افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ق.ظ

سرگشته ( قسمت اول)

  

 

 

هوا  هنوز کاملا  روشن  نشده بود، که با صدای مادر چشمانش  را  باز کرد. اول  فکرکرد، صـدای مادرش را در خــواب می شنود. اما تکرار نام او از زبان مادر خواب شیرین صبحگاهی را از سرش پراند. صدای قطره های باران که به آرامی به شیشه اتاق می نواخت، نگاه او را بی اختیار به طرف پنجره برد، اما پرده سبز رنگ با گلهای صورتی که رنگ آن با ترکیب نور بیرون محیط اتاق را به رنگ ارغوانی درآورده بود، مانع از دید او به بیرون از اتاق شد.
   اشتیاقش به تماشای بارش باران دختر جوان را به پشت پنجره کشاند. لبه پرده را  به اندازه صورت خود کنار زد. گوئی کسی او را از بیرون نگاه می کند، و نباید بیش از صورت او با چشمان سیاه درشتش را ببیند. با نوک انگشتانش بخاری راکه گرمای اتاق بر روی شیشه نشانده بود، پاک کرد. نگاهش به باغچه ای افتاد، که آب باران گلهای هفت رنگ رز را شسته، وآب آن تشتکهای دور بوته ها  را پرکرده بود.
  باز صدای مادر بود،که او را از تماشای یک تابلوی زیبا  باز داشت.
ناهید زود باش داره دیرمیشه. نگاهی گذرا  به ساعت دیوار انداخت، که 6.45 صبح را نشان میداد. باید زودترآماده می شد، چون قراربود، از صبح همان روز بعد از مدتها بلاتکلیفی برای کار قالیبافی به خانه همسایه دیوار به دیوار برود. با عجله آماده شد، و با نگاهی به آینه راهرو از خانه بیرون زد. در حیاط را به آرامی پشت سرخود بست. بیشتر از چند قدمی به خانه همسایه راهی نبود. قدمهای خود را به تندی  برداشت، تا شدت بارش باران، چادرش راخیس نکند. وقتی در حیاط خانه همسایه را به صدا درآورد،  هنوز باران بهاری به شدت می بارید. پس از چند لحظه  صدای زن جوانی از پشت در با تحکم گفت: کیه؟ دخترجوان  خیس ازآب باران جواب داد: آذرخانم منم ناهید.
   آذر وقتی در را به روی دختر جوان بازکرد و لباس خیس از باران او را دید،گفت: زود باش بیا داخل تا زیاد خیس نشدی، ناهید سلامی داد و وارد حیاط شد.آذر و ناهید طول حیاط را تندتند پیمودند، وارد راهرویی شدند، که دو اتاق  را از هم جدا می کرد. قسمت شمالی راهرو که روبروی در ورودی بود، اختصاص به آشپزخانه کوچکی داشت. در سمت راست راهرو، در اتاقی که دارقالی درآن قرار داشت باز بود.  مرد میان سالی که  حدود سی چند ساله نشان می داد، مشغول قالیبافی بر روی دارقالی بود. او با ورود آذر و ناهید به اتاق  نیم نگاهی به آنها انداخت. ناهید به آرامی سلامی داد، و جوابی آرامتر را از مرد شنید. چادر گلدار دختر جوان به قدری خیس شده بود،که پیراهن صورتی او از زیر چادر گلدار سفید نمایان بود، منظره ای که دور از چشم آذر نبود. ناهید جلوی در اتاق محجوبانه سر پا ایستاد، تا آذر او را به کار کردن دعوت کند. آذر نگاهی به لباس خیس او انداخت وگفت: ناهید جان چادرت حسابی خیس شده، چادرت را بردار  بانداز یک  جائی  خشک بشه، شریف که غریبه نیست، روسری هم که داری، یا میخوای من چادر خودم را بدم؟
  ناهید با حجب وحیا گفت: نه آذرخانم ممنون من راحتم.
   آذرکه برای شروع کار عجله داشت،گفت: میل خودته، اما سرما بخوری جواب مادرت با خودته.
    شریف که مشغول کار بود،گفت: آذر اسرار نکن ، شاید خجالت می کشد. ناهید ازگوشه چشم نیم نگاهی به شریف انداخت، و به رسم ادب تبسمی کرد. آذر دیگر اسراری نکرد و هردو برای کار خود را آماده کردند. طول دارقالی 1/5متر بود، که بر روی آن قالیچه ای 3 متری با نقش هریس و با رنگهای شاد بافته می شد، که تا پیش از این شریف و آذر دو نفری بر روی آن کار می کردند اما برای پیش رفت درکارشان احتیاج به یک نفر شاگرد  قالیبافی داشتند، و ناهید در همسایگی آنها برای کار مناسب بود. بعد از اینکه آذر با ربابه خانم مادر  ناهید  صحبت کرده بود، و او را راضی کرده بود، تا دخترش درخانه آنها به اتفاق او و شوهرش کارکند، قرارشده بود، ازصبح شنبه ناهید کار خود را شروع کند. آذر برای راضی کردن ربابه خانم آنقدر از شریف  تعریف کرده بود،که اگر رباب خانم خودش قالیبافی بلد بود، حتما خودش به جای دخترش می رفت، پیش شریف کارمی کرد. تونمیدونی رباب خانم شریف یک پارچه آقاست،  متین، باوقا، سر بزیر،  چشم پاک، فهمیده، خوش برخورد، خلاصه هرچی از خوبی شریف بگم کم گفتم. طوری تعریف می کرد، که انگار مادری میخواهد، برای پسرش خواستگاری کند، و بلاخره ربابه خانم نگاهی به ناهید که درگوشه اتاق کزکرده بود و اصلا  رغبتی به کارکردن نداشت و با هر تعریفی از زبان آذر  اشتیاقش به کار کردن بیشتر می شد، انداخت وگفت: اگرخود ناهید بخواهد بیایدکارکند، من حرفی ندارم.
آذر خوشحال از کار خود، نگاهی به ناهید انداخت وگفت: خوب ناهید جان، راضی شدی؟  ناهید که از تعریفهای آذرخانم به وجد آمده بود، به سختی خود را کنترل کرد، و با متانتی خاصی، طوری که جواب نهایی را به یک ازدواج دایمی می دهد،گفت: هر چی مامان بگه، طوری که آذر یک لحظه خواست با شوخی بگوید مبارکه، اما ترسید ربابه خانم دلخور بشود، فقط گفت: پس ناهید جان ازصبح شنبه بیا منتظریم. بعد از خدا حافظی آذر خانم، ربابه خانم نگاهی به دخترش انداخت و با حالت جدی گفت: رفتی کارکنی باید مواظب رفتارت باشی و ناهید که منظور مادر را  خوب فهمیده بود،گفت: چشم. آذر و ناهید درکنار هم دریک طرف دارقالی نشستند، و شریف درطرف دیگرآن نشسته بود، طوری که آذر همیشه بین شریف و ناهید قرار داشت.کارشروع شد. شریف از بچگی روی دارقالی بزرگ شده بود، و درسی هم که خوانده بود، در مدرسه شبانه خوانده بود. شریف از وقتی دست چپ و راست خود را شناخته بود، به کارگاه قالیبافی رفته بود.
  کوچه پس کوچه های قدیمی تبریز، (سالاخانا)، (شاه آباد)، (دوچی)، (سامان میدانی) چندین سال شاهد رفت وآمد دوکودک کم سن و سالی  بودند،که به همراه صدها کودک همسن و سال خود، هرصبح در طول سال و در سرمای سوزنده زمستانهای شهرتبریز، برای کار قالیبافی به کارگاههایی که چندین کیلومتر از محله آنها دورتر بود، میرفتند. شریف هفت ساله، با رعنا خواهر ده ساله خود، درکارگاه های ((رحیم زرخواه)) ، ((حاج احمد جوان)) ، ((چری مجید)) و چندین کارگاه کوچک و بزرگ دیگرکار کرده بودند، چه زمستانهایی که شریف و رعنا  از خانه اجاره ای که فقط یک اتاق کوچک داشت و تمام زندگی آنها  درآن اتاق  خلاصه می شد، تا محل کارگاه که به آن کرخانا می گفتند، باکفشای پلاستیکی، کوچه های یخ زده را تا محله (سامان میدان)  طی می کردند، و وقتی پایشان  روی بلور یخهای صبحگاهی سرمی خورد، دستان کوچک خود را  سپر خود می کردند و چون دسکشی نداشتند، معمولا دستهایشان از بلور یخها آسیب می دید. وقتی به کرخانا می رسیدند و دستان سرمازده خود را  نزدیک بخاری هیزمی  می گرفتند از شدت درد انگشتان دست و پایشان، اشکشان ، در می آمد، اما دیگر فرصت گریه کردن نبود و باید روی دارقالی می رفتند، و روزانه بیش از ده ساعت کار طاقت  فرسا  می کردند، فقط در طول روز، کمتر از نیم ساعت فرصت داشتند ناشتایی و ناهار بخورند،کار روزانه بقدری برای شریف و رعنا  سنگین  بود، که گاهی شبها هم خواب قالی بافتن می دیدند، و وقتی مادرشان صبح برای کار بیدارشان می کرد،گریه شان در می آمد، که (ننه به خدا داشتم تو  خواب هم قالی میبافتم)  و مادر با قربان صدقه رفتن دلداریشان می داد،که چیزی به جمعه نمانده، جمعه هر چقدر دوست داشتید، با خیال راحت بخوابید، اما مگر جمعه ها از خوشحالی میشد خوابید؟ چه  شیرین بود روزهای جمعه، با آن بازیهای گل کوچک، توکوچه ای که عرض آن به اندازه دروازه بود، و چه می چسبید برف بازی در جمعه های آخر زمستان، روزهابی که هم جمعه بود و هم حال و هوای عید را داشت. چه زود تمام می شد جمعه ها.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سرگشته ( قسمت اول)

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ق.ظ

  

 

 

هوا  هنوز کاملا  روشن  نشده بود، که با صدای مادر چشمانش  را  باز کرد. اول  فکرکرد، صـدای مادرش را در خــواب می شنود. اما تکرار نام او از زبان مادر خواب شیرین صبحگاهی را از سرش پراند. صدای قطره های باران که به آرامی به شیشه اتاق می نواخت، نگاه او را بی اختیار به طرف پنجره برد، اما پرده سبز رنگ با گلهای صورتی که رنگ آن با ترکیب نور بیرون محیط اتاق را به رنگ ارغوانی درآورده بود، مانع از دید او به بیرون از اتاق شد.
   اشتیاقش به تماشای بارش باران دختر جوان را به پشت پنجره کشاند. لبه پرده را  به اندازه صورت خود کنار زد. گوئی کسی او را از بیرون نگاه می کند، و نباید بیش از صورت او با چشمان سیاه درشتش را ببیند. با نوک انگشتانش بخاری راکه گرمای اتاق بر روی شیشه نشانده بود، پاک کرد. نگاهش به باغچه ای افتاد، که آب باران گلهای هفت رنگ رز را شسته، وآب آن تشتکهای دور بوته ها  را پرکرده بود.
  باز صدای مادر بود،که او را از تماشای یک تابلوی زیبا  باز داشت.
ناهید زود باش داره دیرمیشه. نگاهی گذرا  به ساعت دیوار انداخت، که 6.45 صبح را نشان میداد. باید زودترآماده می شد، چون قراربود، از صبح همان روز بعد از مدتها بلاتکلیفی برای کار قالیبافی به خانه همسایه دیوار به دیوار برود. با عجله آماده شد، و با نگاهی به آینه راهرو از خانه بیرون زد. در حیاط را به آرامی پشت سرخود بست. بیشتر از چند قدمی به خانه همسایه راهی نبود. قدمهای خود را به تندی  برداشت، تا شدت بارش باران، چادرش راخیس نکند. وقتی در حیاط خانه همسایه را به صدا درآورد،  هنوز باران بهاری به شدت می بارید. پس از چند لحظه  صدای زن جوانی از پشت در با تحکم گفت: کیه؟ دخترجوان  خیس ازآب باران جواب داد: آذرخانم منم ناهید.
   آذر وقتی در را به روی دختر جوان بازکرد و لباس خیس از باران او را دید،گفت: زود باش بیا داخل تا زیاد خیس نشدی، ناهید سلامی داد و وارد حیاط شد.آذر و ناهید طول حیاط را تندتند پیمودند، وارد راهرویی شدند، که دو اتاق  را از هم جدا می کرد. قسمت شمالی راهرو که روبروی در ورودی بود، اختصاص به آشپزخانه کوچکی داشت. در سمت راست راهرو، در اتاقی که دارقالی درآن قرار داشت باز بود.  مرد میان سالی که  حدود سی چند ساله نشان می داد، مشغول قالیبافی بر روی دارقالی بود. او با ورود آذر و ناهید به اتاق  نیم نگاهی به آنها انداخت. ناهید به آرامی سلامی داد، و جوابی آرامتر را از مرد شنید. چادر گلدار دختر جوان به قدری خیس شده بود،که پیراهن صورتی او از زیر چادر گلدار سفید نمایان بود، منظره ای که دور از چشم آذر نبود. ناهید جلوی در اتاق محجوبانه سر پا ایستاد، تا آذر او را به کار کردن دعوت کند. آذر نگاهی به لباس خیس او انداخت وگفت: ناهید جان چادرت حسابی خیس شده، چادرت را بردار  بانداز یک  جائی  خشک بشه، شریف که غریبه نیست، روسری هم که داری، یا میخوای من چادر خودم را بدم؟
  ناهید با حجب وحیا گفت: نه آذرخانم ممنون من راحتم.
   آذرکه برای شروع کار عجله داشت،گفت: میل خودته، اما سرما بخوری جواب مادرت با خودته.
    شریف که مشغول کار بود،گفت: آذر اسرار نکن ، شاید خجالت می کشد. ناهید ازگوشه چشم نیم نگاهی به شریف انداخت، و به رسم ادب تبسمی کرد. آذر دیگر اسراری نکرد و هردو برای کار خود را آماده کردند. طول دارقالی 1/5متر بود، که بر روی آن قالیچه ای 3 متری با نقش هریس و با رنگهای شاد بافته می شد، که تا پیش از این شریف و آذر دو نفری بر روی آن کار می کردند اما برای پیش رفت درکارشان احتیاج به یک نفر شاگرد  قالیبافی داشتند، و ناهید در همسایگی آنها برای کار مناسب بود. بعد از اینکه آذر با ربابه خانم مادر  ناهید  صحبت کرده بود، و او را راضی کرده بود، تا دخترش درخانه آنها به اتفاق او و شوهرش کارکند، قرارشده بود، ازصبح شنبه ناهید کار خود را شروع کند. آذر برای راضی کردن ربابه خانم آنقدر از شریف  تعریف کرده بود،که اگر رباب خانم خودش قالیبافی بلد بود، حتما خودش به جای دخترش می رفت، پیش شریف کارمی کرد. تونمیدونی رباب خانم شریف یک پارچه آقاست،  متین، باوقا، سر بزیر،  چشم پاک، فهمیده، خوش برخورد، خلاصه هرچی از خوبی شریف بگم کم گفتم. طوری تعریف می کرد، که انگار مادری میخواهد، برای پسرش خواستگاری کند، و بلاخره ربابه خانم نگاهی به ناهید که درگوشه اتاق کزکرده بود و اصلا  رغبتی به کارکردن نداشت و با هر تعریفی از زبان آذر  اشتیاقش به کار کردن بیشتر می شد، انداخت وگفت: اگرخود ناهید بخواهد بیایدکارکند، من حرفی ندارم.
آذر خوشحال از کار خود، نگاهی به ناهید انداخت وگفت: خوب ناهید جان، راضی شدی؟  ناهید که از تعریفهای آذرخانم به وجد آمده بود، به سختی خود را کنترل کرد، و با متانتی خاصی، طوری که جواب نهایی را به یک ازدواج دایمی می دهد،گفت: هر چی مامان بگه، طوری که آذر یک لحظه خواست با شوخی بگوید مبارکه، اما ترسید ربابه خانم دلخور بشود، فقط گفت: پس ناهید جان ازصبح شنبه بیا منتظریم. بعد از خدا حافظی آذر خانم، ربابه خانم نگاهی به دخترش انداخت و با حالت جدی گفت: رفتی کارکنی باید مواظب رفتارت باشی و ناهید که منظور مادر را  خوب فهمیده بود،گفت: چشم. آذر و ناهید درکنار هم دریک طرف دارقالی نشستند، و شریف درطرف دیگرآن نشسته بود، طوری که آذر همیشه بین شریف و ناهید قرار داشت.کارشروع شد. شریف از بچگی روی دارقالی بزرگ شده بود، و درسی هم که خوانده بود، در مدرسه شبانه خوانده بود. شریف از وقتی دست چپ و راست خود را شناخته بود، به کارگاه قالیبافی رفته بود.
  کوچه پس کوچه های قدیمی تبریز، (سالاخانا)، (شاه آباد)، (دوچی)، (سامان میدانی) چندین سال شاهد رفت وآمد دوکودک کم سن و سالی  بودند،که به همراه صدها کودک همسن و سال خود، هرصبح در طول سال و در سرمای سوزنده زمستانهای شهرتبریز، برای کار قالیبافی به کارگاههایی که چندین کیلومتر از محله آنها دورتر بود، میرفتند. شریف هفت ساله، با رعنا خواهر ده ساله خود، درکارگاه های ((رحیم زرخواه)) ، ((حاج احمد جوان)) ، ((چری مجید)) و چندین کارگاه کوچک و بزرگ دیگرکار کرده بودند، چه زمستانهایی که شریف و رعنا  از خانه اجاره ای که فقط یک اتاق کوچک داشت و تمام زندگی آنها  درآن اتاق  خلاصه می شد، تا محل کارگاه که به آن کرخانا می گفتند، باکفشای پلاستیکی، کوچه های یخ زده را تا محله (سامان میدان)  طی می کردند، و وقتی پایشان  روی بلور یخهای صبحگاهی سرمی خورد، دستان کوچک خود را  سپر خود می کردند و چون دسکشی نداشتند، معمولا دستهایشان از بلور یخها آسیب می دید. وقتی به کرخانا می رسیدند و دستان سرمازده خود را  نزدیک بخاری هیزمی  می گرفتند از شدت درد انگشتان دست و پایشان، اشکشان ، در می آمد، اما دیگر فرصت گریه کردن نبود و باید روی دارقالی می رفتند، و روزانه بیش از ده ساعت کار طاقت  فرسا  می کردند، فقط در طول روز، کمتر از نیم ساعت فرصت داشتند ناشتایی و ناهار بخورند،کار روزانه بقدری برای شریف و رعنا  سنگین  بود، که گاهی شبها هم خواب قالی بافتن می دیدند، و وقتی مادرشان صبح برای کار بیدارشان می کرد،گریه شان در می آمد، که (ننه به خدا داشتم تو  خواب هم قالی میبافتم)  و مادر با قربان صدقه رفتن دلداریشان می داد،که چیزی به جمعه نمانده، جمعه هر چقدر دوست داشتید، با خیال راحت بخوابید، اما مگر جمعه ها از خوشحالی میشد خوابید؟ چه  شیرین بود روزهای جمعه، با آن بازیهای گل کوچک، توکوچه ای که عرض آن به اندازه دروازه بود، و چه می چسبید برف بازی در جمعه های آخر زمستان، روزهابی که هم جمعه بود و هم حال و هوای عید را داشت. چه زود تمام می شد جمعه ها.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۴
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۱)

ای باباچشممان روشن  رمان نویس قهاری بودین ماخبرنداشتیم واقعا دست مریزاد گل کاشتی کلیدر دیگری در راه است
پاسخ:
به گرد استاد هم نمیرسیم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">