افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۴۲ ق.ظ

سرگشته (قسمت دوم)

قسمت دوم

شریف به یاد می آورد، یکی از آخرین روزهای سال را که  کرخانا، چند روزی برای عید تعطیل شده بود، و او یک سکه پنج ریالی از ارباب عیدی گرفته بود، از ترس گم کردن، سکه را به جیب بغل کتش که اتفاقا  تهش سوراخ  بود،گذاشته بود، موقعی که خواست از یک اسباب بازی فروشی دوره گرد که سرکوچه آنها  بساط کرده بود، ماشین پلاستیکی بخرد، هرکاری کرد نتوانست پنج ریالی را پیدا کند. وقتی با بغض ترکیده ماجرای گم شدن پول را به مادرش گفت، سارا  با کلی گشتن، توانست سکه را درته آسترکتش پیدا کند، خوشحالی شریف از پیدا شدن سکه پنج ریالی، کمتر از گرفتن آن، از ارباب نبود و این بار مادر برای اطمینان بیشتر یک کیسه پول برای شریف دوخت و بند نخی کیسه را به گردن او آویخت، وکلی سفارش کرد، که کیسه را با پول داخل جیب بگذارد. اما مگر شریف چند روز در سال را پول داشت، که داخل کیسه بگذارد؟ وقتی همه سکه های عیدی را که عمو و عمه و دائی ها داده بودند، و از ترس گم شدن، هر روز صد بارآنها را میشمرد، جمع میکرد، بیشتر از سه تومان  نمیشد، چون به غیراز عمه پریچهر که یک سکه پنج ریالی به او داده بود، بقیه عیدی ها سکه دو ریالی بودند.
  بعد از عمه پری که جوان مرگ شد، و شریف هرچه فکر میکرد، چگونگی مرگ او را  به یاد نمی آورد، او وابستگی بیشتری به عمه پریچهر پیدا کرده بود، چون دو عمه مثل یک سیبی بودند، که از وسط دو نیم کرده باشند. تنها خاطره ای که شریف از عمه پری به یاد داشت، روزی بودکه عمه پری گریه کنان از در اتاق کوچک آنها وارد شد، و مشد ابراهیم پدر شریف، مردی که همه اهل فامیل از خشم او واهمه داشتند، بعد از خوردن ناهار، سیگاری روشن کرده بود، و با تکیه برتنها پشتی اتاق، پاهایش را دراز کرده، و در حال کشیدن سیگار بود. پدر با دیدن گریه عمه پری یک دفعه  ازکوره در رفت، چون عمه پری را خیلی  دوست داشت. له کردن سیگاری که تازه روشن شده بود، نشانه خشم پدر بود. او  بدون  اینکه کلمه ای بپرسد، با حالت خشم برخواست چون میدانست که عمه پری  صبور است و به این زودی ناراحتی خود را بروز نمیدهد، تا پدر لباس بپوشد، شریف درکوچه منتظر ایستاده بود.
   اوآن موقع بیشتراز چهار سال نداشت، اما میدانست شوهرعمه پری ، خیلی کج خلق است و ناراحتی عمه زیر سر شوهرش میتواند باشد، پدر طوری قدم های بلند برمی داشت، که شریف با دویدن هم به او نمی رسید. خانه عمه پری دو تا کوچه بالاتراز کوچه آنها بود، و از کوچه اصلی سه پله ،پایین تر میرفت، وقتی پدرش درب چوبی خانه عمه پری را به صدا درآورد، تازه متوجه حضور شریف شد. تو اینجا چکارمیکنی؟ باز شدن در، و صدای کشیده ای که توی گوش ممد عمواوغلی شوهر عمه پری پیچید، دیگر حضور شریف را از یاد پدر برد. ممدعمواوغلی بدون اینکه حرفی بزند، برگشت و مستقیم به طرف دارقالی که درگوشه اتاق بود، رفت، و از شدت ناراحتی چاقوی قالیبافی را برداشت و تمام تارهای سفید قالی را که در حال بافته شدن بود، برید. پدرکه از بریده شدن قالیچه ناتمام، ناراحت ترشده بود، فقط گفت: توخجالت نمیکشی از یک زن مریض انتظار داری، پا به پای تو قالیبافی کند؟  ممدعمواوغلی که درمانده تر از پیش شده بود و از ترس پدر نمی توانست خشم خود را بروز دهد، باحالت بغض گرفته گفت: پس میگی من لامذهب چه خاکی تو سرم بریزم؟ شریف دیگر اتفاقات بدی و مرگ عمه پری را به یاد نمی آورد. اما یک چیزهایی د ر مورد مریضی عمه پری از زبان مادرش شنیده بود، که او را  به مکانی مانند یک حمام قدیمی می برد، پر از  بخارآب گرم و صدای زنها که درآن می پچید، و نورضعیفی که از روزنه سقف آن، به درون  حمام می تابید، نور مسیر خود را از دالانی که در وسط بخار بود، بازمیکرد و خود را به کف حمام می تاباند.  عمه پری در زیرآن نور ضعیف درازکشیده بود، وسط قفسه  سینه اش جای زخمی دیده می شد،که در حال بهبودی بود. عمه چرا سینه ات زخم شده؟  چیزی نیست شریف جان. عمه دردت نمیاد؟ نه دیگه الان خوب شده. مادرش به شریف تشر میزند: شریف تو نمیتونی چند دقیقه آروم بگیری؟

سارا خانم چکارش داری بچه مو، بذار راحت باشه.
  شریف هرچه به ذهنش فشار میاورد، دیگر اتفاقات بعدی  به یادش نمی آمد، فقط یک جمله در ذهنش نقش بسته بود، جمله ای که از زبان همه مدام می شنید (خدا بیامرز پری که جوان مرگ شد).
  گرمای اتاق آرام آرام لباسهای ناهید را  خشک میکرد، و او باگرمای اتاق احساس خمودی میکرد. هر سه گرم کار بودند. اما شریف جای دیگری بود،آنجایی نبود که بود. جایی بود نبود.  او از لحظه ای که چشم اش به ناهید افتاده بود، به هم ریخته بود. چه نیرویی آدمها  را به هم نزدیک میکند؟ اندیشه و فکرشان؟ یا حضور جسمشان؟ چه کسی میتواند سد راه حرکت فکرآدمی باشد. چه نیرویی باعث میشود، گاهی، یک نگاهی،  مسیر زندگی یک نفر را عوض کند؟           
  چه بسیار عابرانی را می بینی که با خود حرف میزنند، میخندند، خشمگین اند، ناراحت اند، غمگین اند، دستان خود را به صورت غیر عادی حرکت می دهند. آنان جایی هستند، که فکرشان هست، چیزی را می بینند که دوست دارند، ببینند. سخنانی را می شنوند که می خواهند، بشنوند.
 اگر بعضی آدمها در میان جمع تنهایند، جسمشان تنها نیست، بلکه فکرشان تنهاست.
 کسی که تنهائی را انتخاب میکند، لزوما تنها زندگی نمیکند، شاید در خلوت خود باکسانی باشد، که دلش با آنهاست.گاهی حضور دیگران، مانع از پیوستن روح انسانی به محبوب خویش است، بنابرین سعی میکند، مانع را  از سر راه خود  بردارد. پس خلوت نشینی را  انتخاب میکند، تا حضور اغیار، خلوت او را با یار بر هم نریزد. اگر زمان و مکان، زنجیرهای  نامریی رسیدن جسم است،  هیچ نیرویی قادر نیست مانع از رسیدن فکر و ذهن انسانی  باشد.
فکرآدمی قادر است، درآن واحد سالها زمان، و هزاران کیلومتر فاصله را طی کند، و به جایی برسد،که از نظر مکانی و زمانی بسیار دور است، حرکتی که میتواند، رو به جلو یا عقب باشد.
   شریف حس غریبی را در وجود خود  احساس میکرد، حسی که او را وادار میکرد، خاطرات  خود را مرور کند. او در مرور خاطراتش برای شناخت آن حس غریب، به یک نام رسید. افسانه ؟؟؟  زیرلب چند بار تکرار کرد: افسانه، افسانه....
   افسانه برای شریف فقط یک نام نبود، بلکه یک خاطره بود، خاطره ای که مثل آتش زیر خاکستر سالها در دل شریف تلنبار شده بود، و او را به یک آدم گوشه گیرتبدیل کرده بود.
.خانه های کاهگلی، درکوچه پس کوچه های پیچ در پیچ روستا، بوی خاک باران خورده، غروب آفتاب اوائل خرداد ماه سال56کوچه باغ خلوت،
 پسرجوانی که در سایه روشن غروب، در زیر درخت تنومند بید، منتظر دختری بود که قرار بود، سر قرار بیاید و او افسانه بود....
. چه نرم و روان در خاطرات او قدم میگذارد افسانه،گویی رویایی شیرین درخواب صبحگاهی. شریف؟؟
صدای آرام افسانه، دل نگران پسرجوان را  آرام میکند. نگران از چشم نا محرمان، نگران از حرف مردم، نگران ازخشم خانواده ای که عشق و محبت راگناهی نابخشودنی میدانند، و صدای دلنشین افسانه، او را آرام میکند.
 چرا دیرکردی؟
 دست خودم نبود، باید صبر میکردم تاهوا کمی تاریک می شد.
 خش خش برگهای تازه از نسیم غروب بهاری، با نجوای دو دلباخته درهم آمیخته وگذر زمان را از یادشان برده است. زمزمه های آن غروب بهاری سالهاست که در ذهن شریف جاریست و هر از گاهی او را  با خود به سالها دور میبرد.
خوب حالا که آمدم بگو،
با دیدن افسانه ذهن شریف خالی شده است، هیچ حرفی برای گفتن نمانده است.
 وقتی آمدی همه حرفهایم یادم رفت. چون آمدنت همه حرفهای من بود.
دست گرم افسانه در دستان  شریف قرار میگیرد، دو جوان کوبش قلب هم را احساس میکنند، در سایه روشن غروب، دو سایه یکی میشود.
 پچ پچ نجوای عشق نوجوانی مثل آهنگ دلنواز موسیقی در فضا پیچیده است.
چرا نگرانی؟
 دیرکنم مادرم نگران میشود.
نگران نباش دیر نمیشه.
  لحظه ها به سرعت درحال سپری شدن هستند. مگر میشود به این سادگی دل کند؟ صدای موذن از مسجد روستا  به گوش میرسد.
 امروز چه زود اذان گفتند، تا پدرم از مسجد بر نگشته باید خانه باشم.
با خودم گفتم، اگر افسانه  را ببینم، کلی حرف برای گفتن دارم.  اما تا دیدم ات  همه آنها یادم رفت.
 باشه برای روزهای آینده، فردا هم روزخداست.
 فردا و فردا های دیگر به سرعت سپری شدند. بهار جای خود را به تابستان و پاییز و زمستان داد.
  در این مدت آرام آرام حرف افسانه و شریف در دهان مردم جا افتاد. امان از حرف مردم!
شریف حواست کجاست؟ صدای آذر،  شریف را از راه طولانی خاطرات گذشته باز میگرداند.
آذر و ناهید  منتظر شریف اند، تا جایی برای آنها باز کند.
   اما شریف هنوز نتوانسته سهم خود را کامل کند و این آذر بود، که او را به تند کار کردن فرا میخواند. شریف نگاه سنگین ناهید را پشت سر خود احساس کرد و موقع برگشتن، سر خود را پایین انداخت. اما نگاه کنجکاو ناهید یک لحظه نگاه او را دزدید و این آغاز راهی بود که هر دو با رغبت درآن پاگذاشتند. گاهی نگاه غریبه ای چنان آشناست که گویی سالهاست با اوآشنایی.
گاهی بدون اینکه خود بخواهی نگاه ات، رازهایی را برملا میکند، که شاید خود نتوانی درهزاران کلمه به دیگری گویی.

  




نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته (قسمت دوم)

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۴۲ ق.ظ

قسمت دوم

شریف به یاد می آورد، یکی از آخرین روزهای سال را که  کرخانا، چند روزی برای عید تعطیل شده بود، و او یک سکه پنج ریالی از ارباب عیدی گرفته بود، از ترس گم کردن، سکه را به جیب بغل کتش که اتفاقا  تهش سوراخ  بود،گذاشته بود، موقعی که خواست از یک اسباب بازی فروشی دوره گرد که سرکوچه آنها  بساط کرده بود، ماشین پلاستیکی بخرد، هرکاری کرد نتوانست پنج ریالی را پیدا کند. وقتی با بغض ترکیده ماجرای گم شدن پول را به مادرش گفت، سارا  با کلی گشتن، توانست سکه را درته آسترکتش پیدا کند، خوشحالی شریف از پیدا شدن سکه پنج ریالی، کمتر از گرفتن آن، از ارباب نبود و این بار مادر برای اطمینان بیشتر یک کیسه پول برای شریف دوخت و بند نخی کیسه را به گردن او آویخت، وکلی سفارش کرد، که کیسه را با پول داخل جیب بگذارد. اما مگر شریف چند روز در سال را پول داشت، که داخل کیسه بگذارد؟ وقتی همه سکه های عیدی را که عمو و عمه و دائی ها داده بودند، و از ترس گم شدن، هر روز صد بارآنها را میشمرد، جمع میکرد، بیشتر از سه تومان  نمیشد، چون به غیراز عمه پریچهر که یک سکه پنج ریالی به او داده بود، بقیه عیدی ها سکه دو ریالی بودند.
  بعد از عمه پری که جوان مرگ شد، و شریف هرچه فکر میکرد، چگونگی مرگ او را  به یاد نمی آورد، او وابستگی بیشتری به عمه پریچهر پیدا کرده بود، چون دو عمه مثل یک سیبی بودند، که از وسط دو نیم کرده باشند. تنها خاطره ای که شریف از عمه پری به یاد داشت، روزی بودکه عمه پری گریه کنان از در اتاق کوچک آنها وارد شد، و مشد ابراهیم پدر شریف، مردی که همه اهل فامیل از خشم او واهمه داشتند، بعد از خوردن ناهار، سیگاری روشن کرده بود، و با تکیه برتنها پشتی اتاق، پاهایش را دراز کرده، و در حال کشیدن سیگار بود. پدر با دیدن گریه عمه پری یک دفعه  ازکوره در رفت، چون عمه پری را خیلی  دوست داشت. له کردن سیگاری که تازه روشن شده بود، نشانه خشم پدر بود. او  بدون  اینکه کلمه ای بپرسد، با حالت خشم برخواست چون میدانست که عمه پری  صبور است و به این زودی ناراحتی خود را بروز نمیدهد، تا پدر لباس بپوشد، شریف درکوچه منتظر ایستاده بود.
   اوآن موقع بیشتراز چهار سال نداشت، اما میدانست شوهرعمه پری ، خیلی کج خلق است و ناراحتی عمه زیر سر شوهرش میتواند باشد، پدر طوری قدم های بلند برمی داشت، که شریف با دویدن هم به او نمی رسید. خانه عمه پری دو تا کوچه بالاتراز کوچه آنها بود، و از کوچه اصلی سه پله ،پایین تر میرفت، وقتی پدرش درب چوبی خانه عمه پری را به صدا درآورد، تازه متوجه حضور شریف شد. تو اینجا چکارمیکنی؟ باز شدن در، و صدای کشیده ای که توی گوش ممد عمواوغلی شوهر عمه پری پیچید، دیگر حضور شریف را از یاد پدر برد. ممدعمواوغلی بدون اینکه حرفی بزند، برگشت و مستقیم به طرف دارقالی که درگوشه اتاق بود، رفت، و از شدت ناراحتی چاقوی قالیبافی را برداشت و تمام تارهای سفید قالی را که در حال بافته شدن بود، برید. پدرکه از بریده شدن قالیچه ناتمام، ناراحت ترشده بود، فقط گفت: توخجالت نمیکشی از یک زن مریض انتظار داری، پا به پای تو قالیبافی کند؟  ممدعمواوغلی که درمانده تر از پیش شده بود و از ترس پدر نمی توانست خشم خود را بروز دهد، باحالت بغض گرفته گفت: پس میگی من لامذهب چه خاکی تو سرم بریزم؟ شریف دیگر اتفاقات بدی و مرگ عمه پری را به یاد نمی آورد. اما یک چیزهایی د ر مورد مریضی عمه پری از زبان مادرش شنیده بود، که او را  به مکانی مانند یک حمام قدیمی می برد، پر از  بخارآب گرم و صدای زنها که درآن می پچید، و نورضعیفی که از روزنه سقف آن، به درون  حمام می تابید، نور مسیر خود را از دالانی که در وسط بخار بود، بازمیکرد و خود را به کف حمام می تاباند.  عمه پری در زیرآن نور ضعیف درازکشیده بود، وسط قفسه  سینه اش جای زخمی دیده می شد،که در حال بهبودی بود. عمه چرا سینه ات زخم شده؟  چیزی نیست شریف جان. عمه دردت نمیاد؟ نه دیگه الان خوب شده. مادرش به شریف تشر میزند: شریف تو نمیتونی چند دقیقه آروم بگیری؟

سارا خانم چکارش داری بچه مو، بذار راحت باشه.
  شریف هرچه به ذهنش فشار میاورد، دیگر اتفاقات بعدی  به یادش نمی آمد، فقط یک جمله در ذهنش نقش بسته بود، جمله ای که از زبان همه مدام می شنید (خدا بیامرز پری که جوان مرگ شد).
  گرمای اتاق آرام آرام لباسهای ناهید را  خشک میکرد، و او باگرمای اتاق احساس خمودی میکرد. هر سه گرم کار بودند. اما شریف جای دیگری بود،آنجایی نبود که بود. جایی بود نبود.  او از لحظه ای که چشم اش به ناهید افتاده بود، به هم ریخته بود. چه نیرویی آدمها  را به هم نزدیک میکند؟ اندیشه و فکرشان؟ یا حضور جسمشان؟ چه کسی میتواند سد راه حرکت فکرآدمی باشد. چه نیرویی باعث میشود، گاهی، یک نگاهی،  مسیر زندگی یک نفر را عوض کند؟           
  چه بسیار عابرانی را می بینی که با خود حرف میزنند، میخندند، خشمگین اند، ناراحت اند، غمگین اند، دستان خود را به صورت غیر عادی حرکت می دهند. آنان جایی هستند، که فکرشان هست، چیزی را می بینند که دوست دارند، ببینند. سخنانی را می شنوند که می خواهند، بشنوند.
 اگر بعضی آدمها در میان جمع تنهایند، جسمشان تنها نیست، بلکه فکرشان تنهاست.
 کسی که تنهائی را انتخاب میکند، لزوما تنها زندگی نمیکند، شاید در خلوت خود باکسانی باشد، که دلش با آنهاست.گاهی حضور دیگران، مانع از پیوستن روح انسانی به محبوب خویش است، بنابرین سعی میکند، مانع را  از سر راه خود  بردارد. پس خلوت نشینی را  انتخاب میکند، تا حضور اغیار، خلوت او را با یار بر هم نریزد. اگر زمان و مکان، زنجیرهای  نامریی رسیدن جسم است،  هیچ نیرویی قادر نیست مانع از رسیدن فکر و ذهن انسانی  باشد.
فکرآدمی قادر است، درآن واحد سالها زمان، و هزاران کیلومتر فاصله را طی کند، و به جایی برسد،که از نظر مکانی و زمانی بسیار دور است، حرکتی که میتواند، رو به جلو یا عقب باشد.
   شریف حس غریبی را در وجود خود  احساس میکرد، حسی که او را وادار میکرد، خاطرات  خود را مرور کند. او در مرور خاطراتش برای شناخت آن حس غریب، به یک نام رسید. افسانه ؟؟؟  زیرلب چند بار تکرار کرد: افسانه، افسانه....
   افسانه برای شریف فقط یک نام نبود، بلکه یک خاطره بود، خاطره ای که مثل آتش زیر خاکستر سالها در دل شریف تلنبار شده بود، و او را به یک آدم گوشه گیرتبدیل کرده بود.
.خانه های کاهگلی، درکوچه پس کوچه های پیچ در پیچ روستا، بوی خاک باران خورده، غروب آفتاب اوائل خرداد ماه سال56کوچه باغ خلوت،
 پسرجوانی که در سایه روشن غروب، در زیر درخت تنومند بید، منتظر دختری بود که قرار بود، سر قرار بیاید و او افسانه بود....
. چه نرم و روان در خاطرات او قدم میگذارد افسانه،گویی رویایی شیرین درخواب صبحگاهی. شریف؟؟
صدای آرام افسانه، دل نگران پسرجوان را  آرام میکند. نگران از چشم نا محرمان، نگران از حرف مردم، نگران ازخشم خانواده ای که عشق و محبت راگناهی نابخشودنی میدانند، و صدای دلنشین افسانه، او را آرام میکند.
 چرا دیرکردی؟
 دست خودم نبود، باید صبر میکردم تاهوا کمی تاریک می شد.
 خش خش برگهای تازه از نسیم غروب بهاری، با نجوای دو دلباخته درهم آمیخته وگذر زمان را از یادشان برده است. زمزمه های آن غروب بهاری سالهاست که در ذهن شریف جاریست و هر از گاهی او را  با خود به سالها دور میبرد.
خوب حالا که آمدم بگو،
با دیدن افسانه ذهن شریف خالی شده است، هیچ حرفی برای گفتن نمانده است.
 وقتی آمدی همه حرفهایم یادم رفت. چون آمدنت همه حرفهای من بود.
دست گرم افسانه در دستان  شریف قرار میگیرد، دو جوان کوبش قلب هم را احساس میکنند، در سایه روشن غروب، دو سایه یکی میشود.
 پچ پچ نجوای عشق نوجوانی مثل آهنگ دلنواز موسیقی در فضا پیچیده است.
چرا نگرانی؟
 دیرکنم مادرم نگران میشود.
نگران نباش دیر نمیشه.
  لحظه ها به سرعت درحال سپری شدن هستند. مگر میشود به این سادگی دل کند؟ صدای موذن از مسجد روستا  به گوش میرسد.
 امروز چه زود اذان گفتند، تا پدرم از مسجد بر نگشته باید خانه باشم.
با خودم گفتم، اگر افسانه  را ببینم، کلی حرف برای گفتن دارم.  اما تا دیدم ات  همه آنها یادم رفت.
 باشه برای روزهای آینده، فردا هم روزخداست.
 فردا و فردا های دیگر به سرعت سپری شدند. بهار جای خود را به تابستان و پاییز و زمستان داد.
  در این مدت آرام آرام حرف افسانه و شریف در دهان مردم جا افتاد. امان از حرف مردم!
شریف حواست کجاست؟ صدای آذر،  شریف را از راه طولانی خاطرات گذشته باز میگرداند.
آذر و ناهید  منتظر شریف اند، تا جایی برای آنها باز کند.
   اما شریف هنوز نتوانسته سهم خود را کامل کند و این آذر بود، که او را به تند کار کردن فرا میخواند. شریف نگاه سنگین ناهید را پشت سر خود احساس کرد و موقع برگشتن، سر خود را پایین انداخت. اما نگاه کنجکاو ناهید یک لحظه نگاه او را دزدید و این آغاز راهی بود که هر دو با رغبت درآن پاگذاشتند. گاهی نگاه غریبه ای چنان آشناست که گویی سالهاست با اوآشنایی.
گاهی بدون اینکه خود بخواهی نگاه ات، رازهایی را برملا میکند، که شاید خود نتوانی درهزاران کلمه به دیگری گویی.

  


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۶
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">