افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۳ ب.ظ

سرگشته (قسمت سوم)

قسمت سوم

گاهی بدون اینکه خود بخواهی نگاه ات، رازهایی را برملا میکند، که شاید خود نتوانی درهزاران کلمه به دیگری گویی.
  ناهید بیست ساله فرزند چهارم خانواده ای بود که پدرش برای گذران زندگی، دکان کوچکی ازگوشه حیاط خانه، که دریک محله فقرنشین شهر قرار داشت، جدا کرده بود. دکان به غیر از در اصلی که به طرف خیابان باز میشد، یک درکوچک دیگری هم،که به آن دربچه میگفتند، به طرف حیاط خانه داشت و اعضای خانواده بیشتر وقتها ازآن در استفاده میکردند.
   دکان تیمورعمو، پدر ناهید که تنها عکس زندگی او دو قطعه بود، یکی برای پایان خدمت سربازی، دیگری برای شناسنامه، علاوه بر تامین مایحتاج جزیی  اهالی محله، پاتوقی برای افرادی بود، که غروب ها حوصله رفتن به مرکز شهر را نداشتند.آنها اکثرا  بازنشستگان بی مواجبی بودند، که نه حقوقی ازجایی میگرفتند، و نه میتوانستندکاری انجام دهند، چون به دلیل کهولت سنشان کسی حاضر نبود آنها را به کارگری ببرد. از بین چند نفری که دکان تیمورعمو محل پاتوق آنها بود، اسدبنا استسناء بود. اسدبنا با صورتی که از شدت آفتاب سوخته بود، و سنی بالای شصت داشت، هر روز صبح زود به ((فهله میدانی)) که محل ایستادن کارگران ساختمانی بود،  میرفت، و پس از چند ساعت ایستادن در میدان که همه کارگران جوان را برای کار میبردند، و او با چند نفر دیگر از کارگران پیردر میدان میماند، و اگرکسی برای خورده کاری نیازی به کارگر داشت، ناگزیر بود، یکی از آنها را با خود ببرد،که معمولا هفته ای دو  یا سه روزکارگیرش میامد، هنگام غروب اسدبنا  بعد از تعطیلی کارش به دکان تیمورعمو میرفت، تا به اتفاق  دیگر همسن و سالان خود، از دوران جوانی داد سخن دهد. تیمورعمو که دو دختر بزرگ خود را  راهی خانه بخت کرده بود، که یکی از آنها را در فردیس کرج به خانه شوهر فرستاده بود، و دیگری در همان محله خودشان با یک کارگر نانوائی به نام هاشم ازدراج کرده بود، و این بار نوبت ناهید بود، تا روانه خانه بخت گردد، برای تامین جهیزیه مختصری برای او، بعد از هر نماز با صدق دل  دست به دعا برمیداشت و ازخدا میخواست جهیزیه ناهید را هم مثل دو دختر قبلی جورکند، تا او پیش دوست و دشمن شرمنده نباشد.
  آن روز ظهر، وقتی ناهید، در خانه شریف را پشت سرخود بست، و به طرف پدرش که جلوی دکان نشسته بود، رفت. پیرمرد به قدری خوشحال شد،که کم مانده بود درکوچه دختر جوانش را  در آغوش بگیرد، چراکه درآمد حاصل ازکاراو میتوانست دعای او را برآورده سازد.
  سلام بابا. علیکم سلام دخترم خسته نباشی. توهم خسته نباشی بابا.
 دروغ نباشه من که کاری ندارم خسته باشم. بیکاری بیشتر از بیگاری آدم را خسته میکند بابا.          آی قربان دهان ات دخترم، حرف ات را باید با طلا نوشت. نمیای بریم ناهار؟
 تو برو، تا شما سفره راآماده کنید، من هم میایم.  پس زود بیاکه امروز خیلی.گرسنه ام.
   ناهید وقتی وارد خانه شد، بوی (شوربا) با طعم نعنا  اشتهای او را  تحریک کرد، دختر جوان  احساس سبکی میکرد، چرا که فکر میکرد، وجود او مثمرثمر واقع شده و دیگر احساس بیهودگی نمیکند.  بعد از بارندگی شدید قبل از ظهرکه هوا  طراوت خاصی پیدا کرده بود، و نم نم باران برگ گلهای رز را به آرامی نوازش میداد، گرچه  شدت باران صبحگاهی تعدادی ازگلها را پرپر کرده و کف باغچه را به یک گلریزان واقعی تبدیل کرده بود، آن طرف دیوار، آذر در حال آماده کردن سفره ناهار بود و شریف برای رفع خستگی سیگاری روشن کرده و از پشت پنجره خیره به گلهای باغچه، به گذشته های دور فکر میکرد. دوران کودکی، روستا، مرگ پدر، دوران نوجوانی که مسئولیت اداره خانواده عملا به عهده او گذاشته شد، اوایل جوانی که افسانه به زندگی او قدم گذاشت، رفتنش به تهران، و آذر این زن چند لایه که وجودش با انقلاب و تظاهرات، جنگ و جبهه  به زندگی او باز شده بود. اکنون بعد از سالها چه اتفاقی افتاده که او میخواست به گذشته برگردد، خود نیز نمیدانست.
 ذهن سیال شریف به سرعت روزها را پشت سر میگذارد.
 بعد از ظهر گرم یک روز جمعه در مرداد ماه  1349 که  گرما هوا، اکثر روستائیان را  به کنج خانه هایشان کشانده بود، در یک خانه قدیمی روستای ، چند نفر از نزدیکترین  بزرگان خانواده در کنار رختخواب مرد چهل ساله ای نشسته بودند، که بعد از یک بیماری سخت، نفس های آخرش را میکشید. او که زمانی در بین دوست وآشنا ابهت خاصی داشت، اکنون قادر نبود، دست خود را برای خوردن یک لیوان آب بالا ببرد، او به غیر از این یک ماه که بیمارشده بود، در طول عمرخود حتی یک بار هم لب به دارو نزده بود، اما در این یک ماه برای تسکین درد خود، که از فشار بار سنگین به سراغش آمده بود، آماده بود، دار و ندارش را بدهد، تا این درد لعنتی دست از سراو بردارد.
(تا این درد جان مرا نگیرد، دست از سرم بر نمیدارد).
  در طول این یک ماه او با مرگ دست و پنجه نرم میکرد،  اما در این لحظات آخر، خود را  تسلیم مرگ میکرد، کاسه خونی که درکنارش بود، تمام امیدها را  نا امید کرده بود. خود او نیز دوست داشت هرچه زودتر از دست رنج و درد، بی پایان، راحت شود، اما چشمان بی رمقش  دنبال بچه ها بود. در میان آنهائی که دور تا دور نشسته بودند، دو کودک نه و دوازده ساله ای هم بودند، که دیگران سعی میکردند آنها  را  از این صحنه دور کنند.
 شریف پسرم پاشو برو بیبین محمدحسین چکارت داشت.
 نگاه ملتمس پدر رفتن پسر بزرگش را دنبال میکند. دائی محمود  با یک دستمال نمدار لبهای خون آلود شوهر خواهرش را پاک کرد. دست سرد مش ابراهیم، دست سید محمود را لمس کرد. اما  شدت درد توام با ضعف زیاد  مانع ازگویش کلامیست.
 نگاه مش ابراهیم برچهره دائی محمود خشک میشود و دست مهربان دائی چشمان او  را به زندگی میبندد. صدای گریه از خانه بلند میشود، آنهائی که صدای گریه بلند را میشنوند، بهم میگویند: مثل اینکه مش ابراهیم تمام کرد. چون همه کسانی که او را میشناختند، مرگ او را پیش بینی میکردند. بعد از این خدا به داد سارا  برسد، با آن  بچه های قد و نیم قد، خوب درعوض مش ابراهیم راحت شد. بنده خدا در این یک ماه، چهل روز خیلی زجر کشید، سید محمود هم راحت شد،  بنده خدا در این یک ماه شب و روز نداشت، باز خدا پدرش را بیامرزه، که حق فامیلی را به جا آورد. خبر مرگ پدر را خیلی زود،  نیره، دختر  بزرگ دائی محمود به گوش شریف رساند، و او بدون درنگ گریه کنان راهی خانه شد. وقتی وارد خانه شد، مادر اولین نفری بود که اشکهایش صورت  شریف را خیس کرد. پدر راست میگفت: تا این درد جان مرا نگیرد دست ازسرم برنمیدارد.
شریف امروز نمیخوای ناهار بخوری؟ ته مانده سیگار را  در زیرسیگاری خاموش کرد. سفره ناهارآماده شده بود وآذر با لباسی که بیشتر بدن سفید او را نمایان میکرد، درآمد و شد بین آشپزخانه و اتاقی بود، که معمولا بعد از ناهار ساعتی نیز درآنجا استراحت میکردند. غذا با اشتها خورده شد. خواب بعد از ناهار برای رفع خستگی، بهانه ای که شریف چشمان خود را  رو هم  بگذارد و باز خاطرات گذشته را بین خواب و بیداری مرورکند.
انگار همین دیروز بود، که پدر تصمیم گرفته بود،  به روستا برگردیم، خیلی هم در تصمیم خود جدی بود. میگفت: بچه ها دیگر بزرگ شدند، دیگر تو این شهر بی در و پیکرنمی شود زندگی کرد، مثل اینکه سرنوشتش مرگ او را در روستا رقم زده بود. هرچی می گفتند، شهر برای زندگی بهتراست، می گفت: اگه فردا  من بمیرم کی جنازه منو از زمین برمیدارد، روستا که باشیم همه مثل یک خانواده هستند، اما  تو این شهر، همسایه از هم خبرندارد، شهر جای آدمهای مثل من نیست. شهر جای پولدارهاست. هرچه اسرارکردند، قبول نکرد که نکرد، مادر گفت: توکه میگفتی میخوام چند تا  اتاق هم درست کنم، پس این تیرتخته را میخوای چه کارکنی؟
 چه فرقی میکند،  میریم  روستا یک حیاط بزرگ میگیریم همان جا میسازیم.
 صبح که مادر از خواب بیدارم کرد، خیال کردم باید بروم کرخانا، اما مادر گفت: امروز پدرتان  گفته نروید سرکار، اثاثه را جمع کنید، تا ماشین بیارم بار بزنیم راه بیفتیم.
 از اینکه شنیدم امروز از کارخبری نیست تو پوست خودم نمی گنجیدم،  آماده بودم از صبح تا شب کوه بکنم اما قالیبافی نکنم، هنوز دو ساعتی نگذاشته بود، که صدای بلند یک ماشین بزرگ آمد، سراسیمه رفتم کوچه، یک ماشین قرمز رنگ 18 چرخ، در خانه بود.
 آن روزها هنوز، آن دور و  برها کامل ساخته نشده بود و تریلی به راحتی به در خانه می آمد، پدرم با عین الله شوفرتو ماشین بودند، خانواده عین الله شوفر در همسایگی ما زندگی میکردند. اما خودش اکثرا درجاده ها بود. دختر بزرگش که هم سن من بود، روزها به مدرسه میرفت، وقتی پیاده شدند، بابام گفت: شریف بشین تو ماشین دست به چیزی نزن مواظب باش بچه ها دست به ماشین نزنند، تا عموعین الله یک چائی بخورد بار بزنیم بریم.
پشت فرمان ماشین احساس بزرگی میکردم، دوست داشتم عموعین الله زیاد چائی بخورد، تا من تو ماشین بیشتر بشینم، چائی خوردن عمو خیلی طول کشید، وقتی آمد، لپهاش گل انداخته بود، داشت میخندید، به بابام گفت: مش ابراهیم دیگه تا بیست ساعت هم رانندگی کنم خسته نمیشم. عجب چسبید. همه اثاثه و تیر و تخته را که پدر برای درست کردن چند اتاق خریده بود، بار ماشین کردیم، یک جائی را هم در همان پشت تریلی برای نشستن ما درست کردند،  ننه ام گفت: این پنجره ها را  باز بذازین تا این بوی گند از اتاق بیرون برود، مردم فکرنکنند مش ابراهیم معتادشده ، بابام آروم به ننه ام گفت: یواش عین الله میشنود. خوب بشنود .
 ماشین که راه افتاد، دود سیاه همه جا را گرفت، و اون بوئی را که بعد از چائی خوردن عین الله شوفر تو حیاط و خونه پیچیده بود، از بین برد.
 ماشین آرام آرام جلو میرفت و شهری را که جای ما نبود پشت سر میگذاشت. دیگر تو این شهر بی در و پیکرنمی شود زندگی کرد، شهر جای آدمهای مثل ما  نیست. شهر جای پولدارهاست.
تو کرخانا که قالی می بافتیم، هر وقت مامور بیمه می آمد، رحیم زر خواه  ارباب کرخانا دستور میداد، چند نفر از بچه ها را  قائم کنند. چون گفته بودند، بچه های کمتر از دوازده سال نباید کارکنند. مامور بیمه که می آمد، ارباب، او را  میبرد پیش خودش یک چائی میداد، تا  فرصتی باشد ما چند نفر را قائم کنند. خود مامور هم میدانست ما را  قائم میکنند، اما نمیدونم چرا دنبال ما نمی گشت، بعد از چائی خوردن مامور بیمه، همان  بوئی توکرخانا می پیچید، که بعد از چائی خوردن عین الله شوفر در خانه ما پیچیده بود.
 من خدا خدا میکردم مامور زود زود بیاید، تا ما یک ساعتی قائم بشیم چون فقط آ ن موقع بود که هم کار نمی کردیم، هم ارباب با ما مهربانی می کرد.
آفرین بچه ها همین جا باشین تا خودم بیام بگم چکارکنید، فقط ساکت باشین.
 هنوز نیم ساعتی نگذشته بود، که ارباب می آمد، و با عصبانیت می گفت: زود باشید بیائید بیرون، مامور که نمیدونه شماها کار نکنید از گرسنگی می میرید. ارباب راست میگفت، چون پدر اکثر روزها بیکار بود،  و خرجی خانه ما از مزد، ما بود. وقتی هم که از طرف  اداره برای نامنویسی( اکابر)آمده بودند، ارباب مجبور شد قبول کند. چون گفته بودند: اگر از ثبت نام بچه ها جلوگیری کنی کرخانا را تعطیل می کنیم، تازه  بچه ها باید، ساعت  پنج بعد از ظهر سر کلاس باشند.
 ارباب از ترس تعطیلی کرخانا، خودش ساعت 4/5 میامد و می گفت بچه ها زود آماده بشین که باید  پنج سرکلاس درس باشین، ما که به جایی نرسیدیم، شما درس بخوانید ببینیم کجا را میخواین بگیرین،  می گفتن این هم جزئی از انقلاب سفید شاه و ملت است، آقای یوسفی میگفت: درس خواندن چه ربطی به انقلاب سفید و سیاه دارد، از کرخانا  تا  مدرسه دهخدا که ما می رفتیم کمتر از نیم ساعت راه بود، اولین بارکه درکلاس روی نیمکت چوبی نشستم و آقای یوسفی معلم کلاس اول اسمم را پرسید، با خجالت گفتم: شریف. با مهربانی گفت: شهرت؟  با تعجب نگاهی به بچه ها  انداختم. چون تا به حال کسی همچین سئوالی از من نپرسیده بود.

 


نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت سوم)

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۳ ب.ظ

قسمت سوم

گاهی بدون اینکه خود بخواهی نگاه ات، رازهایی را برملا میکند، که شاید خود نتوانی درهزاران کلمه به دیگری گویی.
  ناهید بیست ساله فرزند چهارم خانواده ای بود که پدرش برای گذران زندگی، دکان کوچکی ازگوشه حیاط خانه، که دریک محله فقرنشین شهر قرار داشت، جدا کرده بود. دکان به غیر از در اصلی که به طرف خیابان باز میشد، یک درکوچک دیگری هم،که به آن دربچه میگفتند، به طرف حیاط خانه داشت و اعضای خانواده بیشتر وقتها ازآن در استفاده میکردند.
   دکان تیمورعمو، پدر ناهید که تنها عکس زندگی او دو قطعه بود، یکی برای پایان خدمت سربازی، دیگری برای شناسنامه، علاوه بر تامین مایحتاج جزیی  اهالی محله، پاتوقی برای افرادی بود، که غروب ها حوصله رفتن به مرکز شهر را نداشتند.آنها اکثرا  بازنشستگان بی مواجبی بودند، که نه حقوقی ازجایی میگرفتند، و نه میتوانستندکاری انجام دهند، چون به دلیل کهولت سنشان کسی حاضر نبود آنها را به کارگری ببرد. از بین چند نفری که دکان تیمورعمو محل پاتوق آنها بود، اسدبنا استسناء بود. اسدبنا با صورتی که از شدت آفتاب سوخته بود، و سنی بالای شصت داشت، هر روز صبح زود به ((فهله میدانی)) که محل ایستادن کارگران ساختمانی بود،  میرفت، و پس از چند ساعت ایستادن در میدان که همه کارگران جوان را برای کار میبردند، و او با چند نفر دیگر از کارگران پیردر میدان میماند، و اگرکسی برای خورده کاری نیازی به کارگر داشت، ناگزیر بود، یکی از آنها را با خود ببرد،که معمولا هفته ای دو  یا سه روزکارگیرش میامد، هنگام غروب اسدبنا  بعد از تعطیلی کارش به دکان تیمورعمو میرفت، تا به اتفاق  دیگر همسن و سالان خود، از دوران جوانی داد سخن دهد. تیمورعمو که دو دختر بزرگ خود را  راهی خانه بخت کرده بود، که یکی از آنها را در فردیس کرج به خانه شوهر فرستاده بود، و دیگری در همان محله خودشان با یک کارگر نانوائی به نام هاشم ازدراج کرده بود، و این بار نوبت ناهید بود، تا روانه خانه بخت گردد، برای تامین جهیزیه مختصری برای او، بعد از هر نماز با صدق دل  دست به دعا برمیداشت و ازخدا میخواست جهیزیه ناهید را هم مثل دو دختر قبلی جورکند، تا او پیش دوست و دشمن شرمنده نباشد.
  آن روز ظهر، وقتی ناهید، در خانه شریف را پشت سرخود بست، و به طرف پدرش که جلوی دکان نشسته بود، رفت. پیرمرد به قدری خوشحال شد،که کم مانده بود درکوچه دختر جوانش را  در آغوش بگیرد، چراکه درآمد حاصل ازکاراو میتوانست دعای او را برآورده سازد.
  سلام بابا. علیکم سلام دخترم خسته نباشی. توهم خسته نباشی بابا.
 دروغ نباشه من که کاری ندارم خسته باشم. بیکاری بیشتر از بیگاری آدم را خسته میکند بابا.          آی قربان دهان ات دخترم، حرف ات را باید با طلا نوشت. نمیای بریم ناهار؟
 تو برو، تا شما سفره راآماده کنید، من هم میایم.  پس زود بیاکه امروز خیلی.گرسنه ام.
   ناهید وقتی وارد خانه شد، بوی (شوربا) با طعم نعنا  اشتهای او را  تحریک کرد، دختر جوان  احساس سبکی میکرد، چرا که فکر میکرد، وجود او مثمرثمر واقع شده و دیگر احساس بیهودگی نمیکند.  بعد از بارندگی شدید قبل از ظهرکه هوا  طراوت خاصی پیدا کرده بود، و نم نم باران برگ گلهای رز را به آرامی نوازش میداد، گرچه  شدت باران صبحگاهی تعدادی ازگلها را پرپر کرده و کف باغچه را به یک گلریزان واقعی تبدیل کرده بود، آن طرف دیوار، آذر در حال آماده کردن سفره ناهار بود و شریف برای رفع خستگی سیگاری روشن کرده و از پشت پنجره خیره به گلهای باغچه، به گذشته های دور فکر میکرد. دوران کودکی، روستا، مرگ پدر، دوران نوجوانی که مسئولیت اداره خانواده عملا به عهده او گذاشته شد، اوایل جوانی که افسانه به زندگی او قدم گذاشت، رفتنش به تهران، و آذر این زن چند لایه که وجودش با انقلاب و تظاهرات، جنگ و جبهه  به زندگی او باز شده بود. اکنون بعد از سالها چه اتفاقی افتاده که او میخواست به گذشته برگردد، خود نیز نمیدانست.
 ذهن سیال شریف به سرعت روزها را پشت سر میگذارد.
 بعد از ظهر گرم یک روز جمعه در مرداد ماه  1349 که  گرما هوا، اکثر روستائیان را  به کنج خانه هایشان کشانده بود، در یک خانه قدیمی روستای ، چند نفر از نزدیکترین  بزرگان خانواده در کنار رختخواب مرد چهل ساله ای نشسته بودند، که بعد از یک بیماری سخت، نفس های آخرش را میکشید. او که زمانی در بین دوست وآشنا ابهت خاصی داشت، اکنون قادر نبود، دست خود را برای خوردن یک لیوان آب بالا ببرد، او به غیر از این یک ماه که بیمارشده بود، در طول عمرخود حتی یک بار هم لب به دارو نزده بود، اما در این یک ماه برای تسکین درد خود، که از فشار بار سنگین به سراغش آمده بود، آماده بود، دار و ندارش را بدهد، تا این درد لعنتی دست از سراو بردارد.
(تا این درد جان مرا نگیرد، دست از سرم بر نمیدارد).
  در طول این یک ماه او با مرگ دست و پنجه نرم میکرد،  اما در این لحظات آخر، خود را  تسلیم مرگ میکرد، کاسه خونی که درکنارش بود، تمام امیدها را  نا امید کرده بود. خود او نیز دوست داشت هرچه زودتر از دست رنج و درد، بی پایان، راحت شود، اما چشمان بی رمقش  دنبال بچه ها بود. در میان آنهائی که دور تا دور نشسته بودند، دو کودک نه و دوازده ساله ای هم بودند، که دیگران سعی میکردند آنها  را  از این صحنه دور کنند.
 شریف پسرم پاشو برو بیبین محمدحسین چکارت داشت.
 نگاه ملتمس پدر رفتن پسر بزرگش را دنبال میکند. دائی محمود  با یک دستمال نمدار لبهای خون آلود شوهر خواهرش را پاک کرد. دست سرد مش ابراهیم، دست سید محمود را لمس کرد. اما  شدت درد توام با ضعف زیاد  مانع ازگویش کلامیست.
 نگاه مش ابراهیم برچهره دائی محمود خشک میشود و دست مهربان دائی چشمان او  را به زندگی میبندد. صدای گریه از خانه بلند میشود، آنهائی که صدای گریه بلند را میشنوند، بهم میگویند: مثل اینکه مش ابراهیم تمام کرد. چون همه کسانی که او را میشناختند، مرگ او را پیش بینی میکردند. بعد از این خدا به داد سارا  برسد، با آن  بچه های قد و نیم قد، خوب درعوض مش ابراهیم راحت شد. بنده خدا در این یک ماه، چهل روز خیلی زجر کشید، سید محمود هم راحت شد،  بنده خدا در این یک ماه شب و روز نداشت، باز خدا پدرش را بیامرزه، که حق فامیلی را به جا آورد. خبر مرگ پدر را خیلی زود،  نیره، دختر  بزرگ دائی محمود به گوش شریف رساند، و او بدون درنگ گریه کنان راهی خانه شد. وقتی وارد خانه شد، مادر اولین نفری بود که اشکهایش صورت  شریف را خیس کرد. پدر راست میگفت: تا این درد جان مرا نگیرد دست ازسرم برنمیدارد.
شریف امروز نمیخوای ناهار بخوری؟ ته مانده سیگار را  در زیرسیگاری خاموش کرد. سفره ناهارآماده شده بود وآذر با لباسی که بیشتر بدن سفید او را نمایان میکرد، درآمد و شد بین آشپزخانه و اتاقی بود، که معمولا بعد از ناهار ساعتی نیز درآنجا استراحت میکردند. غذا با اشتها خورده شد. خواب بعد از ناهار برای رفع خستگی، بهانه ای که شریف چشمان خود را  رو هم  بگذارد و باز خاطرات گذشته را بین خواب و بیداری مرورکند.
انگار همین دیروز بود، که پدر تصمیم گرفته بود،  به روستا برگردیم، خیلی هم در تصمیم خود جدی بود. میگفت: بچه ها دیگر بزرگ شدند، دیگر تو این شهر بی در و پیکرنمی شود زندگی کرد، مثل اینکه سرنوشتش مرگ او را در روستا رقم زده بود. هرچی می گفتند، شهر برای زندگی بهتراست، می گفت: اگه فردا  من بمیرم کی جنازه منو از زمین برمیدارد، روستا که باشیم همه مثل یک خانواده هستند، اما  تو این شهر، همسایه از هم خبرندارد، شهر جای آدمهای مثل من نیست. شهر جای پولدارهاست. هرچه اسرارکردند، قبول نکرد که نکرد، مادر گفت: توکه میگفتی میخوام چند تا  اتاق هم درست کنم، پس این تیرتخته را میخوای چه کارکنی؟
 چه فرقی میکند،  میریم  روستا یک حیاط بزرگ میگیریم همان جا میسازیم.
 صبح که مادر از خواب بیدارم کرد، خیال کردم باید بروم کرخانا، اما مادر گفت: امروز پدرتان  گفته نروید سرکار، اثاثه را جمع کنید، تا ماشین بیارم بار بزنیم راه بیفتیم.
 از اینکه شنیدم امروز از کارخبری نیست تو پوست خودم نمی گنجیدم،  آماده بودم از صبح تا شب کوه بکنم اما قالیبافی نکنم، هنوز دو ساعتی نگذاشته بود، که صدای بلند یک ماشین بزرگ آمد، سراسیمه رفتم کوچه، یک ماشین قرمز رنگ 18 چرخ، در خانه بود.
 آن روزها هنوز، آن دور و  برها کامل ساخته نشده بود و تریلی به راحتی به در خانه می آمد، پدرم با عین الله شوفرتو ماشین بودند، خانواده عین الله شوفر در همسایگی ما زندگی میکردند. اما خودش اکثرا درجاده ها بود. دختر بزرگش که هم سن من بود، روزها به مدرسه میرفت، وقتی پیاده شدند، بابام گفت: شریف بشین تو ماشین دست به چیزی نزن مواظب باش بچه ها دست به ماشین نزنند، تا عموعین الله یک چائی بخورد بار بزنیم بریم.
پشت فرمان ماشین احساس بزرگی میکردم، دوست داشتم عموعین الله زیاد چائی بخورد، تا من تو ماشین بیشتر بشینم، چائی خوردن عمو خیلی طول کشید، وقتی آمد، لپهاش گل انداخته بود، داشت میخندید، به بابام گفت: مش ابراهیم دیگه تا بیست ساعت هم رانندگی کنم خسته نمیشم. عجب چسبید. همه اثاثه و تیر و تخته را که پدر برای درست کردن چند اتاق خریده بود، بار ماشین کردیم، یک جائی را هم در همان پشت تریلی برای نشستن ما درست کردند،  ننه ام گفت: این پنجره ها را  باز بذازین تا این بوی گند از اتاق بیرون برود، مردم فکرنکنند مش ابراهیم معتادشده ، بابام آروم به ننه ام گفت: یواش عین الله میشنود. خوب بشنود .
 ماشین که راه افتاد، دود سیاه همه جا را گرفت، و اون بوئی را که بعد از چائی خوردن عین الله شوفر تو حیاط و خونه پیچیده بود، از بین برد.
 ماشین آرام آرام جلو میرفت و شهری را که جای ما نبود پشت سر میگذاشت. دیگر تو این شهر بی در و پیکرنمی شود زندگی کرد، شهر جای آدمهای مثل ما  نیست. شهر جای پولدارهاست.
تو کرخانا که قالی می بافتیم، هر وقت مامور بیمه می آمد، رحیم زر خواه  ارباب کرخانا دستور میداد، چند نفر از بچه ها را  قائم کنند. چون گفته بودند، بچه های کمتر از دوازده سال نباید کارکنند. مامور بیمه که می آمد، ارباب، او را  میبرد پیش خودش یک چائی میداد، تا  فرصتی باشد ما چند نفر را قائم کنند. خود مامور هم میدانست ما را  قائم میکنند، اما نمیدونم چرا دنبال ما نمی گشت، بعد از چائی خوردن مامور بیمه، همان  بوئی توکرخانا می پیچید، که بعد از چائی خوردن عین الله شوفر در خانه ما پیچیده بود.
 من خدا خدا میکردم مامور زود زود بیاید، تا ما یک ساعتی قائم بشیم چون فقط آ ن موقع بود که هم کار نمی کردیم، هم ارباب با ما مهربانی می کرد.
آفرین بچه ها همین جا باشین تا خودم بیام بگم چکارکنید، فقط ساکت باشین.
 هنوز نیم ساعتی نگذشته بود، که ارباب می آمد، و با عصبانیت می گفت: زود باشید بیائید بیرون، مامور که نمیدونه شماها کار نکنید از گرسنگی می میرید. ارباب راست میگفت، چون پدر اکثر روزها بیکار بود،  و خرجی خانه ما از مزد، ما بود. وقتی هم که از طرف  اداره برای نامنویسی( اکابر)آمده بودند، ارباب مجبور شد قبول کند. چون گفته بودند: اگر از ثبت نام بچه ها جلوگیری کنی کرخانا را تعطیل می کنیم، تازه  بچه ها باید، ساعت  پنج بعد از ظهر سر کلاس باشند.
 ارباب از ترس تعطیلی کرخانا، خودش ساعت 4/5 میامد و می گفت بچه ها زود آماده بشین که باید  پنج سرکلاس درس باشین، ما که به جایی نرسیدیم، شما درس بخوانید ببینیم کجا را میخواین بگیرین،  می گفتن این هم جزئی از انقلاب سفید شاه و ملت است، آقای یوسفی میگفت: درس خواندن چه ربطی به انقلاب سفید و سیاه دارد، از کرخانا  تا  مدرسه دهخدا که ما می رفتیم کمتر از نیم ساعت راه بود، اولین بارکه درکلاس روی نیمکت چوبی نشستم و آقای یوسفی معلم کلاس اول اسمم را پرسید، با خجالت گفتم: شریف. با مهربانی گفت: شهرت؟  با تعجب نگاهی به بچه ها  انداختم. چون تا به حال کسی همچین سئوالی از من نپرسیده بود.

 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۸
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">