرمای ملایم آفتاب با خنکای نسیمی که بوی گلها را در فضا پراکنده میکند، و چه لذتی دارد،  سیگاری که حلقه دود آن  نگاه خیره را به دنبال خیال بکشد.
شریف دیگرآن شریف سابق نبود، وآذر به درستی تغییر را در او احساس می کرد.آذر نمی توانست،  درک خود را از نوع تغییر بیان کند، اما به خوبی میدانست، کتابهائی که شریف این روزها میخواند، در این تغییر بی تاثیرنبوده است. حتی نوع حرف زدن او باگذشته فرق زیادی کرده بود، آذر در نگاه شریف نوعی جستجوی  شخصیتی می دید،که حدس میزد، شریف میتواند، به راحتی  فکر او را  بخواند،گاهی از نگاه مستقیم به چشمان شریف حذرمی کرد،گرچه شریف هم نگاهش را از آذر می دزدید.آذر خیلی دلش می خواست ازکتابهای  شریف سردر می آورد، تا علت تغییر را می فهمید و فکرمی کرد، اگرکتابهای راکه شریف می خواند، بخواند، میتواند آنها را درک کند.
 اما موقعی که شریف خانه نبود، آنها را می خواند، چیزی خاصی درآنها نمی دید. جز یک مشت حرفهای بی سر و ته  که معلوم نبود، نویسنده اش عقل درست حسابی داشته، یا از سر پریشان خاطری و شوریده سامانی آنها را نوشته است. آذر وقتی چائی را آماده کرد،  شریف پک های آخرش را به سیگار میزد، او این روزها نسبت به قبل کمترسیگار می کشید، درعوض هر روز به قهوخانه میرفت، ساعتی وقت خود را صرف قلیان کشیدن میکرد. در خانه هم که بود، وقت خودش را صرف مطالعه میکرد، طوری که آذرکتاب را هوو خود میدانست.
 شریف وقتی چای خودش را با عجله میخورد، معلوم بود که برای رسیدن به سر قرار دیرکرده است. قراری که هر روزتکرارمی شد، اما هیچ وقت خسته کننده نبود. قرار قهوه خانه....
قهوه خانه، مکانی  ساده و صمیمی برای دور هم بودن، پیروجوان،کارمند وکارگر، استاد وداشجو، شهری و روستایی، فقیر وغنی، با سواد و بیسواد، با عقاید وسلایق مختلف، قهوه خانه، نمونه اجتماعی که همه با مهر و محبت درکنار هم هستند، بدون اینکه نشانی از اختلاف در میانشان بروزکند، قهوه خانه شاید الگویی باشد، برای جامعه ای که همه بدون درنظرگرفتن عقاید یکدیگر، به هم احترام می گذارند، با خوشروئی به هم خوش آمد میگویند، و برای مهمان کردن یکدیگر به یک چائی  تلخ از هم سبقت می گیرند، آداب نشتستن درقهوه خانه، خود نشانی از معرفت قهوه خانه نشینان است. در هنگام نشستن،کلمه یا الله به رسم  خوش آمدگوئی، ازطرف حاضرین به غریبه و آشنا گفته میشود، و غریبه ها، در بدو  ورود خود را دیرآشنای کسانی احساس میکنند،که شاید، درطول عمرخود ندیده باشند.
 هرکسی قبل از احوال پرسی با دوستان نزدیک خود، به دیگران پاسخ می دهد، و سپس با دوستان نزدیک خود، شروع به خوش و بش می کند، صدای قل قل قلیانها، تنها صدای مشترک همه درقهوه خانه است، هرکسی درکنارکسانی که خود را نزدیک به آنها حس می کند، می نشیند، بدون اینکه دیگران را ازخود، غریبه بداند، هرکسی با همنشین خود درد دل میکند، طوری که زمزمه آهسته صداها، آهنگ کاروانی را ماند که به مقصدی واحد درحرکت است، قهوه خانه، محل تلاقی سلایق و فرهنگهای مختلفی است که، مانند پیوستن جویبارها ، رودخانه ای را به جریان می اندازد، که مسیرش دریای مهر و دوستی است.
حضور انسانهای فرهیخته و با فرهنگ در قهوه خانه، نه از نظر بالا بودن تحصیلات، بلکه از نظر درک عمیق مسائل، و فهم  بالا، کسانی که یک شخص نیستند، بلکه شخصیت یا تیپی برای خود هستند. بیان شیوا و طنزگونه چنین افرادی ، محیط قهوه خانه را به یک مکانی دلنشین و جذاب تبدیل میکند، و خستگی زندگی روزمره را از جسم و جان  قهوه خانه نشینان می زداید، خیلی ازکسانی که برای خوردن چائی وکشیدن قلیانی پا به قهوه خانه می گذارند، شیفته شخصیت چنین افرادی می شوند، تا شیفته چای و قلیان درقهوه خانه.
 (علی کچل) راننده ای که بیشتر عمرخود را  درسفرگذرانده بود، یکی ازآن شخصیت هائی بود،که خاطراتش زبان زد خاص و عام  در قهوه خانه ها بود.
 علی کچل، مرد دنیا  دیده ای که به هرشهر و روستایی که میرسد، اول سراغ قهوه خانه را درآنجا می گرفت، و اکثر قهوه خانه نشینان شهری و روستایی، علی کچل را به شیرینی طنز کلامش می شناختند. وقتی علی کچل حرف می زد، دیگران گوش می کردند، او بدون اینکه خود بخندد، دیگران را به خنده وادار می کرد، علی کچل شخصیتی، خوش بیان،سخاوتمند، خوشنوش و راد مردی  برای خود  بود، و بودند کسانی چون او در قهوه خانه ها ، گرچه جای خالی آنان  هر روز بیشتر و بیشتر می شود.
 بعضی از ((قهوه چی)) ها، هم چنین شخصیتی داشتند و دارند،(( صاحبار)) ، ((عمران)) ، ((ممد قهوه چی)) ، ((جواد)) و دیگرانی چون آنان که هرکدام نمونه ای ازیک شخصیت اند. قهوه خانه ی، هرکدام از آنها، میعادگاه کسانی بود، که که دنبال گم شده خود بودند و هیچگاه نمی یافتند، قهوه خانه نشینان، شاید سنگ صبور هم باشند، بدون اینکه خود بدانند. درقهوه خانه (ممد قهوه چی) بودکه شریف با احمد  آشنا شد.
کسی که فقط شادیهای خود را با دیگران تقسیم می کند، دلیل بی دردی او نیست.
 چه بسا پشت چهره شاد، غم سنگینی نهفته باشد.
شاید ظاهری آراسته، پوششی برای درون ویران باشد، که گاهی خود نیز بی خبر از آنی. بی خبر از خرابی خود، بی خبر از ویرانی خود.
 رنج دیگران رنج خود را فراموشت کرده است شاید.
 چه برسرت آمده که چنین ویرانت کرده؟
کتاب و موسیقی و فیلم که بهانه است، چرا همه آنهائی که اهل کتاب و فیلم و موسیقی اند، چنین ویران و خراب نیستند؟ دیگران فکر می کنند، خواندن بعضی ازکتابها دلیل دگرگونی آنهاست، غافل ازاینکه علت جائی دیگراست.
غریبه های دیرآشنا، بدون اینکه خود بدانند،آشنای همند.شاید آنها را رشته ای نامریی به هم پیوند داده باشد.
قبل از ظهر سرد یک روزجمعه، در نیمه دوم زمستان سال 1369که گرمای قهوه خانه، سردی بیرون را از تن قهوه خانه نشینان بیرون می برد، وگرمی آتش زغالها، چهره ممدقهوه چی را افروخته می کرد، سه رفیق، درقهوه خانه ممد قهو چی، در باره  فیلم سینمائی سه برادر،که شب پیش ازشبکه سیما نمایش داده شده بود،گفتگو میکردند.
 شریف و احمد در اولین روزآشنایی، در باره فیلمی که سه برادر، در سه قطب مختلف قرار  می گرفتند، وهرکدام برای اصلاح جامعه راه حلی داشتند،  حرف می زدند.
سه برادری که یکی از آنها عضوشبکه مافیا، دیگری قاضی دادگاه،  و سومی معلم بود
احمد یک  شال نخی به رنگ نوک مدادی، که نوارهای ظریف ارغوانی، ترکیب رنگ آن، را با وقارتر جلوه میداد، از روی پالتوی مشکی بلند، دورگردن خود انداخته بود، تیپ او شخصیت آقای یوسفی را که هنگام ورود به کلاس پالتوی خودش را درمی آورد اما شالش را مثل کراوات دور گردنش مرتب می کرد، به شریف القاء می کرد.
 ممد قهوه چی با چهره خندانش که همیشه موقع حرف زدن گردن خود را کج می کرد، جلو آمد و تبسمی برلب به احمدگفت: درویش تیپ ات حرف نداره!! سه تا قلیان بیارم؟ امیرعلی که معمولا سفارش میداد،گفت: سه تا خوانسار، قلیانهای  بدون سر، روی میزچیده شدند و بلافاصله چندین سرقلیان که زغالهای گداخته روی تنباکوی نمدار خوانسار را پوشانده بود، در سر قلیان ها قرارگرفتند. احمد قبل کشیدن قلیان، دهنی چوبی نی قلیان را روی آتش گداخته سرآن گرفت ،تا به قول خودش میکروب کشی کند، و با آرامشی خاص نلبکی را بر روی استکان چای گرم، برگرداند تا چائی گرم بماند، و لبه نی را به گوشه لب خودگذاشت و ازگوشه دیگر لبش باز دم دود قلیان را به بیرون فرستاد.
 امیرعلی، شریف و احمد را به هم معرفی کرد، و بعد از چند دقیقه خودش سر صحبت را از نمایش فیلم سه برادر بازکرد و این شروعی بود تا احمد و شریف خط فکری هم را بخوانند.
 دور تا دور قهوه خانه، نیمکت های چوبی چیده شده بودند، و برای هرسه نفر یک میزچوبی با روکش استیل، با فاصله های منظم جلوی نیمکت ها برای گذاشتن چای و قلیان و قندان قرارداده شده بود.
 اکثرمیزها درآن قبل از ظهر سرد زمستانی پر بود، از کسانی که قهوه خانه را برای گذراندن روز تعطیل خود انتخاب کرده بودند. صدای قل قل قلیانها، تنها صدای منظمی بود که مدام به گوش میرسید. هرچند نفری با هم همکلام بودند،گاهی نیز به تازه واردها یا اللهی گفته می شد. یا گاهی به رسم سپاسگذاری ازکسانی که حساب چای و قلیان دیگری را پرداخت می کردند، شیرین کام باشی گفته میشد. ممدقهوه چی باکفشهای کتانی، مدام  از حاضرین پذیرایی        می کرد و اگر فرصتی به دست می آورد، چند پکی به قلیانی که معمولا برای خود آماده داشت، میزد، و گاهی سر یک میزی می نشست و نظریات خود را فیلسوفانه به کسانی که احساس میکرد، بیشتر از دیگران حرفهای او را درک میکنند، ارائه میکرد، که معمولا به دلیل درخواست، سر قلیانی یا تازه واردی حرفش نیمه کاره رها می شد.
 شمس الله که قهوه خانه نشینان به دلیل طنز کلامش به او ششی لقب داده بودند، یکی ازآن شخصیت هائی بود، که اکثر حاضرین دوست داشتند، با او در یک میز بنشینند، برای همین دور میزششی همیشه پر بود، ازآدمهائی که دوست داشتند، خستگی روزانه خود را با خندیدن، از تن به درکنند. طرز حرف زدن ششی طوری بود، که حرفهای ساده اش هم شنونده را می خنداند، نیش کلامش در قالب طنز، تلخی کلامش را به کام دیگران شیرین می کرد. ممد قهوه چی چند دقیقه ای فرصت کرد، سر میز سه نفر، بیاید و از افتادن برگ درختان  در پاییز  شروع به حرف زدن کند. ((تا حالا دقت کردین تمام برگها موقع افتادن ساقه هاشان، روبه پایین است؟)
 بعدکمی مکس کرد، و متفکرانه ادامه داد. (تا حالا به باریدن برف دقت کردین؟)
 باز مکسی کرد وگفت: میلیارها دانه برف از آسمان به زمین می افتد، اما هیچ کدام به هم نمی خورند. میبینی قدرت خالق را ؟  احمد که به دقت به حرف های ممدقهوه چی گوش میکرد،گفت:
درویش تیپ ات حرف نداره.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۱۳
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">