افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون
پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۴۴ ق.ظ

سیزده بدر مبارک

ددیروز با کلی تدارک قبلی که از روز پیش دیده بودیم به استقبال طبیعت نقل مکان کردیم، چون نصف اثاثه منزل را با خودمون برده بودیم. ما که وسعمون به ویلای کنار دریا نمیرسه تا سیزده را در کنار دریا به در کنیم، مجبور بودیم، یک روز قبل در یک پارک نزدیک خونه مون جا رزرو کنیم و شب سرد را در داخل چادر تا صبح بلرزیم، تا مبادا روز سیزده جا گیرمان نیاید، قبل از ظهر روز دوازدهم فروردین بود، که یک چادر مسافرتی و چند تا تشک و لحاف باری بود که صندوق عقب ماشین را پر کرده بود. وقتی به پارک رسیدیم، پارک خلوت بود. به راحتی در زیر یک آلاچیق بزرک جا گرفتیم. اما برای اینکه برادران دزد شب به حساب وسایل نرسند، مجبور بودیم، نگهبانی بدهیم. و اینجا بود که قرعه  فال به نام من دیوانه زدند. چون دیوار کوتاه تر از دیوار من نبود، تا شب سرد را در چادر وسط پارک نگهبانی بدهد. بنده خدا دامادمون از روزی که برق ازدواج با آبیجیم او را گرفته است، برای اینکه شب را من در چادر تنها نمانم جا پلاسش را جمع کرد. آمد پارک تا بدها نگویند، داماد به درد نخور. تا ساعت 3 بامداد به دور از چشم پدر که همیشه چپ چپ نگاه می کند، پاسور بازی کردیم. البته هر چه ما پاسور می زدیم پشه ها هم با نیش تلافی می کردند. ساعت 3 بامداد بود که احساس خواب کردیم. هر چه لباس گرم بود، پوشیدیم، رفتیم زیر لحافهامون. جای شما خالی تا آفتاب کاملا بالا نیامده بود از سرما لرزیدیم. اما سیزده بقدر می ارزید که به خاطرش بلرزیم. آفتاب که بالا آمد، صدای مردمی که برای گذراندن سیزده به در به پارک می آمدند، ما را از چادر بیرون کشید. پدرم به همراه برادرم با کلی برو و بیا نصف اثاثه منزل را به پارک کشاندند. اولش مکان خوبی که قبلا رزرو کده بودیم، گیرمان آمده بود، ام رفته رفته پارک شلوغ شد. ما که در زیر یک الاچیق بزرگ جای گرفته بودیم، و فکر می کردیم، ملک پدری مون بوده که بعد از سالها گیرمان آمده است، با رسیدن پدرم که همان اول قلیان خوانسارش را در کنار چادر رو به راه کرد، به هر کس که درخواست جا می کرد، نه نمی آورد. تا جایی که کم مانده بود، مردم به داخل چادر پیشروی کنند. خانواده ها در کنار هم بساط کرده بودند. با خودم می گفتم، کاش همیشه سیزده بدر بود. چه گرم و صمیمی بودند، خانواده ها در کنار هم، البته گاهی پیش می آمد، که بعضی از افراد رعایت حال دیگران را نکنند، اما آنها محدود بودند، در کنار انبوه کسانی که برای شادی دیگران آماده بودند، راحتی خود را زیر پا بگذارند. مثل مادرم که از روز دوازدهم تا آخر روز سیزدهم، برای شادی ما تلاش می کرد. و پدر هم، اما نه به اندازه مادر. وقتی پدر  بهم گفت: چرا دستهات سوخته، تازه متوجه شدم، گذشت روز را فراموش کرده ام. و باز این مادر بود،  که شب با هزار بار قربان و صدقه رفتن، پماد مالید تا جای آفتاب سوختگی ها التهام یابد، گرچه هیچ کس به فکر پاهای مادر نبود که از فرط خستگی تا صبح نتوانست بخوابد. سیزده بدر مبارک مادرم. و همه مادرانی که درد و رنج را به شادی دیگران تحمل می کنید.



نوشته شده توسط علی ابراهیمی راد
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

افکار و اندیشه

ارائه افکار و اندیشه های مختلف در موضوعات گوناگون

آخرین مطالب

سیزده بدر مبارک

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۴۴ ق.ظ

ددیروز با کلی تدارک قبلی که از روز پیش دیده بودیم به استقبال طبیعت نقل مکان کردیم، چون نصف اثاثه منزل را با خودمون برده بودیم. ما که وسعمون به ویلای کنار دریا نمیرسه تا سیزده را در کنار دریا به در کنیم، مجبور بودیم، یک روز قبل در یک پارک نزدیک خونه مون جا رزرو کنیم و شب سرد را در داخل چادر تا صبح بلرزیم، تا مبادا روز سیزده جا گیرمان نیاید، قبل از ظهر روز دوازدهم فروردین بود، که یک چادر مسافرتی و چند تا تشک و لحاف باری بود که صندوق عقب ماشین را پر کرده بود. وقتی به پارک رسیدیم، پارک خلوت بود. به راحتی در زیر یک آلاچیق بزرک جا گرفتیم. اما برای اینکه برادران دزد شب به حساب وسایل نرسند، مجبور بودیم، نگهبانی بدهیم. و اینجا بود که قرعه  فال به نام من دیوانه زدند. چون دیوار کوتاه تر از دیوار من نبود، تا شب سرد را در چادر وسط پارک نگهبانی بدهد. بنده خدا دامادمون از روزی که برق ازدواج با آبیجیم او را گرفته است، برای اینکه شب را من در چادر تنها نمانم جا پلاسش را جمع کرد. آمد پارک تا بدها نگویند، داماد به درد نخور. تا ساعت 3 بامداد به دور از چشم پدر که همیشه چپ چپ نگاه می کند، پاسور بازی کردیم. البته هر چه ما پاسور می زدیم پشه ها هم با نیش تلافی می کردند. ساعت 3 بامداد بود که احساس خواب کردیم. هر چه لباس گرم بود، پوشیدیم، رفتیم زیر لحافهامون. جای شما خالی تا آفتاب کاملا بالا نیامده بود از سرما لرزیدیم. اما سیزده بقدر می ارزید که به خاطرش بلرزیم. آفتاب که بالا آمد، صدای مردمی که برای گذراندن سیزده به در به پارک می آمدند، ما را از چادر بیرون کشید. پدرم به همراه برادرم با کلی برو و بیا نصف اثاثه منزل را به پارک کشاندند. اولش مکان خوبی که قبلا رزرو کده بودیم، گیرمان آمده بود، ام رفته رفته پارک شلوغ شد. ما که در زیر یک الاچیق بزرگ جای گرفته بودیم، و فکر می کردیم، ملک پدری مون بوده که بعد از سالها گیرمان آمده است، با رسیدن پدرم که همان اول قلیان خوانسارش را در کنار چادر رو به راه کرد، به هر کس که درخواست جا می کرد، نه نمی آورد. تا جایی که کم مانده بود، مردم به داخل چادر پیشروی کنند. خانواده ها در کنار هم بساط کرده بودند. با خودم می گفتم، کاش همیشه سیزده بدر بود. چه گرم و صمیمی بودند، خانواده ها در کنار هم، البته گاهی پیش می آمد، که بعضی از افراد رعایت حال دیگران را نکنند، اما آنها محدود بودند، در کنار انبوه کسانی که برای شادی دیگران آماده بودند، راحتی خود را زیر پا بگذارند. مثل مادرم که از روز دوازدهم تا آخر روز سیزدهم، برای شادی ما تلاش می کرد. و پدر هم، اما نه به اندازه مادر. وقتی پدر  بهم گفت: چرا دستهات سوخته، تازه متوجه شدم، گذشت روز را فراموش کرده ام. و باز این مادر بود،  که شب با هزار بار قربان و صدقه رفتن، پماد مالید تا جای آفتاب سوختگی ها التهام یابد، گرچه هیچ کس به فکر پاهای مادر نبود که از فرط خستگی تا صبح نتوانست بخوابد. سیزده بدر مبارک مادرم. و همه مادرانی که درد و رنج را به شادی دیگران تحمل می کنید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۱۵
علی ابراهیمی راد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">