افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۱۴ ق.ظ

سرگشته ( قسمت چهارم)

قسمت چهارم

 با تعجب نگاهی به بچه ها  انداختم، چون تا به حال کسی همچین سئوالی از من نپرسیده بود. بعد خود آقای یوسفی گفت: ببینید بچه ها، همه ما  یک اسم کوچک داریم، که دیگران ما را  با آن نام می شناسند، و صدا می زنند، اما یک اسم مهمتر هم داریم، که می گویم، شهرت یا نام فامیلی و ناخانوادگی، چون تمام خانواده به غیراز مادر نام خانوادگی شان یکیست.
 وقتی آقای یوسفی حرف می زد، همه بچه ها برو بر نگاهش می کردند.
 با خودم گفتم، پس این همه میگن تو مدرسه خیلی چیزها به آدم یاد می دهند، یکیش همین است.  سپس آقای یوسفی که در همان اول ورود به کلاس خود را معرفی کرده بود، ورقه بزرگی راکه دستش بود، بازکرد وگفت: خوشبختانه قبلا  مشخصات شما ر ابه من دادند، اما برای اطمینان بیشتر، امشب که به خانه رفتید، شناسنامه خودتان را از پدرتان بگیرید و فردا بیارید سرکلاس، تا من از روی شناسنامه مشخصات دقیق شما را  بنویسم.
 اسدکه از همه ما بزرگتر بود، پرسید: شناسنامه چیه؟
آقای یوسفی باز با همان لحن مهربان گفت: بچه ها هرکس که درکلاس سئوال یاخواسته ای دارد، اول دست خود را بالا می برد و می گویدآقا اجازه؟ اگرمن یا هرمعلم دیگری اجازه داد، حرف خود را می زند. اسدکه ازسئوال خودشرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت. آقای یوسفی ادامه داد: شناسنامه یا سجل برگی است که مشخصات شما را در آن نوشتند. دیگرکسی چیزی نپرسید وآقای یوسفی هم از فایده با سواد شدن حرفهای زیادی زد.
آن روز حرفهای آقای یوسفی  طوری در فکر من اثرگذاشت، که مدتها به او فکر می کردم، آدم بی سواد مثل آدم کوراست. پس من که این همه جا را می دیدم کورم؟
 وقتی زنگ آخرزده شد، بچه ها با عجله کلاس و مدرسه را ترک کردند.
کوچه های قدیمی تبریز، محل شیطنت بچه هائی بود، که اولین روز مدرسه را تجربه می کردند، درکوچه و بازار زنگ خانه ها را به صدا در می آوردند و فرار می کردند، شاید به خیال خودشان با این کارشان انتقام خود را از پولدارها می گرفتند. چون آن روزها تنها پولدارها می توانستند زنگ خانه داشته باشند. پدرگفت: شهرجای پولدار هاست، وآقای یوسفی میگفت: علم از ثروت بهتر است. اسد دست خود را بالا برد وگفت: آقا اجازه؟ کسی که پول ندارد، چطوری می شود درس بخواند؟
 آقای یوسفی نگاهی به اسد انداخت و باخنده گفت: (آری شود ولیک به خون جگرشود)
 بچه ها گفتند: آقا اجازه؟ میشه معنی شعر و بگین؟ آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید.
 پدر جلوی ماشین با عین الله شوفر نشسته بود، و هی از فلاکسی که پر از چائی بود، به او چائی می ریخت. من و رعنا با مادر، پشت تریلی، وسط اثاثه نشسته بودیم. راننده ماشینهای بزرگ که ازکنار ما رد می شدند، نگاهی به ما می کردند، مادر روی خود را محکم پوشانده بود، و فقط چشمش از زیر چادر دیده می شد، عموعین الله گفته بود: هروقت از جلوی پاسگاه رد شدیم، سرتان را بدزدید، که ژاندارم ها نبینند، من و رعنا هی سعی می کردیم، سر خودمان را از وسط اثاثه بیرون ببریم، اما مادر سرمان داد میزد که: ذلیل مرده ها تو این اوضاع و احوال لااقل شما خون به دلم نکنید. نوک دماغ ننه به قرمزی می زد، وکمی هم بزرگ نشون میداد، مثل موقعی که برای امام حسین گریه میکرد. درطول راه، مادر چندین بار چادر خودش را جلوی صورتش  کشید، و من  فقط تکان خوردن شانه های او را می دیدم، اما صدای گریه اش نمی آمد. عین الله شوفر می گفت: جاده تبریز، مرند آسفالت نبوده، چند سالی است، که آسفالت ریختند، وقتی  نزدیک مرند رسیدیم، هوا خنک ترشد، و عین الله شوفر درکنار جاده، نزدیک یک چشمه که آب خنکی داشت، ماشین را نگهداشت، تا هم ما استراحتی بکنیم و هم او آبی به ماشین بریزد. تا خنک شود. با کلی هیچی کردن، تابلو سفید را در کنار قهوه خانه خواندم. (قهوه خانه سیوان) بعد از ساعتها زیرآفتاب بودن، وسط روز،که نورآن مستقیم به سرمان تابیده بود، آب چشمه در زیر سایه درختان بید خیلی می چسبید. کاش می شد، تو این آب چشمه، آب تنی کرد. خنکای آب چشمه ، باغهای سرسبز با درختان بزرگ، کوه های بلند سر به فلک کشیده، طبیعت زیبا، تنها تصویری بود، که ازآن سفر در ذهن شریف به خوبی به یادگارمانده بود، و هروقت آن تصویر را در ذهن خود ترسیم میکرد، نوعی آرامش به او دست میداد، مثل خواب و بیداری.
مادر میگفت: مثل اینکه پدر خدا بیامورزتان مرگ خودش را پیش بینی کرده بود،که با آن عجله خانه زندگیشو به آب ریخت و راهی ده شد. گفتم بابا بازم دردت گرفته؟
 گفت: تا این درد جان مرانگیرد، دست از سرم برنمیدارد.
 وقتی درد به سراغش می آمد، رنگش زرد میشد، سرفه های شدیدی می کرد، ننه با دست و پاچگی کاسه ای می آورد، و جلوی دهان پدر می گرفت. خونی که از دهان پدر به کاسه می ریخت، منو به یاد شعرآقای یوسفی میانداخت. (آری شود و لیک به خون جگرشود)  لب های پدرخونی میشد. مادر با یک دستمال نم، دور لب های او را پاک می کرد، پدر دوست نداشت، موقع درد به غیر از مادرکسی پیشش باشد،کسی که روزگاری همه از او حساب میبردند، حالا از شدت درد آرزوی مرگ میکرد.
 خدایا دیگر تحمل ندارم، اگه خوب شدنی نیستم زودتر خلاصم کن.
 دائی محمود میگفت: بنده خدا را چشم زدند، مگر می شود، آدمی مثل مش ابراهیم یک دفعه زمین گیر شود؟ می گفتند: این خانه بدیمن است، هرزنی را بی شوهرکرده، یاور با آن عظمتش بیش از چند سال در این خانه دوام نیاورد.
پدرگفت: شریف برو یک ریسمان بزرگ از ننه ات بگیر بیار، من اندازه بگیرم، ببینم چند اتاق می شود، از این طرف حیاط رو به قبله درآورد، ریسمان راکه آوردم، یک سرآن را به دست من داد وگفت: تو همین جا به ایست تکون نخور، خودش سر دیگر ریسمان را کشید و برد طرف مقابل من، اما درخت بزرگ چنار در وسط ریسمان مانع آن بود. پدرگفت: این چنار باید دربیاوریم. فردای آن روز پدر با مش قنبرعمواغلی شوهر، خاله ریحان به جان چنارافتادند، شیره درخت از جای اره بیرون می زد.
 مادرمی گفت: درختان هم مثل ما آدمها جون دارند، الان فصل بریدن درختان نیست.
 میگی چکارکنم زن؟ یک سال صبرکنم، تا ایشون لطف کنند خواب بروند بعدا ببرم؟ پس زمستان میخوای زیر برف و باران چه کنی؟
نصف تنه درخت بریده نشده بود،که صدای قرچ قرچ درخت درآمد. طناب کلفتی که برای مهار درخت، به آن بسته شده بود تکان خورد.
. مواظب باشین،  چنار روی درختان دیگر نیفته. این مادر بود،که ناگزیر با صدای بلند دستور میداد. شریف مواظب باش بیاکنار. طناب مهار، به دستان پدر و قنبرعمواغلی فشار میاورد. قنبرعمواوغلو
همان اول طناب را رها کرد، و پدر را در مهار درخت بزرگ تنها گذاشت، نعره چنار با ناله پدر، که میخواست به تنهائی چنار را  مهارکند، یکی شد، درخت و پدر، هردو همزمان نقش زمین شدند، پدر دست به سینه برد. ساراااا؟ کمی آب بیار سوختم.
 مادر جیغ بلندی کشید: شریف زود برو دائی محمود را بگو بیاد، بدبخت شدیم.
 عصر آن روز که دائی محمود، پدر را از دکتر آورد، حال پدرکمی بهترشده بود. مادر نذز کرد، که اگر حال پدرتان خوب شود، یک گوسفند قربانی میکنیم، سه روز، روزه میگیرم، به روح امامان هزار تا صلوات میفرستم، روزسوم محرم هرسال هیئت عزاداری دعوت میکنم.
 مادر میگفت: زبانم لال اگه بلایی سر پدرتان بیاد، من چه خاکی سرم کنم.
 وقتی شب مجبور شدند، پدر را دو باره از شدت درد با (کامانکار) به بیمارستان مرند ببرند، تازه فهمیدیم ،آن بهبودی اثر مسکنی بوده، که دکتر به پدر تزریق کرده بوده است.
 بعدها دائی محمود میگفت: دکتر همان اول به من گفته بود: من زیاد نمیتوانم، کاری برایش بکنم،  فقط چند آمپول مسکن مینویسم، تا کمتر درد بکشد.
 وقتی درد پدر شدت میگرفت، به دائی محمود میگفت: هرچی دارم بفروش، آمپول مسکن بخرتا هر ساعت یکی بزنند،  این درد لعنتی دست ازسرم بردارد.
 درآن یک ماه، چهل روز، هرچیزی که پدر، برای ساخت خانه خریده بود، دائی محمود فروخت و خرج دوا و دکتر پدرکرد.
 بعد از سالها  مرگ پدر، هنوز هم برای شریف غیر قابل باور بود،که فردای روز مرگ پدرش او را برای قالیبافی به کرخانا بفرستند. صبح روز شنبه فردای همان روزکه پدرمرد، هنوز آفتاب نزده بود، که میرجلال، آمد دنبال من و رعنا، چون از وقتی که به ده آمده  بودیم،  من و رعنا  در کرخانای میرجلال قالی میبافتیم، سن و سال بچه ها در کرخاناهای ده، کوچکتر از بچه های  شهری بود. روزهای اول که پدرمی گفت: میخواهم خانه زندگیمان را به روستا ببرم، باخودم فکر میکردم، از دست ارباب راحت میشم، غافل از اینکه قبل از آمدن ما به روستا، پدر قول کارکردن ما را  به میرجلال ارباب داده بوده است. دیوار خانه بزرگ ما در روستا به قدری کوتاه بود، که هرکسی از پشت آن میتوانست، سرخود را بلندکرده به داخل حیاط نگاه کند و میرجلال بدون اینکه در بزند از پشت دیوار سرش را بلند کرد و ما را برای کارصدا زد.
 باورم نمیشد کسی به آن سنگ دلی باشدکه اجازه ندهد بچه های که یک روز از مرگ پدرشان نگذشته ، باید برای قالیبافی به کرخانا بروند.
شریف هر وقت به یادآن روز می افتاد، غم سنگینی را در دل احساس میکرد، نه برای آنکه آنروز مجبورش کردند، کارکند، بلکه بخاطر ظلم و ستمی که آنروز ها در حق همه بچه های هم سن و سال او درکرخاناهای قالیبافی روا میداشتنند.
 (پشکی) نام  مبلغ پیش پرداختی بود،که ارباب ها  برای اطمینان بیشتر به والدین بچه ها پرداخت میکردند، و هرچه  مبلغ پشکی بیشتر می بود، ظلم و ستم ارباب ها هم نسبت بچه ها بیشتر میشد، چرا که هر اربابی به راحتی نمیتوانست، مبلغ بیشتری پشکی پرداخت کند، بنابراین ارباب های تازه به دوران رسیده، نمیتوانستند، با ارباب های پوست کلفت رقابت کنند، و میرجلال یکی از ارباب های بزرگی بودکه توانسته بود، مبلغ بیشتری پشکی به پدر بپردازد، و در دوران بیماریش مبلغ زیادی به او قرض بدهد. وقتی خبر مرگ پدر به گوش میرجلال رسید،گفت: (خدا رحمتش کند، فقط خدا کند فردا بچه ها ازکارشان نمانند)
آن روز شریف به درستی درک نمیکردگریه اش  موقع کار چه معنی و مفهومی دارد، اما صدای آرام گریه های او، اوستا نهمت را به واکنش شدید وادارکرد، طوری که ناخودآگاه چاقوی قالیبافی را به شدت  روی تخته بندکوبید وگفت: اگه این بچه ها امروزکارکنند دیگه من کارنمیکنم.
 با عکس العمل اوستا نعمت، ارباب مجبور شد برای جلوگیری ازتعطیلی کرخانا، شریف و رعنا را به خانه بفرستد، اما تا عصر هی سر اوستا نعمت غرمی زدکه: اگراین بچه ها گرسنه باشند، تو میخوای سیرشان کنی؟ با تمام  نامردمی هایی که درکرخاناها وجود داشت، کرخانا، محلی بود برای همدلی، دوستی، مهربانی، آشنایی وگاهی عشق و عاشقی،  پای افسانه نیز از کرخانا به زندگی  شریف باز شده بود. یاد افسانه دل شریف را آرام میکرد، بیشترین خاطرات شریف از افسانه مربوط به کرخانا بود.
کرخانا، محیطی که درآن دختر و پسرهای جوان و نوجوان آشنا می شدند، به قول خودشان آلوده می شدند، دوران نوجوانی را سپری می کردند، گاهی بی درنگ با سن کم ازدواج می کردند و گاهی نیز مثل شریف سرگشته وگوشه گیرمی شدند.
شریف؟ شریف؟ صدای آذر خواب عمیق، شریف را که از یادآوری خاطرات گذشته درآن فرو رفته بود، بیرون آورد.کاش بیدارم نمیکردی. چه خوابی دیدم! کاش هیچ وقت بیدارنمی شدم.
 کاش زندگی هم   مثل یک خواب بود. وقتی درحال سقوط از لبه پرتگاهی، و تمام امید  خود را  از دست رفته می دانی، در خلع، چشمانت به روی زندگی باز میشود.کاش زندگی هم مانند خواب قابل بازگشت بود. شاید زندگی یک خواب طولانی باشد، که بیداری ازآن  مرگ است، شاید هم یادآور مرگ، چگونه میتوان به مکانی رفت،که هرگز نرفته ای؟ چگونه میتوان در زمانی بود، که هیچ گاه نبوده ای؟  چگونه می توان کسانی را دید،که تاکنون ندیده ای؟
خواب، گاهی آرزوی داشتن، گاهی ترس ازدست دادن، وگاهی نشانه واقعه ای که در پیش است. خواب نه خیال است، نه واقعیت، شاید هم ترکیبی ازهردو.
کاش بیدارم نمی کردی، کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته ( قسمت چهارم)

چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۱۴ ق.ظ

قسمت چهارم

 با تعجب نگاهی به بچه ها  انداختم، چون تا به حال کسی همچین سئوالی از من نپرسیده بود. بعد خود آقای یوسفی گفت: ببینید بچه ها، همه ما  یک اسم کوچک داریم، که دیگران ما را  با آن نام می شناسند، و صدا می زنند، اما یک اسم مهمتر هم داریم، که می گویم، شهرت یا نام فامیلی و ناخانوادگی، چون تمام خانواده به غیراز مادر نام خانوادگی شان یکیست.
 وقتی آقای یوسفی حرف می زد، همه بچه ها برو بر نگاهش می کردند.
 با خودم گفتم، پس این همه میگن تو مدرسه خیلی چیزها به آدم یاد می دهند، یکیش همین است.  سپس آقای یوسفی که در همان اول ورود به کلاس خود را معرفی کرده بود، ورقه بزرگی راکه دستش بود، بازکرد وگفت: خوشبختانه قبلا  مشخصات شما ر ابه من دادند، اما برای اطمینان بیشتر، امشب که به خانه رفتید، شناسنامه خودتان را از پدرتان بگیرید و فردا بیارید سرکلاس، تا من از روی شناسنامه مشخصات دقیق شما را  بنویسم.
 اسدکه از همه ما بزرگتر بود، پرسید: شناسنامه چیه؟
آقای یوسفی باز با همان لحن مهربان گفت: بچه ها هرکس که درکلاس سئوال یاخواسته ای دارد، اول دست خود را بالا می برد و می گویدآقا اجازه؟ اگرمن یا هرمعلم دیگری اجازه داد، حرف خود را می زند. اسدکه ازسئوال خودشرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت. آقای یوسفی ادامه داد: شناسنامه یا سجل برگی است که مشخصات شما را در آن نوشتند. دیگرکسی چیزی نپرسید وآقای یوسفی هم از فایده با سواد شدن حرفهای زیادی زد.
آن روز حرفهای آقای یوسفی  طوری در فکر من اثرگذاشت، که مدتها به او فکر می کردم، آدم بی سواد مثل آدم کوراست. پس من که این همه جا را می دیدم کورم؟
 وقتی زنگ آخرزده شد، بچه ها با عجله کلاس و مدرسه را ترک کردند.
کوچه های قدیمی تبریز، محل شیطنت بچه هائی بود، که اولین روز مدرسه را تجربه می کردند، درکوچه و بازار زنگ خانه ها را به صدا در می آوردند و فرار می کردند، شاید به خیال خودشان با این کارشان انتقام خود را از پولدارها می گرفتند. چون آن روزها تنها پولدارها می توانستند زنگ خانه داشته باشند. پدرگفت: شهرجای پولدار هاست، وآقای یوسفی میگفت: علم از ثروت بهتر است. اسد دست خود را بالا برد وگفت: آقا اجازه؟ کسی که پول ندارد، چطوری می شود درس بخواند؟
 آقای یوسفی نگاهی به اسد انداخت و باخنده گفت: (آری شود ولیک به خون جگرشود)
 بچه ها گفتند: آقا اجازه؟ میشه معنی شعر و بگین؟ آقای یوسفی گفت: یک روزی می فهمید.
 پدر جلوی ماشین با عین الله شوفر نشسته بود، و هی از فلاکسی که پر از چائی بود، به او چائی می ریخت. من و رعنا با مادر، پشت تریلی، وسط اثاثه نشسته بودیم. راننده ماشینهای بزرگ که ازکنار ما رد می شدند، نگاهی به ما می کردند، مادر روی خود را محکم پوشانده بود، و فقط چشمش از زیر چادر دیده می شد، عموعین الله گفته بود: هروقت از جلوی پاسگاه رد شدیم، سرتان را بدزدید، که ژاندارم ها نبینند، من و رعنا هی سعی می کردیم، سر خودمان را از وسط اثاثه بیرون ببریم، اما مادر سرمان داد میزد که: ذلیل مرده ها تو این اوضاع و احوال لااقل شما خون به دلم نکنید. نوک دماغ ننه به قرمزی می زد، وکمی هم بزرگ نشون میداد، مثل موقعی که برای امام حسین گریه میکرد. درطول راه، مادر چندین بار چادر خودش را جلوی صورتش  کشید، و من  فقط تکان خوردن شانه های او را می دیدم، اما صدای گریه اش نمی آمد. عین الله شوفر می گفت: جاده تبریز، مرند آسفالت نبوده، چند سالی است، که آسفالت ریختند، وقتی  نزدیک مرند رسیدیم، هوا خنک ترشد، و عین الله شوفر درکنار جاده، نزدیک یک چشمه که آب خنکی داشت، ماشین را نگهداشت، تا هم ما استراحتی بکنیم و هم او آبی به ماشین بریزد. تا خنک شود. با کلی هیچی کردن، تابلو سفید را در کنار قهوه خانه خواندم. (قهوه خانه سیوان) بعد از ساعتها زیرآفتاب بودن، وسط روز،که نورآن مستقیم به سرمان تابیده بود، آب چشمه در زیر سایه درختان بید خیلی می چسبید. کاش می شد، تو این آب چشمه، آب تنی کرد. خنکای آب چشمه ، باغهای سرسبز با درختان بزرگ، کوه های بلند سر به فلک کشیده، طبیعت زیبا، تنها تصویری بود، که ازآن سفر در ذهن شریف به خوبی به یادگارمانده بود، و هروقت آن تصویر را در ذهن خود ترسیم میکرد، نوعی آرامش به او دست میداد، مثل خواب و بیداری.
مادر میگفت: مثل اینکه پدر خدا بیامورزتان مرگ خودش را پیش بینی کرده بود،که با آن عجله خانه زندگیشو به آب ریخت و راهی ده شد. گفتم بابا بازم دردت گرفته؟
 گفت: تا این درد جان مرانگیرد، دست از سرم برنمیدارد.
 وقتی درد به سراغش می آمد، رنگش زرد میشد، سرفه های شدیدی می کرد، ننه با دست و پاچگی کاسه ای می آورد، و جلوی دهان پدر می گرفت. خونی که از دهان پدر به کاسه می ریخت، منو به یاد شعرآقای یوسفی میانداخت. (آری شود و لیک به خون جگرشود)  لب های پدرخونی میشد. مادر با یک دستمال نم، دور لب های او را پاک می کرد، پدر دوست نداشت، موقع درد به غیر از مادرکسی پیشش باشد،کسی که روزگاری همه از او حساب میبردند، حالا از شدت درد آرزوی مرگ میکرد.
 خدایا دیگر تحمل ندارم، اگه خوب شدنی نیستم زودتر خلاصم کن.
 دائی محمود میگفت: بنده خدا را چشم زدند، مگر می شود، آدمی مثل مش ابراهیم یک دفعه زمین گیر شود؟ می گفتند: این خانه بدیمن است، هرزنی را بی شوهرکرده، یاور با آن عظمتش بیش از چند سال در این خانه دوام نیاورد.
پدرگفت: شریف برو یک ریسمان بزرگ از ننه ات بگیر بیار، من اندازه بگیرم، ببینم چند اتاق می شود، از این طرف حیاط رو به قبله درآورد، ریسمان راکه آوردم، یک سرآن را به دست من داد وگفت: تو همین جا به ایست تکون نخور، خودش سر دیگر ریسمان را کشید و برد طرف مقابل من، اما درخت بزرگ چنار در وسط ریسمان مانع آن بود. پدرگفت: این چنار باید دربیاوریم. فردای آن روز پدر با مش قنبرعمواغلی شوهر، خاله ریحان به جان چنارافتادند، شیره درخت از جای اره بیرون می زد.
 مادرمی گفت: درختان هم مثل ما آدمها جون دارند، الان فصل بریدن درختان نیست.
 میگی چکارکنم زن؟ یک سال صبرکنم، تا ایشون لطف کنند خواب بروند بعدا ببرم؟ پس زمستان میخوای زیر برف و باران چه کنی؟
نصف تنه درخت بریده نشده بود،که صدای قرچ قرچ درخت درآمد. طناب کلفتی که برای مهار درخت، به آن بسته شده بود تکان خورد.
. مواظب باشین،  چنار روی درختان دیگر نیفته. این مادر بود،که ناگزیر با صدای بلند دستور میداد. شریف مواظب باش بیاکنار. طناب مهار، به دستان پدر و قنبرعمواغلی فشار میاورد. قنبرعمواوغلو
همان اول طناب را رها کرد، و پدر را در مهار درخت بزرگ تنها گذاشت، نعره چنار با ناله پدر، که میخواست به تنهائی چنار را  مهارکند، یکی شد، درخت و پدر، هردو همزمان نقش زمین شدند، پدر دست به سینه برد. ساراااا؟ کمی آب بیار سوختم.
 مادر جیغ بلندی کشید: شریف زود برو دائی محمود را بگو بیاد، بدبخت شدیم.
 عصر آن روز که دائی محمود، پدر را از دکتر آورد، حال پدرکمی بهترشده بود. مادر نذز کرد، که اگر حال پدرتان خوب شود، یک گوسفند قربانی میکنیم، سه روز، روزه میگیرم، به روح امامان هزار تا صلوات میفرستم، روزسوم محرم هرسال هیئت عزاداری دعوت میکنم.
 مادر میگفت: زبانم لال اگه بلایی سر پدرتان بیاد، من چه خاکی سرم کنم.
 وقتی شب مجبور شدند، پدر را دو باره از شدت درد با (کامانکار) به بیمارستان مرند ببرند، تازه فهمیدیم ،آن بهبودی اثر مسکنی بوده، که دکتر به پدر تزریق کرده بوده است.
 بعدها دائی محمود میگفت: دکتر همان اول به من گفته بود: من زیاد نمیتوانم، کاری برایش بکنم،  فقط چند آمپول مسکن مینویسم، تا کمتر درد بکشد.
 وقتی درد پدر شدت میگرفت، به دائی محمود میگفت: هرچی دارم بفروش، آمپول مسکن بخرتا هر ساعت یکی بزنند،  این درد لعنتی دست ازسرم بردارد.
 درآن یک ماه، چهل روز، هرچیزی که پدر، برای ساخت خانه خریده بود، دائی محمود فروخت و خرج دوا و دکتر پدرکرد.
 بعد از سالها  مرگ پدر، هنوز هم برای شریف غیر قابل باور بود،که فردای روز مرگ پدرش او را برای قالیبافی به کرخانا بفرستند. صبح روز شنبه فردای همان روزکه پدرمرد، هنوز آفتاب نزده بود، که میرجلال، آمد دنبال من و رعنا، چون از وقتی که به ده آمده  بودیم،  من و رعنا  در کرخانای میرجلال قالی میبافتیم، سن و سال بچه ها در کرخاناهای ده، کوچکتر از بچه های  شهری بود. روزهای اول که پدرمی گفت: میخواهم خانه زندگیمان را به روستا ببرم، باخودم فکر میکردم، از دست ارباب راحت میشم، غافل از اینکه قبل از آمدن ما به روستا، پدر قول کارکردن ما را  به میرجلال ارباب داده بوده است. دیوار خانه بزرگ ما در روستا به قدری کوتاه بود، که هرکسی از پشت آن میتوانست، سرخود را بلندکرده به داخل حیاط نگاه کند و میرجلال بدون اینکه در بزند از پشت دیوار سرش را بلند کرد و ما را برای کارصدا زد.
 باورم نمیشد کسی به آن سنگ دلی باشدکه اجازه ندهد بچه های که یک روز از مرگ پدرشان نگذشته ، باید برای قالیبافی به کرخانا بروند.
شریف هر وقت به یادآن روز می افتاد، غم سنگینی را در دل احساس میکرد، نه برای آنکه آنروز مجبورش کردند، کارکند، بلکه بخاطر ظلم و ستمی که آنروز ها در حق همه بچه های هم سن و سال او درکرخاناهای قالیبافی روا میداشتنند.
 (پشکی) نام  مبلغ پیش پرداختی بود،که ارباب ها  برای اطمینان بیشتر به والدین بچه ها پرداخت میکردند، و هرچه  مبلغ پشکی بیشتر می بود، ظلم و ستم ارباب ها هم نسبت بچه ها بیشتر میشد، چرا که هر اربابی به راحتی نمیتوانست، مبلغ بیشتری پشکی پرداخت کند، بنابراین ارباب های تازه به دوران رسیده، نمیتوانستند، با ارباب های پوست کلفت رقابت کنند، و میرجلال یکی از ارباب های بزرگی بودکه توانسته بود، مبلغ بیشتری پشکی به پدر بپردازد، و در دوران بیماریش مبلغ زیادی به او قرض بدهد. وقتی خبر مرگ پدر به گوش میرجلال رسید،گفت: (خدا رحمتش کند، فقط خدا کند فردا بچه ها ازکارشان نمانند)
آن روز شریف به درستی درک نمیکردگریه اش  موقع کار چه معنی و مفهومی دارد، اما صدای آرام گریه های او، اوستا نهمت را به واکنش شدید وادارکرد، طوری که ناخودآگاه چاقوی قالیبافی را به شدت  روی تخته بندکوبید وگفت: اگه این بچه ها امروزکارکنند دیگه من کارنمیکنم.
 با عکس العمل اوستا نعمت، ارباب مجبور شد برای جلوگیری ازتعطیلی کرخانا، شریف و رعنا را به خانه بفرستد، اما تا عصر هی سر اوستا نعمت غرمی زدکه: اگراین بچه ها گرسنه باشند، تو میخوای سیرشان کنی؟ با تمام  نامردمی هایی که درکرخاناها وجود داشت، کرخانا، محلی بود برای همدلی، دوستی، مهربانی، آشنایی وگاهی عشق و عاشقی،  پای افسانه نیز از کرخانا به زندگی  شریف باز شده بود. یاد افسانه دل شریف را آرام میکرد، بیشترین خاطرات شریف از افسانه مربوط به کرخانا بود.
کرخانا، محیطی که درآن دختر و پسرهای جوان و نوجوان آشنا می شدند، به قول خودشان آلوده می شدند، دوران نوجوانی را سپری می کردند، گاهی بی درنگ با سن کم ازدواج می کردند و گاهی نیز مثل شریف سرگشته وگوشه گیرمی شدند.
شریف؟ شریف؟ صدای آذر خواب عمیق، شریف را که از یادآوری خاطرات گذشته درآن فرو رفته بود، بیرون آورد.کاش بیدارم نمیکردی. چه خوابی دیدم! کاش هیچ وقت بیدارنمی شدم.
 کاش زندگی هم   مثل یک خواب بود. وقتی درحال سقوط از لبه پرتگاهی، و تمام امید  خود را  از دست رفته می دانی، در خلع، چشمانت به روی زندگی باز میشود.کاش زندگی هم مانند خواب قابل بازگشت بود. شاید زندگی یک خواب طولانی باشد، که بیداری ازآن  مرگ است، شاید هم یادآور مرگ، چگونه میتوان به مکانی رفت،که هرگز نرفته ای؟ چگونه میتوان در زمانی بود، که هیچ گاه نبوده ای؟  چگونه می توان کسانی را دید،که تاکنون ندیده ای؟
خواب، گاهی آرزوی داشتن، گاهی ترس ازدست دادن، وگاهی نشانه واقعه ای که در پیش است. خواب نه خیال است، نه واقعیت، شاید هم ترکیبی ازهردو.
کاش بیدارم نمی کردی، کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۱۱
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">